eitaa logo
شمیم خانواده
1.5هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
7.9هزار ویدیو
519 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل دوم) قسمت 55✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ »هروقت امری داشتید، مجید شماره منو داره یه زنگ بزنید، من سریع میام!« و منتظرقدردانی ما نشد و به سرعت از خانه بیرون رفت. عمه فاطمه به اتاق داخل راهرو اشاره کرد و گفت: »بفرمایید اینجا چادرتون رو درآرید. ما نامحرم تو خونه نداریم،راحت باشید!« تشکر کرده و برای تعویض لباس به اتاق خواب رفتیم. اتاق خواب بزرگی که عکس مردی با محاسنی سپید روی دیوارش نصب شده و ظاهرا اتاق خود عمه فاطمه بود. مجید پشت سرمان به اتاق وارد شد و با اشاره به عکس روی دیوار گفت: »شوهر عمه فاطمه اس! دو سال پیش فوت کردن!« سپس رو به مادرکرد و با مهربانی ادامه داد: »مامان! هر چی لازم داشتید به خودم بگید براتون بیارم!«مادر سری تکان داد و با گفتن »خیر ببینی مادرجون!« پاسخ محبت مجید را داد.از رنگ زرد صورت و لبهای سفیدش فهمیدم باز حالت تهوع به سراغش آمده که به چشمانش که میان هاله سیاهی به گود نشسته بود، نگاه کردم و با نگرانی پرسیدم: »مامان! حالت تهوع داری؟« نتوانست جوابم را به زبان بگوید و سرش رابه نشانه تأیید فرو آورد. مجید به تختخوابی که با روتختی زرشکی رنگی پوشیده شده بود، اشاره کرد و گفت: »مامان! عمه فاطمه این تخت رو برای شما مرتب کرده! اگه حالتون خوب نیس، همینجا دراز بکشید!« مادر لب های خشکش رابه سختی از هم گشود و گفت: »نه مادرجون! بریم بیرون!« و همچنانکه دستش در دست من بود، با قامتی که انگار طاقت سرپا ایستادن نداشت، از اتاق بیرون آمد و روی مبل قهوهای رنگ کنار هال نشست. عمه فاطمه با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و مجدداً خوش آمد گفت و پیش از آنکه من فرصت کنم از کنارمادر برخیزم، مجید از جا پرید، سینی را از دستش گرفت و گفت: »عمه! شمابفرمایید بشینید!« سپس سینی را مقابل من و مادر روی میز شیشه ای گذاشت و باشرمندگی ادامه داد: »عمه! اینجوری که بده ما جلوی شما چایی بخوریم!« که عمه فاطمه لبخندی زد و با لحنی پرعطوفت، جواب برادرزاده اش را داد: »قربونت برم عمه جون! من تشنه ام نیس! اصلًا هم دلم چایی نمیخواد، شما با خیال راحت بخورید!« سپس چین به پیشانی انداخت و با گفتن »قند یادم رفته!« خواست ازجایش بلند شود که مجید به سمت آشپزخانه رفت و با گفتن »الان میارم.« خیال عمه را راحت کرد. عمه صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، با لحنی دلسوزانه رو به مادر کرد: »خدا بیامرزه داداش و زن داداشم رو! هر وقت مجید رو میبینم داغشون برام تازه میشه!« مادر به نشانه همدردی آهی کشید و عمه اشکی که گوشه چشمش نشسته بود، با سرانگشتش پا ک کرد تا مجید متوجه نشود. ساعتی نشستیم و در این مدت از همه نوع پذیرایی و مهماننوازی عمه فاطمه لذت بردیم. از میوه و شیرینی و شربت گرفته تا دم نوش مخصوصی که برای حالت تهوع مادر تدارک دیده بود و همه این کارها را در حالی میکرد که روزه بود و لبانش به خشکی میزد. گاهی با خوش صحبتی اش سرِ ما را گرم میکرد و گاهی کنترل تلویزیون را به دست میگرفت و سعی میکرد با یافتن برنامهای جالب توجه، وقت ما را پُر کند و خلاصه میخواست به هر صورت، فضای راحتی برای ما فراهم کندتا ساعت 30:12 که دخترش ریحانه از راه رسید و جمع ما را گرمتر کرد. ریحانه هم مثل مادرش زنی محجبه بود و مقابل مجید، فقط نیمی از صورتش از زیر چادرنمایان میشد. با مهربانی به ما خوش آمد گفت، کنار مادر نشست و برای آنکه به انتظارمان پایان دهد، بیمقدمه شروع کرد: »حاج خانم! براتون وقت گرفتم که به امید خدا همین امروز بعد از ظهر بریم.« مادر لبخندی زد و با گفتن »خیر ببینی عزیزم!« قدردانی اش را ابراز کرد که ریحانه با لبخندی ملیح پاسخ داد: »اختیاردارید حاج خانم! وظیفم بود! شما هم مثل مامان خودم هستید!« سپس رو به من کرد و گفت: »إنشاءالله که نتیجه میگیرید و با دل خوش برمیگردید بندرعباس.«که صدای اذان ظهر بلند شد و ما را مهیای نماز کرد. من و مادر وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به اتاق رفتیم. داخل اتاق دو سجاده زیبا پهن شده و با هوشیاری میزبان، مُهری هم رویش نبود تا به مذهب میهمان هم احترام گذاشته شود. کمک مادر کردم تا با درد کمتری چادرش را سر کند و آماده نماز شود که هر حرکت اضافی به درد غیرقابل تحمل بدنش اضافه می کرد. نمازم زودتر از مادر تمام شد واز اتاق بیرون آمدم که دیدم مجید هنوز روی سجاده سر به مُهر دارد و لبانش به دعامیجنبد. حضورم را احساس کرد و با کوتاه کردن سجده اش سر از مُهر برداشت.نگاهش کردم و گفتم: »مجید جان! برای مامانم دعا کن!« همچنانکه سجاده اش را میپیچید، به رویم لبخندی زد و گفت: »اتفاقاً داشتم برای مامان دعا میکردم.«و زیر لب زمزمه کرد: »إنشاءالله که دست ُپر بر میگردیم!« به چشمانش خیره شدم و با صدایی آهسته پرسیدم: »نگران حرف ابراهیم و بابایی؟« با شنیدن نام ابراهیم و پدر، نگرانی در چشمانش موج زد و خواست چیزی بگوید
که مادررسید و نتوانست نگرانی اش را با من در میان بگذارد، در عوض به صورت مادرخندید و گفت: »قبول باشه!« مادر با چهره ای که از درد و ناراحتی در هم رفته بود،در جواب مجید لبخندی زد و روی مبل نشست. ریحانه در سکوت میز نهار راآماده میکرد که به کمکش رفتم. با دیدن من لب به دندان گزید و با خوش زبانی تعارف کرد: »شما چرا زحمت میکشید؟ بفرمایید بشینید!« دسته بشقابهارا از دستش گرفتم و گفتم: »شما دارید با زبون روزه این همه زحمت میکشید،ما به انداره کافی شرمنده هستیم!« پارچ آب را وسط میز گذاشت و جواب داد:»إنشاءالله بتونم براتون یه کاری بکنم، اینا که زحمتی نیس!« که با آمدن دیس برنج و ظرفهای خورشت، میز نهار تکمیل شد و عمه فاطمه برای صرف نهار،تعارفمان کرد و خودشان برای اینکه ما راحت باشیم، تنهایمان گذاشتند. خوردن یک قاشق از برنج و خورشت فسنجان کافی بود تا بفهمم دستپخت عمه فاطمه هم مثل اخلاق ومیهمان نوازی اش عالی است، اخلاقی که خانه اش را در این شهرغریب، مثل خانه خودمان راحت و دوست داشتنی می کرد، گرچه مادر معذب بود و مدام غصه می خورد و سرانجام با ناراحتی رو به مجید کرد: »مجید جان!ای کاش میذاشتی ماه رمضان تموم شه، بعد میاومدیم. اینجوری که نمیشه این بنده خداها با زبون روزه همش زحمت میکشن و از ما پذیرایی میکنن.« مجید لبخندی زد و با شیرین زبانی پاسخ داد: »چاره ای نبود مامان، هر چی زودتر میاومدیم بهتر بود.« همچنانکه نهار میخوردیم، صدای خوش قرائت قرآن ازداخل اتاق میآمد که مجید به نگاه کنجکاو من و مادر لبخندی زد و گفت: »عمه فاطمه همیشه ماه رمضان با نوارهای استاد پرهیزگار ختم قرآن میکنه.« مادر از شنیدن این جمله آهی کشید و همچنانکه به در نیمه باز اتاقی که صوت قرآن از آنجا به گوش میرسید، نگاه میکرد، گفت: »چهار روز از ماه رمضان گذشته و من هنوز نتونستم یه خط قرآن بخونم!« سپس رو به مجید کرد و با لحنی لبریز افتخار ادامه داد: »من هر سال ماه رمضان یه دور قرآن رو ختم میکردم!« مجید با غصه ای که در چشمانش نشسته بود، لبخندی امیدبخش نشان مادر داد و گفت:»إنشاءالله خیلی زود حالتون خوب میشه!« و مادر با گفتن »إنشاءالله!« خودش رابا غذایش مشغول کرد، هر چند از ابتدا جز مقدار اندکی چیزی نخورده بود و خوب میدانستم از شدت حالت تهوع و درد نمیتواند لقمه ای را به راحتی فرو بدهد. احساس سخت و زجرآوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید هم معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور میکرد. نهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابها، ریحانه از اتاق خارج شد و به کمکم آمد. هر چه کردم نتوانستم مجابش کنم که برود و برای شستن ظرفها دست به کار شد. با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای خانوادگی اش را آورده وحسابی مادر را سرگرم کرده است. با دیدن من، به رویم خندید و گفت: »الهه جان!بیا بشین، عکسهای بچگی مجید رو نشونت بدم!« به شوق دیدن عکسهای قدیمی، کنار عمه فاطمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکسهای چسبیده در آلبوم دوختم. اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغوش مادر مرحومش بود.عکس بزرگ و واضحی که میتوانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش را به روشنی احساس کنم. عمه لبخند غمگینی زد و گفت: »این عکس رو چند ماه قبل از اون اتفاق گرفتن!« سپس به چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود، نگاهی کرد و توضیح داد: »اون مدت که تهران روشب و روز بمبارون میکردن، ما همه مون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه میگرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یه سر رفتن خونه ِ شون تا یه سری وسائل با خودشون بیارن، ولی مجید رو پیش ما خونه عزیز گذاشتن و گفتن زودبرمیگردیم...« که چشمان درشتش از اشک پر شد و با صدایی لرزان ادامه داد:»ولی دیگه هیچ وقت بر نگشتن!« بی اختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد ودیدم همانطور که نگاهش به عکس مادرش مانده، قطرات اشکش روی صفحه آلبوم میچکد. با دیدن اشکهای گرم عزیز دلم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم واشک پای چشمانم نشست. مادر از شدت تأسف سری جنباند و با گفتن »خدا لعنت کنه صدام رو!« اوج ناراحتیاش را نشان داد. ریحانه دستش را پیش آوردو آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر پیدا نباشد و با دلخوری رو به مادرش کرد: »مامان! حالا که وقت این حرفا نیس!« عمه فاطمه اشکش را پا ک کرد و بادستپاچگی از من و مادر عذر خواست: »تو رو خدا منو ببخشید! دست خودم نبود! یه دفعه دلم ترکید! شرمندم، ناراحتتون کردم!« مادر لبخندی زد و جواب شرمندگی عمه را با گشاده رویی داد: »این چه حرفیه خواهر؟ آدمیزاد اگه درد دل نکنه که دلش میپوسه! خوب کاری کردی!
منم مثل خواهرت میمونم!« اما مجیدمثل اینکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده باشد، سا کت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت و ریحانه برای اینکه فضا را عوض کند، عکسهای بعدی را نشانمان میداد و از هر کدام خاطره ای تعریف میکرد. عکسهایی مربوط به دوران کودکی و نوجوانی مجید که دیگر خبری از پدر و مادرش نبود و فقط حضور عمه فاطمه و عزیز و دیگر اعضای فامیل به چشم می ِ خورد. حالا غم غریب چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را به خوبی حس میکردم که به جز ایام نوزادی اش، هیچ صحنه ای از حضور پدر و مادر در زندگی اش نبود. دقایقی به تماشای آلبوم خانوادگی عمه فاطمه گذشت که صدای زنگ در بلند شد. ریحانه برخاست و همچنانکه به سمت آیفون میرفت، خبر داد: »حتماً سعیده! اومده دنبالمون بریم دکتر.« و در مقابل نگاه پرسشگر من و مادر، عمه فاطمه پاسخ داد:»شوهرشه!« مجید از جا بلند شد و با لبخندی رو به مادر کرد: »مامان! آماده شیدبریم!« با شنیدن این جمله، ذوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر، خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. ادامه دارد.... نویسنده: فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ اگر از شما بپرسند که تفاوت دیدگاه اسلامی و دیدگاه غربی در موضوع زن چیست، چه پاسخی خواهید داد؟ 🗂 (مورخ ۷۰/۸/۲۲) 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نظر درباره فیلم "منطقه پرواز ممنوع" 🔻 اگر مردم از این فیلم استقبال کنند ... 📹 نظر علیرضا پناهیان درباره فیلم "منطقه پرواز ممنوع" 🔻 اگر مردم از این فیلم استقبال کنند ... 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 💠 طبق آموزه‌های دینی باید برای رشد فکری و همسر و فرزندان خود برنامه داشته باشیم. گاهی می‌توان با دیدن یک ارزشی و تماشای دسته جمعی آن در منزل به اهل خانه، روحیه تزریق کرده و در آنها انگیزه معنوی و هدف الهی ایجاد کنید! 💠 چه بسا ممکن است جرقّه‌ای در آنها ایجاد شود تا برخی باورهای در زندگیشان اصلاح گردد! 🆔 @zeinabyavaran313
🌺دعای روز سه شنبه 🆔:@zeinabyavaran313
🌺ذکر روز(صدمرتبه)
هر صبح یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «قُلْ إِنِّي نُهِيتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ ۚ قُل لَّا أَتَّبِعُ أَهْوَاءَكُمْ ۙ قَدْ ضَلَلْتُ إِذًا وَمَا أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ» بگو: «من از پرستش کسانى که غیر از خدا مى خوانید، نهى شده ام.» بگو: «من از هوا و هوسهاى شما، پیروى نمى کنم. اگر چنین کنم، گمراه شده ام و از هدایت یافتگان نخواهم بود.» (انعام/۵۶) 🆔:@zeinabyavaran313
❇ تفســــــیر❇ اصرار بیجا در این آیات، همچنان روى سخن به مشرکان و بت پرستان لجوج است ـ همان طور که بیشتر آیات این سوره نیز همین بحث را دنبال مى کند ـ لحن این آیات، چنان است که گویا آنها از پیامبر(صلى الله علیه وآله) دعوت کرده بودند به آئینشان گرایش پیدا کند و پیامبر(صلى الله علیه وآله) مأمور مى شود: صریحاً به آنها چنین اعلام دارد: بگو: من از پرستش کسانى را که غیر از خدا مى پرستید نهى شده ام (قُلْ إِنـِّی نُهیتُ أَنْ أَعْبُدَ الَّذینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ). 🌼🌼🌼 جمله نُهِیْتُ: ممنوع شده ام که به صورت فعل ماضى مجهول آورده شده، اشاره به این است که ممنوع بودن پرستش بت ها چیز تازه اى نیست بلکه همواره چنین بوده و خواهد بود. آنگاه با جمله بگو: اى پیامبر! من پیروى از هوا و هوس هاى شما نمى کنم (قُلْ لا أَتَّبِـعُ أَهْواءَکُمْ); پاسخ روشنى به پیشنهاد بى اساس آنها مى دهد و آن این که بت پرستى هیچ دلیل منطقى ندارد، و هرگز با حکم عقل و خرد، جور نمى آید; زیرا عقل به خوبى درک مى کند که انسان از جماد، اشرف است. چگونه ممکن است انسان در برابر مخلوق دیگرى و حتى در برابر موجود پست ترى سر تعظیم فرود آورد؟! علاوه بر این بت ها غالباً ساخته و پرداخته انسان بودند، چگونه ممکن است چیزى که مخلوق خود انسان است معبود او و حلاّل مشکلاتش گردد؟! بنابراین سرچشمه بت پرستى چیزى جز تقلید کورکورانه و پیروى از خرافات و هواپرستى نیست. و در آخرین جمله، براى تأکید بیشتر مى گوید: من اگر چنین کارى کنم مسلّماً گمراه شده ام و از هدایت یافتگان نخواهم بود (قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنـَا مِنَ الْمُهْتَدینَ). «تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۵۶ سوره انعام » 🆔:@zeinabyavaran313
‼️احکام وضو 🔷چربیهایی که به طور طبیعی در مو و صورت به وجود می‌اید مانع محسوب نمی‌شود مگر آن که به حدی باشد که مانع از رسیدن آب به پوست و مو گردد. 🔷 رنگ روی ناخن در صورتی که دارای جرم باشد، مانع از رسیدن آب به ناخن می‌شود و وضو باطل است. 📕منبع: رساله آموزشی امام خامنه‌ای 🆔:@zeinabyavaran313
🌸 پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم فرمودند: یا عمار! اِذا سَلَكَ النّاسُ كُلُّهُمْ وادِياً وَ عَلِيٌّ سَلَكَ وادِياً فَاسْلُكْ وادِياً سَلَكَهُ عَلِيٌّ وَخَلِّ النّاسَ طُرّاً… 🔹ای عمار! هر وقت دیدی که علی تنها به راهی می رود و همه‌ی مردم به راهی دیگر، تو مردم را واگذار و در مسیری برو که علی می رود. 🆔:@zeinabyavaran313