eitaa logo
شمیم خانواده
1.5هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
7.9هزار ویدیو
519 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺دعای روز چهارشنبه 🆔:@zeinabyavaran313
🌺ذکر روز (صدمرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «قُلْ إِنِّي عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِّن رَّبِّي وَكَذَّبْتُم بِهِ ۚ مَا عِندِي مَا تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ ۚ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ ۖ يَقُصُّ الْحَقَّ ۖ وَهُوَ خَيْرُ الْفَاصِلِينَ» بگو: «من دلیل روشنى از پروردگارم دارم. ولى شما آن را تکذیب کرده اید. آنچه شما (از عذاب الهى) درباره آن شتاب مى کنید در اختیار من نیست. حکم و فرمان، تنهاازآن خداست! حق را از باطل جدا مى کند و او بهترین جدا کننده (حق از باطل) است.» (انعام/۵۷) 🆔:@zeinabyavaran313
❇ تفســــــیر❇ در آیه بعد، پاسخ دیگرى به آنها مى دهد و آن این که: بگو: من بیّنه و دلیل روشنى از طرف پروردگارم دارم اگر چه شما آن را نپذیرفته و تکذیب کرده اید (قُلْ إِنـِّی عَلى بَیِّنَة مِنْ رَبِّی وَ کَذَّبْتُمْ بِهِ). 🌼🌼🌼 بَیِّنَة در اصل، به چیزى مى گویند که میان دو شىء فاصله و جدائى مى افکند به گونه اى که دیگر هیچ گونه اتصال و آمیزش با هم نداشته باشند، سپس به دلیل روشن و آشکار نیز گفته شده، از این نظر که حق و باطل را کاملاً از هم جدا مى کند. در اصطلاح فقهى اگر چه بیّنة به شهادت دو نفر عادل گفته مى شود ولى معنى لغوى آن کاملاً وسیع است و شهادت دو عادل یکى از مصداق هاى آن مى باشد. و اگر به معجزات بیّنة گفته مى شود، باز از همین نظر است که حق را از باطل جدا مى کند و اگر به آیات و احکام الهى بیّنة گفته مى شود باز به عنوان مصداق این معنى وسیع است. خلاصه، در این آیه نیز پیامبر(صلى الله علیه وآله) مأمور است روى این نکته تکیه کند که مدرک من در مسأله خداپرستى و مبارزه با بت، کاملاً روشن و آشکار مى باشد و انکار و تکذیب شما چیزى از اهمیت آن نمى کاهد. پس از آن به یکى دیگر از بهانه جوئى هاى آنها اشاره مى کند و آن این که آنها مى گفتند: اگر تو بر حق هستى، کیفرهائى که ما را به آن تهدید مى کنى زودتر بیاور! پیامبر(صلى الله علیه وآله) در پاسخ آنها مى گوید: آنچه را که شما درباره آن عجله مى کنید به دست من نیست (ما عِنْدی ما تَسْتَعْجِلُونَ بِهِ). تمام کارها و فرمان ها همه به دست خدا است (إِنِ الْحُکْمُ إِلاّ لِلّهِ). آنگاه به عنوان تأکید مى گوید: او است که حق را از باطل جدا مى کند و او بهترین جداکنندگان حق از باطل است (یَـقُصُّ الْحَقَّ وَ هُوَ خَیْرُ الْفاصِلینَ). بدیهى است کسى مى تواند به خوبى حق را از باطل جدا کند که علمش از همه بیشتر باشد، و شناخت حق و باطل براى او کاملاً روشن. به علاوه، قدرت کافى براى اعمال علم و دانش خود نیز داشته باشد و این دو صفت (علم و قدرت) به طور نامحدود و بى پایان تنها براى ذات پاک خدا است، بنابراین او بهترین جداکنندگان حق از باطل است. «تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۵۷ سوره انعام » 🆔:@zeinabyavaran313
احکام ‼️حجاب با غیر چادر 🔷س 2018: اینجانب دانشجو هستم و با اصرار زیاد والدین چادر می پوشم، آیا می توان مناسبی کرد؟ ✅ج: در هر صورت چادر است و انسان خردمند در هر چیزی، بهترین را انتخاب میکند. 🆔 @zeinabyavaran313
💠امام صادق(علیه السلام): 🔴لا تَدَعْ "بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ" و إن كانَ بَعدَهُ شِعرٌ🔅 🔷 "بسم الله الرحمن الرحیم" را ترک ‌مکن،حتی اگر بعد از آن،شعر باشد🌸 📚كافى/ج۲ ص۶۷۲ 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 💠 تخم مرغ دزد دزد می‌شود یعنی استمرار در انجام خطاهای کوچک باعث خطاهای بزرگ‌تر در آینده می‌شود. دزدی همیشه به معنای اموال دیگران نیست گاهی فرد نیازی به مال خود ندارد و با آنکه نگاه نیازمند را می‌بیند دودستی به آن می‌چسبد. 💠 یکی از قوانین زیبای این است که از اموال خود حقّی و مشخّص ولو ناچیز برای محرومین در نظر بگیریم. مطمئن باشیم همان گلایه‌ای که ما به ثروتمند مرفّه و بی‌درد داریم که چرا با مانور اشرافی‌گری و تجمّل‌گرایی، دل را به درد می‌آورد همین نگاه گلایه‌مند را افراد فقیر در سطح پایین‌تر، به زندگی ما دارند؛ با این تفاوت که توقّع آنها از افراد ثروتمند، است و از ما توقّع تخم‌مرغ دارند. 💠 از همین الان به اطراف خود نگاه بیندازیم شاید وسیله یا لوازمی که یقیناً تا چند سال آینده از آن استفاده نخواهیم کرد وجود داشته باشد. پس آنها را به دست افراد و نیازمند برسانیم. 💠 سعی کنیم از حقوق ماهیانه خود سهمی دائمی ولو اندک برای مومنین نیازمند کنار بگذاریم. 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بچّه در سال اول آقاست امّا کسی که آقاست هر کاری دلش می‌خواهد باید بکند؟ 💠خطوط آزادی بچه‌ها چیست؟ 🔴 🆔 @zeinabyavaran313
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 استاد ⭕️ تنهاراه ساخته شدن مملکت 👌 مدتها قبل انگار دقیقا برای امروز گفته شده !!! ⛔️ قبل از اینکه عده ای روی سخنان اقا موج سواری کنن پخش کنید!⛔️ 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل دوم) قسمت 57✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند.چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بیقرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش ازآنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را ازجاکندم و با پایی که میلنگید، از پله ها سرازیر شدم. بیتوجه به فریادهای مضطّرمجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم میدوید، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت،قلبم از جا کنده شد و جیغهای مصیبت زده ام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بی رنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانه اش هر چه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد:الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.« و فریاد بعدی رابا محبت برادرانه اش بر سر من کشید: »چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!« نمیدانم چقدر در آن حال وحشتنا ک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و الاقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید نا گزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا درخانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم راگرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و بانگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تاناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود. دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از آسمان چشمانم محو نمیشد،غصه های بی پایانم را پیش چشمان عاشقش زار میزدم و او همچون همیشه پابه پای غمواره هایم میآمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بیقرار دلم را به ساحل آرامش رساند و بانوازش احساسش، چشمان خسته ام را به خوابی عمیق فرو برد.جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاری های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان،ِجزء مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم،ِجزء چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره افطار را آماده میکردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطاربه خانه بر میگشت. روزه ِ داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماه بندرعباس کارساده ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تاپالایشگاه را میپیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار میکردومعمولا وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک میدیدم تا قدری ازتشنگی اش بکاهد و وجود گرما زده اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چندقالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تااذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدرروی تخت خواب دو نفره ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: »الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟ همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب دادم: »خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!« سپس سماور را روشن کردم و می خواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: »إنشاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست میکنه!« از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگین تر خبر داد: »امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم...« و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد:»گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن.« هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولنا کی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزیدو بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزده ام، شکست.
عبدالله خم شد و خواست خرده شیشه ها را جمع کند که اشکم را پا ک کردم و گفتم: »دست نزن! بذار الان جارو میارم!« به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت: »خودم جارو میزنم.« و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزه داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: حالا کی قراره عملش کنن؟« جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: »فردا.« آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا میآمد، پرسیدم: »امروز مامانو دیدی؟« سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خرده شیشه ها روشن کرد. همانطور که نگاهم به خرده شیشه ها بود، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم: »دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟...دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... « و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوارآشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شبهای من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبت بارش مقابل چشمانمان جان میگرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود. با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظه ای خونابه اش بندنمی ِ آمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری باز شد ومجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک ازتشنگی اش، همچون همیشه میخندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا راروی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد وپرسید: »گریه کردی؟« و چون سکوت نمنا ک از بغضم را دید، باز پرسید: »از مامان خبری شده؟« سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: »میخوان فردا بازعملش کنن.« و همین که جمله ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پر از ناامیدی ام را با امیدواری داد: »خدا بزرگه!« وبرای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نمازمغرب را می خواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتراز مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا،یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: »امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...« و بیآنکه منتظر پاسخ من بماند، قدم به آشپزخانه گذاشت و سا کت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میزنشستم. ظرف پایه دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطب های تعارفی اش نداشت وبا گفتن »ممنونم!« یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سر صحبت را بازکرد: »الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟« خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی می درخشید،پاسخ داد: »امشب شب تولد امام حسن ع و در برابر نگاه بیروحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن ع موج میزد، ادامه داد: »امام حسن ع به کریم اهل بیت معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن ع بخوای، دست رد به سینه ات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتارمیشیم، امام حسن ع رو صدا میزنیم.« منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: »یعنی تو میگی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن ع میده؟« از تندی کلامم،نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: »نه الهه جان! منظور من این نیس!« سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد:»به نظر من خدا به بعضی بنده هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتمًا قبول داری که آبروی امام حسن ع از آبروی ما پیش خدا بیشتره!نگاهم را به گلهای صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: »بله! منم برای امام حسن ع احترام زیادی قائل هستم...« که به چشمانم دقیق شد ادامه دارد ..... نویسنده : فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313