هدایت شده از دُرنـجف
Jazbeh_eshgh.pdf
78.5K
زیارت نامه حضرت ام البنین
سلام الله علیها🖤
#وفات_حضرت_ام_البنین
زینبی ها
هرکهگرهبهکارشافتادهخبرکنید...! روضه به نام مادر سقای کربلاست... #ختمصلوات هدیه به #خانم
از ختم صلوات هدیه به #حضرتامالبنین
جانمونید التماس دعا🙏🌸
#پارت537
💕اوج نفرت💕
سمت مبل رفتم و روش نشستم شاید باید کمی تنها باشن. اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم. روسریم رو درآوردم و روی دسته ی مبل انداختم
چی در رابطه با امروز و حضور و احمدرضا فکر میکردم و چی شد.
کمی از آب لیوانی که دستم بود رو خوردم. با صدای عمو اقا چرخیدم سمتش.
_احمدرضا کجاست.
_تو اتاق پیش مرجان.
نفس سنگینی کشید و روبروم نشست.
_بد کردن در حق احمدرضا
_مرجان هم قربانی شده. امروز برام تعریف کرد. عمو اقا چهار سال اشتباه فکر کردیم.
خیلی خلاصه براش توضیح دادم. متحیر بهم چشم دوخته بود.
_بعد شما میگید شکوه رو ببخشم. اون به هیچ کس رحم نکرده چطور میتونم ازش بگذرم
_من نگفتم ببخش. گفتم کوتاه بیا. احمدرضا پسری نیست که از مادرش دست بکشه حالا که قبول کردی باهاش ازدواج کنی باید با یه سری از مسائل کنار بیای سر یه چیز های هم کوتاه بیای.
_من هیچ جوره نمیتونم با شکوه کنار بیام. با خودم عهد کردم جایی که اون هست نباشم.
اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست و با تردید گفت
_مگه میشه!
خیره نگاهم کرد و ادامه داد
_نگار تو در رابطه با بعد از ازدواجتون با احمدرضا اصلا حرف زدی؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_نه، فقط گفت که به زور نمیبرمت. همین. منم نمیخوام برم باید بیاد شیراز
_علیرضا هم باهات حرف نزده
_نه
نگران پرسیدم
_چیزی شده؟
لب هاش رو پایین داد
_نه. شاید با علیرضا به نتیجه رسیدن.
با صدای احمدرضا سر چرخوندم و بهش نگاه کردم
_نگار پس آب چی شد.
لیوان رو برداشتم و ایستادم. تنها چیری که تو اون لحظه خود نمایی میکرد چشم های قرمزش بود
جلو رفتم و لیوان رو سمتش گرفتم
_دیدم خلوت کردید نیومدم داخل
با سر به داخل اتاق اشاره کرد
_انگار حالش خوب نیست.
لیوان رو دستش دادم و وارد اتاق شدم به پهلو خوابیده بود روی زمین کنارش نشستم دستش رو که روی سرش بود گرفتم.
_خوبی مرجان؟
_پهلوم گرفته.
_مبخوای بریم دکتر
_نه خوبم بچه تکون میخوره خیالم راحته.
صدای نگران میترا باعث شد تا دست مرجان رو رها کنم بهش نگاه کنم
_چی شده؟
_میگه پهلوم گرفته.
با صدای ارومی گفت:
_چرا گریه کردن.
لب زدم
_میگم بهت
رو به مرجان گفت
_چیزی میخوای برات بیارم
سرش رو بالا داد
_نه یکم بخوابم خوب میشم.
به قامت مردونه ی احمدرضا تو چهار چوب در نگاه کردم. نگران به خواهر باردارش خیره بود میترا گفت:
_بلند شو بریم بیرون استراحت کنه
بچه رو از رو تخت برداشت و سمت در رفتیم. احمدرضا کنار رفت و وارد حال شدیم.
عمو اقا تلفن رو سر جاش گذاشت و رو به میترا گفت
_خائف بود. خواهرت داره میاد بالا
رو به من گفت
_تو هم یه چی سرت کن با شوهرش میاد
روسریم رو که روی دسته ی مبل گذاشته بودم رو روی سرم انداختم و منتظر ورود خواهر و شوهر خواهر میترا شدم.
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
با روزی ۱ ساعت کار کردن با گوشی میتونی ماهی ۴۰ میلیون دربیاری💰
❌نه خبری از دوره هست نه کانال VIP❌
جاهای دیگه ماهی ۴ و ۵ میلیون پول میگیرن ولی بیا تو کانال من رایگان و راحت درآمد دلاری بدست بیار👇
https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
یه کارمند با روزی ۸ ساعت کار کردن ماهی ۱۲ میلیون درآمد داره ولی کسایی که تو این کانال عضون با روزی ۱ ساعت کار کردن ماهی بالای ۵۰ میلیون درآمد دارن 😎
خودشونم بهت میگن باید چیکار کنی و نیازی نیست هزار تومنم پول بدی چون کلا رایگانه 😍
توضیحات این کار تو کانال داده شده. جوین شو و شرایط رو ببین و شروع کن👇
https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
عزیزان یه #پدر۷۰سالهکهمریضهم هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیشون تسویه کنه ولی #۲۵میلیون کم دارن هیچ کسی رو هم ندارن بهشون کمک کنن بهشون فشار آوردن اگر تاپنجشنبه تسویه نشه زندان می افته هر عزیزی میتونه
از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم
#اگر۴۵۰تا۵۰۰نفرنفری۵۰هزار واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
زینبی ها
عزیزان یه #پدر۷۰سالهکهمریضهم هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیش
دوستان تا پنجشنبه وقت برای پرداخت بدهی دارن کمک کنید بتونیم مشکلشون حل کنیم
هدایت شده از حضرت مادر
عزیزان یه #پدر۷۰سالهکهمریضهم هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیشون تسویه کنه ولی #۲۵میلیون کم دارن هیچ کسی رو هم ندارن بهشون کمک کنن بهشون فشار آوردن اگر تاپنجشنبه تسویه نشه زندان می افته هر عزیزی میتونه
از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم
اگر۴۵۰تا۵۰۰نفر نفری ۵۰هزار واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
#پارت538
💕اوج نفرت💕
متوجه نگاه ثابت احمدرضا روی خودم شدم. جلو رفتم و کنارش ایستادم
_چیزی شده
به دربسته اتاقی که مرجان داخلش بود نیم نگاهی کرد و گفت
_من باید الان چی کار کنم؟
نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_هر کاری از دستت بر میاد.
_ذهنم کمک نمیکنه. کم اوردم نگار تو بگو چی کار کنم.
چشم هاش پر اشک شد و به سقف نگاه کرد. میترا متوجه رفتار احمدرضا شد. جلو اومد.
_چی شده.
احمدرضا آب بینیش رو بالا کشید به میترا نگاه کرد
_ببخشید زن عمو من یکم حالم خوش نیست میرم پیش مرجان
نگاه پر از سوالش رو به من داد و گفت
_خواهش میکنم. برو راحت باش.
با شنیدن این دو جمله ی کوتاه فوری به اتاق رفت و در رو بست. عمو ا3ا در جالی که سگک کمربندش رو محکم میکرد از اتاق بیرون اومد .نگاهی به من و میترا انداخت
_احمدرضا کجاست؟
نفسم رو سنگینی بیرون دادم.
_پیش مرجان
نگاه پر از دلسوزی به در اتاق انداخت. رو به میترا گفت
_چاییت حاضره
_بله
صدای در خونه بلند شد. مهمون های میترا اومدن کنارشون نشستم ولی تمام هوش و حواسم تو اتاقیه که این خواهر و برادر تنها هستن.
تعارف های میترا برای نگه داشتنشون بی فایده بود. بالاخره بعد از یک ساعت خداحافظی کردن رفتن.
انتظار برای باز شدن در اتاق بی فایده بود. با میترا سفره رو پهن کردیم. رو به من گفت
_برو بیدارشون کن دیگه.
_باشه
پشت در اتاق ایستادم و چند ضربه به در زدم هیچ صدایی نشنیدم. آهسته در رو باز کردم و داخل رفتم.
مرجان خوابیده بود و احمدرضا بالای سرش زانوی غم بغل گرفته بود. کنارش نشستم نفسش رو با صدای آه بیرون داد
_داری خودت رو اذیت میکنی.
پربغض و با صدای گرفته گفت
_اشتباه کردم. رها کردن مرجان و سپردنش دست مامانم اشتباه تر از همه ی اشتباهاتم بود.
_از این به بعد رو درستش کن
لب هاش رو بهم فشار داد و نفسش رو سنگین بیرون داد
_دیگه دیره. آیندش تباه شد.
_تو مقصر نیستی
سرشو رو به پایین تکون داد لب زد
_هستم. اون روزی که اومدن خاستگاریش میتونستم بیرونشون کنم
_رو چه حسابی. اون موقع که نمیدونستی چه نیتی دارن.
_از نیت اونا با خبر نبودم ولی از نیت مامانم خبر داشتم.
به مرجان نگاه کردم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم
_مامان من فقط دنبال پوله. هر جا بیشتر پول باشه اون سمتی میره. خانواده ی شایان وضع مالی خوبی دارن.
دستش رو پشت گردنش کشید و کلافه گفت
_نباید میزاشتم بره خونشون بمونه.
_شایان شوهر مرجانِ؟
سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و نفسش رو سنگین بیرون داد
_اینکه نشستی اینجا بهش نگاه میکنی مدام آه میکشی کاری رو درست نمیکنه. باید ازش شکایت کنید
_که چی بشه
_لا اقل جای اسم پدر تو شناسنامه ی بچه خالی نمیمونه
تیز نگاهم کرد
_یعنی چی؟
_مگه نمیگی یه صیغه ی محرمیت بوده بعد هم زده زیرش الان مدرکی از اون صیغه دارید؟
خیره و ناباورانه نگاهم میکرد
_ بایدثابت کنید که بچه بچه ی اوناست. دیگه مرجان هم که حق و حقوقی که نداره.
به مرجان خیره شد و تند تند وحرصی نفسش رو بیرون داد.
_بلند شو بریم نهار. مرجانم بیدار نکن بزار استراحت کنه
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕