eitaa logo
زینبی ها
4.3هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.5هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
💕اوج نفرت💕 سمت مبل رفتم و روش نشستم شاید باید کمی تنها باشن. اشک جمع شده زیر چشمم رو پاک کردم. روسریم رو درآوردم و روی دسته ی مبل انداختم چی در رابطه با امروز و حضور و احمدرضا فکر میکردم و چی شد. کمی از آب لیوانی که دستم بود رو خوردم. با صدای عمو اقا چرخیدم سمتش. _احمدرضا کجاست. _تو اتاق پیش مرجان. نفس سنگینی کشید و روبروم نشست. _بد کردن در حق احمدرضا _مرجان هم قربانی شده. امروز برام تعریف کرد. عمو اقا چهار سال اشتباه فکر کردیم. خیلی خلاصه براش توضیح دادم. متحیر بهم چشم دوخته بود. _بعد شما میگید شکوه رو ببخشم. اون به هیچ کس رحم نکرده چطور میتونم ازش بگذرم _من نگفتم ببخش. گفتم کوتاه بیا. احمدرضا پسری نیست که از مادرش دست بکشه حالا که قبول کردی باهاش ازدواج کنی باید با یه سری از مسائل کنار بیای سر یه چیز های هم کوتاه بیای. _من هیچ جوره نمیتونم با شکوه کنار بیام. با خودم عهد کردم جایی که اون هست نباشم. اخم کم رنگی بین ابروهاش نشست و با تردید گفت _مگه میشه! خیره نگاهم کرد و ادامه داد _نگار تو در رابطه با بعد از ازدواجتون با احمدرضا اصلا حرف زدی؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم. _نه، فقط گفت که به زور نمیبرمت. همین. منم نمیخوام برم باید بیاد شیراز _علیرضا هم باهات حرف نزده _نه نگران پرسیدم _چیزی شده؟ لب هاش رو پایین داد _نه. شاید با علیرضا به نتیجه رسیدن. با صدای احمدرضا سر چرخوندم و بهش نگاه کردم _نگار پس آب چی شد. لیوان رو برداشتم و ایستادم. تنها چیری که تو اون لحظه خود نمایی میکرد چشم های قرمزش بود جلو رفتم و لیوان رو سمتش گرفتم _دیدم خلوت کردید نیومدم داخل با سر به داخل اتاق اشاره کرد _انگار حالش خوب نیست. لیوان رو دستش دادم و وارد اتاق شدم به پهلو خوابیده بود روی زمین کنارش نشستم دستش رو که روی سرش بود گرفتم. _خوبی مرجان؟ _پهلوم گرفته. _مبخوای بریم دکتر _نه خوبم بچه تکون میخوره خیالم راحته. صدای نگران میترا باعث شد تا دست مرجان رو رها کنم بهش نگاه کنم _چی شده؟ _میگه پهلوم گرفته. با صدای ارومی گفت: _چرا گریه کردن. لب زدم _میگم بهت رو به مرجان گفت _چیزی میخوای برات بیارم سرش رو بالا داد _نه یکم بخوابم خوب میشم. به قامت مردونه ی احمدرضا تو چهار چوب در نگاه کردم. نگران به خواهر باردارش خیره بود میترا گفت: _بلند شو بریم بیرون استراحت کنه بچه رو از رو تخت برداشت و سمت در رفتیم. احمدرضا کنار رفت و وارد حال شدیم. عمو اقا تلفن رو سر جاش گذاشت و رو به میترا گفت _خائف بود. خواهرت داره میاد بالا رو به من گفت _تو هم یه چی سرت کن با شوهرش میاد روسریم رو که روی دسته ی مبل گذاشته بودم رو روی سرم انداختم و منتظر ورود خواهر و شوهر خواهر میترا شدم. فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از  حضرت مادر
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلم آرامش وارونه میخواهد...
با روزی ۱ ساعت کار کردن با گوشی میتونی ماهی ۴۰ میلیون دربیاری💰نه خبری از دوره هست نه کانال VIPجاهای دیگه ماهی ۴ و ۵ میلیون پول میگیرن ولی بیا تو کانال من رایگان و راحت درآمد دلاری بدست بیار👇 https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
یه کارمند با روزی ۸ ساعت کار کردن ماهی ۱۲ میلیون درآمد داره ولی کسایی که تو این کانال عضون با روزی ۱ ساعت کار کردن ماهی بالای ۵۰ میلیون درآمد دارن 😎 خودشونم بهت میگن باید چیکار کنی و نیازی نیست هزار تومنم پول بدی چون کلا رایگانه 😍 توضیحات این کار تو کانال داده شده. جوین شو و شرایط رو ببین و شروع کن👇 https://eitaa.com/joinchat/1319437169C1facee342e
هدایت شده از دُرنـجف
اما خوشبخت ترين، همانی است که، لذّت گذرا را، به خاطر لذت ، ترك كند. _ازهدالزاهدین‌ امام علی‌علیه‌السلام غررالحکم،حدیث۳۲۱۸
عزیزان یه هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیشون تسویه کنه ولی کم دارن هیچ کسی رو هم ندارن بهشون کمک کنن بهشون فشار آوردن اگر تاپنجشنبه تسویه نشه زندان می افته هر عزیزی میتونه از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
زینبی ها
عزیزان یه #پدر۷۰ساله‌که‌مریض‌هم هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیش
دوستان تا پنجشنبه وقت برای پرداخت بدهی دارن کمک کنید بتونیم مشکلشون حل کنیم
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان یه هست بخاطر شرایط زندگیش و مخارج و بدهی وسایلشون فروخته که بتونه بدهیشون تسویه کنه ولی کم دارن هیچ کسی رو هم ندارن بهشون کمک کنن بهشون فشار آوردن اگر تاپنجشنبه تسویه نشه زندان می افته هر عزیزی میتونه از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم اگر۴۵۰تا۵۰۰نفر نفری ۵۰هزار واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزان برای این خانواده فعلا ۲میلیون ۵۰۹هزار جمع شده کمک کنید بتونیم بدهیشون پرداخت کنیم شرایط خوبی ندارن
💕اوج نفرت💕 متوجه نگاه ثابت احمدرضا روی خودم شدم. جلو رفتم و کنارش ایستادم _چیزی شده به دربسته اتاقی که مرجان داخلش بود نیم نگاهی کرد و گفت _من باید الان چی کار کنم؟ نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _هر کاری از دستت بر میاد. _ذهنم کمک نمیکنه. کم اوردم نگار تو بگو چی کار کنم. چشم هاش پر اشک شد و به سقف نگاه کرد. میترا متوجه رفتار احمدرضا شد. جلو اومد. _چی شده. احمدرضا آب بینیش رو بالا کشید به میترا نگاه کرد _ببخشید زن عمو من یکم حالم خوش نیست میرم پیش مرجان نگاه پر از سوالش رو به من داد و گفت _خواهش میکنم. برو راحت باش. با شنیدن این دو جمله ی کوتاه فوری به اتاق رفت و در رو بست. عمو ا3ا در جالی که سگک کمربندش رو محکم میکرد از اتاق بیرون اومد .نگاهی به من و میترا انداخت _احمدرضا کجاست؟ نفسم رو سنگینی بیرون دادم. _پیش مرجان نگاه پر از دلسوزی به در اتاق انداخت. رو به میترا گفت _چاییت حاضره _بله صدای در خونه بلند شد. مهمون های میترا اومدن کنارشون نشستم ولی تمام هوش و حواسم تو اتاقیه که این خواهر و برادر تنها هستن. تعارف های میترا برای نگه داشتنشون بی فایده بود. بالاخره بعد از یک ساعت خداحافظی کردن رفتن. انتظار برای باز شدن در اتاق بی فایده بود. با میترا سفره رو پهن کردیم. رو به من گفت _برو بیدارشون کن دیگه. _باشه پشت در اتاق ایستادم و چند ضربه به در زدم هیچ صدایی نشنیدم. آهسته در رو باز کردم و داخل رفتم. مرجان خوابیده بود و احمدرضا بالای سرش زانوی غم بغل گرفته بود. کنارش نشستم نفسش رو با صدای آه بیرون داد _داری خودت رو اذیت میکنی. پربغض و با صدای گرفته گفت _اشتباه کردم. رها کردن مرجان و سپردنش دست مامانم اشتباه تر از همه ی اشتباهاتم بود. _از این به بعد رو درستش کن لب هاش رو بهم فشار داد و نفسش رو سنگین بیرون داد _دیگه دیره. آیندش تباه شد. _تو مقصر نیستی سرشو رو به پایین تکون داد لب زد _هستم. اون روزی که اومدن خاستگاریش میتونستم بیرونشون کنم _رو چه حسابی. اون موقع که نمیدونستی چه نیتی دارن. _از نیت اونا با خبر نبودم ولی از نیت مامانم خبر داشتم. به مرجان نگاه کردم و نفسم رو با صدای آه بیرون دادم _مامان من فقط دنبال پوله. هر جا بیشتر پول باشه اون سمتی میره. خانواده ی شایان وضع مالی خوبی دارن. دستش رو پشت گردنش کشید و کلافه گفت _نباید میزاشتم بره خونشون بمونه. _شایان شوهر مرجانِ؟ سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و نفسش رو سنگین بیرون داد _اینکه نشستی اینجا بهش نگاه میکنی مدام آه میکشی کاری رو درست نمیکنه. باید ازش شکایت کنید _که چی بشه _لا اقل جای اسم پدر تو شناسنامه ی بچه خالی نمیمونه تیز نگاهم کرد _یعنی چی؟ _مگه نمیگی یه صیغه ی محرمیت بوده بعد هم زده زیرش الان مدرکی از اون صیغه دارید؟ خیره و ناباورانه نگاهم میکرد _ بایدثابت کنید که بچه بچه ی اوناست. دیگه مرجان هم که حق و حقوقی که نداره. به مرجان خیره شد و تند تند وحرصی نفسش رو بیرون داد. _بلند شو بریم نهار. مرجانم بیدار نکن بزار استراحت کنه فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕اوج نفرت💕 _اشتها ندارم من تو برو. _میترا جون کلی زحمت کشیده ناراحت میشه. علیرضا هم بعد از ظهر میاد دیگه نمیتونیم با هم جایی بریم. بلند شو دیگه درمونده و عصبی نگاهم کرد _بیا مرجان رو هم میبریم. بیچاره دلش پوسید. عمیق نگاهش کرد دستش روروی زانوش گذاشت و ایستاد _سرم خیلی درد میکنه نگار یه مسکن بهم بده. ایستادن و سمت در رفتم _نهار بخور خوب نشدی بهت میدم. از اتاق بیرون رفتیم میترا پایین سفره نشسته بود و به در چشم دوخته بود با دیدن ما لبخند زد و عمو اقا رو صدا کرد. نهار رو در سکوت خوردیم. شروع به جمع کردن سفره کردم که احمدرضا با صدایی گرفته ای گفت _عمو من باید با شما صحبت کنم _در رابطه با چی؟ نفس سنگینی کشید و سر به زیر گفت _مرجان نیم نگاهی به احمدرضا انداختم عکس العمل عمو اقا اصلا خوب نیست وقتی بفهمه که بهش دروغ گفتن و ازدواج مرجان با یه صیغه ی محرمیت بوده. _خب بگو احمدرضا نگاهی به عمو انداخت و لب زد _اگه میشه تنهایی بگم. عموآقا بلافاصله ایستاد _بریم اتاق ما هر دو وارد اتاق شدن میترا گفت _تو میدونی چی میخواد بگه نگاه از در بسته ی اتاق برداشتم. _مرجان عقد شوهرش نبوده صیغه بوده چشم های میترا از تعجب گرد شدن _رو چه حسابی مادرش اجازه داده _احمدرضا اون روز ها باهاشون قهر بوده شکوه هم به حساب خودش که میخواسته به پسرش ثابت کنه بدون اونم میتونه این کار رو کرده _الان اینو به اردشیر بگه که خونه میشه جهنم _چاره ای نیست باید بگه. بچه اوایل اردیبهشت بدنیا میاد باید تکلیف اسم پدرش مشخص بشه _طفلک احمدرضا از سر نادونی مادرش یه روز خوش نداره صدای فریاد عمو اقا باعث شد تا هر دو به در نگاه کنیم. _وای از شما واااای میترا فوری ایستاد و با عجله سمت اتاق رفت بدون در زدن در رو باز کرد و رو به عمو آقا گفت _اردشیر جان یکم اروم تر مرجان خوابِ، اینطوری میترسه سرم رو خم کردم و داخل اناق رو نگاه کردم عمو اقا هر دو دستش رو لای موهاش فرو کرده بود و به احمدرضا که سرش بیشتر از اون پایین نمیرفت خیره بود. صدای گریه ی بچه بلند شد و باعث شد تا میترا از در فاصله بگیره و سمت مبلی بره که روش خوابونده بودش ترجیح دادم به شاهد شرمندگی احمدرضا نباشم به اشپزخونه رفتم و خودم رو سرگرم شستن ظرف ها کردم. یک ساعتی بود که صدا از هیچ کس بلند نمیشد تو اشپزخونه کنار یخچال روی زمین نشسته بودم و به مرجان و مشکلات زندگیش فکر می کردم که صدای تلفن همراهم بلند شد. سکوت مطلق خونه باعث شد تا کمی استرس بگیرم فکری ایستادم و گوشیم رو از روی اپن برداشتم با دیدن شماره پروانه بین این ناراحتی عمیق لبخند روی لب هام نشست. انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم _سلام عزیزم خوشحال و سر حال گفت _سلام بی معرفت. سال نوت مبارک. _سال نو تو هم مبارک. پروانه به خدا انقدر درگیرم. _میدونم عزیزم شوخی کردم خوبی _تو خوبی رفتی خونه ی خودت _بعد سیزده بدر میریم . نگار من رو ویلچر این ور اون ور میرم عروسی استاد منو یادت نره _عروسیش هفتم عیده حتما حتما براتون کارت میارم. با خنده گفت _خودت که ممنوعه خونه ی ما بیای بده عموت بیاره نفسم رو آه مانند بیرون دادم. با صدای احمدرضا کمی جا خوردم و برگشتم سمتش _با کی حرف میزنی؟ چی باید بگم نکنه بگم پروانه ناراحتی کنه. صدای الو الو نگار پروانه هم مدام می اومد. _عزیزم من باهات تماس میگیرم _شوهرته؟ _اره . فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم و تو چشم هاش خیره شدم _پروانه بود. _چرا انقدر استرس گرفتی خب دوستت بوده! _ترسیدم تو ناراحت شی _چرا ناراحت. سرش رو پایین انداخت _من گفتم خونشون نرو نفس راحتی کشیدم. _عمو اقا چی گفت سرش رو پایین انداخت _هیچی ولش کن . برو مرجان رو بیدار کن نهار نخورده الان ضعف میکنه. چشمی گفتم و سمت اتاق رفتم. در رو باز کردم مرجان گوشه ی اتاق نشسته بود و با اخم های توهم و چهره ی در هم تند تند انگشتش رو روی صفحه ی تلفن همراهش تکون میدادو با حرص نفس میکشید. _سلام بیداری از شنیدم صدام حسابی ترسید و گوشی از دستش افتاد. فوری گوش رو بر عکس روی زمین گذاشت و نگاهم کرد فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕