#فرنگیس
قسمت دوم(بخش اول)
میدانستم جور کردن این پول برایش سخت است، اما به خاطر اینکه دل من نشکند، هر طور شده، پولش را جور کرده بود. پول کرایهام را به فرمان داد و پولی هم داد دست داییام. مادرم هم غذایی درست کرد و داد دستم. پدرم خوشحال بود که مرا به زیارت میفرستد. خوبِ خوب یادم هست که چشمهایش پر از اشک شده بود. میدانستم خودش هم دوست دارد بیاید زیارت. گوشۀ سربندش را جلوی چشمهایش گرفته بود و هایهای اشک میریخت.
از خوشحالی روی پاهایم بند نبودم. بالا و پایین میپریدم و مدام میرفتم پیش این و آن و میگفتم: «من هم میآیم زیارت!»
وقتی قرار شد حرکت کنیم، دویدم پشت جیپ و کنار بقیه نشستم. قرار بود ماشین یک عده را ببرد و برگردد بقیه را هم بیاورد. پدرم سفارشم را به همه کرده بود. با خوشحالی از پنجرۀ پشت ماشین او را نگاه میکردم و برایش دست تکان میدادم. پای دیوار ایستاده بود و رفتن ما را نگاه میکرد. راه که افتادیم، همه صلوات فرستادند. راستی راستی که از خوشحالی داشتم پرواز میکردم.
توی راه فقط شادی میکردم. زیاد بودیم. ته جیپ، کیپ تا کیپ هم نشسته بودیم و به هم فشار میآوردیم. گنبد زیارتگاه که از دور پیدا شد، همه بیاختیار صلوات فرستادند.
چم امام حسن، جای قشنگ و آبادی بود. پر بود از درخت خرزهره که گلهای صورتی داشت. و چشمهای پُرآب و قشنگ. دور تا دور چم و قدمگاه هم کوه بود. قدمگاه کنار چشمه بود. تا از ماشین پیاده شدیم، خودمان را به آب چشمه زدیم. یک رودخانه کوچک بود که ته آن سنگهای قشنگی داشت و آبش زلال بود؛ مثل اشک چشم.
وسایل را از ماشین پایین آوردیم و توی سایۀ درختها نشستیم. آنجا درخت نخل هم زیاد داشت. خیلی بلند بودند. هوا خنک بود. انگار به بهشت آمده بودیم. باورم نمیشد جایی اینقدر قشنگ نزدیک ما بوده باشد.
زنها وقتی وسایل را روی زمین چیدند، جمع شدیم و رفتیم زیارت. زیارتگاه گنبد قشنگی داشت. برای اولین بار بود جایی برای زیارت میرفتم. زنها به ما میگفتند توی قدمگاه نباید بازیگوشی کنیم. باید حرمت اینجا را نگه داریم و...
زنداییام گوهر گفت: «حاجتتان را بخواهید. امام حاجت شما را برآورده میکند.»
#ادامه دارد
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت سوم
میخندیدم و با شادی جواب میدادم: «خب، میخواستید دست شما هم بزرگ باشد! ببینید من چقدر جمع کردهام!»
با بچهها توی چشمه شروع به هلپرکی کردیم. داییام مرتب سفارش میکرد که مواظب باشیم. من هی میگفتم: «خالو، تماشا کن!»
دوست داشتم داییام ما را نگاه کند و ببیند چقدر خوشحالیم. میخندیدم و جیغ میکشیدم.
آن روز، مثل این بود که توی بهشت باشم. وقتی وسایل را جمع کردیم برگردیم، دلم گرفت. وسایل را که توی ماشین گذاشتیم و سوار شدیم، به شیشۀ عقب جیپ چسبیدم و به چم امام حسن نگاه کردم. انگار خوابی بود و رفته بود.
توی ماشین چند بار خوابیدم و بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، همه جا تاریک بود و به آوهزین رسیده بودیم. پدرم تا مرا دید، بوسید. دست به صورتم کشید و با همان دست، به صورت خودش کشید. صلواتی داد و گفت: «روله، زیارت قبول.»
اشک از روی ریشهای بلندش تا پایین ریخت. یک لحظه دلم سوخت. با خودم گفتم: «کاش کاکه هم همراهمان آمده بود.»
آن روز بهترین روز زندگیام بود ده ساله بودم. توی خانه مشغول کار بودم که صدای پدرم آمد. یاالله میگفت. فهمیدم میهمان داریم. زود به مادرم خبر دادم. مادرم سربندش را مرتب کرد و آمد توی حیاط. دو تا مرد، با پدرم وارد خانه شدند که تا آن موقع ندیده بودمشان. غریبه بودند. یواشکی از پدرم پرسیدم: «اینها کی هستند؟»
خندید و گفت: «از فامیل هستند، منتها تو تا حالا آنها را ندیدهای.» پرسیدم: «مال کدام ده هستند؟»
دستش را دراز کرد طرف دورها و جواب داد: «از عراق آمدهاند.»
نمیدانم چرا آن روز پدرم موقع حرف زدن با من، مرتب لبخند میزد. شب، مادرم مرغی سر برید و غذا درست کرد. دو تا مردِ میهمان، تا آخر شب با پدرم مشغول صحبت بودند. یواشکی صحبت میکردند و گاهی زیرچشمی نگاه به من میانداختند.
صبح که بلند شدم، مادرم داشت کره و شیر و پنیر روی سفره میگذاشت. وقتی پای سماور نشسته بود و چای میریخت، دیدم اشک روی صورتش قل خورد و چکید پشت دستش. با نگرانی پرسیدم: «دالگه، چیزی شده؟»
چه اتفاقی افتاده بود که مادرم بیصدا گریه میکرد؟ وقتی رو ازم برگرداند و جوابم را نداد، دوباره پرسیدم: «چی شده؟»
بدون اینکه حتی نگاهم کند، فقط گفت: «روله، چیزی نیست. فقط دعا کن.»
مرتب استکانها را توی کاسهای که جلوی دستش بود، میچرخاند و آبکشی میکرد. آن هم نه یک بار و دو بار. تعجب کرده بودم. بعد یکدفعه رو برگرداند طرفم، بغلم کرد و بنا کرد به اشک ریختن و هایهای گریه کردن. تا آن روز مادرم را اینطور ندیده بودم. اصلاً کمتر پیش میآمد مرا بغل کند. از ته دل ترسیدم. میدانستم اتفاق بدی دارد میافتد.
پدرم و دو تا مردی که از عراق آمده بودند و تازه فهمیده بودم اسمشان اکبر و منصور است، با هم حرف میزدند کنجکاو شدم. پشت درِ اتاق گوش ایستادم. پدرم میگفت: «من این دختر را به اندازۀ چشمانم دوست دارم.»
یکی از مردها جواب داد: «خیالت راحت باشد. ما که فامیل هستیم. حواسمان به او هست. بگذارید دخترتان خوشبخت شود.»
پدرم گفت: «نمیدانم چه کار کنم. باید فکر کنم. اینجا هم میتوانم شوهرش بدهم.»
مرد سرفهای کرد و گفت: «میتوانی. اما دخترت باید همیشه در حال کارگری باشد و برای این و آن کار کند. بگذار دخترت خانم خانۀ خودش باشد.»
سکوت شد و مرد ادامه داد: «کسی که میخواهیم فرنگیس را به او بدهیم، جوان خوبی است. عراق و ایران ندارد. مهم این است که آدم خوبی باشد. به خاطر خوشبختی دخترت، قبول کن.»
پدرم مرتب بهانه میآورد. همانجا که ایستاده بودم، خشکم زده بود. نمیدانستم باید چه کار کنم؛ خوشحال باشم یا ناراحت. عروسیها را دیده بودم، اما اینکه خودم عروس شوم... با بچهها هم گاهی عروسبازی کرده بودیم. نمیدانستم این حرفهاشان چه معنیای میدهد. هزار تا فکر به سرم آمد. تازه فهمیدم مادرم چرا ناراحت بود و گریه میکرد. بیچاره مادرم!
بعد از آن، پدر و مادرم بنا کردند به بحث و حرف. جرئت نداشتم خودم را نشان بدهم. منتظر بودم آن دو تا به نتیجهای برسند. در آن سن و سال، توی مردم ما، دخترها هیچ نقشی در ازدواجشان نداشتند. حتی تا وقت ازدواج، شوهرشان را نمیدیدند. فقط وقتی عقد میشدند، میفهمیدند شوهرشان کیست.
بیرون خانه با بچهها مشغول بازی بودم که پدرم صدایم زد. تا رفتم، گفت: «فرنگیس، باید آماده شوی. میخواهیم برویم سفر.»
#ادامه دارد
@zeinabion98
#فرنگیس
قسمت هفتم
سعی کردم عروسی خودم را ببینم و خوشحال باشم، اما وقتی به خودم میآمدم، میدیدم تمام صورتم پر اشک است. دست خودم نبود. دختری که چغالوند را یکنفس بالا میرفت، فرنگیسی که شبها تو تاریکی میایستاد تا پسرها را بترساند، حالا غریب مانده بود و هیچ کس را نداشت. تنهای تنها بودم من.
پدرم، هر بار به من میرسید، سرش را پایین میانداخت و به فکر فرو میرفت. میدانستم چه حالی دارد. مرا آورده بود که دیگر کارگری نکنم. به خیال خودش، میخواست خوشبخت شوم. او را که اینطوری میدیدم، دلم برایش میسوخت. برای اینکه ناراحت نباشد، میگفتم: «کاکه، ناراحت نباش. ببین من هم ناراحت نیستم.»
بعد سعی میکردم زورکی بخندم و خودم را خوشحال نشان دهم. اما پدرم، هر بار حرفهایم را میشنید، به گریه میافتاد. یک بار وسط هقهق گریهاش گفت: «فرنگ... کاکه... میخواهم خوشبخت شوی. دیگر دلم نمیخواهد سختی بکشی. تو را آوردهام اینجا تا از زیر بار آن همه محنت و سختی رها شوی.»
شب بود که اکبر با خوشحالی به پدرم گفت: «دیگر باید آماده باشیم. آنها فردا میرسند و به امید خدا فرنگیس را عقد میکنیم.»
پدرم سری تکان داد و گفت: «به امید خدا، من هم بعد از عقد فرنگیس برمیگردم.»
حال بدی داشتم. تازه داشتم میفهمیدم که قرار است چه بلایی بر سرم بیاید. اگر به خاطر پدرم نبود، شبانه راه میافتادم و از کوهها میگذشتم و برمیگشتم روستای خودمان.
آن شب همه در انتظار رسیدن داماد بودند و من، فرنگیس، دختری از ایران که فقط ده سال داشتم و روز قبل از آمدنم، با دخترهای روستا قرار گذاشته بودیم در کنار دیوار خانۀ ما عروسکبازی کنیم، در خانقین، شهری از عراق، در انتظار کسی بودم که بیاید و مرا به همسری برگزیند. آری، میدانستم دیگر هیچ کدام از اقوام و فامیلم را در ایران نخواهم دید. آن شب، سعی کردم به آنها فکر کنم و قیافۀ تکتکشان را خوبِ خوب به خاطر بسپارم.
با گریه و اشک خوابم برده بود که صدای درِ خانه، همه را از خواب پراند. صدای داد و فریاد کسی میآمد. کسی محکم و دیوانهوار به در میکوبید؛ فریاد میکشید و نعره میزد. صدایش برایم آشنا بود. به پدرم نگاه کردم تا بفهمم چه خبر شده. رنگش پریده بود. از بیرون خانه، صدای شیهۀ اسب میآمد.
مرد صاحبخانه، تفنگ به دست گرفت و رفت دم در. در را باز نکرد. از همان پشت در پرسید: «کی هستی؟ اینجا چی میخواهی؟»
صدای کلفتی آمد: «من گرگینم، گرگینخان. در را باز کن، تا نشکستم آن را.»
از تعجب خشکم زده بود. گرگینخان، پسرعموی پدرم بود. یک لحظه از ذهنم گذشت او اینجا چه میکند؟ چطور آمده بود و میخواست چه کار کند؟
همین که صاحبخانه در را باز کرد، گرگینخان سوار بر اسب وارد حیاط شد. همه به استقبالش رفتند. مرد صاحبخانه کمک کرد گرگینخان پیاده شود و بلافاصله اسبش را گوشهای بست. گرگینخان لباسهایش را تکاند
و آمد داخل. همین که پدرم خواست با او دست بدهد، با چشمهای قرمز به پدرم اخم کرد و بلند گفت: «چه دستی داری که با من بدهی؟! من با تو حرفی ندارم.»
بعد دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «به طلب فرنگیس آمدهام... آمدهام فرنگیس را برگردانم.»
پدرم با تعجب پرسید: «فرنگیس را برگردانی؟!»
گرگینخان به طرف پدرم خیز برداشت و یقهاش را گرفت. همه میانجی شدند، اما گرگینخان یکی دو تا سیلی محکم به صورت پدرم زد. از ناراحتی و ترس، به گریه افتاده بودم. رفتم جلو، دست گرگینخان را گرفتم و گفتم: «نزن، پدرم را نزن!»
گرگینخان که اشکهایم را دید، کمی آرامتر شد. روی زمین نشست و تکیهاش را داد به دیوار. بنا کرد با پدرم حرف زدن. پدرم گوشۀ دیگر اتاق نشست و سرش را پایین انداخت. گرگینخان دستش را به طرف پدرم نشانه رفته بود و با هر جملهاش، یک بار تکرار میکرد: «خجالت نمیکشی؟ دخترت را آوردهای به خاک اجنبی و میخواهی اینجا شوهرش بدهی؟ نکند نان نداری که به دخترت بدهی؟ نداری که خرجش را بدهی؟ آمدهام فرنگیس را با خودم ببرم. اصلاً خودم خرجش را میدهم، اما توی خاک خودمان و توی خانۀ خودمان. فرنگیس مال ماست، مال اجنبیها نیست. ناموس ما را دست عراقی میدهی تو مرد؟»
پدرم سرش را پایین انداخته بود و لام تا کام حرفی نمیزد. گرگینخان چایش را سر کشید و انگار که نفسش تازه شده باشد، دوباره شروع کرد به داد زدن و فریاد کشیدن و گلو دراندن.
فامیلها سعی کردند او را آرام کنند. هر چه میکردند، فایده نداشت. او را بلند کردند و بردند توی آن یکی اتاق. اکبر گفت: «فعلاً استراحت کن، بعد حرف میزنیم.»
#ادامه دارد...
@zeinabion98
#ادامه
آنان بعد از ادای مراسم عبادت، به محضر پیامبر صلی الله علیه و آله آمدند وبه رسول خدا صلی الله علیه و آله گفتند: شما چه ادعائی دارید؟
پیامبر(ص) فرمود: من مردم را به آئین #توحید دعوت میکنم و از آنان میخواهم که شهادت بدهند خدائی جز خدای یگانه وجود ندارد ومن پیامبر خدا هستم . از منظر دین من عیسی بن مریم بنده و مخلوق خداوند عالمیان است . غذا میخورد و آب مینوشد وسخن میگوید.
پیامبر اکرم به هیات اعزامی فرمود: پدر آدم که بود؟ آنان در جواب عاجز شدند و با حالتی حیرت زده به همدیگر نگاه کردند. وقتی آنان از جواب فروماندند، پیامبر صلی الله علیه و آله بار دیگر آنان را به اسلام دعوت کرد و آنها برای رهایی خویش تظاهر به اسلام کرده و گفتند: «ما مسلمان شدیم .» پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه! دروغ میگویید و شما را علاقه به صلیب موهوم عیسی علیه السلام و شراب خواری و خوردن گوشت خوک مانع میشود که قلبا دین حق را بپذیرید!
چون آنها از پذیرش حق سرباز زدند، در همان لحظه #آیه_مباهله نازل شد که «هرگاه بعد از دانشی که (درباره مسیح) به تو رسیده، کسانی با تو به مجادله و ستیز برخیزند، بگو: بیایید ما فرزندان خود را دعوت کنیم، شما هم فرزندان خود را، ما زنان خویش را دعوت نمائیم، شما هم زنان خود را، ما از جانهای خود دعوت میکنیم شما هم از جانهای خود; آنگاه مباهله کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم .»
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@zeinabion98
#ادامه
🌺نصارای نجران بعد از شنیدن این آیه، گفتند: این کاری منصفانه است و بعد از قرار گذاشتن وقت مباهله، برای کسب آمادگی به منازلشان رفتند .
در جلسه ای که مسیحیان نجران تشکیل دادند، بزرگ آنان به سایرین گفت: اگر محمد، فردا با عده ای از یاران و اصحابش برای #مباهله آمد، ما هم با او مباهله میکنیم و او قطعا پیامبر خدا نیست; اما اگر با خاندانش برای #مباهله حضور یافت، ما نباید به این کار دست بزنیم; زیرا اگر او خاندان نزدیکش را برای این کار انتخاب کند و حاضر شود آنها را فدا نماید، حتما او پیامبر است و در ادعایش راستگو است .
صبح روز بعد، نصارای نجران آمدند و در محل مقرر ایستادند و منتظر ورود پیامبر صلی الله علیه و آله بودند . ناگهان مشاهده کردند که حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله کودکی را در آغوش گرفته و دست کودکی دیگر را در دست دارد و زن و مردی پشت سر او قدم برمیدارند و با شکوه و جلال و هیبت معنوی خاصی به پیش می آیند .
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@zeinabion98
#ادامه...
در آن حال پیامبر به همراهانش توصیه فرمود که من هرگاه نفرین کردم، آمین بگویید .
روحانیون نجران از گروه زیادی از انصار و مهاجرین که برای تماشای مباهله آمده بودند، سؤال کردند: اینها چه نسبتی با محمد صلی الله علیه و آله دارند؟ آنان پاسخ دادند: آن مرد علی بن ابی طالب، داماد اوست و آن زن فاطمه، دخترش می باشد و آن دو کودک حسن و حسین، فرزندان فاطمه و علی هستند .
روحانیون نصارا با دیدن این منظره خود را باخته و نگران شدند; به طوری که رئیس آنان گفت: من عذاب را در چند قدمی خود احساس میکنم; زیرا او به راه خود ایمان راسخ دارد، وگرنه هیچ گاه فردی که در کار خود تردید داشته باشد، عزیزان و نور چشمان خود را در معرض عذاب الهی قرار نمیدهد . اگر با این وضع دست به نفرین برداریم، تمام ما نابود خواهیم شد و تا روز قیامت یک نفر نصرانی روی زمین باقی نخواهد ماند و نام کلیسا از حافظه تاریخ محو خواهد شد .»
آنان عاجزانه عرضه داشتند: ای ابوالقاسم! ما مباهله نمی کنیم، تو دین خود را داشته باش و اجازه بده ما هم به دین خود باقی بمانیم .
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: نه . اگر حاضر به مباهله نیستید، مسلمان شوید . اسقف گفت: نه! مسلمان نمی شویم و چون توانائی جنگ نداریم، مانند سایر اهل کتاب جزیه می دهیم . پیامبر صلی الله علیه و آله پذیرفتند و مصالحه نمودند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@zeinabion98
زندگی به رنگ خدا❤
#داستان_کوتاه ✨تاجر متوکل✨ ☘️در زمان پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم مردی همیشه متوکل به خ
#ادامه
🌱چون تاجر این کلمات بر زبان جاری ساخت و به دریای صفت توکل خویش را انداخت، دید سواری بر اسب سفیدی نمودار شد، و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوکل، دشمن خدا را کشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود. تاجر گفت: تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟
گفت: من توکل توام که خدا مرا به صورت ملکی در آورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد: که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، پس غایب شد. تاجر به سجده افتاد و خدای را شکر کرد و به فرمایش پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم در باب توکل اعتقاد بیشتری پیدا کرد.
پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله رسید و آن واقعه را نقل کرد، و حضرت تصدیق فرمود آری #توکل را به اوج سعادت میرساند و درجه متوکل درجه انبیاء و اولیاء و صلحاء و شهداء است.
🍃🍃🍃🍃🍃@zeinabion98