eitaa logo
زینبی ها
4.6هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.6هزار ویدیو
194 فایل
ما نسل ظهوریم اگر برخیزیم... _من!🍃 @zeinabiha22 _شرایط🥀 @Hh1400h _حرفتو ناشناس بزن... https://harfeto.timefriend.net/17367927276640 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
حضرت فاطمه زهرا (س) فرمود: حُبِّبَ إ لَیَّ مِنْ دُنْیاکُمْ ثَلاثٌ:تِلاوَةُ کِتابِ اللّهِ، وَالنَّظَرُ فی وَجْهِ رَسُولِ اللّهِ، وَالاْنْفاقُ فی سَبیلِ اللّهِ. (نهج الحیاة، ح 164) سه چیز از دنیا برای من دوست داشتنی است:تلاوت قرآن، نگاه به صورت رسول خدا، انفاق و کمک به نیازمندان در راه خدا. 
💕اوج نفرت💕 بدون اینکه نگاهم کنه کنارم ایستاد. _ادم بخواد گریه کنه از خونش نمیره بیرون. جای امن تو باید خونه باشه نه سالن ساختمون. در باز شد و اشاره کرد تا بیرون برم. پشت در خونه ایستادم و سرم رو پایین انداختم. _چرا گریه کردی؟ _دلم گرفته بود _کی باعث شد تا دلت بگیره _هیچ کس نفس سنگینی کشید و سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد در رو باز کرد داخل رفتم. _بیا بشین پیش ما سربزیر لب زدم _خوابم میاد خستم سنگینی نگاش رو روی خودم احساس کردم و بعد از سکوت چند ثانیه ای گفت _برو سمت اتاقم رفتم ناهید نگاهش روی چشم های اشکیم ثابت مونده بود. لبخند بی جونی بهش زدم و وارد اتاقم شدم در رو بستم و بهش تکیه دادم صدای ضعیف ناهید رو شنیدم _دعواش کردی؟ _نه _پس چرا گریه کرده بود _میگه دلم گرفته از در فاصله گرفتم به چمدونم که زیر تخت بود نگاه کردم بیرون کشیدمش جلوی در کمد گذاشتم. باید در رو قفل کنم چون علیرضا منتطر اجازه برای ورود نمیشه. با کم ترین سرعت ممکن کلید رو توی در پیچوندم. به کمد لباس هام نگاهی انداختم. اون همه لباس تو یه چمدون جا نمیشه الان میتونم فقط مقداریش رو تو چمدون بزارم. شروع به جمع کردن لباس هام کردم. دل کندن از شیراز و علیرضا و عمواقا با شرایط پیش اومده دیگه برام سخت نیست فقط مطمعنم دلتنگ برادرم میشم. بغضم رو قورت دادم تا اشکی که بواسطش قراره از چشم هام پایین بریزه باعث نشه تا علیرصا متوجه علت تصمیمم عجولانم بشه. الا دوست ندارم عذاب وجدان رو بهش هدیه بدم. لباس هایی که دوستشون داشتم رو تو چمدون گذاشتم و زیپش رو بستم صدای در اتاقم بلند شد و دستگیرش بالا و پایین شد و بلافاصله علیرضا گفت _در رو چرا قفل کردی فوری چمدون رو زیر تخت هول دادم و سمت در رفتم و بازش کردم داخل اومد. نگران نگاهم کرد _چرا قفل کردی؟ _میخواستم لباسم رو عکض کنم نگاهی به مانتوم که هنوز تنم بود کرد و ترجیح داد دنبال علت نباشه _احمدرضا زنگ زد گفت گفتی تصمیمت رو گرفتی! سرم رو پایین انداختم دلم میخواد خودم رو توی آغوشش ببندازم و گریه کنم. خودم رو کنترل کردم _اره تصمیمم رو گرفتم. _توی این تصمیم اجبار نبوده؟ قلبم به شدت درد گرفت چشم هام رو بستم و به سختی نفس کشیدم _نه اجبار نبوده. به این نتیجه رسیدم. دستش رو زیر بازم انداخت. _خوبی؟ نفس های کوتاه و که برای جلوگیری لز درد قلبم میکشیدم دستم رو برای علیرضا رو کرد. _نمیدونم چرا درد میکنه کمک کرد تا سمت تخت برم روش دراز بکشم با صدای بلندی گفت _ناهید یه کم اب بیار دستش رو گرفتم _خوبم علیرضا _باید بریم دکتر _نه نمیخواد هیچی نیست دردش کم تر شد و نفس راحتی کشیدم ناهید سراسیمه با یه لیوان آب وارد اتاق شد و بالای سرم ایستاد. با کمک علیرضا کمی از آب رو خوردم. و دوباره خوابیدم. برای اینکه از ناراحتی درش بیارم لبخند زدم گفتم _شاید برای خستگی راهه یکم بخوابم خوب میشم. _من همینجا میشینم تا بیدار شی بخواب عزیزم.
هدایت شده از دُرنـجف
🌷 ما هیچ‌کاره‌ایم و شما همه‌کاره‌اید... ❤️ بسپر به خودش...
هدایت شده از  حضرت مادر
اجرتون با حضرت زهرا(س) خدا خیرتون بده چراغ بعدی کدوم عزیز روشن میکنه؟
خوابیدن کنار دو تا ادمی که ناراحت نگاهت میکنن سختِ ولی چشم هام رو بستم و خستگی راه و گریه ی زیاد باعث شد تا پلک هام سنگین بشن خوابم ببره. دست تو دست احمدرضا با چشم هایی که به درخواست خودش بسته بودمشون راه میرفتم. _باز نکنی نگار دستم رو روی بازوش محکم تر کردم _خب بگو چیه میترسم بیافتم _نه من حواسم هست. فقط تا نگفتم باز نکن ایستاد و کنار گوشم زمزمه کرد _ حالا باز کن با صدای ناهید از رویایی که میدیدم بیدار شدم ولی چشم هام رو باز نکردم. _چرا به تو حرفی نزده _نمیدونم. از احمدرضا شنیدم _باید ببینیم چی شده که یهو تصمیم گرفته. _من نمیزارم اینجوری بره نگار غصه دار تصمیم گرفته. به احمدرضا هم گفتم بیاد نمیزارم بلافاصله ببرش باید بمونه تا نگار از رو تصمیمش مصمم باشه کوچکترین تردیدی داشته باشه اجازه نمیدم ببرش _من تو تصمیمت دخالت نمیکنم ولی به نظرم کارت اشتباهه. اینا زن و شوهرن باید پیش هم باشن _من از اول که احمدرضا بهم گفت نمیتونه شیراز زندگی کنه بهش گفتم نگار دوستت داره اجازه میدم با هم ازدواج کنید اما تحت هیچ شرایطی نمیزارم تا نگار کامل راضی نباشه ببریش. چشم باز کردم علیرضا فوری لبخند زد _بهتری با سر تایید کردم روی تخت نشستم. منتظر پرسیدن سوال هاش بودم اما حرفی نزد کاش احمدرضا از تصمیمم نمیگفت. احتمالا ناراحتی تو صدام باعث نگرانیش شده که فوری به علیرضا زنگ زده. با کمک علیرضا از اتاق بیرون رفتم. پیشنهادشون برای خرید رفتن که مطمعنم فکر ناهیده رو قبول نکردم. ولی تا شب اجازه نداد به اتاقم برگردم و تنها باشم. در نهایت دو ساعت بعد از خوردن شام به اتاقم برگشتم چراغ اتاق رو خاموش کردم روی تخت دراز کشیدم. چشم هام رو بستم تا اگر علیرضا به اتاقم اوند فکر کنه خوابم. نفس سنگینی کشیدم . خدایا کمکم کن در برابر شکوه مقاوم باشم. از همین الان دلهره و اضطراب روبرو شدن رو باهاش دارم. شاید درگیر نوزاد مرجان باشه و من رو بی خیال شه. باید به علیرضا بگم در رابطه با شکوه و رفتارش و عکس العمل های احمدرضا با احمدرضا اتمام حجت کنه. چقدر خوبه که علیرضا هست. 🖐🏻 کنیم😢 دارن‌اگر زودترمیتونیم‌مبلغی‌ازبدهی‌تسویه‌کنیم به (س)واریز بزنید واریزبزنید مستند کمک های قبلی داخل کانال هست 🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c 🙏 @Karbala15
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاء الله از اونایی باشیم که وقتی امام زمان اسممون رو میشنون، زیر لب بگن: خدا ان شاء الله حفظش کنه❤️