eitaa logo
زینبی ها
4.4هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س)
شیعیان مظلوم پاکستان مسیر بسیار طولانی رو طی می‌کنند که وارد ایران بشن و خودشون رو به پیاده روی اربعین برسونند اما دچار کمبود امکانات در این مسیر هستیم.😔 کمک به این موکب باعث میشه بتونیم خدمات بیشتری به این زوار عزیز ارائه بدیم پس از کمک کردن در هر مقداری دریغ نکنید🙏 آیدی ارسال رسید های واریزی: @Mehdi_Sadeghi_ir
هدایت شده از دُرنـجف
اهل دنیا را خیال مرگ حتی می‌کشد عاشقان با مرگ اما زنده‌تر خواهند شد... 💔
دوستان برای کمک هزینه سفر کربلا به نیت اهل بیت و شهدا و امواتتون هر مبلغی که میتونید واریز بزنید بتونیم امسال هم عزیزانی رو راهی کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💕اوج نفرت💕 دلخور نگاهش کرد _هنوز اینجاست? عمو اقا نیم نگاهی به داخل خونه انداخت و اومد بیرون و در رو بست. _اره، اینجاست. _اردشیر خان من اگه قبول کردم اینجا بمونیم به خاطر احترامیه که خیلی زیاد براتون قائلم. وگرنه من همین الان میتونم نگار رو ببرم خونه ی خودم. _من که نمیتونم بهش بگم اینجا نیاد. _منم نمیگم نیاد. خونه ی عموشه بیاد ولی سرک نکشه، پیغام نده، دنبال خوشحال کردنشم نباشه _چرا نمیزاری اشتی کنن? علیرضا عصبی تر از قبل گفت: _یعنی به نظر شما هنوز جا داره که اذیتش کنه. جنس نگار رو از چی فرض کردید? فولاد? نگار یه دختر بچس که از اول نوجونی از سر نادونی درگیر یه زندگیه که خیلی براش گرون تموم شده. چهار سال عذاب کشیده که شمام توش بی تقصیر نبودید. دیگه نمیخوام اشک رو تو چشم هاش ببینم. دورو بر نگار بچرخه میبرش آلمان اون وقت شما هم دیگه نمیبیندش. بهتره از طرفداری کردن ازش دست بردارید. _من طرفدار هیچکس نیستم. شاید به قول تو مقصر هم باشم ولی به جدایی نباید دامن زد. _من دامن نزدم که الان دارم میسوزم. نگاه نگار از اول رو احمدرضا نه نبود منم سکوت کردم. وگرنه من ادمی نبودم که بزارم خوب وابستش کنه بعد تو جمع جلو اون همه ادم یه جوری دلش رو بشکنه که هیچ جوره نتونم درستش کنم. شکستن قلب یک اصطلاحه ولی من این اتفاق رو تو چشم های نگار میبینم. نفس سنگینی کشید و ادمه داد _بهش بگید بره عمو اقا سرش رو پایین انداخت. چقدر خوبه که این روز ها علیرضا رو دارم اشک روی گونم رو پاک کردم. اروم پله ها رو پایین رفتم وارد خونه شدم. کنار در روی زمین نشستم و زانوهام رو تو اغوش گرفتم. حق با علیرضاست ولی اون روز فقط دلم نشکست. روحم، جسمم، احساسم علاقم، باورم نابود شد. گرمی اشک رو دوباره توی چشم هام احساس کردم. صدای بسته شدن در باعث شد تا سرم رو بالا بگیرم و تو چشم های از عصبانیت قرمزش نگاه کنم. کنارم نشست دستم رو از دور زانوهام باز کرد و با التماس لب زد _اینجوری نشین. تو چشم هاش ذل زدم بدون پلک زدن اشکم پایین ریخت. نگاهش با اشکم پایین اومد. _تو به حرف من گوش کن من دیگه اجازه نمیدم کسی اینجوری اشکت رو دربیاره. _من و از اینجا نبر. دستش رو جلو اورد و اشکم رو پاک کرد _نمیبرم تا وقتی که خودت بگی. بلند شو بریم بیرون سرم رو بالا دادم _حوصله ندارم. _قرار شد به حرفم گوش کنی. لبخند بی جونی زدم _چشم. لبخند رضایت بخشی زد و ایستاد لباسم رو عوض کردم و همراهش شدم. سعی میکرد خودش رو اروم نشون بده کنار خیابون ماشینش رو پارک کرد و چرخید سمتم _نگار از امروز از این لحظه همه چیز رو که تا الان بهش فکر میکردی بزار کنار. دلم میخواد یه زندگی جدید رو شروع کنی و گذشته رو کامل فراموش کنی. میدونم فراموش کردنش سخته ولی باید تمام تلاشت رو بکنی. سرم رو پایین انداختم و لب زدم _باشه. دستم رو گرفت _منم کمکت میکنم. لبخند زدم و به چشم هاش خیره شدم _مطمعنم. ماشین رو روشن کرد بعد از چند ساعت گشت و گزار به خونه برگشتیم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اون‌نفرت💕 سلام این‌رمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده اگر مایل به خوندن‌ادامه‌ی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک‌ رو پرداخت کنید. مبلغ ۴۰ هزار تومن‌به این‌شماره کارت ارسال کنید. بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 فاطمه‌علی‌کرم. بانک اقتصاد نوین فیش رو برای این آیدی ارسال کنید @onix12 لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه قوانین❌ بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌
🔻مشارکت در برپایی موکب حضرت رقیه (س) در مرز میرجاوه جهت خدمت رسانی به زوار پاکستانی در اربعین شماره کارت:
6063731181316234
6104338800569556
شماره شبا:
IR710600460971015932937001
به نام هیئت حضرت رقیه(س)
شیعیان مظلوم پاکستان مسیر بسیار طولانی رو طی می‌کنند که وارد ایران بشن و خودشون رو به پیاده روی اربعین برسونند اما دچار کمبود امکانات در این مسیر هستیم.😔 کمک به این موکب باعث میشه بتونیم خدمات بیشتری به این زوار عزیز ارائه بدیم پس از کمک کردن در هر مقداری دریغ نکنید🙏 آیدی ارسال رسید های واریزی: @Mehdi_Sadeghi_ir
هدایت شده از  حضرت مادر
" و إنه لجهاد، نصر أو استشهاد... " جهاد، پیروزی یا شهادت است💔
💕اوج نفرت💕 چند هفته ای از رفتن احمدرضا میگذشت. دیگه خبری ازش نبود. علیرضا گوشی و خط جدیدی برام خریده بود. چون شماره ی قبلیم رو احمدرضا داشت ازم خواست تا دیگه روشنش نکنم ته مونده خواستن احمدرضا رو هم از دلم بیرون کردم. فردا عقد پروانس و خانواده ی من هم دعوتن. میترا به خاطر شرایطش نمیتونه بیاد عمواقا هم قراره پیشش بمونه. من و علیرضا با هم میریم. مراسم عقد بعد از محضر تو خونه ی پدری پروانه انجام میگیره. واقعا از اینکه پروانه به مراد دلش رسیده خوشحالم. با علیرضا به بازار رفتیم به سلیقه خودش یک دست کت و دامن ابی اسمونی برام خرید. اسرارش برای خرید بیشتر بی فایده بود به خونه برگشتیم. طبق معمول علیرضا به اتاق عمو اقا که الان اتاق خودش شده رفت تا کمی بخوابه گوشی تلفن رو برداشتم و شماره ی میترا رو گرفتم بعد از خوردن چند بوق صدای گرفته و خستش تو گوشی پیچید. _بله _سلام میتراجون _سلام عزیزم. _میترا جون من فردا میخوام برم عقد پروانه. ارایشگاه خوب نمیشناسم _چرا ارایشگاه بیا خودم درستت میکنم نگاهی به در بسته ی اتاق علیرضا انداختم _اخه هم حال شما مساعد نیست هم علیرضا گفته تنها بالا نیام _تا حدودی در جریانم. باشه عیب نداره من میام. _میترا جون نمیخوام مزاحم شما باشم دلخور گفت: _نیستی. فقط بگو ساعت چند میخواید برید. _محضر که نمیریم فکر منم ساعت پنج خوب باشه _پس من سه میام پایین . _باشه عزیزم خداحافظ بعد از خداحافظی کمی خونه رو مرتب کردم شام گذاشتم و به اتاقم برگشتم.روی تخت دراز کشیدم. تا کی علیرضا کنارم میمونه اگر بخواد برگرده پیش مادربزرگش من دوباره باید با عمواقا زندگی کنم. اگر هم برنگرده الان سی و چهارسالشه بالاخره ازدواج میکنه. نفس سنگینی کشیدم چشم هام رو بستم خودم رو تو حیاط خونه ی تهران دیدم. مامان مریم کنار همون درخت نزدیک خونمون با زنی که پشتش به من بود نشسته بود بادیدن خونمون خیلی خوشحال شدم سمت درخت رفتم. مامان مریم با دیدنم لبخند زد به زبان اشاره چیزی به زنی که جلوش نشسته بود گفت. زن چرخید چهرش اشنا بود کمی نگاهش کردم ارزو. کمی پاهام برای جلو رفتم شل شد دست هاش رو باز کرد با چشم های پر از اشک به اغوشش اشاره کرد. کمی جلو تر رفتم نگاهم به مامان مریم افتاد با لبخند ازم خواست که تو اغوش ارزو برم نا خواسته پا تند کردم و خودم رو تو اغوشش انداختم. محکم به خودش فشارم داد سرش رو توی موهام کرد و عمیق بو کشید . سرم رو از سینش فاصله داد _چقدر خانومی اشک رو گونش ریخت.عفت خانم هم بینشون نشسته بود. نگاهم به مامان مریم افتاد دختری همسن خودم سرش رو روی پاهاش گذاشته بود دست مامان نوازش وار روی موهاش تکون میخورد. با تکون های شدید دستی چشم باز کردم علیرضا نگران نگاهم میکرد. _خوبی? دستی به صورت خیسم کشیدم نشستم. به چهره ی ارزو که هم گریه میکرد و هم خوشحال بود فکر کردم. _خواب میدیدی? سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و لب زدم: _خواب آرز... مامان آرزو با شعف نگاهم کرد _خب خوابم رو کامل براش تعریف کردم لبخند ارومی روی لب هاش نشست.به شوخی گفت: _اینجوری که تو توی خواب گریه میکردی گفتم حتما کابوس دیدی این که از صد تا رویا هم شیرین تر بود. ایستاد و سمت در رفت _نگار تو یه لطفی کن دیگه غذا نذار میزاری رو گاز میای میخوابی . برگشت سمتم _خواهر جان گوشت های تو قابلمه هوشمند نیستن که وقتی پختن یا آبشون تموم شد نچسبن به ته قابلمه فوری ایستادم ترسیده گفتم: _سوخت? بلند خندید: _نسوخت چون من زیرشو خاموش کردم ولی خدا خیرت بده من به همون غذای رستوران راضی ام. دستی به صورتم کشیدم و از کنارش رد شدم دلخور گفتم: _خیلی نامردی من فقط دو بار غذام سوخته اهمیتی به خنده ی قاه قاهش ندادم از اتاق بیرون اومدم دلخور نبودم ولی دوست داشتم مثل مرجان که خودش رو لوس میکرد کمی خودم رو لوس کنم 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕