هدایت شده از حضرت مادر
18.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ زندگیمو میدم برای علی، میگذرم از جونم با ناد علی!
#عیدغدیر😍♥️
#ختمصلوات
هدیه به
#آقاامیرالمومنین
به نیت
#برداشتهشدنموانعظهورازسرراه
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#رئیسجمهورشدنگزینهاصلحوانقلابی
#شفایمریضا
#حاجترواییهمه
#عاقبتبخیریوخوشبختیهمهجونا
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#پارت279
💕اوج نفرت💕
کنار علیرضا نشستم و اروم صداش کردم. هنوز برای صدا کردنش با اسم کوچیک معذبم ولی دوست ندارم اسباب ناراحتیش رو فراهم کنم.
_علی رضا.
به چهرش که غرق در خواب بود نگاه کردم چند باری اسمش رو صدا کردم ولی فایده نداشت دستم رو روی کتفش گذاشتم و کمی تکون دادم.
_علی رضا.
فوری چشم هاش رو باز کرد
_جانم عزیزم.
لبخند زدم.
_عمو اقا زنگ زده میگه برگرد خونه
کمی اخم هاش تو هم رفت و نشست.
_چرا?
شونه هام رو بالا دادم
_همیشه همینجوریه هیچ جا نمیزاره برم.
دستی به صورتش کشید.
_الان دقیقا چی گفت?
_گفت کی به تو اجازه داده بری اونجا. بهتره برگردم.
ابروهاش رو بالا داد و کمی خیره نگاهم کرد.
_برو اون گوشی منو بیار.
نگران نگاهش کردم
_چیکار میخواید بکنید?
قاطع گفت:
_کاری که درسته، برو بیارش.
گوشیش رو که کنار بالشت خودم بود برداشتم و بهش دادم.
شماره ی عمو اقا رو گرفت و کنار گوشش گذاشت
استرس دوباره به سراغم اومد ولی علی رضا کاملا اروم بود
_الو سلام اردشیر خان.
_خوبید شما?
_نگار میگه که شما گفتید...
اخمش پررنگ تر شد و در کمال خونسردی گفت:
_نگرانیتون کاملا بی مورده نگار با منه.
_اردشیر خان، اگر شما به واسطه ی عمو ارسلان عموی نگارید من برادرشم . نگار اینجا میمونه چون قصد دارم شیراز رو نشونش بدم کاری که تو این چهار سال نکردید.
چشم هام از تعجب گرد شده بودند
علیرضا خیلی مودبانه اختیار منو از عمو اقا سلب کرد. حتی کوتاهی که به نظر خودش توسط عمو اقا صورت گرفته بود رو هم به کنایه به عمو اقا گفت. متوجه نگاه متعجبم شد و توی همون حالت چشمکی زد.
_خواهش میکنم خدا نگهدار.
گوشی رو قطع کرد و بهم نگاه کرد لب زدم:
_من هیچ وقت نمیتونم اینجوری حرف بزنم.
با شیطنت خاصی نگاهم.
_یادت میدم.
_شاید به خاطر شرایط زندگیم بوده همیشه همه برام تصمیم گرفتن منم گفتم چشم چون حس سرباری داشتم.
_الان شرایط عوض شده.
سرم رو تکون دادم و لب زدم:
_میدونم. الان از اینکه شما رو دارم احساس غرور میکنم
لبخند زد
_منم همینطور.
_شما که از دانشگاه رفتید حالم خیلی خراب شد تقریبا همه فهمیدن که بهتون علاقه داشتم. برای خودم مهم نبود در رابطه باهام چی فکر میکنن ولی پروانه تلاش میکرد خلاف حدس درستشون رو بهشون ثابت کنه
_چرا برات مهم نبود.
سرم رو پایین انداختم.
_با اینکه به خاطر احمدرضا عذاب وجدان داشتم ولی یه حسی بهم میگفت اینکه دوستتون داشته باشم گناه نداره.
نگاهش بهم خیره موند سرم رو بالا گرفتم تو چشم هاش ذل زدم .
_بلند شو بریم تو حیاط رو تخت چایی بخوریم که خیلی مزه میده
_باشه. ولی بیشتر دوست دارم برگردم خونه
عمیق نگاهم کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد
_چرا? میترسی?
_نه بحث ترس نیست عمو اقا واقعا برام پدری کرده. دوست ندارم دلش بشکنه
_دلش نمیشکنه.
_اخه...
_اخه نداریم. بلند شو برو تو حیاط تا منم بیام.
اینو گفت و سمت اشپزخونه رفت.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌