Hoseintaheri213.mp3
4.61M
🌺🌺🌺
🌺
بادا بادا مبارک به همه
عروسی علی و فاطمه👏👏👏
😍😍
🎶 #مولودی 🎤
@zrinabiha2
#سالروز_ازدواج_حضرت_علی_و_حضرت_زهرا_مبارک_باد 👏😍
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_ششم
🌷🍃🌷🍃
.....
سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید:" عبدالله هنوز برنگشته؟" که عبدالله با چهره ای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم:" تو زیرزمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!" خندید و گفت:" تو زیرزمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!" از شنیدن نام او خنده ی روی صورتم، به سرخی گونه هایم بدل شد که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنان که دستش را به سمت سینی چای دراز می کرد، ادامه داد:" کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود."
مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید:" چه خبره؟ مهمون داره؟" عبدالله به نشانه تایید سر فرو آورد و پاسخ داد:" آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش." و مادر با گفتن" خب به سلامتی!" نشان داد دل مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است.
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید :" عبدالله نمی دونی تا کی این جا می مونن؟" و عبدالله با گفتن "نمی دونم!" مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود:" زشته تا این جا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می دونستم چند روزی می مونن، چند شب دیگه دعوتشون می کردم که لااقل خستگی شوت در بیاد. ولی می ترسم زود برگردن..." هر بار که خصلت میهمان نوازی مادر این گونه می درخشید، با آن همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنان که شماره می گرفت، زیر لب زمزمه کرد:" یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه."
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_هفتم
🌷🍃🌷🍃
....
می دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان نواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می داد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید:" نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟" که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد:" خوبه! هرچی لازم داری بگو برم بخرم." و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس این که او امشب به خانه ما بیاید و باز سر یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان می داد که مادر صدایم کرد :" الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟" با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم:" میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده." مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"الان که دیگه وقت نمازه ! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هرچی لازم می دونی بخر." عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت:" بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم." که مادر ابرو در هم کشید و گفت:" نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمی کنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش می گم!" عبدالله از حرکت به نسبت غیر مودبانه اش به خنده افتاد و با گفتن "از مرد ها بیشتر از این انتظار نداشته باش!" کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنان که ظرف های نهار را می شستم، فکرم به هر سمتی می رفت. به انواع میوه هایی که می خواستم بخرم، به شام و پا سفره هایی که می توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغيير چیدمانی که بتواند خانه مان را هرچه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می زد، دست بردار نبود. بی آن که بخواهم، دلم می خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بی قرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی خبر بودم!
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_هشتم
🌷🍃🌷🍃
....
با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله که همچنان لیست خرید میوه و ماهی را می نوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:" نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان." که مادر پاسخ داد:" تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون می کنم." سپس لبخندی زد و گفت:" بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید." از شیطنت پر مهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن" پس ما رفتیم!" از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادر را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید:" پس چرا نمیری مادر جون ؟" به صورت منتظرش خندیدم و گفتم:" آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!" با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم:" چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهارراه، گلدون های خوشگلی اورده، اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!" از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج می زد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد:" برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!" جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم:" عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهارراه می خوام یه گلدون بخرم." اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایراد هایی که می گرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ ک پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم:" وای عبدالله! موز یادمون رفت!" و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سراسیمه به سمت میوه فروشی بازگشتم. زیر نور زرد چراغ های آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده کمی سخت بود.
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_چهل_و_نهم
🌷🍃🌷🍃
....
بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار رد نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه کرد:" الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!" با دلخوری نگاهش کردم و گفتم:" آخه همه میوه ها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگ تر میشه!" چشمانش از تعجب گرد شد و گفت:" الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!" و در برابر نگاه ناراضی ام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت:" آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده." هزینه میوه ها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدی بازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگو هم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی به سراغ خرید گلدون می رفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را هم خریدم. گلدانی که از بلور های رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکه اش به یک رنگ می درخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبدالله پرسید :" دیگه دنبال چی می گردی؟" ابروانم را در هم کشیدم و گفتم :" گلدون خالی که نمیشه! این جا گلفروشی کجاس؟" و عبدالله برای این که از دستم خلاص شود، گفت :" الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمی خواد! خودش قشنگه!" ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم:" ولی با گل تازه خیلی قشنگ تر میشه!" به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهارراه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.
به خانه که رسیدیم، مادر از میوه های رنگارنگی که خریده بودیم ، خوشحال شد و در جواب گلایه های شیطنت آمیز عبدالله با گفتن:" کار خوبی کردی مادر جون!" از من حمایت کرد. عبدالله کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و رو به من کرد:" حالا خوبه بابات پولداره! پس فردا کمر شوهر بیچاره ات زیر بار خرج و مخارجت می شکنه!" که به جای من، مادر پاسخش را داد:" مهمون حبیب خداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!" عبدالله تن خسته اش را روی مبل رها کرد و پرسید :" حالا دعوتشون کردی مامان؟"
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ