هدایت شده از حضرت مادر
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزان فیلم بالا از شرایط زندگی خانواده یه دختر ۲۲ساله س که چند ماه عقد کرده و پدرش توانایی کار کردن و خرید جهیزیه برای دخترش نداره هر عزیزی هرچقد در حد توانش هست کمک یا صدقه بده که بتونیم چند قلم از وسایل اولیه براشون بخریم بتونن زودتر برن سر خونه زندگیشون
به نیابت از #اهلبیت و #شهدا یا #امواتتون یاعلی بگید و کمک کنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c دوستان اگر واریزی ها بیشتر باشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از دُرنـجف
وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَی
👈[5/ضحی]👉
آمدن تو وعده ایه که خدا به ماه داده : )
دلگرمم به وجود تو ❤️
#خدای_مهربونم
#یک_حبّه_نور
#پارت500
💕اوج نفرت💕
به بیرون از رستوران رفتیم تو چشم هام نگاه کرد
_تو فردا نمیری
ابروهام رو بالا دادم
_احمدرضا پروانه برای من دوست نیست مثل خواهره
_من کاری ندارم فقط میگم...
با صدای عمو اقا به عقب برگشت
_چرااینجا ایستادید.
سوییچ رو گرفت سمتم
_ علیرضا گفت بری تو ماشین خودش برو زود تر هوا سرده.
نگاهش رو به احمدرضای کلافه داد
یکم غذا و میوه مونده برو کمک بزار صندوق ماشین من
_عمو مگه علیرضت با ناهید خانم نمیره.
_نه قراره با برادرهاش بره
سوییچ رو گرفتم و سمت ماشین رفتم نگاه اخر احمد رصا پر از حرف بود که من دلم نمیخواست ببینم یا بشنوم
تو ماشین نشستم. احمدرضا رو میدیدم که چقدر کلافه و عصبی مسیر ماشین عمو اقا تا رستوران رو با ظرف های میوه میره و بر میگرده. علیرضا هم همون کار رو میکرد با این تفاوت که علیرصا خوشحال بود.
مراسم خداحافطی هم تموم شدو علیرضا سمت ماشین اومد. پشت فرمون نشست سوییچ رو سمتش گرفتم نگاه کلی بهم انداخت و سوییچ رو گرفت پشت سر ماشین عمو اقا راه افتاد.
خمیازه های پشت سر همم باعث شد تا بگه
_خوابت میاد بخواب مونده تا برسیم.
کمی شیشه رو پایین دادم
_نه بیدار میمونم
_خسته ای بخواب عزیزم
شیشه رو بالا داد
صندلی رو کمی عقب کشیدم
_تو خوابت نبره
_نه خیالت راحت بخواب
چشم هام رو بستم و خوابیدم.
با تکون های دستش بیدار شدم
_بیدار شو رسیدیم.
چشم هام رو مالیدم و به جای خالی پارکینک عمواقا نگاه کردم
_عمو اینا هنوز نیومدن؟
_نه میترا خانم میخواست بره خونه ی خواهرش رفتن اونو برسونن
نفس راحتی کشیدم. منتظر بودم دوباره بیاد سراغم و این بار پای علیرضا رو برای نرفتنم وسط بکشه. که خوشبختانه میترا دوباره فرشته ی نجاتم شد.
وارد خونه شدیم سمت اتاقم رفتم که با صدای علیرضا ایستادم
_نگار بیا بشین کارت دارم
میدونم چی میخواد بگه روبروش نشستم.
کمی نگاهم کرد وگفت.
_من اگه به تو گفتم با احمدرضا ...
_قبل از هر حرفی بزار من حرف بزنم
دست به سینه به مبل تکیه دادو نگاهم کرد
_به خدا به جان خودت من باهاش هیچ قراری نداشتم. ما توی پاساژ بودیم یهو اومد من به میترا گفتم محلش نزار، بزار بره. ولی میترا حرفم رو گوش نکرد. دیگه اومد گفت بیا بریم برای سر عقد هدیه بگیریم من بهونه اوردم ولی میترا یهو رفت منم دوست داشتم که یه هدیه سر عقد به ناهید بدم بعد میترا دیر کرد ما هم رفتیم یه لباس برا من خرید.
_وقتی دیدم لباس هاتون رو ست کردید حالم خیلی گرفته شد. با خودم گفتم من دارم برای نگار تلاش میکنم بعد اون من رو دور میزنه.
_الانم هر چی تو بگی. من تا پنج شنبه که عقدمومه اصلا دیگه نمیبینمش.
_ببینش ولی حد و حدود رو رعایت کن بزار فکر نکنه خرش از پل گذشته حالا من کلی حرف اماده کردم بهش بزنم
دستش رو روی زانوش گذاشت و ایستاد
_بلند شو بخواب که صبح کلی کار داریم.
_من صبح باید برم پیش پروانه.
سمت اشپزخونه رفت
_خیر باشه
_امروز بهش زنگ زدم گفت بیا پروانه خیلی به من خوبی کرده الان که مریضه ازم خواسته نمیتونم بهش نه بگم.
_نه نگو. برو عزیزم گوشیت رو از کشوی میزم بردار بزن شارژ دیگه همراهت باشه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۴۰ هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
هدایت شده از حضرت مادر
با هر سلام
از دلم جاده ای میکشم به سوی دلت !
این یعنی دل به دل راه داره ...
مهدی جان❤️
#السلام_علیک_یابقیه_الله
- بیوه برادرتون چند ماهشه؟
دندان هایش را با غیظ روی هم کشید
- چهار ماه...
دکتر عینکش رو روی میز گذاشت
- امضای #همسر_دومشون لازمه برای ورود به اتاق عمل هر چه زودتر خبرشون کنید
با درد لب گزیدم و اون با نفرت نگاهش رو از روی صورتم بالا کشید.
- کجا رو باید امضا کنم؟
دکتر که کم حوصله بود، تشر زد
- شما #برادرشوهرش نیستید مگه?
- دیروز صبح شدم شوهرش!
- یعنی الان همسر قانونی این خانوم هستی؟
شناسنامه رو که روی میز انداخت سریع بلند شدم
من این کله شق را خوب می شناختم.
- آره شوهرشم
https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از حضرت مادر
#آیه
🌸 وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
🌿 و باید از شما گروهی باشند که [همه مردم را] به سوی خیر [اتحاد، اتفاق، الفت، برادری، مواسات و درستی] دعوت نمایند، و به کار شایسته و پسندیده وادارند، و از کار ناپسند و زشت بازدارند؛ و اینانند که یقیناً رستگارند.
📖 آلعمران؛ ۱۰۴
#پارت501
💕اوج نفرت💕
صبح با صدای الارم گوشیم که بالای سرم به شارژ بود بیدار شدم از اناق بیرون رفتم. خبری از علیرضا نبود صبحانه ی مختصری خوردم و برای پیشگیری از مخالفت قطعی احمدرضا فوری لباس هام رو پوشیدم وپله ها رو با استرس پایین رفتم از ساختمون خارج شدم. سمت خیابون رفتم. جلوی اولین تاکسی که از خیابون رد میشد رو گرفتم به خاطر داشتن دو تا مسافر دیگه تو ماشین نمیشد دربست بگیرم ولی برای دور شدن از خونه خوب بود سوار شدم از راننده خاستم تا من رو جلوی یه اژانس پیاده کنه.
در نهایت بعد از عوض کردن دو تا ماشین جلوی در خونه ی پدر پروانه پیاده شدم
دستم سمت زنگ نرفته بود که در باز شد و با سیاوش در حالی که تلاش داشت موتور مشکی رنگش رو از حیاط بیرون بیاره چشم تو چشم شدم
_سلام
کمی نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت
_سلام حالتون خوبه
_خیلی ممنون ببخشید من اومدم پروانه رو ببینم
_بله از دیشب گفت که قرار صبح بیاید
موتور رو کامل بیرون اورد و به در ورودی اشاره کرد
_بفرمایید
داخل حیاط رفتم صداش رو از پشت شنیدم
_مامان دوست پروانه اومده
_نه دیگه من دارم میرم
از در حیاط فاصله گرفتم و دیگه صداش رو نشنیدم
وارد خونه شدم مادر پروانه با روی خوش ازم استقبال کرد و من رو به اتاق پایین پله ها راهنمایی کرد دررو باز کردم و وارد شدم با دیدن پروانه دلم حالی شد چقدر لاغر شده چشم هاش رو بسته بود
_مامان تویی
_سلام
فوری چشمش رو باز کرد سرش رو چرخوند سمتم چشم هاش پر از اشک شد
_سلام
جلو رفتم و دراغوش گرفتمش پر بغض گفتم
_الهی بمیرم چرا گریه میکنی.
_ببین من چه بدبختم. اول زندگی باید اینجوری بشه. هر کدوممون یه طرف
صورتش رو بوسیدم
_این که بدبختی نیست. یه اتفاقه صبر کن این روز هام میگدره
_خودت بودی میتونستی
به چشم هاس خیره شدم و نفسم رو آه مامند بیرون دادم
_من از این بدتر رو کشیدم خودت که میدونی
اشکش رو پاک کرد
_نگار طاقتم تموم شده
_خب چرا نمیری خونه ی مادرشوهرت یا اقای ناصری نمیاد اینجا
_بهش گفتم گفت بزار یکم بهتر بشه بعد
_ان شالله زودتر بهتر میشه.
لبخند زدم
_انقدر گریه کردی زشت شدی الان بیاد ببینت از همون راه برمیگرده
لبخند بی جونی زد
_انقدر بی توان شدم نمیتونم خودم رو تو اینه ببینم. تو اینه داری؟
_نه ولی بیا یه سلفی بگیریم خودتو ببین
گوشیم رو بیرون اوردم و روی سلفی تنظیم کردم سرم رو کنار سر پروانه گذاشتم.
_بخند
دستش رو روی دوربین گداشت
_اول یه روسری بده سرم کنم
به اطراف نگاه کردم
_از کمد مامانم بردار
_زشت نیست.
_نه بردار، من که اینجا لباس ندارم.
سراغ کمد رفتم و روسری برداشتم و کمک کردم روی سرش بندازه
_از این گل باقالی تر نبود بیاری
کنارش نشستم و دوباره دوربین رو روبروی صورت هامون گرفتم
_کم غر بزن. لبخند بزن
لبخند بی جونی زد که اسم احمدرضا روی صفحه ظاهر شد. ناخواسته اخمی وسط پیشونیم نشست گوشی رو پایین گرفتم تا تماسش قطع بشه و بتونم دوباره عکسی بگیرم
پروانه با تعجب نگام کرد
_فکر میکردم دوسش داری
_دارم
_چرا جوابش رو نمیدی؟
_چون یه کاری باهام داره که خوشم نمیاد.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕