eitaa logo
شمیم خانواده
1.5هزار دنبال‌کننده
24.7هزار عکس
7.9هزار ویدیو
519 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 دستبوس مادر 💠 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: ✍«زن اگر چنانچه در محیط خانواده، محترم شمرده بشود، بخش مهمّی از مشکلات جامعه حل خواهد شد. باید کاری بکنیم که بچّه‌ها دست مادر را حتماً ببوسند؛ اسلام دنبال این است.» ۱۳۹۲/۰۲/۲۱ 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 💠 برخی و افکار، می‌توانند حال بد ما را تغییر دهند. و حتی مانع انجام تصمیمات ما شوند. 💠 شخصی می‌گفت: گاهی که از دست همسرم می‌شوم و یا کینه و دلخوری از او دارم خود را می‌بندم و تصور می‌کنم دیگر کجا هستم. 💠 صد سال دیگر نه هستم نه همسرم و نه فرزندانم. بلکه همگی در هستیم و فقط و نیّات ما باقی می‌ماند کما اینکه اجداد ما صد سال پیش، زنده بودند اما الان دستشان از این دنیا کوتاه است. 💠 گاه صد سال از زمان، بزنیم تا برای اصلاح گذشته و بدیهای خود به برگردیم. 🆔:@zeinabyavaran313
❇️ عادت دادن بچه ها به رفتار خوب 🔆رفتار درست بچه ها را تقویت کنید نه بدرفتاری شان را 🔆درخواست های مودبانه بچه ها را تقویت کنید، نه نالیدن ها و فریاد زدن هایشان را یا سربه سر گذاشتن ها و کج خلقی ها و قهر کردن هایشان را. 🔆سعی کنید بحث و گفت وگوهای آرام را چند برابر کنید، نه مجادله کردن و پافشاری و جنگیدن هایی که گاه و بی گاه را. 🆔:@zeinabyavaran313
🌺 مساله سبک زندگی اسلامی را در مجالس و هیات‌ها پیگیری کنید 🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز در دیدار مداحان: 🔹 یکی از چیزهایی که در این مجالس باید حتماً به فضل الهی دنبال بشود، مسئله‌ی سبک زندگی اسلامی است؛ من میخواهم خواهش کنم که برادران عزیز در مطالعات خودشان، در پیگیری‌های خودشان روی مسئله‌ی سبک زندگی ائمّه (علیهم ‌السّلام) و سبک زندگی اسلامی کار کنند؛ شعرای متعهّد و برجسته‌ی ما ــ که امروز نمونه‌ی کارهایشان را اینجا شنیدید ــ این را به هنر شعر مزیّن کنند و در مجالس خوانده بشود تا فرهنگ‌سازی بشود. 🔹 اگر بخواهیم سبک زندگی را به صورت درست در مقابل موج جبهه‌ی دشمن به حالت اسلامی برگردانیم، راهش این است؛ یعنی باید فرهنگ‌سازی بشود. ببینید شما در دعا میگویید: اَللّهُمَّ اجعَل مَحيایَ مَحيا مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد وَ مَماتی مَماتَ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد؛ خب، محیا یعنی چه؟ محیا یعنی زندگی من را شبیه زندگی آنها قرار بده؛ یعنی سبک زندگی؛ ما این را میخواهیم؛ این را از ما خواسته‌اند که بگوییم و بخواهیم و انجام بدهیم. این مسئله‌ی سبک زندگی باید دنبال بشود. 🔹 لکن یک بخش دیگری از رفتار این بزرگوار و از معارف فاطمی، مسئله‌ی کمک به دیگران است که من میخواهم امروز روی این همبستگی اجتماعی و کمک به دیگران یک چند جمله‌ای عرض بکنم.وقتی [فرزند ایشان] میپرسد که مادر [چرا] شما در حال دعا و تضرّع فقط برای دیگران دعا کردی؟ جواب میشنود که «یا بُنی! اَلجّارَ ثُمَ الدّار»، اوّل همسایه، بعد خودمان؛ این یک درس است، این یک راه است، این یک مسئولیّت اجتماعی را به ما یادآوری میکند. یا در قضیّه‌ی مسکین و یتیم و اسیر که خدای متعال در سوره‌ی هل‌اتی این جور با عظمت از این حادثه یاد میکند که هفده هجده آیه، حول‌و‌حوش این حادثه است؛ حادثه این قدر مهم است. وَيُطعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسكينًا وَيَتيمًا وَاَسيرًا * اِنَّما نُطعِمُكُم لِوَجهِ اللّه؛ این حادثه، یک حادثه‌ی نمادین است؛ بله آنجا این بزرگوارها بر گرسنگی خودشان و همه‌ی اعضای خانواده‌شان صبر کردند و به یتیم و مسکین و اسیر کمک کردند، عملاً این اتّفاق افتاد، امّا این نمادین است؛ خب حضرت زهرا میتوانست آنجا بگوید که بروید مسجد پیغمبر، آنجا حکومت اسلامی است دیگر ــ حالا هم بعضی‌ها میگویند که چرا گداپروری میکنید، خب حکومت اسلامی است و باید انجام بدهد ــ نه، وظیفه‌ی حکومت، وظیفه‌ی جامعه را نفی نمیکند. 🔹 انسانها در جامعه موظّفند که به معنای واقعی کلمه به یکدیگر کمک بکنند؛ هم کمک مالی، هم کمک فکری، هم کمک آبرویی، انواع و اقسام کمکها باید در جامعه شکل بگیرد؛ این درس فاطمی است، این معرفت فاطمی است. ۹۸/۱۱/۲۶ بخش زن، خانواده و سبک زندگی در نگاه رهبر انقلاب 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺🎥 این سخنان امام خمینی تقدیم به اون کسایی که متصدی بستن لیست های انتخاباتی شدن! ✓ این دعواها برای خدا نیست! 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل چهارم) قسمت131✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملامشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله ها بالارفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده واز همان جا به ما خوش آمد میگفتند. حاج آقا سا ک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: »دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.« واگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمی توانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانم های ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد: »حاج خانم و دخترم هستن.« و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: »دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!« و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که بامهربانی بیشتری ادامه داد: »اینجا خونه خودته دخترم منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید!« و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: »خیلی خوش اومدید! بفرمایید!« ولی من و مجید همان جا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمی داشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ اینهمه خوش خلقی تنها نگاهشان می کردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرصحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: »خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!« از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: »راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم می مونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد. از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود.« سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: »سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دوتا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!« نمیتوانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من باورش نمیشد ِ که با صدایی که از ته چاه در میآمد، در جواب محبتهای بیکران حاج آقا، زبان گشود: »آخه حاج آقا...« و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمی خواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد: »پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا!« و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بی منت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانی اش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمی دانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت: »پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به بابالحوائج، حضرت موسی بن جعفر ع !همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!!« به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جوادالا ئمه ع ،غرق زخم و جراحت شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانه ای از دست با برکت اهل بیت پیامبر بگیرد. حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به سا ک دستی مان نگاهی کرد و به شوخی پرسید: »چرا انقدر سبک بال اومدید؟« مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: »این سا ک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونه ای که قبلاً زندگی میکردیم.« و حاج آقابا خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: »خُب پس امشب مهمون خونه ماباشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف!« که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: »آسید احمدچرا این بنده خداها روسرِ پا نگه میداری؟
« و بعد با خوش زبانی رو به من و مجید کرد: »بفرمایید! بفرمایید داخل!« که بالاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بی ریای صاحب خانه وارد ساختمان شویم. خانه ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتابزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتی های کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این زیبایی و دل انگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ وکوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند. حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا رانشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با نگرانی سؤال کرد: »دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟« سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم. دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: »چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟« حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: »چیزی نیس، حالم خوبه.« ولی حاج خانم با تجربه تر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتاده ام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد: »دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!« و آنچنان مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم: »یه هفته پیش بچه ام از بین رفت...« و حالا برای نخستین بار بعد از ِ از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی درد دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: »بچه ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...« دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هردو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری های بی ریا، پرپرَ زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی مادرم را میداد و حرارت نفس ِ هایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بی پروا گریه میکردم. همچنان که سرم را به قفسه سینه اش گذاشته و کودکانه گریه میکردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانه ام احساس میکردم و صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: »قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی!« و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیده ام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غم دیده ام گریه میکردم تا بالاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سرِ سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو،دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض اینهمه مدت بیکسی، برایم از صمیم قلب مادری کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بودتا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان،غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده وتعجب میکردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد وحتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم ع میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. ادامه دارد..... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 ارتش سوریه پنج پهباد متجاوز را هک کرد و به زمین نشاند 🔹خبرگزاری سانا گزارش کرد ارتش سوریه پنج پهباد متجاوز را که قصد داشتند «پالایشگاه حمص» را هدف قرار دهند، هک کرد و به زمین نشاند. . 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حضرت ایت الله خامنه ای: مطمئنا پیروزی قطعی و نهایی بر جبهه وسیع دشمن متعلق به ملت ایران است. 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 واگویه ی یک تهمت انتخاباتی‼️ 🔻جناب روحانی امروز دقیقا به مانند هفته‌ی آخر انتخابات ریاست جمهوری‌اش وارد گود شدند و دوباره با همان ادبیات سخنرانی کرده و از تلاش عده‌ای برای دیوار کشی بین خانم‌ها و آقایان در ابتدای انقلاب در دانشگاه‌ها سخن گفته و به باز نبودنِ دستش در انتخاب وزیر زن اشاره کرده اند، آنهم بدون پاسخ به این سوال که چرا تاکنون لااقل دست به معرفی وزیر زن به مجلس نزده است (تا افکار عمومی با محدودیت عملیِ ایشان آشنا شوند) و چرا پس رئیس جمهور قبلی این‌کار را توانست انجام بدهد؛ 🔹البته از اینکه جناب روحانی در روز اولِ هفته‌ی انتخابات مجلس، دقیقا به مانند هفته‌ی آخر انتخابات ریاست جمهوری‌اش وارد گود شده است زیاد نباید تعجب کرد چراکه ایشان بهتر از هرکسی اهمیت مجلسی که قرارست اولین مجلس بعد از بیانیه‌ی گام دوم و آخرین مجلسِ دوران ریاست جمهوریِ خودشان باشد و در سال منتهی به انتخابات آمریکا روی کار بیاید را درک میکند!! 🖌 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 توییت استاد خطاب به آقای انصاری: ‌‎جناب ‎ سرلیست اصلاح طلبان! هر چه سریعتر اموال و دارایی هایتان را شفاف کنید و ‎ را نیز داوطلبانه بپذیرید پیش از این سخنان عجیب دیگری از شما شنیده ایم که کذب محض بود حتی به امام خمینی هم رحم نکردید یا شفاف شوید و بمانید یا بروید سراغ بازی با نوه هایتان! 🆔:@zeinabyavaran313
7.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ تازه اول راه قاسم ماست... 🔸 کلیپی از شعرخوانی آقای احمد بابایی در حضور رهبر انقلاب درباره سپهبد قاسم سلیمانی و انقلاب 🔺دیدار مداحان و شعرا با رهبر انقلاب به مناسبت ولادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) 🆔:@zeinabyavaran313