eitaa logo
شمیم خانواده
1.4هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
7.8هزار ویدیو
514 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
تنبیه مانع از بدرفتاری نمی‌شود. فقط باعث می‌شود فرد خلاف کار محتاط تر عمل کند و در پنهان کردن رد پا ماهر تر شود و با زیرکی و زبردستی از مجرم شناخته شدن فرار کند. وقتی کودکی تنبیه می شود تصمیم می گیرد دقیق تر شود نه درستکار تر و مسئول تر... 🆔:@zeinabyavaran313
16.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گاه با نگاه به تصاویر زیبا حال خود را خوش کنید! 🆔:@zeinabyavaran313
🍃"اَینَ الرّجبیّون؟" که رسیدست زمانش 🍃ماه رجب آمد چه خوش آمد به مکانش 🍂ای ماه بیا حرف بزن با من مجنون 🍂لیلای مرا دیده ای ای ماه...نشانش؟ 🍃سوگند به جان من و سوگند به جانت 🍃سخت است بگویم به تو سوگند به جانش 🍂ای ماه بیا باغ دلم را پر گل کن 🍂پیش از ستم فصل زمستان و خزانش 🍃مَه گفت به من پاسخ تو شعر خود توست: 🍃"اَینَ الرّجبیّون؟" که رسیدست زمانش 🌹اللّهمّـ عجّل لولیّڪ الفرج🌹 🆔:@zeinabyavaran313
1_19914991.mp3
2.83M
🎼 🔸 آی شهدا دلای ما تنگہ براتون 🎤🎤مجتبی رمضانی 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل چهارم) قسمت141✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ محمد را میان دستانش گرفت وپیشانی اش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. نمیدانم چقدر مقابل درِخانه معطل شدیم تابالاخره غلیان احساسمان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند. آسید احمد و خانواده اش در خانه نبودند که یکسر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. محمد از سرگذشت دردنا ک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمیدانست با چه زبانی از اینهمه بی وفایی اش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد:الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!« نمیدانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان میکنند آتش آه من دامان زندگیشان را گرفته، ولی میدانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکرده ام که صادقانه شهادت دادم: »قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچِ وقت بد شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!« عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمیزد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد: »محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بالاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمیتونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!« ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید،آهی کشید و گفت: »بالاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمیکردم چه بلایی داره سرخواهر پا به ماهم میاد...« و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم میسوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست: »الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچه ات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم می گفت: "بی غیرت! چرا به داد خواهرت نمیرسی؟" ولی من بازم سر ِ غیرت نیومدم!« از اینکه روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمیخواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش میکردم تا قدری قرار بگیرد که نمیگرفت و همچنان از بی وفایی خودش شکایت میکرد: »میترسیدم! آخه باباخونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید میکرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستونها رو هم به نام نوریه میکنه و از کار هم اخراج می شیم!« عطیه همچنان بیصدا گریه میکرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش میلرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگی اش را داد: حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟« ولی من احساس میکردم تمام اندوه محمد وعطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم: »محمد! چیزی شده؟« عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد: »چی میخواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسه مون!« من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمیفهمیدیم چه میگوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد: »بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمدبود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه!« نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت: »من و ابراهیم داشتیم دیوونه میشدیم سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستونهاو خونه اس که از نوریه خریده! یعنی بابا بی خبر ازما نخلستونها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!« مجید فقط خیره به محمد نگاه میکرد و من احساس میکردم دیگر نمیفهمم محمد چه میگوید و او همچنان باحالتی عصبی تعریف میکرد: »ابراهیم چوب برداشته بود میخواست طرف رو بزنه! ولی بدبخت گناهی نکرده بود، پول داده بود و همه رو از نوریه خریده بود!« نمیتوانستم باور کنم تمام سرمایه خانوادگی مان به همین راحتی به تاراج رفته که کاسه سرم از درد پُر شده و قلبم سخت به تپش افتاده بود و محمد همچنان ادامه میداد»راستش من خیلی ترسیدم! گفتم:حتما نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سر ِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد می کردم! اونم سرم داد کشید و گفت: "مال خودمه!به شماها هم هیچ ربطی نداره!" من دیگه التماسش میکردم! میگفتم حداقل سهم ما رو بده،
خودت هر کاری میخوای بکن! میگفتم من و ابراهیم دستمون به هیچ جا بند نیس! اونم گفت: "دیگه شماها سهمی ندارید! همه چی به اسم نوریه بوده، اونم همه رو فروخته و پولش مال خودشه!" دیگه گریه ام گرفته بود. بعد که دید خیلی التماس میکنم، گفت: "بلند شو بیا قطر!"« که مجید حیرت زده تکرار کرد: »قطر؟!!!« ومحمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: »آره! گفت:"تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم!"« و من بلافاصله سؤال کردم: »حالا میخوای بری؟« و به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد: »نه! برای چی بره؟!!زندگیمون رفت به درک، دیگه نمیخوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!« و یوسف را که از صدای بلند مادرش به گریه افتاده بود، محکم در آغوش کشید و به قدری عصبی شده بود که به شدت تکانش میدادو همچنان اعتراض میکرد: »من دیگه به بابااعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایه شون رو بالا کشید، چی؟!!! از وقتی من عروس این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون عرق میریختن و بابا فقط دستور میداد، به کجا رسیدن؟!!!« میدیدم مجید دلش برای وضعیت محمد به درد آمده و کاری از دستش بر نمیآمد که سنگین سر به زیر انداخته و محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد: »ولی ابراهیم خر شد و رفت!« و عطیه نمی خواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید: »ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق میگیرم!« از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: »چی میگی عطیه؟!!!« یوسف را که کمی آرام شده بود، روی زمین گذاشت و دلش حسابی برای لعیا سوخته بود که با ناراحتی توضیح داد: »لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. میگفت میرم اونجا هم حقم رو می گیرم، هم کار میکنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش. تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق میگیره! لعیا هم میدونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کارهاش اون دختره وهابیه!« عبدالله نفس بلندی کشید و با حالتی دردمندانه از اینهمه بدبختی پدر ابراز تأسف کرد: »بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!« تمام شد آنچه مادر از همان روز اول نگرانش بود،به وقوع پیوست و پدر همه اعتبار و سرمایه اش را به تاراج داد! دیگر از دست کسی کاری بر نمیآمد که پدر همه هویت اسلامی و انسانی اش را هم به هوای هوس دخترکی از دست داده بود، چه رسد به مال و اموالش که رو به محمد کردم و با دلی که به حال برادرانم آتش گرفته بود، پرسیدم: »حالا تو میخوای چی کار کنی؟« محمد آه سردی کشید و با صدایی که انگار از اعماق چاهی ناپیدا بر میآمد، پاسخ داد: »نمیدونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار میکنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!« حالا نوبت به ابراهیم و محمد رسیده بود که پس از من و عبدالله به آوارگی ودر به دری بیفتند که ابراهیم به دنبال بختی مبهم به قطر رفته بود، لعیا به قهر به خانه پدرش نقل مکان کرده و محمد و عطیه میخواستندزندگیشان را به بندر خمیر منتقل کنند، بلکه بتوانند خرجی روزانه خود را به دست آورند و کار پسران عبدالرحمن به کجا رسیده بود که پس از سالها امارت بر هکتارها نخلستان و دهها کارگر و همکاری با تجار بزرگ، بایستی تن به هر کاری می دادند! حق با مجید بود؛ نوریه جز به هم مسلکان خودش رحم نمیکرد که امشب به روشنی دیدم که اگر مجید سنی شده و ما در آن خانه میماندیم، طولی نمیکشید که به بهانه ای دیگر آواره می شدیم، همچنانکه ابراهیم و محمد به هر خفتی تن میدادند تا کلامی مخالف پدر صحبت نکنند و باز هم سهم شان، در به دری شد! که شمشیر شیطانی وهابیت به اهل سنت هم رحم نکرد و گرچه قدری دیرتر از شیعه، ولی سرانجام گردن سنی را هم شکست! ادامه دارد... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
⚫️السّلامُ علیڪَ یا ابا الحسن یا علیُّ بنُ محمّد ایّها الهادِی النّقیُّ یابنَ رسولِ الله⚫️ 🍃غریبــ‌ـ سامـرا جانـم فدایتـــ 🍂بمـیـرم اے گُـل زهـرا برایتـــ 🍃ز زَهر فتنه ها جان داده اے تو 🍂ڪه شهر سامرا شد ڪربلایتـــ 🍃تو هـادے و دل ما مایل تو 🍂تو ‌مولا و ڪریمان سائل تو 🍃به ڪوری دو چشم دشمنانتـــ 🍂هـمـه جانـها بُوَد ناقـابـل تو ⚫️شهادت مظلومانه امام (علیه السلام) بر‌ محبّین ایشان تسلیت و تعزیت باد🔆 🆔:@zeinabyavaran313
1_146038914.mp3
3.27M
📻 🔊 بوق ممتد 🎙 حاج حسین یکتا 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 🔻 رهبرانقلاب: ☘ ، ماه مبارکی است؛ ماه توسل و تذکر و توجه و تضرع و استغاثه و محکم کردن پیوند دلهای محتاج و نیازمند ما به ذیل لطف و فضل الهی است. این روزها را قدر بدانید. هر یک روز ماه رجب، یک نعمت خداست. ☘ در هر از این ساعات، یک انسان اگر هوشمند و زرنگ و آگاه باشد، میتواند چیزی را به دست بیاورد که در مقابل آن، همه‌ی نعمت های دنیا پوچ است؛ یعنی میتواند رضا و لطف و عنایت و توجه الهی را به دست آورد. ☘ بعد از ماه رجب، ماه شعبان و بعد ماه رمضان است. برادران و خواهران مسلمان! ای صاحبان دلهای بیدار و مخصوصاً ای جوانان! این سه ماه را قدر بدانید. ۱۳۶۹/۱۱/۱۹ 🆔:@zeinabyavaran313
1_200884991.mp3
642.1K
بسیار زیبا حتما گوش بدید آزاد شدن از تعلقات حجت‌الاسلام رنجبر 🆔:@zeinabyavaran313
1_200237710.mp3
6.04M
(علیه السلام) [ مُریدم‌ مُرادی، یا امام هادی _ زمینه ] 🎤جواد مقدم 🚩هیئت خادم الرضا قم 🆔:@zeinabyavaran313
دعای روز پنج شنبه 🆔:@zeinabyavaran313
ذکر روز(صدمرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «وَ قَالُوا هَٰذِهِ أَنْعَامٌ وَحَرْثٌ حِجْرٌ لَّا يَطْعَمُهَا إِلَّا مَن نَّشَاءُ بِزَعْمِهِمْ وَأَنْعَامٌ حُرِّمَتْ ظُهُورُهَا وَأَنْعَامٌ لَّا يَذْكُرُونَ اسْمَ اللَّهِ عَلَيْهَا افْتِرَاءً عَلَيْهِ ۚ سَيَجْزِيهِم بِمَا كَانُوا يَفْتَرُونَ» و گفتند: «این چهارپایان و زراعت (که مخصوص بتهاست، براى همه) ممنوع است. و جز کسانى که ما بخواهیم ـ به گمان آنها ـ نباید از آن بخورند. و (اینها) چهارپایانى است که سوار شدن بر آنها حرام شده است.» و چهارپایانى (داشتند) که (هنگام ذبح،) نام خدا را بر آن نمى بردند، و به خدا دروغ مى بستند. (و مى گفتند: «این احکام، همه از ناحیه اوست.») بزودى (خدا) آنها را به سزاى افتراهایى که مى بستند کیفر مى دهد. (انعام/۱۳۸) 🆔:@zeinabyavaran313
❇تفســــــیر ❇ احکام خرافى بت پرستان در این آیات به چند قسمت دیگر از احکام خرافى بت پرستان که حکایت از کوتاهى سطح فکر آنها مى کند اشاره شده است و بحث آیات قبل را تکمیل مى نماید. نخست مى فرماید: بت پرستان مى گفتند: این قسمت از چهار پایان و زراعت که مخصوص بت ها است و سهم آنها مى باشد به طور کلّى براى همه ممنوع است، مگر آنهائى که ما مى خواهیم (وَ قالُوا هذِهِ أَنـْعامٌ وَ حَرْثٌ حِجْرٌ لا یَطْعَمُها إِلاّ مَنْ نَشاءُ بِزَعْمِهِمْ). و به پندار آنها تنها بر این دسته حلال بود، نه بر دیگران. و منظورشان از افراد مُجاز، همان خدمه و متولیان بت و بتخانه بود، تنها این دسته بودند که به پندار آنها حق داشتند از سهم بت ها بخورند. از این بیان نتیجه مى گیریم: این قسمت از آیه در حقیقت اشاره به چگونگى مصرف سهمى است که براى بت ها از زراعت و چهار پایان قرار مى دادند، که شرح آن در دو آیه قبل گذشت. کلمه حِجْر (بر وزن شعر) در اصل، به معنى ممنوع ساختن است و همان طور که راغب در کتاب مفردات گفته است: بعید نیست از ماده حجاره به معنى سنگ، گرفته شده باشد; زیرا هنگامى که مى خواستند محوطه اى را ممنوع اعلام کنند، اطراف آن را سنگ چین مى کردند. و این که به حجر اسماعیل این کلمه اطلاق شده است به خاطر آن است که به وسیله دیوار سنگى مخصوصى از سایر قسمت هاى مسجد الحرام جدا شده است. به همین مناسبت، گاهى به عقل حجر گفته مى شود، به خاطر آن که انسان را از کارهاى خلاف منع مى کند. و هر گاه کسى زیر نظر و تحت حمایت دیگرى قرار بگیرد مى گویند در حِجر او است. و محجور به کسى گفته مى شود که از تصرف در اموال خویش ممنوع است. 🌼🌼🌼 سپس به دومین چیزى که آنها تحریم کرده بودند اشاره کرده، مى فرماید: آنها معتقد بودند قسمتى از چهار پایان هستند که سوار شدن بر آنها حرام است (وَ أَنـْعامٌ حُرِّمَتْ ظُهُورُها). ظاهراً مراد همان حیواناتى است که در آیه ۱٠۳ سوره مائده به عنوان سائبه ، بحیره و حام شرح آن گذشت (براى اطلاع بیشتر ذیل آیه مزبور را مطالعه فرمائید). بعد از آن، سومین قسمت از احکام نارواى آنها را بیان کرده، مى فرماید: نام خدا را بر قسمتى از چهار پایان نمى بردند (وَ أَنـْعامٌ لا یَذْکُرُونَ اسْمَ اللّهِ عَلَیْهَا). این جمله ممکن است اشاره به حیواناتى باشد که به هنگام ذبح تنها نام بت را مى بردند و یا حیواناتى بوده است که سوار شدن بر آنها براى حج را تحریم کرده بودند، چنان که در تفسیر مجمع البیان ، تفسیر کبیر ، المنار و قرطبى از بعضى از مفسران نقل شده است و در هر دو صورت حکمى بود بى دلیل و خرافى. عجیب این است که به این احکام خرافى قناعت نمى کردند، بلکه طبق فرموده قرآن به خدا افترا مى بستند و آن را به او نسبت مى دادند (افْتِراءً عَلَیْهِ). و در پایان آیه پس از ذکر این احکام ساختگى مى فرماید: خداوند به زودى کیفر آنها را در برابر این افترائات خواهد داد (سَیَجْزیهِمْ بِما کانُوا یَفْتَرُونَ). آرى، هنگامى که بشر بخواهد به فکر ناقص خود جعل حکم و قانون کند ممکن است هر طائفه اى با هوا و هوس هاى خود احکام و مقرراتى بسازند، نعمت هاى خدا را بى جهت بر خود حرام و یا کارهاى زشت و خلاف خود را بر خود حلال کنند. این است که مى گوئیم قانونگذار تنها باید خدا باشد که همه چیز را مى داند و از مصالح کارها آگاه و از هر گونه هوا و هوس بر کنار است. (تفســــــیر نمونه، ذیل آیه ۱۳۸ سوره مبارکه انعام) 🆔:@zeinabyavaran313
‼️روزه های مستحب مؤكّد – ماه رجب و ماه شعبان 🔷 گرفتن در ـ هرچند يك روز از این دو ماه باشد ـ مستحب مؤکد است. 🆔:@zeinabyavaran313
💠 امام هادی علیه السلام: ✍اٍنَّ اللهَ جَعَلَ اَلدُّنیا دارَ بَلوی وَالآخِرَةَ دارَ عُقبی وَ جَعَلَ بَلوَی الدُّنیا لِثَوابِ الآخِرَةِ سَبَباً، وَ ثَوابَ الآخِرَةِ مِن بَلوَی الدُّنیا عِوَضاً 🔰خداوند دنیا را منزل حوادث ناگوار و آفات، و آخرت را خانه ابدی قرار داده است و بلای دنیا را وسیله به دست آوردن ثواب آخرت قرار داده است و پاداش اُخروی نتیجه بلا‌ها و حوادث ناگوار دنیاست. 📙اعلام الدین، ص ۵۱۲ 🔳 شهادت امام هادی علیه‌السلام را تسلیت عرض می‌کنیم! 🆔:@zeinabyavaran313
🌺صلوات خاصه امام هادی(علیه السلام): اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَصِيِّ الْأَوْصِيَاءِ وَ إِمَامِ الْأَتْقِيَاءِ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ وَ الْحُجَّةِ عَلَى الْخَلائِقِ أَجْمَعِينَ اللَّهُمَّ كَمَا جَعَلْتَهُ نُورا يَسْتَضِي‏ءُ بِهِ الْمُؤْمِنُونَ فَبَشَّرَ بِالْجَزِيلِ مِنْ ثَوَابِكَ وَ أَنْذَرَ بِالْأَلِيمِ مِنْ عِقَابِكَ وَ حَذَّرَ بَأْسَكَ وَ ذَكَّرَ بِآيَاتِكَ وَ أَحَلَّ حَلالَكَ وَ حَرَّمَ حَرَامَكَ وَ بَيَّنَ شَرَائِعَكَ وَ فَرَائِضَكَ وَ حَضَّ عَلَى عِبَادَتِكَ وَ أَمَرَ بِطَاعَتِكَ وَ نَهَى عَنْ مَعْصِيَتِكَ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ. 🔅اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهُم و اَهلِڪ اعدائهم🔅 🆔:@zeinabyavaran313
روزه روز پنج شنبه نماز لیله الرغائب شب زنده داری 🆔:@zeinabyavaran313
1_148925323.mp3
2.3M
♨️بیداری شدن از خواب غفلت بسیار شنیدنی👌 🎙 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل چهارم) قسمت142✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن میکردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام میکرد. با رسیدن 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بی رحمانه اسرئیلیها به نوار غزه میگذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز میکردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام میرفتم و میآمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش میکردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر میفهمیدم که وقتی میگفت مهمترین منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلیها با خیالی آسوده غزه را به خا ک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتا ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر در دریای خون دست و پا میزدند و اینها همه غیر از جنایتهای پراکنده ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ میداد. بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد. حدس میزدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی میآورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه میخندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم میچرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم میخواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم. نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد میخواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمیماند و به سرعت به خانه بر میگشت تا دور سفره کوچک و عاشقانه مان با هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمیزدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمیکرد و در مسجد کار ساده تری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمیگشت، صورتش به شدت گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده ومیدانستم به احترام عزای امام علی ع ،پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: »مامان خدیجه حلوااُورده؟« و من همانطورکه هسته خرما را در میآوردم،پاسخ دادم: »آره!« که به یاد نگاه مرددش افتادم وادامه دادم: »انگار میخواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.« و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شدو به روی خودش نیاورد. برایم لقمه ای پیچید، با مهربانی بی نظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد: »فکر کنم میخواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.« لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شبها قائل بودم، ولی بی آنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده میشد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگی مان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پرپَر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما دلم نمیخواست دوباره در فضای روضه و عزای این شبها قرار بگیرم و ترجیح میدادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: »الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا هیچ کس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمیخواسته تو رودرواسی بمونی.« نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت میکشید، ادامه داد: »اتفاقاً الان که داشتم از
مسجد میاومدم خونه، آسید احمد تأ کید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!« و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم: »نه، من نمیام. تو برو.« و دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش این همه خشک و بیروح باشم که خودم ناراحتتر از او، از سرسفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء رابخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرفهای افطاری را از آشپزخانه میشنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقابها بود که پرسیدم: »من کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟« با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: »نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست ِ داری انجام بدی!« به چهارچوب در تکیه زدم و دلم می ِ خواست با همسرم درد دل کنم که زیر لب شکایت کردم: »آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!« و او همانطور که نگاهم میکرد، با لحنی قاطعانه پرسید: »فکر میکنی اگه نمیاومدی، بهتر میشد؟« برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: »منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟« سپس در برابر نگاه پراز علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد: »ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی!میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگیمون رفع شه!« و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: »مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟« تکیه اش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداری ام داد: »قربونت بشم الهه جان! به خدا میدونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...« و طنین تپشهای قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفسهای نازنینش زمزمه کرد: »الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز میتونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!« ولی من از آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: »ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شبهایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی ع میبریم، هیچ جای دیگه نمیبریم!« سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به رخم کشید: »اصلاهمین که میری تو مجلس حضرت علی ع وبراش گریه می کنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!« از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست میگوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه دلدادگی را نمیفهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمیروم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمیخواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی ع به دلش بماند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینب سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا من هم میتوانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده ام مشغول عبادت شدم. گاهی قرآن میخواندم، گاهی نماز قضا به جا میآوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم میکردم. هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان عج ،چشمانم در دریای اشک دست و پا میزد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال میکشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید میپذیرفتم که امام زمان عج اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه حضورش، دلها همه مست شده و جانها به تلاطم افتاده بود! هر چه بود، حسرت بارش بی دریغ اشکهای آن شب به دلم مانده و چقدر دلم میخواست امشب ... ادامه دارد... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
🚨 لیلة الرّغائب به معنای شب آرزوها نیست! 💠 كلمة "رغائب" جمع "رغیبه" به معنای چیزی كه مورد و است و نیز به معنای و فراوان می‌باشد. بنابر بر معنای اول "لیلة الرغائب" یعنی شبی كه میل و توجه به و بندگی در آن فراوان است و بندگان خوب و شایسته خداوند در این شب تمایل زیادی به رفتن به در خانه خداوند و ارتباط و انس با معبود خویش دارند. 🔻 بنابر معنای دوم "لیلة الرغائب" یعنی شبی كه در آن عطاء و بخشش خداوند فراوان است و بندگان مخلص خداوند با رو آوردن به بارگاه قدس ربوبی و خاكساری در برابر عظمت حق، شایسته دریافت انعام وعطا و بخشش بی‌كرانه حق می‌گردند. 🆔:@zeinabyavaran313
💠 شب رغبت ها، نه آرزو ها! رغائب به معنای آرزو نیست! بلکه به معنای گرایش و میل و مجذوب شدن است. از خدا بخواهید رغبت های یک سال شما رو هدایت و اصلاح کند! حجت‌الاسلام امینی خواه 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 عملکرد بی‌بی‌سی از زمان شیوع در چین با استفاده از جستجو کلمه کرونا در این سایت جالب است! ✖️تعداد خبر در مورد ایران ۸۳ مورد برای چین ۸۵ مورد(!)، آمریکا ۱۳ و ایتالیا ۶ مورد! ✍ این وقتی جالب‌تر میشه که محتوای خبرهای رو هم یه نگاه بکنیم که متوجه میشیم خبرهای درمورد ایران اکثر بی‌سند، نادرست و ناامید کننده است، وهمچنین در ایتالیا طی ۷۲ ساعت ۱۱ مرگ و ۳۲۰ مبتلا گزارش شده ولی بی‌بی‌سی فقط ۶ خبر درمورد ایتالیا زده که اون هم ربطی به وصغیت وخیم این کشور نداره! 🆔:@zeinabyavaran313
1_200584859.mp3
4.37M
🎙 کارهایی که باید در ماه رجب انجام دهیم. 🔻 چه کسانی در ماه رجب بیشتر برنده هستند؟ 🔴 🆔:@zeinabyavaran313
1_200553842.mp3
3.55M
🎙دعای مخصوص 🔴 با نوای میثم مطیعی 🆔:@zeinabyavaran313
1_87364226.mp3
30.37M
📖دعای روحبخش 🎙با صدای اباذر الحلواجی ❣بسیار زیبا و دلنشین❣ التماس دعا🙏 🆔:@zeinabyavaran313