| #خـــاطرات
خیلی کم خانه بود .
ولی همان وقت کمی هم که پیش
خانواده می گذرانید ،
سرشار از مهربانی و ایمان
و محبت و آرامش بود.
روزهایی که خانه بود ،
در کار خانه کمک می کرد.
یک روز صبح دیدم
پایین شلوارش را تا کرده
آستین ها را بالا زده و
رفته در آشپزخانه.
ازش پرسیدم :
حاج آقا ، چرا اینطوری کرده ای؟
گفت: به خاطر خدا و
برای کمک به شما.
بعد هم وضو گرفت
و شروع کرد به جمع و جور کردن
وسایل ها. ناراحت شدم.
رفتم که نگذارم کاری کند.
چون می فهمیدم چقدر سخت است ،
تا آمدم وارد آشپزخانه شوم ،
در را به رویم بست و گفت:
خانم ،
بروید بیرون ،
مزاحم نشوید .
پشت در التماس می کردم :
حاج آقا، شما را به خدا ،
بیایید بیرون.
من ناراحت می شوم .
خجالت می کشم.
می گفت: چیزی نیست.
الان تمام می شود.
آشپزخانه را مرتب کرد.
ظرف ها را چیده بود سر جایش .
روی اجاق گاز را تمیز کرده بود.
بعد شلنگ آورد و کف آشپزخانه را شست.
در را که باز کرد ،
آشپزخانه شده بود مثل دسته گل . نمی دانستم چه بگویم.
تکیه داده بودم به دیوار ،
گفتم: آخه چرا این کار را می کنی من خجالت می کشم .
گفت : می خواستم من هم کمی کمکتان کنم.
از من ناراحت نباشید .
محبتش را به من این طوری نشان می داد....
#شهیدصیاد_شیرازی
@zeinabion98