eitaa logo
زینبی ها
4.5هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
کاش میدانستم تو را چگونه آرزو کنم...
💕اوج نفرت💕 صدای فین فین عفت خانم خبر از گریه ریزش میداد کامل چرخیدم به عقب و گفتم: _عفت خانم شما به من بدی کردید اما ازتون ناراحت نیستم. چون فقرتون، تنهاییتون، فشار زندگی با دو تا بچه باعث این کار شد. ناراحتی من از شکوهه شکایتم هم از خودش که بی خود و بی جهت این کار رو کرده. اگر تحریک شکوه نبود شما الان سر زندگیتون بودید و به قول خودتون این همه مجازات تحمل نمی کردید. مطمئن باشید من از شما شکایت ندارم. گریه ی ریزش تبدیل به هق هق شد علیرضا دستش رو روی پام گذاشت اروم لب زد _ هیچی نگو. تا رسیدن به کلانتری سکوت کردیم ماشین جلو کلانتری ایستاد. اولین نفری که پیاده شد عفت خانوم بود از این همه اصرارش برای اعتراف که یه جور توبه بود. تعجب کردم. واقعا پشیمون بود منتظر ما نموند و خودش به تنهایی سمت در ورودی کلانتری رفت. صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد از ماشین پیاده شد به صفحه ی گوشیش نگاه کرد نیم نگاهی به من انداخت و از ماشین فاصله گرفت به در ورودی کلانتری نگاه کردم. چند لحظه بعد علیرضا دستم رو گرفت از خیابون گذشتیم و وارد کلانتری شدیم. با تمام وجود دوست دارم از،شکوه شکایت کنم اما فکر از دست دادن احمدرضا، زانوهام رو برای ادامه ی مسیری که روش مسّر بودم شل میکرد. دست علیرضا که هنوز توی دستم بود رو.فشار دادم نگاهم کرد _جانم _کی...بود بیرون زنگ زد _اردشیر خان تهرانه نفس سنگینی کشیدم _گفتی کجاییم ? _اره عزیزم ولی گفت مستقیم میره پیش احمدرضا _علیرضا. _جان دلم _میگم...من... لبم.رو به دندون گرفتم مردد از حرفی که میخواستم بزنم تو چشم هاش خیره شدم. _هیچی ولش کن. با چشم دنبال عفت خانم میگشتم ولی پیداش نکردم. علیرضا دستم رو رها کرد و به صندلی گوشه ی سالن اشاره کرد _بشین اینجا ببینم رفته کدوم اتاق. روی صندلی نشستم علیرضا سمت میزی رفت که سربازی پشتش نشسته بود. صدای تلفن همراهم بلند شد به صفحش نگاه کردم با دیدن شماره ی احمدرضا هم خوشحال شدم هم ناراحت انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم. با صدای گرفته ای گفتم _بله _الو نگار... _میشنوم بگو... _صدات نمیاد اصلا یادم نبود به خاطر ابی که روی گوشیم ریخته بود صدای ورودیش قطع شده. _نگار اگه صدام رو داری خواهش میکنم نکن. میدونم سخته میدونم بهت ظلم شده در حقت بیانصافی شده ولی این مادر منه من گیر کردم این وسط یه طرف مادرمه یه طرف تو که هم دوستت دارم هم عذاب وجدان رفتار خودم و مادرم رو نسبت بهت دارم. _خانم شما چه جوری گوشی اوردی داخل فوری ایستادم به سربازی که روبروم بود نگاه کردم _مگه نباید میاوردم. _نخیر برید جلوی در تحویل بدید اگه جناب سرهنگ دستتون ببینه من رو بازداشت میکنه. _باشه اقا ببخشید من نمیدونستم نباید گوشی بیارم علیرضا سمتمون اومد _چی شده به گوشیم اشاره کردم که در اتاق روبروم باز شد مرد مسنی که لباس نظامی هم تنش بود بیرون اومد نگاه گذرایی به سالن انداخت و روی سربازی که کنار من ایستاده بود ثابت موند _جلالی چرا صدات میکنم جواب نمیدی? _ببخشید جناب سروان صداتون نیومد چپ چپ نگاهش کرد رو به من گفت _خانم پروا شمایید? از بردن نام خانوادگی جدیدی که باهاش اخت نگرفته بودم کمی شوک شدم خیره نگاهش،کردم که علی رضا جواب داد _بله نگاهش سمت علیرضا رفت _و شما. _من برادرش هستم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
رییس شما کجاست ؟!😔 ✍ترامپ تو سخنرانی بین هوادارانش گفته: ــ ایران ورشکسته شده بود، ولی تو دوسال و نیم گذشته ۲۵۰میلیارد دلار پول پس‌انداز کرده❗️ـ ـ دیگه با چه زبونی به توانمندی دولت اعتراف کنن!
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از دُرنـجف
حالا تمام دغدغه ام این شده حسین، این کرب و بلا میبری مرا !؟ ... 😭😭😭
هدایت شده از  حضرت مادر
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️خطر در کمین زنان چادری.... 🚨زنگ خطر برای چادری ها از اربعین امسال به صدا در آمد... 👈اگر مراقب نباشید یک روز سر بلند می کنید و می گوئید من چادری و محجبه بودم نمی دانم چطور چادر از سرم برداشتم؟؟ ⛔️مراقبت ویژه نسبت به خودتان و عقایدتان داشته باشید که دشمن لحظه ای بیکار ننشسته😔
💕اوج نفرت💕 نگاهی به داخل اتاق انداخت و مشکوک علیرضا رو نگاه کرد علیرضا جلو رفت. _توضیح میدم براتون. از جلوی در کنار رفت و با سر به داخل اشاره کرد علیرضا سرچرخوند و به من که برای شکایت دودل شده بودم گفت: _بیا. دلم نمیخواد احمدرضا رو از دست بدم. از دست نمیدی اون خیلی دوستت داره داری از مادرش شکایت میکنی چطور میخوای باهاش ادامه بدی نمیدونم شاید از شکایت صرفه نظر کنم. چرا میخوای ازش بگذری این همه ظلم به تو به ارزو به مامان مریم اون باعث مرگ بابا حسین شد اون باعث مرگ تمام عزیزام شده اونا که مردن عزیز من الان علیرضا و احمدرضاست. من احمدرضا رو دوست دارم. علاقت نباید باعث بشه روز های سختت رو فراموش کنی نباید حسرت دیدن پدر رو ماردت رو ندید بگیری جلو رفتم و کنار علیرضا ایستادم دستش رو روی سرشونم گذاشت اروم گفت: _مطمعنی? تو چشم هاش ذل زدم با سر تایید کردم خواستم وارد اتاق بشم که مردی که منتظر ورودم بود متوجه گوشی توی دستم شد. نگاه چپ چپش روی سربازی که پشت ما ایستاده بود خیره موند. سر چرخوندم و به سرباز نگاه کرد لبم رو از ناراحتی به دندون گرفتم _ایشون گفتن من گوشی رو تحویل بدم من یادم رفت همچنان نگاهش روی سرباز بود بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _شما بفرمایید. دست علیرضا روی کمرم نشست _برو تو. وارد اتاق شدیم عفت خانم دستمالی دستش بود و اب بینیش رو میگرفت رو به روش نشستیم فوری گفت: _جناب سروان این همون دختره _من از ایشون شکایت ندارم از اونی دارم که ایشون رو تحریک کرده چیزی روی برگه نوشت و گوشی تلفن رو برداشت شماره ای گرفت و چند لحظه بعد گفت: _سلام رئیس _بله برای این موردی که چند دقیقه پیش بهتون گفتم حکم بازداشت رو درخواست کنم? _امضا از رو از طرف شما... _پس درخواست رو میدم جلالی ببره _بله .چشم قربان . گوشی رو سر جاش گذاشت برگه ای رو سمتم گرفت گفت: _پایین این برگه رو امضا کنید من درخواست حکم بازداشت خانم شکوه احمدی رو میزنم میدم سرباز ببره حکم رو که بگیره با یه نیروی خانم میریم برای بازداشت. توی دلم خالی شد کمرم رو صاف کردم و گفتم: _الان چی میشه? _خیلی مسیر طولانی هست. تنها شاکی این پرونده شمایید طبق گفته ی این خانم الباقی فوت کردن. ما میفرستیم دادسرا علیرضا برگه رو خوند و کنار گوشم گفت _اگرمطمعنی امضا کن . زیر برگه رو امضا کردم روی میز گذاشتم. _بیرون منتظر بمونید فوری ایستادیم و از اتاق بیرون رفتیم با صدای تقریبا بلندی گفت _جلالی سرباز با عجله وارد اتاق شد و چند لحظه بعد با شتاب با برگه ای که دستش بود بیرون رفت. نگاه از چشم های علیرضا که مامن ارامشم بود بر نمیداشتم _احساس میکنم مردد شدی اشک تو چشم هام حلقه بست _تردید تو چشم هات موج میزنه سرم رو پایین انداختم و اشک روی گونم ریخت _من همیشه میگم ادم به حرف دلش گوش کنه اسیب میبینه حرف عقل رو همیشه ارجح میدونم ولی تو این مورد بهت پیشنهاد میکنم به حرف دلت گوش کن احمدرضا مردی هست که بشه بهش تکیه کرد _من احمدرضا رو دوست دارم _میدونم. اونم تو رو دوست داره نگار جان اگه از مادرش شکایت کنی ادامه ی رابطتون غیر ممکن میشه. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم _نمیتونم ازش بگذرم. نفس سنگینی کشید و نگاهش رو ازم گرفت دو ساعت بعد سرباز برگشت با خانمی به اتاق رفت و همراه با عفت خانم بیرون اومدن به اتاق دیگه ای رفتن. پلیسی که جناب سروان خطابش میکردن روبروی علیرضا ایستاد. _میدونید الان کجاست? علیرضا ایستاد . _بله _پس بریم تمام دلم یک آن پایین ریخت. کاری که باعث خوشحالیمه چرا حاام رو خراب کرده! دنبالشون راه افتادم صحبت های علیرضا با مرد پلیس رو نمیشنیدم نگاهم رو به در ماشین دادم با صدای دلنشین و پر از ارامش علیرضا سر بلند کردم _بشین بریم به جای خالی پلیسی که تا چند لحظه پیش ایستاده بود نگاه کردم _کجا رفت? _با ماشین خودشون میان به ماشین پلیسی که دور زد و پشت ماشین ما ایستاد نگاه کردم تپش قلبم بالا رفت لب خشک شدم رو با زبونی که وضعبتشون از لب هام کمی بهتر نبود خیس کردم در ماشین رو باز کردم و نشستم. مسیر به مسیر نگرانی و اضطرابم بیشتر میشد. در نهایت ماشین جلوی خونه پارک کرد و همه پیاده شدیم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از  حضرت مادر
•{﷽}• ✅ بهترین صدقه 🔸 از امیرالمؤمنین علیه‌السلام نقل شده است که [پیامبر(ص) فرمود:] بهترین صدقه‌ها صدقه‌ی بر ذی‌رحِمی* است که دشمن انسان و بدخواه انسان است؛ (الصَّدقة على ذِي الرَّحِم الكاشِح) شما دو کار می‌کنید با دادن این صدقه: هم از پول خودتان صرف‌نظر می‌کنید که آن را در راه خدا می‌دهید، هم از آن احساسات شخصی و نفسانی خودتان صرف‌نظر می‌کنید که به آن ذی‌رحِمی که دشمن شما است کمک می‌کنید و خود این صدقه دادن هم موجب جلب محبت او می‌شود و ارتباطات فامیلی و پیوندهای خانوادگی را مستحکم‌تر می‌کند. 📚 برگرفته از کتاب | مجموعه احادیث ابتدای درس خارج فقه؛ احادیث منتخب از کتاب النوادر 📖 صفحات ۱۵ و ۱۶
سمت در خونه رفتم نگاهی به پشت سرم انداختم علیرضا دست هاش رو تو جیبش کرده بود و ناراحت و.نگران نگاهم میکرد مردی که تمام کارهای شکایتم رو درست کرده بود همراه با خانم جوانی از ماشین پلیس پیاده شدن و همراه با هم بهم نزدیک شدن لرزش دست هام و اضطراب درونیم رو درک نمیکردم چرا خوشحال نیستم. _اینجاست? _بله دستم.رو سمت زنگ بردم که در باز شد قامت عمو.اقا تو چهار چوب در ظاهر شد ناراحت تر از علیرضا نگاهم کرد _سلام طوری که برای کاری که انجام دادن بهم حق بده لبخند بی جونی زد و لب زد _سلام نگاهش رو به پشت سرم داد نفس سنگینی کشید و از،جلوی در کنار رفت _بفرمایید _ما حکم ورود به منزل نداریم لطفا بگید بیان بیرون سر چرخوندم و گفتم _اینجا خونه ی منه بفرمایید داخل اون نه خودش میاد نه پسرش اجازه میده که بیاد باید بیاید داخل ببریدش به هم نگاه کردن و در نهایت با تایید سر پلیس مرد سمت در قدم برداشتن فوری وارد حیاط شدم و دوباره اهم با دیدن جای خالی خونه ی بچگیم بلند شد با دیدن شکوه و مرجان وسط حیاط، کمر صاف کردم. و قدم های محکمم رو سمتشون برداشتم ولی با ورود احمدرضا به حیاط قدم هام سست شدن نه از ترس، از دودلی که صبح تا حالا تو دلم بوجود اومده از همین فاصله هم میشد اخم احمدرضا برای ورود پلیس به حیاط خونه رو بین ابروهاش دید شکوه درمونده و ترسیده دست مرجان رو گرفته بود نگاهش بین عمواقا و پسرش جابجا میشد. صدای علیرضا کنار گوشم باعث شد تا چشم از احمدرضا بردارم _هنوزم دیر نشده. صدای فریاد احمدرضا باعث شد تا چشم هام رو از ترس ببندم دوباره صدای کابوس چهار ساله برام تازه بشه. ناخواسته به علیرضا چسبیدم _تو چی کار کردی? توی یک قدمیم ایستاد حضور علیرضا باعث شد تا خودم رو نبازم تیز به احمدرضا نگاه کردم روبروش ایستادم _کاری که به نظر خودم درسته _تو خیلی بیجا کردی عوض تمام این چهار سال... _چی ?بهتون بدهکارم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕