بهت بگن بیا بریم کربلا…
♥️
♥️وسط بین الحرمین سلام بدی….
🖤ندونی بری حرم حضرت عباس یا امام حسین…
♥️پای برهنه توبین الحرمین راه بیافتی….
🖤برسی ورودی حرم حضرت عباس….
♥️پشت در حرم بشینی و سلام بدی….
🖤باچشم پر اشک اذن دخول بخونی….
♥️بلندشی و بری روبروی ضریح بایستی….
🖤سرتو بندازی پایین و باخجالت بگی فکر نمیکردم بیاریم حرم….
♥️به حضرت عباس بگی خیلی آقایی….
🖤بری یه بوسه به ضریح بزنی و اشک بریزی….
♥️بیای عقبتر و یه زیارت بخونی….
🖤بهش بگی اجازه میدی برم پابوس داداشت….
♥️دوباره پابرهنه توبین الحرمین راه بیفتی و زیر لب بگی
“از حرم تا قتلگه زینب صدامیزد حسسسسسسسین“…💔
♥️اشک….
🖤برسی ورودی حرم و ناخداگاه بشینی رو زمین دست برسینه سلام بدی….
♥️اشک….
🖤از باب القبله وارد حرم بشی….
♥️نگاهت بیفته به ایوون طلا و ضریح…
🖤خجالت زده ای…
♥️چشمت بیفته به
قتله گاه….
🖤از عشق حسین مجنون بشی…
♥️آخرروضه رو درک کنی….
یه دل سیر گریه کنی…
🖤یادت بیاد چقدر حسرت رفتن به حرم رو میخوردی….!؟؟
♥️آروم آروم باسر کج بری جلو ضریح و دستتو بگیری بالا و بگی”دستمو بگیر آقا…”✋😔
....
@zeinabiha2
📜 ۲۹ ذیالحجه 📜
🔰در غربت خاکستری غروب، مشعل ها یک به یک روشن شدند و سو سو زدند و خیمه گاه،در محاصرۀ مردان سپاه حُر، آماده شد برای نماز •••
🔵حُرریاحی، با فاصله از خیمه گاه، و در اندیشه و تنها به آنان زُل زده بود •••
••• حارث نزدیک شد و با احتیاط نگاهی به او کرد •••
+ گفت:
"تا بحال ندیده بودم اختیار بدست احساس و عاطفه دهید."
••• حُر او را برانداز کرد •••
- گفت:
"اکنون نیز همانگونه ام."
🔹و سپس، در سکوتی طولانی نگاه اش را به خیمه گاه سپرد.🔹
+ حارث گفت:
"پس چرا علی رغم فرمان امیر، مجال دادید به راهشان ادامه دهند؟"
🔺حُر مدتی ساکت ماند، و سپس آهی کشید.🔻
- گفت:
"چون تا بحال در برابر اهل بیت رسول الله نایستاده بودم!"
● ۱ روز تا #محرم ●
● ۹ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
🍃🌹اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
@zeinabiha2
4_6003713076866582525.mp3
9.41M
#تنها_شده_زینب ....
🎤 السيد محمد الحسينى
#عربی_فارسی_جدید
#یازهرا...🏴
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🏴
@zeinabiha2
1_96245674.mp3
4.77M
●زنده شد دلم به عشق تو●
●بانوای: #سید_مهدی_میرداماد
#شب_اول_محرم
🍃🌹اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹🍃
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
@zeinabiha2
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
وقتی میگوییم #سردارشهید_محمد رضا_زارع... یعنی:
بیش از یک دهه مجاهدت در جبهه های مختلف
یعنی آوارگی از این شهر به آن شهر
یعنی امروز سیستان و فردا کردستان و پس فردا سوریه و...
یعنی بیش از یک دهه غربت
یعنی دلکند از رفقایی که با آنها بزرگ شده ای
یعنی دلکندن از مادری که تنها کست از دار دنیاست
یعنی ندیدن بزرگ شدن عزیز ترینت٬ فرزندت
بهتر بگویم
یعنی مداومت بر تقوا
یعنی مداومت بر نماز اول وقت
یعنی مداومت بر ترک گناه
یعنی اکرام مادر
یعنی گذشتن از همه خوشی های دنیا و دایم السفر بودنیعنی شهادت امروز نتیجه زهد وتقوای بیش از۱۵-۱۰ساله است نتیجه دوری از شهر و خانواده و کشور و همه مستی های دنیا است.
#ياحسین...🏴
#یازهرا...🏴
#یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــــ...🏴
@zeinabiha2
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
#شهید_پاسدار_مدافع_حرم_محمدرضا_زارع_الوانی🌷🕊
محمدرضا در تاریخ دوم فروردین ماه سال ۶۱در استان همدان پا به جهان گشود.
لیسانسش را در دانشگاه افسری گرفته بود و برای ارشد هم شرکت کرده بود. درجه شان سرهنگ دومی بود.
فرمانده گردان نیروی مخصوص تیپ ویژه صابرین بود.
از بارزترین خصوصیاتش اخلاصش بود که به گفته همسر شهید بسیاری از کارهایی را که انجام میداد بعد از شهادت از آن مطلع شدند.
دوسال بیشتر زندگی مشترک با همسرشان نداشتند. در جلسه خاستگاری به همسرشان گفته بودند من ۱۳ دوست دارم که شهید شده اند و من هم در فکر شهادت هستم اگر میتوانید همسنگرم باشید یاعلی.پسری به نام محمد قاسم یادگاری ست که از آقا محمدرضا به یاد مانده است.
حدودا پنج مرتبه به سوریه اعزام شدند و در تاریخ هفتم مهرماه ۹۵ در سوریه به شهادت رسیدند.
شهید بارها چه لفظی و چه زبانی خبر شهادتشان را به خانواده شان داده بودند مثال بارز آن ۶ماه قبل از شهادتشان است که با همسرشان رفته بودند به امامزاده شهرشان که شهید گفته بودند برویم فلافل بخوریم
🍃🌹به گفته #همسرشان به فلافل😍 علاقه زیادی داشتند.🌹🍃
که این آخرین فلافل عمر من است و اگر این رانخورم دلت بعدا می سوزد.
همسرشهید ویکی خواهرشان قبل از تدفین شهید در مزارشان زیارت عاشورا قرائت کردند.
مهم ترین تاکید و توصیه شهید در وصیت نامه اش پیروی از ولایت فقیه و رعایت حجاب بود. به گفته خانواده شان از موضوع بدحجابی خیلی رنج میکشیدند......
#یازهرا...
.
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
@zeinabiha2
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد
🌸🍃🌺🍃🌸
....
آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدن در حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل این که مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همان طور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خنده ای دلگشا باز شد و سعی می کرد با حرکت لب هایش چیزی بگوید و من نمی فهمیدم چه می گوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پله ها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غم های دوری و تنهایی ام را از یاد بردم. چشمان کشیده و جذابش زیر پرده ای از خواب و خستگی خمیازه می کشید، اما می خواست با خوش رویی و خوش زبانی پنهانش کند که فقط به رویم می خندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم می رفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت:" قربون دستت الهه جان! چایی نمی خوام! زود آماده شو برین بیرون!" با تعجب پرسیدم:" مگه صبحونه نمی خوری؟" کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد:" چرا عزیزم! می خورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لب دریا بخوریم." نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم:" خب چی آماده کنم؟" که خندید و گفت:" این همه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟" و من تازه متوجه طرح زیبا و رویایی صبحگاهی اش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنان که از پله ها پایین می رفتیم، چادرم را هم سر کردم و بی سر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم می رفتیم که نگاهم کرد و گفت:" الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!" لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد:" دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متاهلم! به ارواح خاک امواتت برای من شیفت شب نذار!" از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم:" اتفاقا بگو حتما بعضی شب ها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی!"
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_یکم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد:" بخدا من همینجوری هم قدر تو رو می دونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس!" و صدای خنده شاد و شیرین مان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورت مان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را می درید و خلوت صبح ساحل را پر می کرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس می کردم خلیج فارس هم ملیح تر از هر زمان دیگری به رویم لبخند می زند و حس خوش زندگی را به یادم می آورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج می زد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بی نظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم:" مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟" کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد:" بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده!" سپس همچنان که با قاشق آش را هم می زد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد:" دیگه هرچی سخت باشه، از تحمل دوری تو که سخت تر نیس!" به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشن تر از همیشه به نظر می آمد و البته عاشق تر! متوجه نگاه خیره ام شد که خندید و گفت:" باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هرکاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!" از لحن درمانده اش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم می خواست که همچون او می توانستم بی پروا از احساساتم بگویم، از دلتنگی ها و بی قراری های دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانه ام بود که زبانم را بند می زد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_دوم
🌺🍃🌸🍃🌺
.....
سلام کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد:" علیک سلام! نمی گید من دلم شور می افته! نمی گید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن!" در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد:" صبح اومدن بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هرچی هم زنگ می زدم هیچ کدوم جواب نمی دادید! دلم هزار راه رفت!" تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشته ام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت:" شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود." به سمتش رفتم،رویش زا بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم:" ببخشید مامان! یواش رفتیم که بیدار نشید!" از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض کرد:" از خواب بیدار می شدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختر کجا رفته؟" شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت:" تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم بیرون! فکر نمی کردم انقدر نگران بشید!" سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی ادامه داد:" مامان شما برید، بقیه حیاط رو من می شورم." مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم:" حالا بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم!" سری جنباند و گفت:" نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد این جا، تو بیا بریم." به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم:" مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟" و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد:" چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف می کنم." سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد:" این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر می مونن!" تصور این که ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم می کرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمی توانستم به هیچ بهانه ای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم💚
ای در دل من اصل تمنا همه تو
وی در سر من مایهی سودا همه تو
هر چند به روزگار در می نگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
╔═.🍃.════╗
@zeinabiha2
╚════.🍃.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
رسید محرم،دل بی قراره
خدا به خیر بگذرونه با این همه غم
#حاج_میثم_مطیعی
🏴 #استقبال_از_ماه_محرم
╔═.🍃.════╗
@zeinabiha2
╚════.🍃.═╝