🌱🌸 . . .
.
.
.
#عارفانہ
📿خدایا شروع سخن نام توست
وجودم بہ هرلحظـہ آرام توست💚
❤️دل از نـام ویـادت بگیـرد قـرار
خوشم چون ڪہ باشے مرا درڪنار💕
🌸سلامروزتونبخیــر
.
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . .
.
.
.
.روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
بردن نام حسین بن علی میچسبد
السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني جميعا سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
**السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولادِ الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
•﷽•
از شنبههایی که بی تو شروع میشوند
تا جمعه هایی که بی تو تمام میشوند
برزخی است به نامِ مرگ تدریجی ...!
#یا_صاحب_الزمان(عج)
.
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . .
.
.
.
#حرف_قشنگ🌱🌼
شہادت اتفاقے نیست...
اینطورنیست کہ بگویے گلولہ ای خوردو...
شهادت رضایتنامه دارد
رضایتنامہاش را اول حسین و علمدارش امضا میکنند...
بعد مهر حضرتزهرا سلامالله میخورد
شهید قبل از هرچیز دنیایش را به قربانگاه برده است...
او زیر نگاه مستقیم خدا زندگے کرده است...
شہادت اتفاقے نیست
سعادتیست که نصیب هرکسے نمیشود
باید شهیدانه زندگے کنے تا شهیدانہ بمیرے
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . .
.
.
.
تݪنڴــراݩہ🌹|••
+رفیق🗣
_بلہ؟
+جورے زݩدڴے ڪݩ
ڪہ پیش خداوامام زݦاݩ
سرٺ پاییݩ نباشہ:)🤍🙂
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃راه رهایی از گناه 🍃
👌پیشنهاد نشر و دانلود
#استاد_پناهیان
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
🌱🌸 . . .
.
.
.
. خاطرات_شهید
🌸°•| مراسم عروسے ما ، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب ڪامل داشتم .
🌼°•| جالب است برایتان بگویم وقتے فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویے دارے ؟
🌸°•| مے دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود ، من هم در جواب فیلمبردار گفتم : انشاء الله عاقبت ما ختم به شهادت شود .
🌼°•| من رضا را خیلے دوست داشتم ، فڪر مے ڪنم عشق ما خیلے خاص بود . بعد از رضا پرسید : شما چه آرزویے دارید ؟
گفت : همین ڪه خانم گفت .
همسرانه_شهدا
🌹#شهید_رضا_حاجی_زاده🌹
.
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
هدایت شده از کانال چالشی فطرس
شرکت کننده2⃣ 1⃣
#عیدانہ_غدیر 🌹 چالش زیباترین طرح گارد موبایل فطرس با #جوایزنفیس
• اَنواع قابهـآے گوشے📱
|•با مَضامین مذهبے و اَرزشے و فانتزی و سفارشی 📿🇮🇷
👇عضویت در کانال و دیدن طرحها
https://eitaa.com/joinchat/1391525888C7745736a84
#حمایت_از_کالای_ایرانی 🇮🇷🇮🇷
🔍 Fotros19.ir
رفیق...
فردا عیده غدیره ها !
حواست هست دیگه؟
برنامه ریزی کردی که چه کنی؟
مقدمات کاراتو انجام دادی؟!
میدونی که باید سنگ تموم بذاری برای غدیر دیگه؟!
اگر هیچ کاری هم نمیتونی بکنی
برو علی (علیه السلام) رو بشناس!
نهج البلاغه رو بگیر..و بخون!
خلاصه بیکار نشین... یه حرکتی هم شما بزن!
#دمتون_گرم
#یاعلی
.
.
اینوتوےاینستاگرامدیدمگفتمخودمم امتحانڪنمگوگلمعنےتسلیترو نمیفھمہ😒😒
عبارت"تسلیتبہلبنان"روچہانگلیسےچہعربے"تبریڪ"ترجمہمیڪنہ
اگہبخواےدرستترجمہڪنہڪافیہبہجاےلبنان،آمریڪایااسرائیلروبنویسے 😏
دشمنازهیچتلاشےدریغنمیڪنہواقعاً خجالتآورهِ.
#قلوبنا_معکم🇱🇧🇮🇷
سلام و درود بر همه اعضای جان☺️✋
روز عید و قراره بی بی جانم حضرت زینب (س) یه #عـیـدے ناب و عالے
بدن خدمتتون🎁
ما ساعت18:00سوالاتی در کانال قرار میدیم شما زینبی های ماه تا ساعت18:30مهلت دارید جواب سوالات به آیدی زیر ارسال کنید
@zeinabiha
به زینبی های که جواب درست ارسال کنن عیدی میدیما☺️
جـشـن داریم 🎂
اونم چه جشـنی⁉️
یه جـشـن بزرگــــــ
یه جـشـــن نآب
این جـشـن میتونه هم برای من باشه هم براے تو
همینجآ درست تو دل زینبی ها
راس سـاعـتـــ18:00فردا شنبه
جـشـن 🎉 داریـم
منتظر حضور گرمتون هستیم✋.
آدرس:کانال زینبی ها
لینک:
@zeinabiha2
#پیشاپیشعیدتونمبآرڪ🎂
❤️📚❤️📚❤️
📚❤️📚❤️
❤️📚❤️
📚❤️
❤️
#عشقینه🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_نهم
#عطر_مریم
#بخش_چهارم
.
الهام خانم خندید:بر منڪرش لعنت! یادمہ اون موقع بہ فهیمہ خانم گفتم این دخترت چہ چشایے دارہ! عین چشاے آهو مے مونین!
گونہ هایم رنگ شرم گرفت،با لبخند و مودبانہ گفتم:لطف دارین!
سپس سریع پرسیدم:چادر رنگے همراهتون هس؟! اگہ همراهتون نیس براتون بیارم؟
الهام خانم جواب داد:همراهمونہ عزیزم!
بہ در اتاقے ڪہ پشت سرشان قرار داشت اشارہ ڪردم.
_اونجا اتاق مهمانہ. میتونین چادرتونو عوض ڪنین.
الهام خانم تشڪر ڪرد،همراہ الناز بلند شدند و بہ سمت اتاق رفتند.
مردها مشغول صحبت از اوضاع بازار و ڪاسبے بودند.
دستم را بہ دستہ ے مبل گرفتم و زمزمہ ڪردم:یاعلے!
سپس روے پاے چپم ایستادم و پاے راستم را دنبال خودم بہ سمت دیوار ڪشیدم تا عصاهایم را بردارم.
نگاہ محراب بہ سمتم آمد،پیشانے اش را بالا داد و لب زد:چے ڪار میڪنے؟!
دستم را بہ دیوار گرفتم،مثل خودش لب زدم:هیچے!
عصاها را برداشتم و زیر بغل هایم جاے دادم،نگاهے بہ جمع انداخت و بلند شد.
بہ سمت آشپزخانہ راہ افتادم،پشت سرم آمد.
_نمیتونے دو دیقہ آروم بگیرے؟! با این پا از این سر میزنے از اون سر درمیاے!
_فلج نیستم ڪہ!
_فعلا ڪہ...
جملہ اش را ادامہ نداد،بہ جاے جملہ اش پرسید:چرا از رو دیوار پریدے؟!
سرم را بہ سمتش برگرداندم:چون...یڪے از ماموراے ساواڪ همون مامورے بود ڪہ اون روز تو ڪوچہ سوال جوابم ڪرد!
اخم هایش در هم رفت.
_متوجهت ڪہ نشد؟!
مڪث ڪردم،سرم را پایین انداختم.
صدایش خشن شد!
_با شمام! دختر حاج خلیل!
نفس عمیقے ڪشیدم و سر بلند ڪردم:منو ندید!
دو پهلو جوابش را دادم،خواستم قدم دیگرے بردارم ڪہ زبانم جدے گفت:دختر حاج خلیل اسم دارہ. فامیلے دارہ. انقد بہ من نگو دختر حاج خلیل! بگو خانم نادرے!
ابرو بالا انداخت و لبخند ڪجے زد:روش فڪ میڪنم دختر حاج خلیل!
نگاهم را از صورت درهمش گرفتم و وارد آشپزخانہ شدم.
_ڪمڪ نمیخواین؟!
مامان فهیم سر بلند ڪرد:تو چرا بلند شدے عزیزم؟!
_الهام خانم و دخترشو فرستادم اتاق مهمان چادرشونو عوض ڪنن،مردا مشغول صحبت بودن حوصلہ م سر رفت.
خالہ ماہ گل ڪنارم آمد:بشین پشت میز ببین ما چطور میزو مے چینیم.
سپس ڪمڪ ڪرد دوبارہ وارد پذیرایے بشوم. بہ سمت میز غذاخورے سلطنتیِ دہ نفرہ رفتیم.
سمت چپ روے آخرین صندلے نشستم. ریحانہ و خالہ ماہ گل مشغول چیدن میز شدند.
الهام خانم و الناز هم سر رسیدند،هرچہ اصرار ڪردند خالہ ماہ گل اجازہ نداد ڪمڪ ڪنند.
ریحانہ با دقت ظرف ها را چید،سپس ظروف حاوے سبزے،نان سنگ،پنیر،خرما و زولبیا و بامیہ را آورد.
خالہ ماہ گل هم ظرف سوپ و شلہ زرد و سالاد را وسط میز گذاشت.
بوے سوپ و نان تازہ اشتهایم را تحریڪ ڪرد،دیس برنج و قرمہ سبزے،فسنجان و زرشڪ پلو با مرغ را هم ڪہ سر میز گذاشت از همہ خواست سر میز بیایند. از این همہ تدارڪ ابرو بالا انداختم!
مامان فهیم هم با سینے فنجان هاے چاے آمد و فنجان هاے چاے را پشت هر صندلے گذاشت.
بعد از ڪلے تعارف عمو باقر سر میز نشست و حاج بابا پایین میز.
حاج فتاح سمت راست روے صندلے اول نشست و ڪنارش بہ ترتیب الهام خانم و الناز. محراب هم سمت چپ رو بہ روے حاج فتاج نشست.
منتظر بودم خالہ ماہ گل ڪنار محراب بنشیند ڪہ برعڪس تصورم سریع ڪنار الناز و رو بہ روے من نشست.
حالم یڪ جورے شد،مامان فهیم ڪنار محراب نشست و ریحانہ هم ڪنار من.
آب دهانم را فرو دادم و نگاهم را از خالہ ماہ گل و الناز گرفتم.
الهام خانم گفت:ماہ گل جون چقد زحمت ڪشیدے! غذا بخوریم یا خجالت؟!
خالہ ماہ گل لبخند شیرینے زد:ڪارے نڪردم ڪہ! نوش جونتون.
حاج فتاح بلند گفت:الهے هیچ مسلمونے گرسنہ و تشنہ و گرفتار نباشہ!
همہ گفتیم آمین. سپس اضافہ ڪرد:خدا بہ عمر و مال و سفرہ تون برڪت بدہ.
صداے اذان ڪہ پیچید عمو باقر گفت:بفرمایین! از همگے قبول باشہ!
احساس ضعف میڪردم،نگاهے بہ فنجان چاے انداختم و بے میل بلندش ڪردم.
جرعہ اے نوشیدم و زمزمہ ڪردم:بسم اللہ الرحمن الرحیم.
خالہ ماہ گل ظرف خرما و گردو را برداشت و جلوے الناز گرفت.
الناز لبخند مهربانے زد و تشڪر ڪرد. خرمایے برداشتم و چایم را نوشیدم.
فنجان چاے را ڪہ روے میز گذاشتم دستے مردانہ لقمہ اے بہ سمتم گرفت.
سرم را بلند ڪردم حاج بابا برایم لقمہ گرفتہ بود،لبخند دلربایے نثارش ڪردم و لقمہ را از دستش گرفتم.
لقمہ را ڪہ داخل دهانم گذاشتم خالہ ماہ گل گفت:برم قورے چاییو بیارم دوبارہ براتون چاے بریزم.
ریحانہ سریع بلند شد و گفت:من میارم خالہ!
سپس بلند شد و بہ سمت آشپزخانہ رفت،در این بین الناز زیر چشمے بہ محراب نگاهے انداخت اما محراب بے حواس و سر بہ زیر مشغول لقمہ گرفتن براے خودش بود.
نگاهم را از محراب گرفتم،میلم بہ چیزے نمے ڪشید.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
❤️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_نهم
#عطر_مریم
#بخش_پنجم
.
ریحانہ با قورے چاے برگشت همین ڪہ قورے را روے میز گذاشت صداے در بلند شد.
محراب قصد ڪرد بلند شود ڪہ ریحانہ گفت:من سرپام داداش! باز میڪنم!
سپس با لبخند نگاهے بہ الناز و خالہ ماہ گل انداخت و از پذیرایے خارج شد.
عمو باقر متعجب گفت:ڪیہ وقت افطار؟!
خالہ ماہ گل جواب داد:شاید همسایہ اے ڪسے نذرے آوردہ.
دو سہ دقیقہ بعد ریحانہ بازگشت،نگاهے بہ جمع انداخت و چشم هاے نگرانش را بہ من دوخت.
عموباقر پرسید:ڪے بود دخترم؟!
ریحانہ دهانش را بہ زور باز ڪرد!
_با رایحہ ڪار دارن عمو!
متعجب نگاهش ڪردم:با من؟! ڪے؟!
حاج بابا هم بہ سمت ریحانہ برگشت:ڪیہ موقع افطار؟!
انگار ریحانه میخواست با چشم هایش چیزے را بہ من بفهماند.
_زهراس حاج بابا! گفت یہ ڪار واجب دارہ!
حاج متعجب گفت:خیرہ! نمیتونس بعد افطار بیاد؟!
ریحانہ با چشم هایش التماس ڪرد بلند بشوم.
_نمیدونم والا! حتما واجبہ دیگہ!
خالہ ماہ گل گفت:خب بگو بیاد تو!
ریحانہ همانطور ڪہ عصاهایم را از ڪنار دیوار بر مے داشت گفت:هرچے گفتم نیومد خالہ! گفت باید سریع برہ!
متعجب حرڪات ریحانہ را از نظر گذراندم،با ڪمڪش روے پا ایستادم و عصاهایم را برداشتم. نگاہ مشڪوڪ محراب بدرقہ ے مان ڪرد.
از پذیرایے ڪہ خارج شدیم پرسیدم:ریحانہ! ڪے پشت درہ؟!
بغض ڪرد:اعتماد!
قلبم فرو ریخت!
من من ڪنان پرسیدم:چے؟! چے گفت؟!
از پلہ هاے ایوان پایین رفتیم.
_گفت اومدم جلوے در خونہ تون نبودین همسایہ تون گفت اینجا تشریف دارین! با خواهرتون ڪار دارم!
_همین؟!
_همین!
قلبم محڪم بہ سینہ ام مے ڪوبید،فاصلہ ے ایوان تا در انگار هزاران فرسنگ شدہ بود!
جلوے در ڪہ رسیدیم نفس عمیقے ڪشیدم و تڪیہ دادم بہ عصاے فلزے ام.
ڪمے در را باز ڪردم،چهرہ ے جدے اش نمایان شد.
قبل از این ڪہ زبان باز ڪنم پیش دستے ڪرد:سلام!
سرم را تڪان دادم:سلام!
ریحانہ پشت در ایستادہ بود،آب دهانم را فرو دادم. نباید مے فهمید استرس دارم.
ابرو بالا انداخت و آبے چشم هایش درخشید.
_فڪر میڪردم اهل این محل نیستین اما ظاهرا هستین!
خونہ ے مادرم نزدیڪہ اینجاس گفتم یہ سرے ام بہ شما بزنم!
بے تفاوت پرسیدم:امرتون؟!
دستے بہ ڪت مشڪے اش ڪشید و لبخند ڪجے زد:عرضم بہ خدمتتون ڪہ خواستم دعوتتون ڪنم پس فردا تشریف بیارین ڪمیتہ مشترڪ ضد خرابڪارے!
این را ڪہ گفت قوت از جانم پر ڪشید!
لب هایم لرزید:بہ چہ منظور؟!
_اوم! یہ دعوت سادہ براے یہ گفتگوے سادہ!
پوزخند زدم:دلیل دعوتتونو نمے فهمم! متاسفم نمیتونم دعوتتونو قبول ڪنم.
دو سہ قدم نزدیڪتر شد،چشم هایش برق عجیبے زد.
محڪم گفت:پس فردا ساعت یازدہ صبح منتظرتون هستم!
نگاهے بہ پایم انداخت و ادامہ داد:ساعت یازدہ بہ بعد ماشین خدمتتون میفرستم ڪہ اذیت نشین!
سرد بہ چشم هایش خیرہ شدم:اگہ همین الان نرین مجبور میشم مرداے خانوادہ رو خبر ڪنم!
لبخندش پر رنگ شد:حتما این ڪارو ڪنین بانو!
لحنش یڪ طورے بود! تهدید آمیز و پر از تمسخر!
نفسم بند آمد،چشم هایم داشت سیاهے میرفت.
دو سہ قدم عقب تر رفت:بے صبرانہ منتظرم باهم گپ بزنیم تا جلوے یہ سرے اتفاقات گرفتہ بشہ!
دهانم خشڪ شد و تنم سرد.
_نمے فهمم چے میگین!
برگہ اے به دستم دادم و گفت:آدرس!
عقب گرد ڪرد و بہ نشانہ ے احترام برایم سر تڪان داد. چشم هایش دست از سر چشم هایم بر نمے داشتند!
_شب خوش بانو!
از نظرم دور شد و محو!
با صداے مضطرب ریحانہ بہ خودم آمدم!
_منظورش چے بود رایحہ؟!
بہ دیوار تڪیہ دادم:مودبانہ تهدیدم ڪرد! یعنے تهدیدمون ڪرد...
.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است☝️🏻
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_دهم
#عطر_مریم
#بخش_دوم
.
پس این چشم هاے پر سر و صدا چہ میگفتند؟!
چرا عینا بہ چشم هایم مے گفتند "یہ چیزے شدہ ڪہ بہ من نمیگے!" "با پنهون ڪارے حل نمیشہ دختر حاج خلیل!"
بہ جان حاج بابا ڪہ "دختر حاج خلیل" را هم مثل زبانش غلیظ گفتند و ڪشدار! با همان تمسخر و نیت!
پس یازدہ دوازدہ سال درس خواندن ما ڪشڪ بود و هیچ؟! ڪہ یڪ جفت چشم یڪ ڪارہ بیایند زحمات معلم ها و ما را بہ باد بدهند با صدایشان؟!
چشم هاے من برایش جوابے نداشتند،چشم گرفتم از چشم هایش!
سرے تڪان داد و بلند شد. ریحانہ لبخند محزونے زد:چے میخورے برات بڪشم؟!
سرم را تڪان دادم:هیچے عزیزدلم سیر شدم!
سپس رو بہ جمع گفتم:نوش جونتون! خالہ دستت درد نڪنہ!
همہ متعجب نگاهم ڪردند،محراب با جارو و خاڪ انداز بلندے ڪنارم آمد.
خواستم از پشت میز بلند بشوم ڪہ عموباقر جدے گفت:ما رسم نداریم تا ڪسے غذاشو تموم نڪردہ بقیہ از سر سفرہ ڪنار برن. شما ڪہ رسم و رسوم خونہ ے ما رو میدونے رایحہ خانم!
نگاهے بہ جمع انداختم و دوبارہ سرجایم نشستم:بلہ عمو! عذر میخوام حواسم نبود!
محراب با زبان لبش را تر ڪرد و با دقت ڪنار پایم را جارو زد،خجالت زدہ نگاهے بہ صورتش انداختم و گفتم:عذر میخوام! وظیفہ ے من بود ڪہ شما زحمتشو ڪشیدین!
ابرو بالا انداخت و این بار چشم هایش گفتند "چہ لفظ قلم و عجیب! از شما بعیدہ دختر حاج خلیل!"
سپس سرجایش برگشت،خالہ ماہ گل رو بہ ریحانہ گفت:این خانم دڪتر ما اصلا بہ فڪر خودش نیس! ریحان جانم براش فسنجون بڪش ڪہ میدونم خیلے دوس دارہ!
ریحانہ گفت:چشم!
محراب نیم نگاهے سمت ما انداخت و لب زد:قرمہ سبزے!
ریحانہ متعجب نگاهش ڪرد و انگار چیزے یادش بیاید با خندہ گفت:ولے بین فسنجون و قرمہ سبزے،رایحہ قرمہ سبزیو انتخاب میڪنہ!
الناز نگاهے بہ محراب انداخت و سپس بہ من لبخند ڪم رنگے زد!
_پزشڪے میخونین؟!
متعجب از زبان باز ڪردن و سوالش جواب دادم:خیر! ان شاء اللہ از سال دیگہ!
_موفق باشے! من پرستارے میخونم. هم رشتہ ے من هم رشتہ ے شما خیلے علاقہ و تلاش میخواد!
بہ نشانہ ے مثبت سر تڪان دادم:بعلہ! البتہ رشتہ ے شما بیشتر!
خالہ ماہ گل هم تایید ڪرد:اصلا مهربونے و محبت از صورت الناز جان مے بارہ!
لبخند زدم:خیلے!
ریحانہ بشقاب حاوے برنج و قرمہ سبزے را مقابلم گذاشت. تشڪر ڪردم و بہ زور چند قاشق خوردم.
انگار هر قاشق غذا،سنگ مے شد و سر معدہ ام تلنبار.
بحث را مردهاے جمع در دست گرفتہ بودند. پس از صرف افطارے همہ بہ نماز جماعت ایستاند.
من هم پشت سرشان روے زمین نشستم و نمازم را نشستہ خواندم.
خالہ ماہ گل مدام دور و بر الهام خانم و الناز مے چرخید.
حدود ساعت دوازدہ بزرگترها رضایت دادند مهمانے تمام بشود و هرڪس بہ خانہ ے خودش برود.
بعد از پایان مهمانے وقتے خالہ ماہ گل از محراب پرسید:دیدیش؟! نظرت چیہ؟! محراب خجول و محڪم گفت:من ڪسیو ندیدم مامان!
•♡•
پس فردا صبح رسید! پس فردا ساعت دہ صبح نزدیڪ بہ یازدہ!
بے رمق روے تخت نشستہ بودم و متفڪر بہ زمین نگاہ میڪردم،بہ زور خودم و ریحانہ را راضے ڪردہ بودم ڪہ براے چند سوال و جواب سادہ احضار شدہ ام!
خواستم چیزے بہ حاج بابا نگوید تا بروم و برگردم ببینیم مزہ ے دهان اعتماد چیست!
بہ ریحانہ نگفتہ بودم اما تہ دلم مے ترسیدم. مے ترسیدم از در ڪمیتہ رد بشوم و دیگر باز نگردم!
مے ترسیدم اعتماد دست روے عفت دختر حاج خلیل گذاشتہ باشد!
تنم لرز گرفتہ و دمایش از دست رفتہ بود. مثل جسمے ڪہ سال ها قبل روح و علایم حیاتے ترڪش ڪردہ باشند!
مانتوے آبے نفتے سادہ اے تن ڪردہ بودم و روسرے حریر مشڪے!
موهایم را هم ڪامل پوشاندم. ڪسے در ذهنم میگفت ڪاش عینڪ دودے هم بزنے! ڪاش این چشم ها ڪہ اعتماد را تحریڪ ڪردہ را هم پنهان ڪنے!
روز قبل با زهرا تماس گرفته بودم و خواستم ڪہ راس ساعت دہ صبح بہ دنبالم بیاید و از جایے ڪہ میخواستیم برویم بہ ڪسے حرفے نزند! ماجرا را مفصل برایش تعریف ڪردم ڪہ فریادِ عصبانیت و سرزنش هایش بلند شد!
با دو سہ جملہ جوابش را دادم "حواسم هس زهرا! فڪ ڪردے من نمیفهمم عمو اسماعیلو ڪشتن براے این ڪہ ما نترسیم حاج بابام و محراب صداشو درنمیارن؟! نہ! منم حالیمہ!
نمیخوام حاج بابام مثل عمو اسماعیل..."
صداے زنگ در ڪہ بلند شد رعشہ بہ تنم افتاد! چند لحظہ بعد ریحانہ گفت:آبجے! زهرا اومدہ!
عصاهایم را زیر بغل زدم و از اتاق خارج شدم،ترس و دلهرہ در چشم هاے ریحانہ خانہ ڪردہ بود.
لباس بیرون پوشیدہ بود،متعجب پرسیدم:تو ڪجا میرے؟!
چانہ اش لرزید!
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🍃
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_دهم
#عطر_مریم
#بخش_اول
.
نیمہ جانے ڪہ در تن داشتم از دست رفت!
چشم هایم را با حالے نزار بستم و بعد از چند لحظہ باز ڪردم،رو بہ ریحانہ گفتم:ڪمڪ ڪن بریم. فعلا چیزے نگو بذا فڪ ڪنم ببینم چے میشہ!
بازویم را گرفت و ڪمڪ ڪرد راہ بیوفتم.
رنگ و رویے براے ریحانہ نماندہ بود،تشر زدم:قشنگ از چشات میبارہ ڪہ چہ خبرہ. یاد بگیر یڪم پر طاقت و تودار باشے!
نفسش را با شدت بیرون داد:الان میخواے بگے زهرا چے گفت؟!
مقابل پلہ ها رسیدیم.
_چہ میدونم؟! یہ چیزے میگم تو چیزے نگو.
از پلہ ها بالا رفتیم،دلم نمیخواست وارد خانہ بشوم!
هم بخاطرہ پس فردا ساعت یازدہ ظهر،هم بخاطرہ جمع داخل خانہ!
ریحانہ گفت:نمیاے داخل؟!
_تو برو میام.
_آخہ پات...
لبخند زدم:زخم شمشیر ڪہ نخوردہ،میخواد دو روز تو آتل بمونہ.
سرے تڪان داد و وارد خانہ شد،چند لحظہ بعد صداے حاج بابا را شنیدم:پس رایحہ ڪو؟!
_الان میاد حاج بابا!
مامان فهیمہ گفت:آخہ با وضع پاش میتونہ تنها از پلہ ها بیاد بالا؟!
ریحانہ خندید:رایحہ س ڪم ڪسے نیس،از پس هرڪارے برمیاد!
پوزخندے روے لب هایم نشست،بہ آسمان خیرہ شدم.
سیاہ بود و گرفتہ،ابرهاے خاڪسترے روے ماہ را پوشاندہ بودند.
دستم را روے قلبم گذاشتم و زمزمہ ڪردم:چے ڪار ڪردے رایحہ؟!
اشڪ در چشم هایم دوید اما پسش زدم،چشم هاے اعتماد مرا مے ترساند.
ڪم سن و سال بہ نظر نمے رسید،حداقل سے سال را داشت.
شاید زن و بچہ هم داشت اما حلقہ اے در دست چپش نبود! شاید هم داشت و من از سر حواس پرتے ندیدم!
شاید مردے بود زن بارہ مثل خیلے از همڪارانش،با زنے نجیب و آرام!
شاید هم زنے داشت بے قید و خیال ڪہ سرش گرم بہ ژورنال هاے لباس هاے فرانسوے و صفحہ گذاشتن پشت سرِ زن فلان مردِ دربارے و ساواڪے بود و پِی چشم هم چشمے!
اعتماد هم بے خیال بہ دنبال دخترهاے جوان تر و دلرباتر از همسرش راہ افتادہ بود!
شاید هم مجرد بود و بہ دنبال تفریح ڪوتاہ مدت و یا طولانے!
شاید میخواست دو روزے را با هم باشیم،او از چشم هایم لذت ببرد و من منت دارش باشم ڪہ در ازاے چشم هایم از چیزهایے ڪہ دید،چشم پوشے ڪرد!
پوفے ڪردم،ذهنم درد گرفت از این شایدها...
_رایحہ جان!
با صداے خالہ ماہ گل سر برگردانم.
_جانم خالہ؟!
لبخند زد:چرا اینجا واسادے خالہ؟ چیزے شدہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان دادم،بدون حرف دیگرے همراهش وارد خانہ شدم.
حاج فتاح و حاج بابا مشغول صحبت از بازار و دوستان بازارے شان بودند. عمو باقر هم همانطور ڪہ سوپ میخورد حواسش بہ آن دو بود.
الهام خانم گرم صحبت با مامان فهیم شدہ بود،ریحانہ در سڪوت با سوپش بازے مے ڪرد و الناز بہ زور و با خجالت غذا میخورد!
محراب هم در سڪوت بہ بشقاب دست نخوردہ اش زل زدہ بود،صداے عصایم ڪہ پیچید سر بلند ڪرد و موشڪافانہ بہ صورتم خیره شد.
چشم از صورتش گرفتم و سر جایم نشستم،خالہ ماہ گل هم رو بہ رویم نشست و بہ ظرف الناز نگاہ ڪرد.
حاج بابا پرسید:خیرہ! زهرل خانم چے میگفت این موقع؟! فردا رو ازش گرفتہ بودن؟!
آب دهانم را فرو دادم:یہ مسئلہ اے براش پیش اومدہ بود میخواس ڪمڪش ڪنم!
میخواستم بگویم "بلہ حاج بابا! براے یڪ مامور ساواڪ مسئلہ اے پیش آمدہ،چشم هاے رایحہ ات را مے خواهد! برایش چہ ڪار ڪنیم؟!"
_خب!
سرم را پایین انداختم:یڪم شخصیہ! هر وقت راضے شد بهتون میگم،شاید بہ ڪمڪ شمام احتیاج داشتہ باشیم!
سپس دستم را بلند ڪردم تا لیوانے آب براے خودم بریزم،لرزش دستم همانا و افتادن جنازہ ے لیوان بلورے خالہ ماہ گل ڪنار پایم همانا!
درماندہ بہ تڪہ هاے لیوان چشم دوختم و بغضم عمیق تر شد. همین چند دقیقہ پیش از خود دارے براے ریحانہ گفتہ بودم!
مامان فهیم سریع گفت:خوبے رایحہ؟! چے شد؟!
بغضم را فرو دادم:آ...آرہ...نمیدونم چے شد از دستم افتاد!
خالہ ماہ گل سرزنشم ڪرد:از بس ضعیف شدے خالہ! با این وضع ڪہ نباید روزہ بگیرے اونم بدون سحرے و افطارے دُرُس و حسابے.
شرمندہ نگاهش ڪردم:شرمندہ ام خالہ...میدونم چقدر این لیواناتونو دوست داشتین!
خندید:فداے یہ تار موت عزیزم! قضا بلا بود!
باز زبانم خواست بچرخد ڪہ آن هم چہ بلایے! اگر بدانے چہ بلایے پشت در خانہ ات ڪمین ڪردہ بود!
راست میگویے؟! با همین یڪ لیوان بلورے میتوان شرِ اعتماد را ڪم ڪرد؟! یعنے پس فردا ساعت یازدہ ظهر رفع و رجوع شد؟!
اما بہ جایش خم شدم تا تڪہ هاے لیوان را جمع ڪنم،همین ڪہ خم شدم محراب با صدایے خش دار گفت:لطفا دس نزنین!
چند ثانیہ بعد ڪنار صندلے ام زانو زد و تڪہ هاے لیوان را برداشت.
سپس سرش را بالا گرفت و بہ چشم هایم خیرہ شد.
چشم هایش صدا داشتند،حرف مے زدند! پس چرا سر ڪلاس درس بہ ما گفتہ بودند انسان فقط با زبان مے تواند سخن بگوید؟
چرا گفته بودند فقط حنجره صوت دارد؟
@Ayeh_hayeh_Jonon
بہ قلمِــ🖊
#لیلےسلطانی🍃
♥️📚
#لبيك_يا_خامنه_اي ترند سوم جهان در توییتر
🔸بعد از آنكه روز گذشته در كارزار توئيترى «لبيك يا خامنهای» كليدواژه #لبیک_یا_خامنه_ای ترند نخست توئيتر فارسى شد، با رقم خوردن آمار جالب توجه «۴۰ هزار محتوا در هر ساعت» و ادامه انتشار مطالب متنوع درباره رهبرانقلاب و جايگاه ولايت فقيه و تاكيد بر ادامه راه غدير، اين كليدواژه «ترندسوم» توئيتر جهانى شد.
🔸با مشارکت ده ها هزار کاربر از اقصا نقاط جهان و انتشار بیش از ۵۰۰ هزار محتوا، ان شاء الله كمپين «لبيك يا خامنهای» تا شامگاه روز #عيدغدير ادامه خواهد داشت.
هدایت شده از آوینیسم🌱
••🌱••
علي در عرش بالا بي نظير است🌸
علي بر عالم و آدم امير است🌸
به عشق نام مولايم نوشتم🌸
چه عيدي بهتر از عيد غدير است؟ 🎉🎉
#چالش😍
#عیدغدیر❤
+شرکت کننده بیست و ششم🌼
🎈|http://eitaa.com/joinchat/2944401409Ccb7f3ab601
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری✨
#امیرالمومنین_علیه_السلام
نسل در نسل،یقیناً به علی مُنتَسبیم
شجره نامه ما را بنویسید غدیر!
#پیشنهاد_دانلود☺️
.
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
زینبی ها
سلام و درود بر همه اعضای جان☺️✋ روز عید و قراره بی بی جانم حضرت زینب (س) یه #عـیـدے ناب و عالے بدن
منتظر باشید سوالات از راه برسن🚶♂
سلام👋👋
🎉🎊عیدتون مبارک🎉🎊
😍یه خبر خوب😍
کانال مهربانو تا عید غدیر عیدانهشو تمدید کرده🤩
بدو بدو چه عیدانهای😁🏃♀🏃♀🏃♀
‼️فقط یک روز از عیدانهی مهربانو مانده‼️
تا دیر نشده همین الان عضو کانال شو و سفارشاتو ثبت کن تا خریدهات شامل عیدانهی مهربانو بشه🏃♀🏃♀🏃♀
https://eitaa.com/joinchat/409337911C1ed756d1ea
1358781351.mp3
15.09M
🎧 #سرود زیبا و شنیدنی❣
🎵 من مستم و بیتابم ...
🎤 #حاج_محمود_کریمی