احکام
‼️حجاب با غیر چادر
🔷س 2018: اینجانب دانشجو هستم و با اصرار زیاد والدین چادر می پوشم، آیا می توان #پوشش مناسبی #جایگزین_چادر کرد؟
✅ج: در هر صورت چادر #حجاب_برتر است و انسان خردمند در هر چیزی، بهترین را انتخاب میکند.
#احکام_حجاب #نوع_حجاب #بهترین_حجاب #حجاب_برتر
🆔 @zeinabyavaran313
﷽
#حدیث
💠امام صادق(علیه السلام):
🔴لا تَدَعْ "بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ" و إن كانَ بَعدَهُ شِعرٌ🔅
🔷 "بسم الله الرحمن الرحیم" را ترک مکن،حتی اگر بعد از آن،شعر باشد🌸
📚كافى/ج۲ ص۶۷۲
🆔:@zeinabyavaran313
🔴 #تخم_مرغهای_زندگی
💠 تخم مرغ دزد #شتر دزد میشود یعنی استمرار در انجام خطاهای کوچک باعث خطاهای بزرگتر در آینده میشود. دزدی همیشه به معنای #سرقت اموال دیگران نیست گاهی فرد نیازی به مال خود ندارد و با آنکه نگاه نیازمند را میبیند دودستی به آن میچسبد.
💠 یکی از قوانین زیبای #قرآنی این است که از اموال خود حقّی #معلوم و مشخّص ولو ناچیز برای محرومین در نظر بگیریم. مطمئن باشیم همان گلایهای که ما به ثروتمند مرفّه و بیدرد داریم که چرا با مانور اشرافیگری و تجمّلگرایی، دل #نیازمند را به درد میآورد همین نگاه گلایهمند را افراد فقیر در سطح پایینتر، به زندگی ما دارند؛ با این تفاوت که توقّع آنها از افراد ثروتمند، #شتر است و از ما توقّع تخممرغ دارند.
💠 از همین الان به اطراف خود نگاه #دقیق بیندازیم شاید وسیله یا لوازمی که یقیناً تا چند سال آینده از آن استفاده نخواهیم کرد وجود داشته باشد. پس آنها را به دست افراد #آبرومند و نیازمند برسانیم.
💠 سعی کنیم از حقوق ماهیانه خود سهمی دائمی ولو اندک برای مومنین نیازمند کنار بگذاریم.
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بچّه در #هفت سال اول آقاست امّا کسی که آقاست هر کاری دلش میخواهد باید بکند؟
💠خطوط #قرمز آزادی بچهها چیست؟
🔴 #استاد_تراشیون
🆔 @zeinabyavaran313
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #کلیپ استاد #رائفی_پور
⭕️ تنهاراه ساخته شدن مملکت
👌 مدتها قبل انگار دقیقا برای امروز گفته شده !!!
⛔️ قبل از اینکه عده ای روی سخنان اقا موج سواری کنن پخش کنید!⛔️
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل دوم)
قسمت 57✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند.چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بیقرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش ازآنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را ازجاکندم و با پایی که میلنگید، از پله ها سرازیر شدم. بیتوجه به فریادهای مضطّرمجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم میدوید، خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت،قلبم از جا کنده شد و جیغهای مصیبت زده ام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بی رنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانه اش هر چه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد:الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.« و فریاد بعدی رابا محبت برادرانه اش بر سر من کشید: »چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!« نمیدانم چقدر در آن حال وحشتنا ک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و الاقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید نا گزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا درخانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم راگرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و بانگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تاناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود. دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از آسمان چشمانم محو نمیشد،غصه های بی پایانم را پیش چشمان عاشقش زار میزدم و او همچون همیشه پابه پای غمواره هایم میآمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بیقرار دلم را به ساحل آرامش رساند و بانوازش احساسش، چشمان خسته ام را به خوابی عمیق فرو برد.جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از
جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاری های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان،ِجزء مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم،ِجزء چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره افطار را آماده میکردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطاربه خانه بر میگشت. روزه ِ داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماه بندرعباس کارساده ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تاپالایشگاه را میپیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت فرسای پالایشگاه کار میکردومعمولا وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک میدیدم تا قدری ازتشنگی اش بکاهد و وجود گرما زده اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چندقالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیه ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تااذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدرروی تخت خواب دو نفره ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: »الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟ همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب دادم: »خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!« سپس سماور را روشن کردم و می خواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: »إنشاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست میکنه!« از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگین تر خبر داد: »امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم...« و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد:»گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن.« هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولنا کی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزیدو بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزده ام، شکست.
عبدالله خم شد و خواست خرده شیشه ها را جمع کند که اشکم را پا ک کردم و گفتم: »دست نزن! بذار الان جارو میارم!« به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت: »خودم جارو میزنم.« و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزه داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: حالا کی قراره عملش کنن؟« جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: »فردا.« آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا میآمد، پرسیدم: »امروز مامانو دیدی؟« سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خرده شیشه ها روشن کرد. همانطور که نگاهم به خرده شیشه ها بود، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم: »دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟...دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... « و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوارآشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شبهای من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبت بارش مقابل چشمانمان جان میگرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود. با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظه ای خونابه اش بندنمی ِ آمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری باز شد ومجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک ازتشنگی اش، همچون همیشه میخندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا راروی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد وپرسید: »گریه کردی؟« و چون سکوت نمنا ک از بغضم را دید، باز پرسید: »از مامان خبری شده؟« سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: »میخوان فردا بازعملش کنن.« و همین که جمله ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پر از ناامیدی ام را با امیدواری داد: »خدا بزرگه!« وبرای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نمازمغرب را می خواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتراز مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا،یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: »امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...« و بیآنکه منتظر پاسخ من بماند، قدم به آشپزخانه گذاشت و سا کت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میزنشستم. ظرف پایه دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطب های تعارفی اش نداشت وبا گفتن »ممنونم!« یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سر صحبت را بازکرد: »الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟« خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را
به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی می درخشید،پاسخ داد: »امشب شب تولد امام حسن ع و در برابر نگاه بیروحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن ع موج میزد، ادامه داد: »امام حسن ع به کریم اهل بیت معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن ع بخوای، دست رد به سینه ات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتارمیشیم، امام حسن ع رو صدا میزنیم.« منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: »یعنی تو میگی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن ع میده؟« از تندی کلامم،نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: »نه الهه جان! منظور من این نیس!« سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد:»به نظر من خدا به بعضی بنده هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتمًا قبول داری که آبروی امام حسن ع از آبروی ما پیش خدا بیشتره!نگاهم را به گلهای صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: »بله! منم برای امام حسن ع احترام زیادی قائل هستم...« که به چشمانم دقیق شد
ادامه دارد .....
نویسنده : فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🚨سردار «حسین سلامی» در منزل شهید امنیت «مرتضی ابراهیمی»:
▪️تمام کسانی که در ماجرای جنایتبار اخیر دست داشتند بدانند که از تیررس جامعه اطلاعاتی ما در امان نیستند.
▪️حالا نوبت بر هم زنندگان امنیت است که امنیت نداشته باشند!
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 قسمت شنیده نشده از شعرخوانی حاج میثم مطیعی درمورد #فتنه اخير در شهر مقدس قم!
اعتراض ما به سستیهای تدبیر شماست
از گرانیها، از این شش سال تاخیر شماست
مردم آرام ما از این تلاطم دلخورند
دلخوشان بازی برجام، مردم دلخورند
🆔:@zeinabyavaran313
#پیام_معنوی
💙 گناه آدمهای خوب 💙
💠 اگر بخواهی عبد باشی اول باید گناه نکنی❗️
💢 بعد بی گناه که شدی، برای گناهان زیادی توبه خواهی کرد.
♻️ گناه شکری که هیچگاه نمی توانی بجا آوری،
♻️ گناه حق بندگی را ادا نکردن،
♻️گناه خود را گناهکار ندیدن،
♻️گناه فاصله زیادی که با او داری و گناهانی که فقط آدم های خوب آن ها را درک می کنند و نیمه شب به خاطرش هق هق گریه می کنند.
🌴 علیرضا پناهیان 🌴
🆔:@zeinabyavaran313
✅ همه خانوادههای ایرانی باید اینگونه باشند
رهبر معظم انقلاب:
در منزل خود من، همه افراد بدون استثناء هر شب در حال مطالعه خوابشان میبرد. خود من هم همینطورم. نه اینکه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه میکنم؛ تا خوابم میآید، کتاب را کنار میگذارم و میخوابم. من فکر میکنم که همه خانوادههای ایرانی باید اینگونه باشند. ۱۳۷۴/۲/۲۶
#مثل_آقا
🆔:@zeinabyavaran313