✨🏴. . .
.
.
.
{مـــ♡ــوضوع:عصبانےنشدن❤️}
سلامُ علیڪم😄🎈🌧
خیلےازماها خیلے جاها،
اصلا #صبور نیستیم،
یعنے اونقدری عصبےشدیم
که صبوربودن سخته😐
تایچیز کوچیکی میشه❗️
سریعا واکنش نشون میدیم😑
مثلا:
خیلی گشنمونه،
ازبیرون میایم
غذارومادرمون داغ نکرده!😐
بیا و ببین چه قشقرقی میشه!😂
انگارجنگ جهانی اول و دومه😐
.عزیزمن صبورباش یکمے!😏
دودیقه بزن توسره #شکم جان،
بگو اصلا لیاقت اینونداری که
بخاطرت عصبی بشم
و دعواراه بندازم مادرموناراحت کنم!😍🍃
اینجوری کم میاره!
کلی هم کِنِف میشه
اصلا صبح هاکه ازخواب بیدارمیشید،
یه #مسابقه بزارید
هرروزتونوبزارید برا یه رفتارِ بد
و ترک کردنش!😄💪
مثلا صبحِ فرداکه بیدارشدین،
هرجا میخواستید #عصبی بشید و جلوخودتونونو گرفتید و #صبوری کردین
یه امتیازه مثبت به خودتون بدین😍😄👌
وهرجاکنترل نکردیدیه امتیازه منفی😒!
اگه آخرشب
امتیازای مثبت ازمنفیا بیشتربود
شمابرنده اید😄🌹🍃
میتونین براخودتون یه هدیه درنظربگیرید، مثلِ یه غذای خوشمزه
یه روزه پراز شادی های حلال🙏❤️
اینطوری هم آرومید،هم
میشه تو1هفته،7تا رفتاره بدروکنارگذاشت😍😄
ازهمین #فردا
شـــــروع کن تومیتونی!😄👌
حتما قرارنیست #شنبه بشه تاتویه کاریوشروع کنی😂
من هرکاری که خواستم شنبه شروع شه رو انجام ندادم⛏😐
یکشنبه رو براخودت بساز❤️🍃
[💚خــــــــــداهمین حوالیه💚]
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
✨🏴. . .
.
.
.
••|✿|••
"فَـاذَا قَضَۍٰ أَمْرًا
فَانَّمَـا یَقُولُ لَهُ ڪُن فَیَڪُونُ"
خــدا بخواهد غیرممڪن ممڪن میشود!!
#وخدایۍڪہبهشدتڪافیستــــ ❤️
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
22.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند شهید باغبانی
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#06_15
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
•
+عاشقشوید!♡
زندگےبہعشقاسٺ...
عقݪبہآدمزندگےنمیدهد
عقݪبہآدمحسابمیدهد ،ڪہچجوربخورد
چجوربخوابد
چجورپلاسیدهشود
چجوردݪمردهباشد
چجور...
؏شقاسٺڪہدردروݩانساݩ،آٺش زندگیوشعلہےزندگےرابرمیفروزاند...(:
مسلماݩعاشقاست؛
عاشقخداست...(:
•🍃
#شهیدبﻫشتے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدم آن حالات شوق و شور را
در میان چهره هاشان نور را
در هوای عاشقی پر می زدند
تا خدا با گریه معبر می زدند😔
#شهید_یوسف_فدایی_نژاد🥀
🕊 #شهادت #12شهریور1390 تپه جاسوسان
🌷یادش با ذکر #صلوات
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
نمےدانم
اینجا چہ اتفاقے افتادہ...
میدان #مین بودہ؟
یا نبرد تن با تانڪ؟
نمےدانم..همینقدر مےدانم
ڪہ اگر یڪ نفرشان
روز #قیامت بپرسد خون من چہ شد؟؟
چہ دارم جز شرمندگے😔
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
✨🏴. . .
.
.
.
خوشبختی یعنـی:☺️
واقف بودن به اینکه هر چه داریم ،
از رحـمت خداست...😍
وهرچه نداریم
ازحکمت خـدا😔
احساس خوشبختی یعنی همین!💪
خوشبختی
رسیدن به خواسته ها نیست...✋
بلکه لذت بردن از داشته هاست...👌
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
✨🏴. . .
.
.
.
✍ حسن روحانے (17خرداد 92):
من سرهنگ نیستم، حقوقدان
هستم و هیچوقت پادگانے فکر
و عمل نڪردم!
حسن روحانے (15 شهریور 99):
امسال سال انضباط دقیق
دانشآموزان است چیزی شبیه
پادگانهای آموزشے نیروهای مسلح!
#ماهیچ_مانگاه 😶😐
💬 ـمجیدفضائلیـ
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
از 2_3 ماه مانده به محرم روزشماری میکرد برای نــــوکری ابا عبدالله الحسین. با شوق خاصی برنـامه ریزی میکرد.
هر سال تو میدان امام زاده علی اکبر، جایی که اکنون مزار مطهرش در آنجاست، چای خانه راه اندازی میکرد.
خرید ملزومات و وسائل چای خانه رو با وسـواس و سلیــــقه خاصی خریداری میکرد. تمامی رو هم از بهترین ها .
معتقد بود برای اهل بیـــــت نباید کـــــم گذاشت،
تا زمانی که اونها دستت رو با بزرگواری میگیرند تو هم شرمنده نباشی که چرا میتونستی و بیشتر انجام ندادی.
خادم امام زاده و هییت بود . ولی همیشه جلوی در هیئت می ایستاد.
معتقد بود دربانی این خاندان بهتره و خاکـی بودن برای ائمه لطف بیشتری دارد.
میگفت هر چی کوچکتر باشی برای امام حسین (ع) بیشتر نگاهت میکند
"شهیدامیرسیاوشی"
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
مهرش نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد
حتی به روزگاران...
✨🏴. . .
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
✨🏴. . .
.
.
#عاشقانه
•
°
.
رنگمشڪے •|☺️|•
عاملےشد •|😃|•
جذبیڪدیگرشوٻم •|❤️|•
پسعزیزم •|😅|•
ریشمےآیدبہٺو •|😌|•
چادر بہمن •|😍|•
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
هدایت شده از زینبی ها
به نام خداوند مهربانی ها🌱🌸
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#قسمت_یازدهم
این قسمت شرط دوم #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر 🌸🌸🌸
یعنی👇👇👇👇
احتمال تاثیر ✅
خیلی ها فکر میکنند اگر #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر به ظاهر اثر لحظه ای نداشت نباید تذکر بدیم
در صورتی که شرط ما «احتمال تاثیر »هست نه «تاثیر»😊😊
یعنی حتی اگه یک درصد احتمال اثر بدیم شرط دوم وجوب #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر به وجود میاد😉😉
البته انواع مختلف تاثیر داریم🌹
👇👇👇👇👇
1⃣تاثیر لحظه ای بر گناهکار (که خیلی کم پیش میاد)😁
2⃣تاثیر در دیگران (شاید بر خود شخصی که او را #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر می کنیم هیچ اثری نذاره ولی کسی بشنوه و بر او اثر بذاره)🙃
3⃣تاثیر در آینده (مثل قیام امام حسین علیه السلام که هزار سال بعد اثر گذاشت)😊
4⃣تاثیر در کم شدن گناه😉😉😉
5⃣تاثیر در حذف گناه از فضای عمومی🏕🏘
6⃣ اینکه لذت گناه برای گناهکار تلخ میشه😖
7⃣حتی اگر هیچ تاثیری بر گناهکاران نداشت که بعیده، خودمون واجبمون رو انجام دادیم و در کار دیگران با سکوتمون شریک نمیشیم😃😉
این پیام رو منتشر کنید....🌹🌹
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیست_و_چهارم
#عطر_یاس
#بخش_اول
.
پشت بہ حاج بابا نشستہ و سرم را صاف نگہ داشتہ بودم.
سہ چهار روز از ماجراے آمدن اعتماد مے گذشت،حال خالہ ماہ گل بهتر و بہ اصرار من دو روز قبل همراہ محراب راهے تبریز شدہ بود.
ظاهرا حال عمہ خدیجہ زیاد مساعد نبود و باید قلبش را جراحے مے ڪردند.
مامان فهیم حرف هاے اعتماد را بہ حاج بابا رساندہ بود،حاج بابا هم گفتہ بود ڪم ڪم بند و بساط تان را جمع ڪنید و راهے تبریز بشوید!
قرار بود من،ریحانہ و مامان فهیم چند روز دیگر بہ تبریز برویم و چند روز بعد از ما ریحانہ بخاطرہ درس و مدرسہ اش،پیش حاج بابا برگردد.
غم در قلبم خانہ ڪردہ بود،دورے از هواے محراب،نفس را برایم تنگ مے ڪرد!
از ڪجا معلوم اگر من مے رفتم،الناز را بہ ریش محراب نمے بستند و براے مراسم عقد و عروسے اش نمے رسیدم؟!
از ڪجا معلوم،اعتماد بہ پر و پایش نمے پیچید؟!
آنقدر ناراحت شدہ بودم ڪہ بیشتر بے حرف و گرفتہ در اتاقم ڪز مے ڪردم و درس مے خواندم.
بہ حاج بابا گفتم نمے خواهم بروم و او جواب داد بہ صلاح است روے حرفش،حرف نیاورم!
حاج بابا مشغول بافتن موهایم بود،ریحانہ بالاے سر ما،روزنامہ بہ دست ایستادہ بود و متن روزنامہ و صحبت هاے شاپور بختیار را با صداے بلند مے خواند.
_اميدوارم آيت اللہ خمينے اين افتخار را بہ ما بدهند كہ هرچہ زودتر بہ ايران بازگردند!
متعجب بہ ریحانہ خیرہ شدم،ادامہ داد:بہ اعتقاد من اعليحضرت بايد سلطنت كنند و دولت حكومت.
_بہ اسرائيل و آفريقاے جنوبے نفت فروختہ نخواهد شد.
- لايحہ ے "محاكمہ عاملان فساد دولتے و متجاوزان بہ حقوق عمومی" و طرح "انحلال ساواڪ" بہ مجلس دادہ خواهد شد.
_در شهربانے و ژاندارمرے خانہ تكانے خواهيم كرد.
_مطبوعات در چارچوب قانون اساسے آزاد خواهند بود.
_دولتِ من مروج دين اسلام در كشور خواهد بود و در ضمن مذاهب شناختہ شدہ را نيز بہ ديدہ احترام مے نگرم.
_كليہ ے زندانيان سياسے رابہ شرط سياسے بودن آن ها آزاد مے كنم.
_حكومت نظامے را بہ تدريج لغو خواهم كرد.
_بہ كليہ ے آزادے هاے محض و اجتماعے تاكيد شدہ در قانون اساسے و اعلاميہ جهانے حقوق بشر در سارع وقت جامہ عمل مے پوشانم.
_بہ بازماندگان شهداے سہ ماہ اخير در صورت لزوم تمام كمكهاے مادے و معنوے خواهد شد.
_ڪليہ ے احزاب سياسے مے توانند شروع بہ فعاليت كنند.
حاج بابا پوزخند زد و گفت:عجب!
موهایم را رها ڪرد و ادامہ داد:تموم شد بابا!
ریحانہ گفت:آخرشم گفتہ مردم بايد بہ من اطمينان كنن و اگہ تو يہ مدت معقول تمام وعدہ هامو عمل نڪردم مے تونن اعتبار سے سالہ مو باطل ڪنن...من مرغ طوفانم نينديشم ز طوفان/ موجم،نہ آن موجے كہ از دريا گريزد!
مردد بہ سمت حاج بابا برگشتم:حاج بابا! اگہ بخاطرہ آروم ڪردن مردم،واقعا بہ حرفاش عمل ڪنہ چے؟! اگہ ساواڪ منحل بشہ...
اخم ڪرد و چشم هاے میشے اش سرد نگاهم ڪردند:فڪرشم نڪن اینجا بمونے! یہ ڪلام گفتم فعلا میرے تبریز و تمام!
_اینطورے همہ چے دُرُس میشہ؟!
از جایش بلند شد:دُرُسم نشہ بدتر نمیشہ!
نفس عمیقے ڪشیدم و لبم را بہ دندان گرفتم.
حاج بابا بہ سمت حیاط رفت،مردد گفتم:بہ جاے فرار و موش و گربہ بازے بهترہ بذارین بیاد جلو ببینیم حرف حسابش چیہ؟!
سریع بہ سمتم برگشت و تیز نگاهم ڪرد:چے؟!
آرام جواب دادم:شاید اگہ باهاش عادے برخورد ڪنیمو بگیم بہ دلایل معمول مثل اختلاف سنے و درس خوندنم نمیخوام ازدواج ڪنم بیخیال بشہ! شاید برا این ڪہ میدونہ ما چرا ازش بدمون میاد دارہ موش و گربہ بازے میڪنہ!
اخم هاے حاج بابا برندہ تر شد:حرفشم نزن! همینم موندہ ساواڪے را بدم خونہ م! اونم برا خواستگارے از دخترم! خوشا بہ غیرتم!
گردن ڪج ڪردم:خب لااقل بذارین بمونم پیش خودتون! اگہ ردمونو تو غربت زد چے؟! شما نیستے ڪہ مراقبمون باشے! دستمون از شما ڪوتاهہ!
بہ فڪر فرو رفت و بدون حرف راهے حیاط شد.
آهے ڪشیدم و بہ سمت ریحانہ برگشتم،روزنامہ را با دقت تا ڪرد و روے میز گذاشت.
_مامان ڪو؟!
روے مبل نشست:رفتہ خونہ ے خالہ ماہ گل اینا بہ گلدوناے خالہ آب بدہ.
ڪاش شمارہ اے از محراب در تبریز داشتم،شاید او مے توانست حاج بابا را راضے ڪند ڪہ بیخیال تبعید دوبارہ ے من از تهران بشود!
سریع بہ سمت ریحانہ برگشتم:مامان از خالہ ماہ گل شمارہ ندارہ؟! زنگ بزنیم حال عمہ خدیجہ رو بپرسیم!
شانہ بالا انداخت:فڪ ڪنم شمارہ ے عمہ خدیجہ رو دارہ.
چند روزے میشد ڪہ فڪرے درمورد جاسوس محلہ ذهنم را مشغول ڪردہ بود!
مے خواستم هرطور شدہ اطمینان پیدا ڪنم،خدا خدا مے ڪردم حدسم اشتباہ نباشد!
باید براے مطمئن شدن راهے پیدا مے ڪردم. بهانہ اے براے بیرون رفتن از خانہ نداشتم.
محراب ڪلید باغ قلهڪ را بہ حاج بابا دادہ بود،باید تنها از خانہ خارج مے شدم.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیست_و_چهارم
#عطر_یاس
#بخش_دوم
.
ریحانہ مشغول درس خواندن بود،از روے زمین بلند شدم و با احتیاط بہ سمت اتاق مامان فهیم و حاج بابا رفتم.
آب دهانم را با شدت فرو دادم،شاید اگر جاسوس محلہ را پیدا مے ڪردم اوضاع بهتر مے شد!
باید او را دنبال خودم بہ باغ قلهڪ مے ڪشاندم،نزدیڪ ڪشوے چوبے شدم و سریع ڪلید باغ را برداشتم.
ڪلید را داخل جیب سارافونم انداختم و سریع از اتاق خارج شدم،ظهر بود و محلہ خلوت.
با وسواس ڪت و دامن نوڪ مدادے رنگِ پشمے اے تن ڪردم و روسرے آبے تیرہ اے روے سرم انداختم و شال گردن سیاهم را دور گردنم پیچیدم.
چند برگہ بہ عنوان اعلامیہ،همراہ ڪلیدِ باغ داخل ڪیفم چپاندم!
یڪے از ڪتاب هایم را هم زیر بغلم زدم و از اتاق خارج شدم،حاج بابا ڪنار ریحانہ نشستہ و چاے مے نوشید.
بہ زور لبخند زدم:حاج بابا! با اجازہ تون یہ سر میرم پیش زهرا و بر مے گردم.
استڪان چاے را از لب هایش دور ڪرد:وایسا چند دیقہ دیگہ برمے گردم مغازہ مے رسونمت!
ڪتابم را نشانش دادم:نہ ڪارم واجبہ! خیالتون راحت حواے جمع میرم و میام!
مگہ از ڪوچہ ے ما تا ڪوچہ ے زهرا اینا چقد فاصلہ س؟!
حاج بابا بلند شد:پس باهات میام!
نباید مے آمد،باید تنها مے رفتم. اگر حاج بابا همراهم مے آمد بہ احتمال زیاد آن ڪسے ڪہ مے خواست تعقیبم ڪند،پشیمان مے شد!
چشم هایم را مظلوم و لبم را جمع ڪردم:مراقبم حاج بابا! این چند روز ڪہ اینجام میخوام همہ چے عین قبل باشہ،بہ اندازہ ے ڪافے غمِ دورے از شما و تهران تو دلم چمبرہ زدہ! اینطورے بیشتر اذیت میشم! بیشتر مے ترسم!
نفسش را با حرص بیرون داد:باشہ سریع برو و بیا!
ڪتاب را بہ قفسہ ے سینہ ام چسباندم و لبخند دلبرانہ اے زدم،از آن ها ڪہ چالہ گونہ ام را بہ رخ چشم ها مے ڪشید!
_چشم!
از حاج بابا و ریحانہ خداحافظے ڪردم و از خانہ خارج شدم.
از قصد نگاهے بہ اطرافم انداختم و ڪتاب و ڪیف را محڪم بہ خودم چسباندم! انگار ڪہ شے با ارزش و محرمانہ اے با خودم حمل مے ڪردم!
همانطور ڪہ حدس میزدم ڪوچہ خلوت بود و بدون عابر،بقالے آقا رحمان هم بستہ بود.
همہ در این ساعت مشغول استراحت و ناهار خوردن بودند،با قدم هاے آرام بہ راہ افتادم.
از قصد آرام و با ترس قدم بر مے داشتم و مدام لبم را مے جویدم!
سرڪوچہ ڪہ رسیدم دوبارہ اطراف را پاییدم،نگاہ سنگینے را احساس ڪردم اما خبرے از ڪسے نبود!
در خیابان چند دقیقہ پیادہ راہ رفتم و ڪمے ڪہ از ڪوچہ دور شدم دستم را براے ماشین ها بالا بردم.
پیڪان سفید رنگے جلوے پایم ترمز ڪرد و مقصد را پرسید. گفتم دربست تا قلهڪ و سوار شدم.
مضطرب پاهایم را تڪان مے دادم،اگر نقشہ ام نمے گرفت و جاے محراب لو مے رفت چہ؟! اگر حافظ در باغ نبود چہ ڪار مے ڪردم؟!
اگر اشتباہ فڪر مے ڪردم و فرد دیگرے تعقیبم مے ڪرد چہ؟!
دو سہ روز بود ڪہ این فڪرها خورہ ے جانم شدہ بود تا این ڪہ دلم را بہ دریا زدم!
نفس عمیقے ڪشیدم و در دل آیت الڪرسے خواندم.
خدا خدا مے ڪردم اشتباهے مرتڪب نشدہ باشم!
ماشین ڪہ جلوے باغ ایستاد،مضطرب بہ اطراف و پشت سرم نگاہ ڪردم.
ڪوچہ خلوت بود و فقط صداے قار قار ڪلاغ ها بہ گوش مے رسید.
ڪرایہ را حساب ڪردم و پیادہ شدم،بے اختیار چند ثانیہ بہ خانہ ے رو بہ روے باغ عمو باقر خیرہ شدم.
محراب گفتہ بود یڪے از دوستانش براے ڪنترل رفت و آمدها در آن جا مستقر است.
با زحمت نگاهم را از ساختمان دو طبقہ گرفتم،بہ سمت در رفتم و ڪلید را داخل قفل انداختم.
باز ڪوچہ را از نظر گذراندن،خبرے از هیچڪس نبود! در را باز ڪردم و وارد باغ شدم.
سرماے تنم با سوز دے ماہ هم دست شد و تنم را لرزاند.
فشارم افتادہ بود،خواستم بہ سمت ساختمان قدم بردارم ڪہ از سمت راستم دستے از پشت درخت بیرون آمد و لولہ ے نازڪ ڪلتے را بہ شقیقہ ام چسباند!
نفس در سینہ ام حبس شد،بہ ثانیہ نڪشید ڪہ صداے محراب نزدیڪ گوشم با حرص و بلند گفت:تو اینجا چے ڪار میڪنے؟!
متعجب سرم را بہ سمتش برگرداندم،ڪلت را پایین برد.
بہ زور لب زدم:مِ...ح...
باقے حروف را ڪنار هم نچیدم،نفسش را با شدت بیرون داد و اخم ڪرد!
_پرسیدم اینجا چے ڪار میڪنے؟!
نفس عمیقے ڪشیدم و سپس دوبارہ نفسم را بیرون دادم،دست آزادم را روے قلبم گذاشتم:زَهرہ م ترڪید!
نفسِ عمیق ڪشیدن فایدہ اے براے حالم نداشت،بہ نفس نفس زدن افتادہ بودم.
قلبم محڪم خودش را بہ سینہ ام مے ڪوبید و دستم را مے لرزاند.
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیست_و_چهارم
#عطر_یاس
#بخش_سوم
.
صداے بمش جدے گفت:با شمام رایحہ خانم!
قدم هاے ڪسے صداے خش خش برگ ها را در آورد.
سرم را بلند ڪردم،حافظ از رو بہ رو بہ سمتم مے آمد.
متعجب نگاهش را میان من و محراب چرخاند،رو بہ محراب پرسید:چہ خبرہ؟!
دوبارہ هوا را بلعیدم و بہ سمت محراب برگشتم:تو اسلحہ دارے؟!
ڪلت را پشت ڪمرش گذاشت و جدے گفت:فعلا اونے ڪہ سوال مے پرسہ منم!
بے توجہ،دوبارہ پرسیدم:مگہ نرفتہ بودے تبریز؟! پس اینجا چے ڪار میڪنے؟!
پیشانے اش را بالا داد،اخمش تلخ شد! از آن تلخ ها ڪہ با ڪیلو ڪیلو قند و شڪر هم نمے شد شیرینش ڪرد!
استرسم بیشتر شد،آب دهانم را فرو دادم.
منتظر بہ صورتم خیرہ شدہ بود،آرام گفتم:میشہ اول بیرونو ببینم بعد توضیح بدم؟!
چشم هایش را ریز ڪرد،بہ قدرے جدے و با ابهت نگاهم مے ڪرد ڪہ از آمدنم پشیمان شدم!
سرم را بہ سمت چپ چرخاندم،نگاهم بہ نردبان چوبے ڪهنہ اے ڪہ بہ دیوار تڪیہ دادہ بود،افتاد.
ڪیف و ڪتابم را روے زمین گذاشتم و همانطور ڪہ بہ سمت نردبان مے رفتم گفتم:الان جریانو میگم!
نردبان را بہ زحمت برداشتم و بہ سمت در راہ افتادم.
صداے عصبے محراب بلند شد:اللہ اڪبرا! چے ڪار مے ڪنے؟!
نردبان را بہ در چسباندم:ڪظم غیظ ڪن! دو دیقہ ام دندوناے مبارڪتو بذا رو جیگرت!
پایم را روے اولین پلہ ے نردبان گذاشتم،حضورش را پشت سرم احساس ڪردم.
_این نردبون پوسیدہ دختر حاج خلیل! میوفتے مے شڪنے من نمیتونم جواب عمو خلیلو بدم!
از تعبیرش خندہ ام گرفت،لبخند بہ لب سہ چهار پلہ هم بالا رفتم و محتاط سرم را خم ڪردم.
از بین نردہ ها روے دیوار ڪوچہ دید داشت،ڪمے ڪہ چشم گرداندم دیدمش!
ڪلاہ ڪاپشنش را روے سرش انداختہ و بہ بهانہ ے گرم ڪردن دست هایش،صورتش را با آن ها پوشاندہ بود.
با دقت این سمت را نگاہ مے ڪرد،سریع از نردبان پایین آمدم.
لبم را با زبان تر ڪردم و گفتم:اون دوستتون ڪہ حواسش بہ اینجاس بهتون خبر داد من اومدم؟!
حافظ سرش را تڪان داد:بلہ!
دست هایم را داخل جیب ڪتم فرو بردم.
_بهش بگین یہ مرد سر ڪوچہ وایسادہ،ڪاپشن سرمہ اے تنشہ. یہ جورے ڪہ متوجہ نشہ و فرار نڪنہ بگیرتش!
محراب ڪنجڪاو نگاهم ڪرد:ڪہ چے بشہ؟!
_از خونہ تا اینجا تعقیبم ڪردہ! مگہ جاسوس محلو نمے خواستین؟!
بہ احتمال زیاد خودشہ! اگہ جاسوس محلم نباشہ حداقل بہ پاے منہ!
محراب و حافظ متعجب بہ هم خیرہ شدند.
حافظ پرسید:آشناس؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان دادم:بعلہ! براے همین این ساعت مشڪوڪ و مثلا محتاط و آشفتہ از خونہ بیرون زدم،تا اینجا اومدم ڪہ ببینم دنبالم میاد یا نہ!
محراب بہ حافظ گفت:زنگ بزن بہ صادق بگو بے سر و صدا ببرتش پیش خودش!
_حلہ داداش!
سپس بہ سمت ساختمان دوید،محراب بہ صورتم خیرہ شد.
_چرا اینجا ڪشوندیش؟!
_حدس میزدم حا...یعنے آقا حافظ اینجا باشہ! گفتم نهایتا ایشونم نباشہ از این دوستتون ڪمڪ مے گیرم!
شاهد مے خواستم ڪہ بعدا حرفمو باور ڪنین و این بندہ ے خدام نتونہ بزنہ زیرش!
چشم هایش را ریز ڪرد:حالا ڪیہ؟! چطورے بهش شڪ ڪردے؟!
لبخند پیروزمندانہ اے حوالہ ے نگاهش ڪردم.
_بذا ببینیش میگم!
_و ڪلید اینجا دست تو چے ڪار میڪنہ؟!
لبم را بہ دندان گرفتم و آرام گفتم:از حاج بابا قرض گرفتم!
تیز نگاهم ڪرد اما در عمق نگاهش لبخند جا خوش ڪردہ بود!
لبخندم را قورت دادم و جدے ایستادم،نگاهم را بہ سمت پهلویش سوق دادم.
_اسلحہ دارے؟!
دست بہ سینہ شد:براے گروهہ! یہ وقتایے لازم میشہ!
_بہ ڪسے ام شلیڪ ڪردے؟!
از سوالم جا خورد،با ڪمے مڪث جواب داد:قرار بود اولیش تو باشے!
سپس لبخند گوشہ ے لبش نشست،ابروهایم را بالا دادم:پس اعتماد چے؟! اون اولین نفرے نبود ڪہ بهش شلیڪ ڪردے؟!
نفسش را بیرون داد:آرہ اما نہ با این اسلحہ! اگہ یادت باشہ با ڪلت خودش!
بہ درختے ڪہ از پشتش بیرون پریدہ بود تڪیہ داد.
نگاهش جور خاصے شدہ بود،جورے ڪہ بیشتر از روزهاے دیگر ضربان قلبم را بالا و پایین مے ڪرد!
سعے داشت گرفتہ و اخمو باشد اما تاب نیاورد و لبخند محوے زد:چرا هرچے ریحانہ،خانم و آروم و محتاطہ تو برعڪسشے؟!
جدے گفتم:یعنے چے؟! یعنے من خانم نیستم،آقام؟!
خندید،آرام و بے صدا. خندہ،گوشہ ے چشم هایش را چین داد و دندان هاے درشت و سفیدش را بہ رخ چشم هایم ڪشید!
_دقیقا! چرا بعضے جاها انقد مَرد میشے؟!
شانہ بالا انداختم:تو خلقت خدا جاے تغییر نیس!
لبخندش عمیق شد:فڪ ڪنم براے خدام انقد بلبل زبونے ڪردے ڪہ فرستادت زمین!
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
•
| نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🏴
.
🌱
#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_بیست_و_چهارم
#عطر_یاس
#بخش_چهارم
.
بے توجہ،جدے گفتم:بعید نیس! حالا حالاهام قصد ندارہ بہ آسمون برم گردونہ!
ثانیہ ے اول با تعجب نگاهم ڪرد و سپس قهقهہ زد!
لبخند ڪم رنگے زدم،این بار عطر نرگس میانِ زمستان باغ پبچید!
روے برگ هاے خشڪ چنارها پاشید و تا آسمان رفت!
ڪاش جلوے این خندہ هاے عطر دارش را مے گرفت! ڪاش جمع مے ڪرد این گلستانِ لبخندهایش را! قلب من طاقت نداشت!
نفس عمیقے ڪشید و سرش را تڪان داد:تا وقتے رو زمینے خدا بہ ما رحم ڪنہ!
دست بہ سینہ شدم:برعڪسش صدق میڪنہ! تا وقتے شما رو زمینین خدا بهتون رحم ڪنہ!
لبخندهایش بہ چشم هایش سرایت ڪرد:بر منڪرش لعنت!
_چرا برگشتے؟! حال عمہ خدیجہ خوبہ؟!
_اینجا ڪار داشتم سریع با اتوبوس برگشتم،عمہ امروز جراحے دارہ. مے خواستم فردا پس فردا برگردم ڪہ با این وضعیت بهترہ همین جا باشم!
با صداے حافظ هر دو سر برگرداندیم،جدے و با ڪمے اخم بہ سمت ما آمد.
_محراب! دوستمون الان پیش صادقہ!
محراب پلیورش را ڪامل روے ڪلت ڪشید:چقد عالے!
بہ سمت در راہ افتاد،من و حافظ هم پشت سرش رفتیم.
از در ڪہ خارج شدیم،محراب نگاهم ڪرد:مطمئنے میخواے بیاے؟! اذیت نمیشے؟!
متعجب نگاهش ڪردم:مگہ میخواین شڪنجہ ش بدین؟!
عاقل اندر سفیهانہ نگاهم ڪرد!
_نہ! منظورم این نبود! از حرفاش یا دیدنش اذیت نمیشے!
خونسرد گفتم:از اون نظر نہ!
سرش را تڪان داد و سہ نفرے جلوے ساختمان ایستادیم.
حافظ زنگ را فشار داد و دو سہ دقیقہ بعد،پسر جوان لاغر اندامے در را برایمان باز ڪرد.
قد متوسطے داشت و صورتے گندمے،برعڪس حافظ و محراب ریش گذاشتہ بود.
محجوبانہ سلام ڪرد،محراب اشارہ ڪرد ڪہ اول من وارد بشوم.
مردد وارد شدم و محراب و حافظ پشت سرم آمدند.
از راهرو و پلہ ها گذشتیم و پسر یا همان صادق،در را برایمان باز ڪرد.
وارد سالنے خالے از اسباب و اثاثیہ شدیم،تنها اساس سالن پردہ ے پنجرہ ها بودند و یڪ میز چوبے و دو عدد صندلے!
یڪ دوربین شڪارے و یڪ دوربین عڪاسے هم روے پایہ،رو بہ روے پنجرہ اے ڪہ بہ باغ اشراف داشت ایستادہ بودند.
نگاهم بہ مردے افتاد ڪہ با طناب بہ صندلے بستہ شدہ بود و براے رها شدن تقلا مے ڪرد.
صادق بہ سمت مرد رفت و گفت:خواهران و برادران گرامے بہ ڪلبہ ے درویشانہ ے ما خوش آمدین! این دوست مون میگہ اشتباهے دعوتش ڪردیم!
سپس چانہ ے مرد را در دست گرفت و صورتش را بہ سمت ما برگرداند.
محراب و حافظ با دیدنش جا خوردند و مات و مبهوت بہ هم خیرہ شدند!
اما من تعجب نڪردم،آقا رحمان نگاهے بہ من انداخت و با عجز و نالہ رو بہ محراب گفت:آقا محراب! اینجا چہ خبرہ؟! من چے ڪار ڪردم آخہ؟!
محراب بہ من خیرہ شد،ابروهایم را بالا دادم و گفتم:دارے دُرُس مے بینے!
صداے آقا رحمان بلند شد:چیو دُرُس میبینہ خانم نادرے؟! اینجا چہ خبرہ؟! چے میگین؟!
جدے گفتم:خبرا ڪہ دَسِ شماس!
محراب متعجب گفت:مطمئنے؟!
_بلہ! پس آقا رحمان اینجا چے ڪار میڪنہ؟! دقیقا روز و ساعتے ڪہ من،پیش شما اومدم!
حافظ بہ سمت آقا رحمان رفت و مقابلش ایستاد. همانطور ڪہ فڪش را مے خاراند گفت:جالب شد! چطورے بهش شڪ ڪردین؟!
آقا رحمان با چشم هاے گرد نگاهش ڪرد:شڪِ چے؟! میگین منم بفهمم چے شدہ یا نہ؟!
بے توجہ گفتم:بعد از ماجراے سیلے! چند روز بعد ڪہ نشستم فڪ ڪردم یہ سرے چیزا با عقلم جور در نمے اومد!
مثلا این ڪہ چرا آدمِ اعتماد سرِ ڪوچہ ڪہ بیشتر تو دید و رفت و آمد بود جلومو گرفت؟! چرا نیومد جلو درمون؟! یا اصلا وسط ڪوچہ؟! یا چرا دنبالم نڪرد ڪہ یہ جاے خلوت،دور از خونہ تهدیدم ڪنہ؟!
Instagram:Leilysoltaniii
•○● @Ayeh_Hayeh_Jonon ●○•
👈🏻ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻
🌱🌸 . . .
.
.
.
.روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
بردن نام حسین بن علی میچسبد
السلام عليك يا اباعبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك
عليك مني جميعا سلام الله أبدا ما بقيت و بقي الليل و النهار و لا جعله الله آخر العهد مني لزيارتكم
**السَّلامُ عَلي الحُسٓين و
عٓلي عٓلي اِبن الحُسَين و
عَلي اولادِ الحُسَين وَ
علَي اصحابِ الحُسَين
.
.
🦋
@zeinabiha2
. 🦋
.
.🌱🌸 . . .
❣ #سلام_امام_زمانم❣
چه روزی شود #روزی که
صبحم 🌤را با سلامِ به شما #خوشبو کنم 😍
#مولای من هرگاه #سلامتان می دهم
بند بند وجودم لبخندتان ☺️را احساس می کند✔️
#سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
✨
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
✨🏴. . .
.
.
#انگیزشی | #خدا
وقتی از اینکه آنچه را می خواستی بدست نیاوردی افسرده ای
فقط محکم بنشین و شاد باش
خداوند در فکر دادن چیز بهتری به تو می باشد😇💕
.
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .
فرمانده شهید، حاج عادل سعد، اعتقاد محکم و استواری به ولایت فقیه داشت و همواره در دفاع از منویات امام و رهبری در حالت آماده باش بود؛ به طوری که در تمامی فتنهها گوش به فرمان رهبری میداد، و همگان را از تحلیلهای ناروا و انحرافی بازمیداشت. ✌️
ملاک شهید برای تایید افراد، انطباق آنها با خط ولایت فقیه و منویات رهبر معظم انقلاب امام خامنهای بود، و بر همین اساس بود که در لبیک به ندای رهبری در دفاع از حرمهای اهل بیت پیش قدم شد.😊
این شهید دلاور، ابتدا در عراق و در سمت فرماندهی تیپ امام علی (علیهالسلام) با تکفیریهای آمریکایی و صهیونیستی به مبارزه برخاست، و در آزاد سازی فلوجه حماسه آفرید، و سپس در سوریه در سمت فرمانده تیپ حیدریون در آزادسازی شهرهای نبل و الزهراء افتخار آفرید.💔
شهید مدافع حرم عادل سعد🌹
#سالروز_شهادت🕊
شادی روحش پنج صلوات
✨
.
.
🖤
@zeinabiha2
🖤
.
.
. ✨🏴 . . .
✨🏴. . .
.
.
#حسین_جاان♥️
حاصل عقل بوَد
عشق و ، جنون
میوہ ے اوست
هر ڪہ از عشق تو
دیوانہ نشد عاقل نیست
#چقدرنام_توزیباست_اباعبدالله✨
.
.
🖤
@zeinabiha2
. 🖤
.
.🏴✨ . . .