هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
لاغری به راحتیِ #خوردن_آب🥤😱
🔴اینقدر دمنوش و قرص خوردم که داغون شده کبدم حتی چاق ترهم شدم😭
همه میگن #عمل_اسلیو هم خوب نیس وزنم چند برابر برمیگرده 😢
دنبال راهحل بودم بدون هزینه و بدون ورزش و سختی از شر چربیهای شکم پهلوم خلاصشم😫
تا #اینجا👇 رو دیدم الان یکساله دنباله همچین روش لاغری بودم کلی تکنیک فوری لاغری🔥 + دوره رایگان لاغری 🎁😍😁
https://eitaa.com/joinchat/339870120C345bdc3a28
با تکنیک ۸ لیوان آب جادویی و...👆
#پارت260
💕اوج نفرت💕
یه روز اردلان خان با زنش و مریم اومدن بیمارستان. هر دو حامله بودن. شکوه بهشون گفته بود این بیمارستان خیلی خوبه، خودش هم اینجا زایمان کرده. آرزو هشت ماهه بوده مریم شش ماهه به من گفت با مریم دوست شو.
گفت این سادس. یه کاری کن فکر کنه تو اینجا پرستاری.
یه سری دارو بهم داد گفت بده مریم. گفت باید یه کاری کنم مریم زودتر زایمان کنه. گفت بچه به دنیا بیاد زیردست یه مرد دیوونه یه مادر لال چی میخواد بشه.
حرف هاش رو قبول نداشتم. میدونستم که هر کسی حق داره پدر یا مادر باشه حتی اگر مشکل جسمی داشته باشه. اما باز هم چشمم رو به روی همه چی بستم.
هر روز پیش مریم میرفتم. داروها رو بهش میدادم تا بخوره .
سرش رو پایین انداخت دستش رو گرفتم
_چرا غصه میخورید. من که زندهام. کارتون اشتباه بوده ولی نه انقدر که تمام بدبختیهای زندگی رو بندازید گردنش.
عمیق نگاهم کرد. دستش رو زیر روسریش برد گلوش رو گرفت
من برای اردلان خان و اردشیر خان هم گفتم انقدر عذاب نکشیدم که برای خودت می گم.
_ تو رو خدا بس کنید اگه حلالیت من رو میخواد من حلال کردم. مطمعنم مادرم هم حلال میکنه.
سرش رو پایین انداخت.
_تو هم اگه تا آخر بشنوی تحملم نمیکنی.
به پروانه که مثل گناهکارها به عفت خانم خیره بود نگاه کردم
_مریم به خاطر دارو ها تو هفت ماهگی دردش گرفت و همون شب نمیدونم چیکار کرد که آرزو هم در دردش گرفت. من بیمارستان بودم آوردنشون. گفتن اول مریم دردش گرفت بعد آرزوهای زمین خورده کیسه آبس پاره شده.
زایمان کردن در کمال تعجب هر دو سالم بودن بچه آرزو نه ماه بود ولی بچه خیلی ریزی بود. بچه ی مریم با اینکه هفت ماهش بود حسابی وزن گرفته بود.
کابوسم از اونجایی شروع شد که شکوه اومد.
نفس عمیقی کشید توی چشمام خیره شد لبش رو دندان گرفته دستش رو مشت کرد پاهاش رو تند تند تکون میداد.
سند خونه دستش بود گفت به نامت می زنم برو...
سرش رو پایین انداخت دیگه انگار زبون گرفته بود با گریه گفت:
_ جای بچه ها رو عوض کن.
گریش شدت گرفت. با چشمای گرد نگاهش کردم. چی داره میگه
_عوض کردم . بچهها رو عوض کردم.
شکوه سر حرفش بود خونه رو به نامم زد گفت نگران نباش هر دو تا دختر تو اون خونه بزرگ میشن.
درد از اونجایی به جونم افتاد که بچه ی مریم مرد . اونم به خاطر داروهایی که من بهش دادم.
بهت زده بهش خیره بودم.
پروانه ایستاد و متعجب بهش گفت:
_ چیکار کردی تو عفت خانم!
نگاهی به من که ناباورانه بهش خیره بودم کرد
_ای وای
با گریه ادامه داد
_ای واااای
_نگار خانم غلط کردم. به خدا چند ساله پشیمونم. چند ساله می خوام جبران کنم نمیشه.
پروانه گفت:
_چی رو میخوای جبران کنی اخه مگه میشه?
تو چشم هام نگاه کرد و با شرمندگی گفت:
_تو دخترم مریم نیستی. دختر
آرزویی. وقتی به اردلان خان گفتم خیالم راحت شد که تموم شده وقتی خبر وفاتشون رو شنیدم...
دیگه صدای عفت خانم رو نشنیدم.
صحنه های زندگیم تو خونه تهران یکی جلوی چشمهام اومدن سال هایی که آزارم میداد .چقدر تحقیرم میکرد.کتکی که به خاطر گلدون بهم زد و منجر به فوت پدرم شد.
پدرم? گرمی اشک توی چشمم احساس کردم. پدرم کیه?
با سیلی های ممتد اما اروم پروانه بهش نگاه کردم. گریه میکرد و صدام میکرد.
_نگار خوبی?
بهت زده به جای خالی عفت خانم نگاه کردم طوری که خودم هم نشنیدم لب زدم
_ کجا رفت?
خواستم به پروانه نگاه کنم که متوجه دانشجوهایی شدم که دورم جمع شده بودن
پروانه متوجه نگاهم شد.
_بهش بد و بیراه گفتم رفت.
ایستادم و از بین جمعیت که همشون نگاهم میکردن با چشم دنبال عفت خانم گشتم .
_ چرا رفت?
بی هدف از بین دانشجوها رد شدم. اولین قطره اشک روی گونم ریخت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
پر گرفتیم ولی باز به دام افتادیم شرط بی بال و پری بود نمی دانستیم...
#جزبرایرضایخداکاریمکن...🍃
#پارت261
💕اوج نفرت💕
صدای پروانه رو میشنیدم
_ الو عمو، سلام .
با گریه گفت:
_عفت خانم اومد دانشگاه یه حرف هایی به نگار گفت نگار حالش خیلی بده.
_از تهران اومده.
_خاله تهمینس.عروس ما.
_ نه حالش خوب نیست میبرمش خونه . شمام بیاید اونجا
_ باشه عمو. خداحافظ.
دستش رو روی بازوم گذاشت و با گریه گفت:
_ بیا بریم خونه.
خیلی آروم دستم رو از دستش بیرون کشیدم به راه خودم ادامه دادم.
_نگار تورو خدا بیا بریم خونه.
از دانشگاه بیرون زدم بیهدف راه رفتم. کنار پیاده رو روی زمین نشستم. زانو هام رو بغل گرفتم.
پروانه کیفم رو روی زمین گذاشت و کنارم نشست .
متوجه نگاهش بودم.
_ یه چیزی بگو.
هیچ کلمه پیدا نمی شد برای گفتن
ناخواسته رفتم به اون روزی که نیت رامین رو فهمیدم. گوشه ی خیابون نشسته بودم و گریه میکردم.از بی پناهیم.
احمدرضا پیدام کرد. فقط خواستم تا ببرم بهشت زهرا سر قبر پدر و مادرم.
چقدر گریه کردم ناخواسته لب زدم.
_ مامان
پروانه دستش رو روی دستم گذاشت و با گریه گفت:
_ الهی بمیرم.
گنگ گفتم:
_پروانه.
_جانم?
_ کاش تهران بودم. میرفتم بهشت زهرا پیش مادرم.
پروانه لب هاش رو بهم فشار داد و اروم اشک ریخت. به زمین خیره شدم و لب زدم
_من مامانم رو میخوام . مامان کم شنوام رو. چرا الان نباید باشه. دلم اغوشش رو میخواد. گرمی سینش رو میخواد.
من اروم و تو بهت بودم ولی پروانه دیگه با صدای بلند گریه میکرد.
صدای ترمز ماشین باعث شد تا به خیابون نگاه کنم.
عمو اقا پیاده شده و به سمتم اومد
پروانه اشکش رو پاک کرد و اروم گفت:
_من بهش گفتم اینجاییم.
_چرا اینجا نشستید?
سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.
با دیدن عمو اقا داغ دلم تازه شد زدم زیر گریه.
_عمو...
چشمهاش پر اشک شد.
_جان عمو.
_چرا بهم نگفتید?
سرش رو پایین انداخت.
_اصلا عفت خانم راست میگه?
_اره عموجان. پاشو بریم.
دستم رو گرفت.
_ چرا به من نگفتید?
درمونده گفت:
_چی می گفتم.
رو به پروانه گفت:
_بلند شید بریم.
توان ایستان نداشتم پروانه کمکم کرد روی صندلی عقب ماشین نشستم.عمو اقا اروم به پروانه گفت:
_تو هم میای?
صداش غرق التماس بود.
چند لحظه بعد پروانه هم کنارم نشست و در سکوت به خونه برگشتیم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هر روز،صبحِ زود،به گوشم صدای توست
حَیّ عَلَی الحسین وَ حَیّ عَلَی الحَرم
با یک سلام رو به شما رو به کربلا
جا میدهم میان دلم یک بغل حرم
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
صبحتون حسینی
میخوای با خدا رفیق بشی اما نمیدونی چطوری؟
دلم میخواد نوازش خدا رو احساس کنم،😊
از اینکه تا حالا نتونستم یه نماز درست و حسابی بخونم، ناراحتم!😔
اگر اینا حرف های دلت بود بزن رو لینک زیر بیا توی کانال دوستی با خدارو یاد بگیر👇👇
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#منچقدردوسِتدارمخدا
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
🕊شهید مدافع حرم سید علی منصوری
🕊شهید مدافع حرم سید رضا حسینی
🕊شهید مدافع حرم مهدی اسحاقیان
🕊شهید مدافع حرم عباس دانشگر
🕊شهید مدافع حرم مهدی نظری
#پارت262
💕اوج نفرت💕
سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم صدای شکوه خانم تو سرم اکو می شد.
"تو بی کس و کاری، هیچ کس تو رو نمیخواد. خداهم دوستت نداره اگر دوستت داشت مثل مرجان توی خانواده ی اصل و نسب دار به دنیا می اومدی.
چطور شک نکردم، تو تمام این سالها.
صحنههایی که جلوی چشمم می اومد خوشایند نبود.
بازی باید با پدر و مادرم، سیلی که از شکوه خانم خوردم. مرگ بابا حسینم. روزهایی که غذا نمی خوردم. روزی که عمو اردلان با ذوق به فرودگاه می رفت.
استفاده رامین از شباهت چهره من ورنگی که گویا رنگ مورد علاقه آرزو بوده.
سرم رو از شیشه برداشتم اروم گفتم:
_ شما عکسشون رو دارید.
از توی آینه نگاهم کرد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد.
_ همون که به میترا نشان داده بودید?
دوباره نگاهم کرد
_ آره.
_چرا به خودم نشون ندادید?
جوابی نداد. پربغض گفتم:
_یعنی شما واقعاً عموی من هستید.
تکون های ریز سر شونش خبر از چشمهایش اشکیش می داد.
لب هام برای صحبت کردن باهام همکاری نمی کردن.کلمات شل و وارفته از لب هام بیرون میومد.
به پروانه که پا به پای حرفهای من اشک میریخت نگاه کردم.
_ نگه دارید می خوام راه برم .
عمواقا اب بینش رو بالا کشید.
_ الان نمیشه.
_ می خوام تنها باشم نگه دارید.
مثل همیشه محکم گفت:
_ گفتم نه.
حوصله چونه زدن نداشتم
دلم آغوش می خواست رو به پروانه گفتم:
_ میشه دستم رو بگیری?
پروانه خودش رو به سمت من کشید دستم رو تو دستش گرفت. سرم رو روی شونش خم کردم. لب زدم:
_پروانه حالم خیلی بد
_حق داری?
خیره به روبروم گنگ گفتم.
_ حق دارم... بغض داره من رو میکشه.
_گریه کن عزیزم.
_ نمیتونم. دلم میخواد با صدای بلند گریه کنم، ولی نمیتونم.
دیگه هیچ کس حرف نزد حتی نمیدونم باید به چی فکر کنم. به پدر و مادرم .یا ارزو وعمواردلان. به شکوه یا خودم.
ماشین ایستاد حتی حوصله نگاه کردن رو هم نداشتم پروانه دستش رو روی صورتم گذاشت.
_رسیدیم عزیزم.
دستم رو گرفت بی اراده پیاده شدم و راه رفتم.
متوجه مسیر نشدم فقط خودم روی مبل خونه دیدم.
زانوهام رو بغل کردم به میز خیره شدم. الان باید چیکار کنم. نیم ساعت تو همون حالت نشسته بودم عمواقا لیوان آبی رو جلوم گذاشت.
پروانه فقط نگاهم می کرد به گلدون روی میز خیره شدم سکوت اذیتم می کرد رو به عمواقا طوری که فکم روی هم بند نمیشد گفتم:
_من الان باید چیکار کنم?
جوابم پروانه داد.
_برو یکم بخواب.
آروم سرم رو چرخوندم سمتش.
_ خوابم نمیاد.
یاد عکس افتادم
_ عمو آقا میشه عکسشون رو ببینم.
نگاه عمیقش رو از من گرفت
بی میل سمت اتاقش رفت
با صدای پروانه سمتش چرخیدم.
_نگار جونم چرا اینجوری حرف میزنی?
_ چه جوری.
_انقدر شل.
فقط نگاش کردم صدای بسته شدن در اتاق باعث شد تا نگاهم رو پروانه بردارم عمو اقا با عکسی که توی دستش بود جلو آمد عکس رو سمتم گرفت. دست لرزونم رو بالا گرفتم عکس گرفتم عمواقا قصد رها کردن عکس رو نداشت کمی نگاهم کرد و بلاخره تسلیم شد.
قبل از اینکه به عکس آدم هایی که تو زندگیم بودند اما نبودند چشم هام رو بستم .
عکس رو جلوی صورتم گرفتم اما جرات باز کردن چشم هام رو ندارم.
چونم شروع به لرزیدن کرد چشمان داغ شد و از شدت داغیش بینیم شروع به سوختن کرد. بغضم راه فرار پیدا کرده اشک از بین پلک های بستم پایین ریخت
عکس رو به پیشونیم چسبوندم با صدای بلند گریه کردم.
کمرم رو صاف کردم نفس عمیقی کشیدم.
عکس رو از صورتم فاصله دادم آروم چشم هام رو باز کردم.
اشک دیدم رو تا کرده بود دستم رو بالا آوردم اشک جمع شده توی چشمم رو پاک کردم.
نگاهم به زنی زیبا با موهای روشن درست شبیه خودم افتاد.
اشک لعنتی دوباره دیدم روتار کرد. فوری پاکشون کردم.
نگاهم به مرد مهربونی که کنارش ایستاده بود دادم.
نگاه از عکس برداشتم تو چشم های عمو اقا که حسابی قرمز شده بود نگاه کردم .
_بگو دروغه.
سرش رو پایین انداخت.
_ تو رو خدا بگو دروغه. بگو زندگی داره رو سرم آوار میشه. عموآقا بگو دروغه.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌