💢آقا جان از وصال بگو
دیگر دلتنگی هایمان مخصوص شب ها
جمعه نیست.🍃
روزبه روز و لحظه به لحظه
دلتنگ آمدنت هستیم.🌹
آقاجان تنها امید ادامه زندگیمان تپش های قلب شماست. 🌿
گویی بی قراری دلهای ما از شوق دیدار شماست. 💖
آقا بگو كه آمدنت نزدیك است!💞
آقاجان دیگر از انتظار نگو از وصال بگو.💚
از پایان جمعه های بی تو بگو!❣
آقاجان بگو كه به زودی هدهد صبا خبر از آمدنتان را نوید می دهد.💌
بگو كه می آیی و مرهم دل های شكسته و خسته ی ما می شوی.🤲
بگو كه دیگر غریب نیستیم😭
@zeinabion98☘
وقتی در گناه زندگی میکنی
شیطان کاری با تو ندارد❌
اما وقتی تلاش میکنی تا از اسارت
گناه بیرون بیایی اذیتت خواهد کرد!🔥
✨حاج آقا دولابی
@zeinabion98☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به نبودنش عادت کردیم❗️
🔹غیبت امام زمان متاسفانه برای بعضی از شیعیان عادی شده‼️
*اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج*
@zeinabion98☘
#فرنگیس
قسمت شصت و پنجم
بچه ام را بغل کردم و بیرون سنگر، بنا کردم به دویدن. دوباره هواپیما ها بمب ریختند. سر جایم میخکوب شدم. خشکم زده بود. انگار آخر دنیا بود. تن دختر بچه ای را دیدم که جلوتر از من، بدون سر می دوید. تکانتکان میخورد. ترکش بمب به گردنش خورده بود و سرش پریده بود. خون از محل سر بریده اش فواره میزد.
اول که این صحنه را دیدم، نفهمیدم چیست. مگر آدم بدون سر هم می شود؟! از روی لباس تنش، خواستم بفهمم کیست. یکدفعه مغزم از کار افتاد.
از وحشت جیغ کشیدم. آن طرفتر، مادرش خاور شهبازی را دیدم. او هم ترکش خورده بود و روی زمین نشسته بود. دوید و بچه اش را بغل کرد و جیغ کشید. بچه توی بغلش بود و جان می داد. مادرِ بیچاره روله روله میگفت و شیون می کرد. تا وقتی که جان از بدن بچه در رفت، گردنش میلرزید و مادرش صورتش را می خراشید.
تا روزی که زنده هستم، این صحنه را فراموش نمی کنم.
روی زمین نشسته بودم. خشک شده بودم. به خاور و دختر سر نداشتهاش نگاه می کردم. فکر کردم نفسم قطع شده. خونریزی دهان رحمان از یادم رفته بود. رفتم و بالا سر ننهخاور ایستادم. داشت موهایش را می کند. بچهاش آخرین نفسهایش را می کشید و خون از کنار رگ گردنش بیرون میزد. آرام تکان می خورد. شوکه شده بودم. تا حالا ندیده بودم یک انسان بی سر، اینطور جان بدهد. جگرم کباب شده بود. هیچ کاری نمیشد کرد.
ننه خاور با چشمهایش به من التماس میکرد. مگر من چه کار می توانستم بکنم؟ هیچ. هیچ.
نگاهم به سر بچه افتاد. از سر بچه خون می آمد. چشمهایش باز بود و داشت مرا نگاه میکرد. نگاهش روی من خیره مانده بود. داشتم از حال می رفتم. احساس کردم چیزی توی شکمم به من لگد زد. بچهام توی شکمم فریاد میزد. لگد میزد و ناراحتی می کرد.
صدای فریاد علیمردان از دور آمد. به طرف من می دوید و فریاد می زد. دستم را به زمین گرفتم و بلند شدم. دستهایش را در هوا تکان می داد و به سرش میزد. احساس کردم تمام استخوانهایم شکسته. خودم را جمع و جور کردم. خوب که گوش دادم، فهمیدم فریاد میزند:《 کاکه ام کشته شد؛ کاکه، کاکه ام.》 هراسان بود و گریان بود و دستپاچه. دویدم، دستش را گرفتم و گفتم:《 آرام باش، بگو ببینم چی شده؟》
وقتی ما را به آن حالت دید، زبانش بند آمد. خوب به رحمان که تمام لباسش خونی بود، نگاه کرد و پرسید:《 چرا از دهان رحمان خون می آید؟ زخمی شده؟》 گفتم:《 زخمی نشده، اما خون می آید.》
او را بغل کرد. سرتاپای شوهرم خونی بود. همهاش به طرف خانه برادرش اشاره میکرد. گیج شده بود. پرسیدم:《 چی شده؟》
به دیواری تکیه داد و گفت:《 برس به داد قهرمان، من نمی توانم.》 گفتم:《 قهرمان که الان پیش ما بود.》
علیمردان دیگر نمی توانست حرفی بزند. فقط به آن سمت ده اشاره می کرد. فهمیدم برادرش آنجا افتاده. به سمتی که اشاره کرده بود، دویدم.
وقتی رسیدم، خشکم زد. شوهرم پشت سرم می آمد. قهرمان را دیدم که روی زمین افتاده. پسرش مصیب هم کنارش افتاده بود. خون تمام بدنشان را پوشانده بود. قهرمان تکان نمی خورد. احساس کردم پاهایم بیحس شده است.
روی زمین کنارشان نشستم. آرام دست انداختم زیر سر برادر شوهرم و سرش را بلند کردم. دستم توی چیز نرمی فرو رفت. نرم بود و داغ. انگار لخته خون بود. خوب که نگاه کردم، دیدم مغزش است. مغز قهرمان توی دستم بود! نزدیک بود از حال بروم.
مصیب زیر پدرش افتاده بود. قهرمان را به سختی از روی بچه اش بلند کردم. بچه فریاد می زد و گریه می کرد. یک سالی داشت. همان بچهای بود که توی مینی بوس نافش را بریدم. مصیب را بغل شوهرم دادم و گفتم:《 تو حواست به رحمان و مصیب باشد، من الان برمیگردم.》
سریع به خانه رفتم و پتویی آوردم. قهرمان هنوز نفس داشت. با این که مغزش بیرون ریخته بود، اما دست و پا میزد. اشک می ریختم و کار می کردم. بلند بلند می گفتم:《 چیزی نیست کاکه قهرمان. خوب می شوی. الان میبریمت بیمارستان. کمی سرت زخمی شده...》
علیمردان مرا نگاه می کرد و می گریست. دوتا بچه ها را بغل کرده بود و روی خاکها نشسته بود و داشت صورت خودش را میکند. خودش را کاملاً باخته بود.
دلدردم شدیدتر شده بود. میدانستم حال خوبی ندارم. چارهای نبود. باید زخمیها را جمع میکردم. قهرمان را چرخاندم و توی پتو گذاشتم. باید او را به بیمارستان می رساندیم. به سمت جاده نگاه کردم. یک ماشین ارتشی، از بالا می آمد. از پشت سر، صدای همسایهمان رضا را شنیدم. به سرش زد و گفت:《 فرنگیس، چی شده؟ کمک می خواهی؟》 گفتم:《 فقط کمک کن قهرمان را بگذاریم توی ماشین.》
برادر شوهرم را توی ماشین گذاشتیم. ماشین آمده بود تا زخمیها را به بیمارستان برساند. به جز قهرمان، یکی دو تا از زخمیها را هم توی ماشین گذاشتیم. کمک کردم، چند تا پتو دور زخمیها پیچیدیم و به سمت جاده راه افتادیم. من هم سوار ماشین شدم تا با آنها بروم. کمی جلوتر، بلند به راننده گفتم:《 بایست.》
باورم نمیشد. مادر شوهرم گوشه ای روی زمین افتاده باشد. از ماشین پریدم پایین. وقتی پریدم، سنگ و شیشه و خار به پایم رفت. اهمیتی نداشت. تمام بدن مادرشوهرم پر از ترکش بمب بود. دست زیر بالش انداختم و او را بلند کردم. او را هم توی ماشین گذاشتم.
ماشین راه افتاد. سرعتش آنقدر زیاد بود که مرتب بالا و پایین می افتادیم. گردن قهرمان مرتب این طرف و آن طرف می افتاد. به راننده گفتم:《 آرامتر برادر!》
حق داشت. باید زودتر به بیمارستان می رسیدیم. نزدیک گردنه تق و توق، چشمهای قهرمان به بالا خیره شد. باورم نمیشد. خم شدم و فریاد زدم:《 کاکه قهرمان!》
چند بار صدایش زدم، اما فایده نداشت.
برادر شوهرم توی ماشین جان داد. وقتی چشم هایش را بست، شیون کردم؛ اما آرام. مادر شوهرم تقریباً بی حال بود. هوش و حواسش سر جا نبود. نخواستم طوری شیون کنم که چیزی بفهمد.
از بغض و درد، دلم داشت می ترکید. قهرمان شهید شده بود و مادرش را داشتم به بیمارستان می بردم. چه کسی می توانست باور کند؟ یاد خنده های شب قبلمان افتادم؛ حرفهای قهرمان و خوابش...
ماشین به سرعت حرکت میکرد و من بی حال شدم. راننده مرتب به پشت سرش نگاه می کرد. با ناراحتی پرسید:《 چی شده؟》
با بغض و ناله گفتم:《 چیزی نیست برادر!》
آرام زیر لب نالیدم و زمزمه کردم: برادر تو چند سال همسایه ام بودی. تو بودی که تبر را برایم ساختی. تبری که از تو برایم به یادگار مانده است. حیف این دست ها. این دست هایی که تبرها را ساختند. قهرمان تو برادرشوهرم بودی. استادم بودی. گریه می کردم و آرام با خودم حرف می زدم. دلم میخواست موهایم را می کندم. بعد با خودم گفتم بگذار دیدار مادر و فرزند به قیامت نیفتد. رسم داشتیم که هرکس میمُرد، دست مادرش را روی سینه اش میگذاشتند تا آرام شود. دست مادر شوهرم را گرفتم. بی حس بود. بیهوش بود. دستش را بوسیدم و روی صورتم مالیدم. بعد دستش را روی سینه قهرمان گذاشتم تا دیدارشان به قیامت نیفتد. دستش را آنقدر نگه داشتم تا به بیمارستان رسیدیم.
@zeinabion98☘
سلااااام خانم ها.🥰
خوبین؟🌹
⁉️یه سوال:
امروز مهم ترین کارتون چیه؟ می شه بگین؟ 🙂
_بخور بخواب😐
_درس بخونم برا استخدامی، زرشک پلو با مرغ واسه شوهرم بپزم، همیناااا🙂
_ناهار درست کنم، دخترم رو هر ۱ ساعت ببرم دشووری🤣🤣🤣🤣🤣
_هیچ کاری🤣🤣🤣😑😑
_درس خوندن که هنوز ادامه داره 🙁
_پسرم رو پارک ببرم، بعدشم کلاس😎
☘☘☘☘☘
@zeinabion98
🌱🌱🌱🌱
هر کسی ممکنه بعضی از کارها براش #مهم باشه،
کارهایی که هر روز دغدغه اصلی باشه،
#درس خوندن، 👨🎓👩🎓
#تمیز کردن خونه، 🏠
#درآمد،👨🔧👮♂️👷♂️
از پوشک جدا کردن بچه 👶
غذا گذاشتن 🥘🍲🥣
و...
#معصومین علیهم السلام هم #روزانه بعضی از کارها براشون مهم بود.
ولی در میان این کارها یه کاری برای ائمه خیییییلی مهم بود.
اونقدر #مهم که هییییییچ چیز نمی تونست مانع انجام اون کار بشه!
🌸🌸🌸🌸🌸
@zeinabion98
#نماز می خونی؟
_من یه مدت نمی خوندم. چند وقته شروع کردم به خوندن. خیلی خوبه خیییییلی.🙂 گاهی هنوز #صبح ها خواب می مونم. اما حتما #ظهر و #شب رو می خونم. نسبت به قبل آرامشم خیلی بیشتره و سبکترم. پیش خودم گفتم این همه کار به خاطر #بچه ام و #شوهرم و #مامان #بابام می کنم یه کار هم #به_خاطر_خدا. بعد دیدم اونقدر بهم #آرامش می ده که اصلا نمی تونم بذارمش کنار. وقت خاصی هم نمی گیره. فوقش روزانه همه نمازها با هم نیم ساعت چهل دقیقه.
_من اصلا یادم نمیاد تاحالا نماز صبح یا شب خونده باشم😞 نماز ظهر یا عشا را گاهی وقتا اونم دست پا شکسته خوندم یا اگه رفته باشیم جایی #زیارت میخونم تمام اعمال #خوب را انجام میدم ولی متاسفانه اصلا اهل #نماز و #روزه نیستم، گاهی وقتا از خودم متنفرم😣 تو رو خدا کمممممممممممممکم کنید دعاتون میکنم.
_منم زندگیم شده #عذاب_وجدان، از خودم بدم میاد😔.
☘☘☘☘☘☘
@zeinabion98
#نماز چه قدر مهمه؟
_سلام، به نظر من نماز مهم نیست،
خییییلی از آدما رو دیدم #نماز می خونن، #غیبت و #تهمت و هزارتا #کار_زشت دیگه هم می کنن! آدمایی که فقط خودشون رو #مومن می دونن، و بقیه رو #آدم حساب نمی کنن!
و خیلی از آدما رو هم دیدم که خییییلی باحالن، خوب و مهربون اند، #نماز هم نمی خونند و ادعایی هم ندارن، خیلی هم دوست داشتنی اند.
به نظر من دلت باید #پاک باشه، #نماز مهم نیست!
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
نظر شما چیه؟
@zeinabion98
اگر الگو زینب "س" است...💞💞
#نماز چه قدر مهمه؟ _سلام، به نظر من نماز مهم نیست، خییییلی از آدما رو دیدم #نماز می خونن، #غیبت و
سلام به دوستان گلم.🌺🌺🌺
من یه #طلبه ام، فکر کردم لازمه جواب این دوستمون رو بدم.
#دوست عزیزم!
بله! کسایی هستند #نماز می خونند ولی #بد هستند!
و کسانی هستند در عین #خوب بودن، نماز نمی خوانند!
اما از اینها نمی شه نتیجه گرفت #نماز مهم نیست!
شاید نماز کم کم باعث #هدایت اون فرد نمازخون بشه؟
و یا شاید نماز چنین اشخاصی از روی #ریا و #خودنمایی هست برای همین اثری در #اخلاق و رفتارشون نذاشته؟
شاید کسی که نماز نمی خونه و خیییییلی باحاله، روزی همین ترک نمازش باعث بدی و گناه کاری و #بدبختی او بشه؟
و هزاران شاید دیگر...
برای اینکه ببینیم نماز در زندگی مهم است یا نه، باید به کسانی نگاه کنیم که به اوج #خوبی و #کمال رسیده اند.
☘️باید از کامل ترین انسانها بپرسیم آیا نماز مهمه؟
کامل ترین و بهترین انسانها #معصومین علیهم السلام هستند. وقتی به سیره اهل بیت نگاه می کنیم می بینیم مهم ترین کار از نظر آنها نماز بود.
پیامبرمون، امامان مون در اوج خوبی، نماز هم می خواندند و تاکید می کردند هر کس #نماز نخواند از ما نیست.
☘️دوست خوبم!
برای اینکه نتایج درستی بگیری باید درست فکر کنی!
آدمهای #معمولی نمی تونن راه درست و مهم را به ما نشان دهند.
برای اینکه راه #درست رو بشناسی:
همیشه به کسانی نگاه کن که #بهترین هستند و به آخرین حد #کمال انسانی رسیده اند.
موفق باشی عزیزم🌹
#زندگی_معنوی
🍒🍒🍒🍒🍒🍒
@zeinabion98
برادر شوهرم را که پس آوردند، همه توی گورسفید جمع شدند تا جنازه را خاک کنیم. روستا، شهید و زخمی زیادی داده بود و همه عزادار بودند. مرد و زن سیاه پوشیده بودند. همه گریه می کردند. حدود بیست نفر از اقوام جمع شدند و جنازه را بردند تا غسل بدهند.
علیمردان مثل سایه این طرف و آن طرف میرفت. تمام غم دنیا روی دلم بود. اما انگار چیزی داشت از درون، شکمم را پاره میکرد. احساس کردم حال خوبی ندارم. باید تا بعد از مراسم چیزی نمی گفتم.
یک دفعه غرش هواپیماها بلند شد. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها در آسمان بودند. مردم شروع کردند به دویدن سمت سنگرها. خودم را توی سنگر انداختم و رحمان را بغل کردم. هواپیماها شروع کردند به بمباران، اما مردم توی سنگر بودند. بعد از مدتی، هواپیماها رفتند.
کنار چشمه گورسفید جمع شدیم. برادرم رحیم بیلی دست گرفت و گفت: 《 باید سریع قبرها را بکنیم. صدامی ها دوباره میآیند. باید عزیزانمان را خاک کنیم. زود باشید.》
رحیم مشغول کندن قبر شد. بیست نفر کنار قبر ایستاده بودند و گریه می کردند. این بار که صدای هواپیماها آمد، همه آن بیست نفر، به طرف قبری که رحیم می کند، هجوم بردند و خودشان را توی قبر انداختند.
از دیدن چیزی که می دیدم، شوکه شدم. فریاد زدم:《 بیایید بیرون. الان رحیم خفه میشود.》
اما همه می ترسیدند.
صدای رحیم از آن ته میآمد. فریاد میزد:《 خفه شدم.》
وحشتناک بود. قبر شده بود جانپناه. هواپیماها بمب نمی انداختند، فقط تیراندازی می کردند.
هواپیماها که رفتند. جماعت از توی قبر بیرون آمدند و رحیم توانست نفس بکشد. خیلی روز سختی بود. آن روز نُه نفر را خاک کردیم. هواپیماها مرتب می آمدند و بمب میانداختند و می رفتند. ما قبر می کندیم و گریه می کردیم و خاک می کردیم. برادرم رحیم و شاهمراد پسر داییم کمک کردند و جنازهها را خاک کردند.
می خواستیم مراسم بگیریم، اما با وجود هواپیماها فایده نداشت. نتوانستیم فاتحه بگیریم. ترسیدیم فاتحه بگیریم. از مردم خواستیم هرکس خودش فاتحه بدهد. شوهرم با صدای بلند گفت:《 خدا پدر و مادرتان را بیامرزد. قهرمان شهید شد و رفت. برایش فاتحه بدهید. راضی نیستیم کسی جانش را بخاطر فاتحه برادرم از دست بدهد.》
با دلی پر از غم، کمی روی خاک ها نشستم و گریه کردم. قهرمان مثل برادرم بود. مردم همه دوستش داشتند. دستم را توی خاک کردم و اشکهایم روی خاک قبرش ریخت. علیمردان، رحمان را بغل کرده بود و آن طرف نشسته بود. آرام گفتم:《 کاکه قهرمان، حلالمان کن.》
چقدر فاتحه اش مظلومانه و غریبانه بود.
از سر خاک قهرمان به خانه رفتم، اما حالم خوب نبود. دل درد امانم را بریده بود. نبات داغ درست کردم و خوردم، شاید حالم بهتر شود، اما بدتر شد. تمام بدنم عرق می کرد. سعی کردم تحمل کنم. به خودم گفتم چون ناراحت شدهام و داغ دیده ام، اینطور درد دارم.
شب بود. اقوام علیمردان از اسلامآباد آمدند دنبالمان. میگفتند اینجا خطرناک است، بیایید با ما به اسلام آباد برویم. حال مرا که دیدند، پرسیدند:《 چی شده؟》گفتم:《چیزی نیست، دل درد دارم.》
زن پسر عمویم توران گفت: 《 نکند بچهات می خواهد دنیا بیاید؟》 گفتم:《 نه، هنوز زود است. دو ماه دیگر مانده.》
توران گفت:《 ممکن است تکان خورده و زودتر بخواهد دنیا بیاید.》
آن شب ما را با خودشان به اسلام آباد بردند. شب به خانه برادر شوهرم رضا حدادی رفتیم. حالم خیلی بد بود، اما نمی خواستم از خواب بیدار شوند. تا ساعت شش صبح تحمل کردم. ساعت شش صبح بود که حالم بد شد.
کنار همان کوهی بودیم که خانهام بالای آن بود. یاد شبی افتادم که رحمان را به دنیا آوردم. اما الان زود بود. بچه ام باید مدتی دیگر به دنیا می آمد. وقتی درد امانم را برید، فهمیدم بچه ام زودتر دارد دنیا می آید. لرز شدید داشتم. علیمردان را بیدار کردم و گفتم برو دنبال کمک، بچهام دارد دنیا می آید.
شوهرم رفت دنبال توران. همین که توران رسید، بچه به دنیا آمد. توران که رحمان را به دنیا آورده بود، سهیلا را هم به دنیا آورد! بچه را توی پارچه پیچیدند و من از حال رفتم.
چشمم را که باز کردم، توی بیمارستان بودم. چشمهایم اول سفیدی میدید. بعد آرام آرام تختم را دیدم. من توی بیمارستان بودم. چنگ انداختم و ملحفه را گرفتم و خواستم بلند شوم. نتوانستم. آرام پرسیدم:《 کی اینجاست؟》
همعروسم توران کنارم بود. دستم را گرفت و گفت:《 بخواب فرنگیس، دیگر بس است. این همه خودت را اذیت کردی.》 گفتم:《 من کجا هستم؟》
لبخندی زد و گفت:《توی بیمارستان. حال دخترت خوب است. حال خودت بد شد، اما حالا خوبی. فقط بخواب.》
اما خواب به چشمم نمی آمد. سرم را برگرداندم و قیافه آشنایی دیدم. مادر شوهرم بود، روی تخت روبهرویی من. با خودم گفتم او اینجا چه کار میکند؟ چیزی یادم نمیآمد. سعی کردم به مغزم فشار بیاورم. دوباره همه چیز یادم آمد: مغز قهرمان، مصیب زیر تن قهرمان، مادر شوهرم با تن مجروح، مرگ قهرمان، دختر ننه خاور بدون سر...
همه چیز توی سرم چرخ می خورد. استفراغ کردم و دوباره از حال رفتم.
#ادامه_دارد
@zeinabion98☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤﷽❤
#قرار_روزانه
💢 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢 السلام علیڪ یابقیة الله یااباصالح المهدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💢السلام علیک یافاطمه المعصومه
🌸🌸🌸🌸🌸
@zeinabion98☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل به جمالت چقدر محشری
از راه هنوز نیومده دل میبری
#میلاد_امام_حسن_عسکری (ع) مبارک❤️🌹
صبحتون بخیر و شادی🌿☘
ممنون که امروزم با ما همراه هستید😘
@zeinabion98