eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
3.7هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
696.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیت کنید و فالتون رو با یک اسکرین شات بگیرید یلداتون مهدوی
بسم‌ِربِ‌مـادرپھـلو‌شکسته..🖤
-
أيْنَما كانَ اسم الحُسَيْن فهُناك الجنّة .. هر کجا نام حسین است همان‌ جاست بهشت..🤍
بسم رب شهدا ❤️
احتیاط کن؛ توی ذهنت باشد که یکی دارد مرا می‌بیند! دست از پا خطا نکنم، مهدیِ فاطمه خجالت بکشد ... وقتی می‌رود خدمت مادرش که گزارش بدهد شرمنده شود و سرش را پایین بیندازد ..
💕اوج نفرت💕 سمت کمد مرجان رفت و یه مانتو از توش برداشت، گرفت جلوم. _اینو بپوش. _مرجان ناراحت نشه? _نمیشه. مانتو رو پوشیدم و دنبالش راه افتادم اگه مانتو خودم کثیف نبود حتما همون رو می پوشیدم. دوبار استرس به سراغم اومد به غیر از جلوم همه چیز سیاه بود و تاریک. راهرو دو متری که انتهاش اتاق مرجان بود و ابتداش اتاق احمدرضا رو رد کردیم. بعد از حال وارد اشپزخونه شدیم. شکوه خانم بالای اشپزخونه روی صندلی سر میز نشسته بود. رامین سمت چپش و مرجان تنها کسی که تو اون شرایط با لبخند نگاهم می کرد. سمت راستش احمد رضا صندلی رو بیرون کشید _بشین. کاری که خواست رو انجام دادم که صدای معترض شکوه خانم قلبم رو پاره کرد. _این کارت چه معنی می ده احمد رضا? همینم مونده با هر بی سر و پایی هم سفره بشم. خواستم بلند شم که احمدرضا گفت: _مامان من با شما صحبت کردم، شما هم قبول کردید. _تو واسه خودت بریدی و دوختی من کی قبول کردم? چقدر باید تو این جمع تحقیر بشم. من فردا می رم خونه ی خودمون، هر چی هم میخواد بشه، بشه. _حالا بعد از شام صحبت می کنیم. شکوه خانم قاشق رو توی بشقاب انداخت و از پشت میز بلند شد . _باشه، من می رم. چند قدم از میز فاصله نگرفته بود که احمد رضا جلو رفت و کنار گوشش چیزی گفت. شکوه خانم معترض گفت: _داری من رو تهدید می کنی? _من کی باشم که شما رو تهدید کنم. فقط گفتم اگه با این مسئله کنار نیاین، راهی برام نمی مونه جز اون کار. شکوه خانم نفس های حرصی کشید و برگشت سر جاش رو به من گفت: _دختره ی بی سرو پا و پاپتی، تو ارزوهات هم فکر نمی کردی یه روزی کنار من بشینی غذا بخوری. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. _ارزوی من نشستن کنار پدر شیرین عقل و مادر لالم بود، که توی عمرشون هیچ کس رو به خاطر نداشته هاشون تحقیر نکردن. با حرص گفت: _مگه چیزی هم داشتن. _بله. تا دلتون بخواد شعور داشتن. هیچ کس انتظار جواب دادنم رو نداشت و همه با چشم های گرد نگاهم می کردن. بانو خانم همون طور که دیس برنج رو روی میز می ذاشت با لهجه ی شمالی گفت: _ووی دختر، چه رویی داری تو، نونشون رو میخوری، زبون درازی هم می کنی? برگشتم تا جوابش رو بدم که با چشم های دلخور و ناراحت و شاید کمی عصبی احمد رضا روبرو شدم. نگاهش به من بود و مخاطبش بانو خانم. _بانو خانم شما حواست به کار خودت باشه. _من که چیزی نگفتم. زد توی دهن خودش _بیا اصلا من لال شدم. احمد رضا رو به من گفت: _دیگه نشنوم اینطوری جواب مادرم رو بدی، فهمیدی? چشم های پر از اشکم رو به چشم هاش دوختم. _فوری معذرت خواهی کن. ایستادم. دستش رو اروم روی میز زد. _بشین سر جات. _بزارید برم. _بعد از شام برو. با چشم هاش اشاره کرد به بشقابم. _بشین. نشستم روی صندلی کمی برنج توی بشقابم ریخت و بشقاب خورشت رو جلو گذاشت _من خودم این مشکل رو حل می کنم. الانم خواهش می کنم همه غذاتون رو بخورید. دلم نمیخواست چیزی بخورم اما چاره ای نداشتم. بغض امونم رو بریده بود. به سختی غذا رو قورت می دادم هیچ وقت فکر نمی کردم خوردن اب هم روزی برام سخت باشه. از احمد رضا دلخور نبودم اون باید طرف مادرش رو می گرفت. ولی ناراحت بودم که چرا نمی ذاشت برم خونه ی خودمون.   ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
امام زمان‹عج› دنبال رفیق می‌گرده؛ توخوب شو، خودش میاد پیدات می‌کنه...🌱 -شیخ‌رجبعلی‌خیاط
💕اوج نفرت💕 صدای گوشی تلفن پروانه من رو از خاطراتم بیرون کشید دستش رو زیر چونش گذاشته بود و به صورتم نگاه می کرد. _خب بگو. _جواب تلفنت رو بده. _ولش کن، احتمالا سیاوشه. _شاید کار واجب داره! به ساعت نگاه کرد. _ساعت ده شبه، کار واجب الانش، الان کجاییه. _ای وای پروانه حواسم رفت به حرف شام یادم رفت. _من که از اولم میخواستم زنگ بزنم برامون بیارن. _اخه من باید اجازه بگیرم. _این که اجازه نمیخواد! _چرا همه چیز اجازه میخواد. یه لحظه صبر کن. گوشی رو برداشتم و شماره عمو اقا رو گرفتم. چند تا بوق خورد و بعدش بوق اشغال. گوشی رو سرجاش گذاشتم پروانه نا امید گفت: _جواب نداد، یعنی باید از گرسنگی بمیریم? لبخندی به حرفش زدم. _الان خودش زنگ می زنه. صدای تلفن خونه بلند شد شماره و چک کردم و برداشتم. _سلام. _سلام، چی شده? _عمو اقا من حواسم رفت به حرف زدن، یادم رفت غذا درست کنم. سکوت پشت خط نشونه از ناراحتیش می داد، با تردید ادامه دادم: _الان زنگ بزنم برامون غذا بیارن? بازم سکوت کرد. _الو. _تو کشو بالایی میزم پول نقد هست. ولی من با تو مفصل حرف دارم. اینو گفت و گوشی رو قطع کرد. مطمعنا فردا روز خوبی ندارم   ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
3.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 وقتی‌ میخونی‌ این‌ ذکرها رو بگو! 🌱۶۷ مرتبه یا سلطان قبل از مطالعه 🌱۱۸مرتبه یا حی موقع امتحان
📚 خوندنت رو با این دعا شروع کن: بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ 🌱اللّهُمَّ اَخْرِجْنى مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ خدايا مرا بيرون آور از تاريكى‏ هاى‏ وهم، 🌱و اَكْرِمْنى بِنُورِ الْفَهْمِ و به نور فهم گرامى ‏ام بدار، 🌱اللّهُمَّ افْتَحْ عَلَيْنا اَبْوابَ رَحْمَتِكَ خدايا درهاى رحمتت را به روى ما بگشا، 🌱وانْشُرْ عَلَيْنا خَزائِنَ عُلُومِكَ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ و خزانه‏ هاى علومت را بر ما باز كن به مهربانى ‏ات اى مهربان ‏ترين مهربانان.