خرید لوازم تحریر و یه مانتو وشلوار انجام و توزیع شد ممنون از عزیزانی که همراهمون بودن خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده
عزیزان هنوز هزینه لباس شویی کامل نشده هر عزیزی که میخواد کمک کنه یا صدقه بده یاعلی بگه واریز بزنه بتونیم زودتر بخریم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
#پارت409
روی صندلی نشسته بودم و به احمدرضا که عاشقانه موهام رو شونه می زد نگاه کردم اینقدر دقیق و با حوصله که انگار سالها این کارو کرده بود.
روبروم ایستاد و صورتم رو بوسید.
_ تو زیباترینی
با تکون های دست امین جلوی صورتم به چشم هاش نگاه کردم. روبروم ایستاده بود
_خوبید نگار خانم
نمیتونم باهاش ازدواج کنم. اشک توی چشم هام حلقه زد. نگاهش روی چشم هام ثابت موند و نگران گفت
_ چرا گریه می کنید?
اشک روی گونم ریخت فوری پاکشون کردم
_ من... ببخشید... یکم حالم خوب نیست.
_ من واقعا معذرت می خوام نمی دونستم از پرس و جو کردنم اینقدر ناراحت بشید. از وقتی گفتم بهم ریختید.
_ نه اصلاً از شما ناراحت نیستم فقط یکم... ببخشید...
دستم رو روی صورتم گذاشتم و آروم گریه کردم.
_ امروز نمی خواد حرف بزنید. بذارید برای یه روز دیگه. خوبه?
سرم رو برای تایید حرفش تکون دادم.
_ بریم بیرون
دستم رو برداشتم
_ شما برید من یکم حالم بهتر شه میام.
متعجب ناراحت و نگران از وضعیتم، نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت.
اشک هام با رفتنش اجازه خروج گرفتن و بیمهابا روی صورتم ریختن.
برگشتن به تهران محاله. چرا نمیتونم از فکرم بیرونش کنم چرا
شش ماه باید این انگشتر اینجا بمونه.چرا باید امروز اونم دقیقا وقتی می خواستم جواب مثبت بدم پیداش کردم.
در اتاق باز شد. علیرضا نگران جلو اومد. نگاهش به چشم های اشکیم افتاد
_چی شده!
چی باید بهش بگم. چرا دیدن انگشتر باید اینطوری به همم بزنه. با گریه گفتم
_ نمیدونم .
سرش رو چرخوند به در بسته ی اتاق نگاه کرد.
_ امین چیزی بهت گفته?
کلافه گفتم
_ نمی دونم، نمی دونم.
_ حرف بزن بفهمم چی شده! چی بهت گفت که این طوری داری گریه می کنی.
_ هیچی نگفت یه دفعه حالم خراب شد.
دوباره به در نگاه کرد. این بار عمو آقا در رو باز کرد و وارد شد. نگاهش بین من و علیرضا جابهجا شد. علیرضا سرش رو تکون داد و از کنار عمواقا رد شد تا پیش مهمون هاش برگرده.
عمواقا به دیوار تکیه داد. با چشم های پر از اشکم بهش نگاه کردم.
حالم رو فهمید و این را از نگاهش خوندم.
بی صدا با گریه لب زدم
_ نمیتونم
نگاه پر حسرتش رو ازم برداشت و نفسش رو با صدای آه بیرون داد. از اتاق بیرون رفت. گوشه تخت کز کردم آروم آروم اشک ریختم.
اینقدر گریه کردم که بیحال روی تخت دراز کشیدم.
حدود نیم ساعت بعد در اتاق باز شد. خودم رو به خواب زدم که صدای میترا رو شنیدم.
_ احتمالا افسردگی داره که بیخودی گریه کرده.
علیرضا ناراحت گفت
_ آخه علائم افسردگی رو نداشت خیلی حالش خوب بود.
_ به نظرتون دلیل گریه بی دلیلش، یکدفعه، اون هم با اون شدتی که شما میگید چی بوده?
_ نمی دونم... آهان یادم اومد میشه این ناراحتی به دیشب برگرده
عموآقا گفت
_دیشب چی شده
_من رفتم تو تالار. دلم شور زد برگشتم دیدم گوشه خیابون داره با یکی حرف می زنه. رفتم جلو دیدم عفت خانمه. فرستادمش داخل ولی به هم ریخت. آخر شب هم بحثمون شد میخواست از ماشین پیاده شه که نذاشتم.
همه سکوت کردند و بعد از چند لحظه ادامه داد.
_ اردشیر خان چیز دیگه ای مونده بود که بهش بگه
_ تا اونجایی که من خبر دارم نه
علیرضا با صدایی پر از نگرانی گفت
_ حتماً یه چیزی گفت که این جوری به هم ریخته.
میترا تاکید کرد
_ حالا مطمئنید این آقا امین حرفی بهش نزده
_ نه بابا بیچاره قسم میخورد گفت حرفی نزده گفت قندون افتاده داشته قندها رو جمع می کرده یه دفعه میزنه زیر گریه.
نفس سنگینی کشید
_ اگر حرفی هم حرفی نزده باشه این اتفاق برای نگار طبیعیه. روزهای سختی رو پشت سرگذاشته.
صدای گریه احمدرضا از حال، باعث شد تا همه ساکت شن. آروم چشم هام رو باز کردم و با دیدن علیرضا که پشت به من ایستاده بود و کلافه دستش رو لای موهاش فرو کرده بود. دوباره بستمشون.
اینقدر خودم رو به خواب زدم که چشم هام گرم شد و خواب رفت.
با صدای تک زنگ پیامک گوشی چشم باز کردم کمی با دست ماساژشون دادم.
به گوشی نگاه کردم. روی تخت نشستم دوباره صدای تک زنگ بلند شد. گوشی رو برداشتم و به صفحش نگاه کردم.
پیام از امین بود
نگار خانم بهتر شدید یکم نگران شدم.
یاد انگشتر افتادم گوشی روی عسلی گذاشتم روی زمین نشستم. دستم رو زیر تخت بردم در اتاق باز شد و علیرضا در حالی که لبخند روی لب هاش بود داخل اومد
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁در اولین پنجشنبه پاییز
✨به یاد مسافران بهشتی،
🍁تمام سفرکرده ها.....
✨پدران و مادران آسماني،
🍁پدر بزرگ ها و
✨مادر بزرگ های بهشتی
🍁وهمه درگذشتگان #شهدا
✨بخوانیم فاتحه و صلوات
🍁پروردگارا تمام عزیزان
✨خاک را ببخش و بیامرز 🌸
هدایت شده از حضرت مادر
6.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاجت دارا توصیه میکنم این حکایت جالب از گره گشایی #شهدا رو حتما گوش کنید ...
#شهید_رجبعلی_ناطق🕊🌹
#پارت410
بیدار شدی
انگشتر رو به تودستم فشار دادم.
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم.
_ الان بهتری?
با صدای گرفته ای لب زدم
_ بهترم
_میخوای باهم حرف بزنیم
سرم رو پایین انداختم.
_میترا خانم گفت باید چند جلسه بری پیشش مشاوره. میری?
_ میرم
نفس سنگینی کشید.
_ بلند شو بیا بیرون این امین خیلی دوست داره این حالت رو هم دیده بازم سه بار زنگ زده حالت رو پرسیده. یه چیزی بخور رنگ و روت جا بیاد. بهش زنگ بزن
_باشه
دستش رو دراز کرد تا کمک کنه بلند شم. انگشتر رو توی دست راستم بیشتر فشار دادم.
دستم رو گرفت.
_چرا اینقدر سردی!
تپش قلبم بالا رفت. نکنه بخواد اون دستم رو هم بگیره.
_ احساس ضعف نداری?
سرم رو بالا دادم
_ نه
_بیا بهتر نشی بریم یه سرم بزنیم.
سمت در رفت . مطمئن شدم که از اتاق فاصله گرفته. آروم مشتم رو باز کردم. نگاهی به انگشتر انداختم و زیر بالشتم پنهانش کردم
گوشیم رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
وارد سرویس شدم آبی به دست و صورتم زدم. تو اینه به خودم نگاه کردم. دلم با احمدرضا ست. شاید هیچ وقت نشه که با هم باشیم. اما نمیتونم به مرد دیگه ای هم فکر کنم.
اشک جمع شده توی چشم هام رو با آبی روش ریختم پاک کردم.
بیرون رفتم. کنار علیرضا نشستم کمی بهش نگاه
کردم. حواسش به کتاب بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت
_ چای و شیرینیت رو بخور.
گوشی رو از جیبم بیرون اوردم.
روی اسم امین زدم و تایپ کردم.
من باید با شما حرف بزنم ولی نه توی خونه یه جای دیگه .
پیام رو ارسال کردم به صفحش خیره شدم. جواب داد.
_ مشکلی نداره فقط بگید کجا.
_ فردا ساعت ۱۰ صبح پارک سر خیابون دانشگاه، فقط نمی خوام برادرم چیزی متوجه بشه.
_خیالتون راحت
پیام رو پاک کردم دوباره گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
حواسم رفت پیش احمدرضا. کاش نیاد شیراز. من که با دیدن انگشتری که بهم هدیه داده انقدر حالم بد شد با دیدن خودش حتماً بلایی سرم میاد.
ا تلاش کردم تا خودم رو سرحال نشون بدم. اصلا موفق هم نبودم. بیشتر باعث نگرانی علیرضا شدم.
یه بار خواستم برم پیش میترا که با یادآوری حرف عمواقا که احمدرضا داره میاد شیراز پشیمون شدم. بالاخره بعد از شستن ظرف ها علیرغم میل باطنی علیرضا برای خواب به اتاقم برگشتم. چراغها رو خاموش کردم تو تاریکی اتاق روی تخت دراز کشیدم و ناخواسته دستم رو زیر بالشت بردم و لمسش کردم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
#پارتاول
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از حضرت مادر
6.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرحم ِ درد ِ کربلا : )) ❤️🩹
قشنگی ِ این فیلم :
هدایت شده از حضرت مادر
#سلام_امام_زمانم ❤️
سلام بر مولایے ڪہ
تنها نشان باقیمانده از دین
و حجّت هاے خداست.
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#ڪریمہ_اهل_بیٺ🌼💖
آه ای کریمه ای ملیکه عمهء سادات
با کولهباری آمدم لبریز از حاجات
بانوی عالم حفظ کن دنیا و دینم را
دریاب خانم دختران سرزمینم را
#23ربیع_الاول_سالروز🌼
#ورود_حضرت_معصومه_به_قم💖
#بر_همگان_مبارکباد🌼