داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل اول)
قسمت۷🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بودتاازشوهربیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پر کنم.باهرتکانی که شاخه های نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خا ک و صدای پای جارو هم به جمعمان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتنا ک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درحیاط،سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: »کیه؟!!!« لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: »عادلی هستم.« چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود نا گهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: »ببخشید... چند لحظه صبر کنید!« شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه ای که به گمانم صدای قدم هایم تا کوچه رفت. پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده وپُراحساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن »ببخشید!« وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همان جایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. بهِ ساختمان رسید، ضربه ای به در شیشه ای زد و گفت: »یا الله...« کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد.به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: »ببخشید!« و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جواب دادم: »خواهش میکنم.« در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه ِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازی نخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا میفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتنا ک بود. دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم.👇
🆔:@zeinabyavaran313
هر چند پذیرفتن این همه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانواده مان
تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آ گاه بود. .......
ادامه دارد.....
نویسنده:فاطمه ولی نژاد🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
🆔:@zeinabyavaran313
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کار خوب پلیس
کار خوبی که مدافعان وطن برای فرزندان شهید انجام دادند👏
فرزندان شهدای لشکر تیپ فاطمیون امسال با همراهی پلیس به مدرسه رفتن
🆔:@zeinabyavaran313
🌷🌱
اگـردلتـان گرفٺ یاد #عـاشورا
کنید ومطمئن باشید #غـم شمـا
از غـم #امُالمصائب خانم زینـب
کبری سلام الله علیها خیلی کمتر
اسٺ🍂💔
#شهیدمحمدرضا_دهقانامیری♥️
🆔:@zeinabyavaran313
با سلام و احترام
قابل توجه خانواده های محترم
با توجه به اتمام زمان مسابقه مقدماتی مفاهیم"سیمای خانواده"لطفا هر چه سریع تر نسبت به تحویل پاسخنامه به مرکز فرهنگی خانواده ،اقدام نمایید.
همچنین آزمون نیمه نهایی از ۶ فصل اول کتاب به صورت حضوری در تاریخ۲۱ مهر،روز یک شنبه،ساعت ۱۶ عصر در مکان مرکزآموزش امام صادق علیه السلام برگزار میگردد.
۶ نفر ازنفرات برترمسابقه مرحله نیمه نهایی به مسابقه کشوری در شهر مقدس مشهد اعزام خواهند شد.همچنین به بسیاری از برگزیدگان جوایز نفیس داده میشود.
🆔:@zeinabyavaran313
[ عکس ]
‼️ اولویت همسرداری و مادری
🔷س 1774: آیا زن تحصیل کرده متأهل و دارای فرزند، در شرایط فرهنگی فعلی جامعه، برای حضور در عرصه #جهاد_فرهنگی در سطح جامعه (مثل تدریس، مربی گری و ...) #تکلیف دارد؟ اگر این حضور باعث آسیب به #فرزندداری، #خانه_داری و آرامش زن در خانه شود، جایز است؟
✅ج: انجام امور مربوط به مقام رفیع مادری و همسری، برای زن در #اولویت قرار دارد، البته اگر بانوان بتوانند افزون بر #تربیت_فرزندان_صالح و #همسرداری که خود جهاد محسوب می شود، با حفظ حریم ضوابط شرعی، در عرصه های مختلف فرهنگی تلاش کنند، بسیار پسندیده است.
#مقام_زن #اولویت_همسرداری #اولویت_تربیت_فرزند #فعالیت_فرهنگی_بانوان #تکلیف #جهاد_فرهنگی
#تربیت_فرزندان_صالح
🆔 @zeinabyavaran313
#حدیث
💠امیرالمٶمنین علی(علیه السلام):
🔴من اَیقَنَ باالآخرةِ لَم یَحرِص عَلَی الدُّنیا🔅
🔷کسی که به آخرت یقین داشته باشد،هرگز بر دنیا حریص نمیشود‼️
📚غرَرُ الحِکَم/ص۱۵۱
🆔 @zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه:
🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَ لَوْ جَعَلْنَاهُ مَلَكًا لَّجَعَلْنَاهُ رَجُلًا وَلَلَبَسْنَا عَلَيْهِم مَّا يَلْبِسُونَ»
و اگر او را فرشته اى قرار مى دادیم، به یقین وى را به صورت انسانى در مى آوردیم. باز(به پندار آنان) کار را بر آنها مشتبه مى ساختیم. همان طور که آنها بر دیگران مشتبه مى سازند.
(انعام/۹)
🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر❇️
در آیه بعد به پاسخ دوم مى پردازد و آن این که: پیامبر(ص) به مقتضاى مقام رهبرى و عهده دار بودن امر تربیت مردم، و سرمشق عملى به آنها دادن، لازم است از جنس خود مردم و همرنگ و هم صفات آنها باشد و تمام غرائز و صفات انسان در او وجود داشته باشد; زیرا فرشته علاوه بر این که براى بشر قابل رؤیت نیست، نمى تواند سرمشق عملى براى او گردد، چون نه از نیازها و دردهاى او آگاه است و نه به وضع غرائز و خواسته هاى او آشنا است.
و به همین دلیل، رهبرى او نسبت به موجودى که از هر جهت با وى فرق دارد، کاملاً نارسا خواهد بود.
لذا قرآن در جواب دوم، مى فرماید: اگر ما او را فرشته قرار مى دادیم و به پیشنهاد آنها عمل مى کردیم، باز، لازم بود تمام صفات انسان را در او ایجاد کنیم، و او را به صورت و سیرت مردى قرار دهیم (وَ لَوْ جَعَلْناهُ مَلَکاً لَجَعَلْناهُ رَجُلاً).
🌼🌼🌼
از آنچه گفتیم روشن مى شود: منظور از جمله لَجَعَلْناهُ رَجُلاً این نیست که فقط شکل انسان به او مى دهیم که بعضى از مفسران پنداشته اند، بلکه منظور این است که: او را از نظر ظاهر و باطن متصف به صفات انسانى مى سازیم.
سپس نتیجه مى گیرد که با این حال همان ایرادات سابق را بر ما تکرار مى کردند که چرا به انسانى مأموریت رهبرى داده اى و چهره حقیقت را بر ما پوشانیده اى؟! (وَ لَلَبَسْنا عَلَیْهِمْ ما یَلْبِسُونَ).
لَبْس (بر وزن درس) به معنى پرده پوشى و اشتباه کارى است، و لُبْس (بر وزن قفل) به معنى پوشیدن لباس است (ماضى اول لَبَسَ بر وزن ضَرَبَ و ماضى دوم لَبِسَ بر وزن حَسِبَ مى باشد) و روشن است که در آیه، معنى اول اراده شده است، یعنى: اگر فرشته اى مى فرستادیم باید به صورت و سیرت انسانى باشد، و در این موقع به عقیده آنها ما مردم را به اشتباه و خطا انداخته بودیم و همان نسبت هاى سابق را بر ما تکرار مى کردند ـ همان طور که خود آنها افراد نادان و بى خبر را به اشتباه و خطا مى افکنند، و چهره حقیقت را بر آنها مى پوشانند ـ بنابراین نسبت لَبْس و پرده پوشى به خدا از زاویه دید آنها است.
«تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۹ سوره انعام »
🆔:@zeinabyavaran313
May 11