‼️روزه های مستحب مؤكّد – ماه رجب و ماه شعبان
🔷 #روزه گرفتن در #ماههای_رجب_و_شعبان ـ هرچند يك روز از این دو ماه باشد ـ مستحب مؤکد است.
#احکام_روزه #روزه_ماه_رجب_و_شعبان
🆔:@zeinabyavaran313
💠 امام هادی علیه السلام:
✍اٍنَّ اللهَ جَعَلَ اَلدُّنیا دارَ بَلوی وَالآخِرَةَ دارَ عُقبی وَ جَعَلَ بَلوَی الدُّنیا لِثَوابِ الآخِرَةِ سَبَباً، وَ ثَوابَ الآخِرَةِ مِن بَلوَی الدُّنیا عِوَضاً
🔰خداوند دنیا را منزل حوادث ناگوار و آفات، و آخرت را خانه ابدی قرار داده است و بلای دنیا را وسیله به دست آوردن ثواب آخرت قرار داده است و پاداش اُخروی نتیجه بلاها و حوادث ناگوار دنیاست.
📙اعلام الدین، ص ۵۱۲
🔳 شهادت امام هادی علیهالسلام را تسلیت عرض میکنیم!
🆔:@zeinabyavaran313
🌺صلوات خاصه امام هادی(علیه السلام):
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَصِيِّ الْأَوْصِيَاءِ وَ إِمَامِ الْأَتْقِيَاءِ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ وَ الْحُجَّةِ عَلَى الْخَلائِقِ أَجْمَعِينَ اللَّهُمَّ كَمَا جَعَلْتَهُ نُورا يَسْتَضِيءُ بِهِ الْمُؤْمِنُونَ فَبَشَّرَ بِالْجَزِيلِ مِنْ ثَوَابِكَ وَ أَنْذَرَ بِالْأَلِيمِ مِنْ عِقَابِكَ وَ حَذَّرَ بَأْسَكَ وَ ذَكَّرَ بِآيَاتِكَ وَ أَحَلَّ حَلالَكَ وَ حَرَّمَ حَرَامَكَ وَ بَيَّنَ شَرَائِعَكَ وَ فَرَائِضَكَ وَ حَضَّ عَلَى عِبَادَتِكَ وَ أَمَرَ بِطَاعَتِكَ وَ نَهَى عَنْ مَعْصِيَتِكَ فَصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ.
🔅اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد و عجّل فرجهُم و اَهلِڪ اعدائهم🔅
🆔:@zeinabyavaran313
#اعمال_لیله_الرغائب
روزه روز پنج شنبه
نماز لیله الرغائب
شب زنده داری
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل چهارم)
قسمت142✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
همچنانکه سفره افطار را روی فرش کوچک اتاق هال پهن میکردم، گوشم به اخبار بود که شمار شهدای حملات امروز رژیم صهیونیستی به مردم مظلوم و مقاوم غزه را اعلام میکرد. با رسیدن 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بی رحمانه اسرئیلیها به نوار غزه میگذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز میکردند. تلویزیون روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام میرفتم و میآمدم و وسایل افطار را در سفره میچیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش میکردم. حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر میفهمیدم که وقتی میگفت مهمترین منفعت جولان تروریست های تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلیها با خیالی آسوده غزه را به خا ک و خون کشیده که دوستان وهابیشان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی سر و صدا قتل عام شوند. حالا امسال حقیقتا ماه رمضان بوی خون گرفته بود که هر روز در عراق و سوریه و غزه، امت پیامبر در دریای خون دست و پا میزدند و اینها همه غیر از جنایتهای پراکنده ای بود که در سایر کشورهای اسلامی رخ میداد. بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد.
حدس میزدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی میآورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد. صورتش مثل همیشه میخندید و چشمانش برای زدن حرفی مدام دور صورتم میچرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. به اتاق بازگشتم و ظرف حلوا را میان سفره گذاشتم و دلم پیش دلش جا مانده بود که دلم میخواست اگر کاری دارد برایش انجام دهم، ولی نگفت و من هم خجالت کشیدم چیزی بپرسم.
نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد. نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد میخواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمیماند و به سرعت به خانه بر میگشت تا دور سفره کوچک و عاشقانه مان
با هم افطار کنیم. من هم لب به آب نمیزدم تا عزیز دلم برگردد و روزه مان را با هم باز کنیم که سرانجام انتظارم به سر رسید و مجید آمد. هر چند امسال مسیر طولانی بندر عباس تا اسکله شهید رجایی را طی نمیکرد و در مسجد کار ساده تری از پالایشگاه داشت، ولی باز هم گرمای تابستان بندر به قدری تند و سوزنده بود که وقتی به خانه بازمیگشت، صورتش به شدت گل انداخته و لب هایش از عطش، ترک خورده بود. شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده ومیدانستم به احترام عزای امام علی ع ،پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: »مامان خدیجه حلوااُورده؟« و من همانطورکه هسته خرما را در میآوردم،پاسخ دادم: »آره!« که به یاد نگاه مرددش افتادم وادامه دادم: »انگار میخواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.« و مجید حدس میزد چه حرفی در دل مامان خدیجه بوده که صورتش از لبخندی کمرنگ پُر شدو به روی خودش نیاورد. برایم لقمه ای پیچید، با مهربانی بی نظیرش لقمه را تعارفم کرد و همزمان حرف دلش را هم زد: »فکر کنم میخواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.« لقمه را از دستش گرفتم و تازه احساس کردم رنگ تردید چشمان مامان خدیجه، دقیقاً همین بوده که اول از هوشمندی مجید لبخندی زدم و بلافاصله دلم در دریای غمی کهنه گُم شد. با همه احترامی که برای مراسم شیعیان در این شبها قائل بودم، ولی بی آنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده میشد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه میزدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد که مادرم مرد، نوریه جایش را گرفت و کار به جایی رسید که همه سرمایه زندگی و اعتبار خانوادگی مان به یغما رفت، ابراهیم و محمد و عبدالله هر یک به شکلی آواره شدند و بیشترین هزینه را من و مجید دادیم که پس از هشت ماه رنج و چشم انتظاری، حوریه معصومانه پرپَر شد. هر چند مثل گذشته نسبت به راز و نیازهای عاشقانه شیعیان چندان بی اعتقاد نبودم، اما دلم نمیخواست دوباره در فضای روضه و عزای این شبها قرار بگیرم و ترجیح میدادم مثل سایر اهل سنت تنها به عبادت و استغفار بپردازم که مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: »الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا هیچ کس از تو انتظار نداره. برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمیخواسته تو رودرواسی بمونی.« نگاهش کردم و او همانطور که به لبه بشقاب خرما انگشت میکشید، ادامه داد: »اتفاقاً الان که داشتم از
مسجد میاومدم خونه، آسید احمد تأ کید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!« و من حقیقتاً تمایلی به رفتن نداشتم که با لحن سردی پاسخ دادم: »نه، من نمیام. تو برو.« و دلم نمیخواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش این همه خشک و بیروح باشم که خودم ناراحتتر از او، از سرسفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء رابخوانم. نمازم که تمام شد، صدای جمع کردن ظرفهای افطاری را از آشپزخانه میشنیدم که جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. مجید در سکوتی ساده، سفره را جمع کرده و مشغول شستن بشقابها بود که پرسیدم: »من کار بدی میکنم که امشب نمیام مسجد؟« با صدای من تازه متوجه حضورم شد که به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: »نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست ِ داری انجام بدی!« به چهارچوب در تکیه زدم و دلم می ِ خواست با همسرم درد دل کنم که زیر لب شکایت کردم: »آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!« و او همانطور که نگاهم میکرد، با لحنی قاطعانه پرسید: »فکر میکنی اگه نمیاومدی، بهتر میشد؟« برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید که به چشمانم دقیق شد و باز سؤال کرد: »منظورم اینه که از کجا میدونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟« سپس در برابر نگاه پراز علامت سؤالم، دست از کار کشید، پشتش را به کابینت تکیه داد و با لحنی ملایم آغاز کرد: »ببین الهه جان! من میدونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی!میدونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاقهای خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگیمون رفع شه!« و ما در این یکسال کم مصیبت نکشیده بودیم که با لبخند تلخی پرسیدم: »مگه بدتر از اینم میشد؟ دیگه چه بلایی میخواست سرمون بیاد؟« تکیه اش را از کابینت برداشت و فهمید چقدر دلم شکسته که به سمتم آمد، هر دو دستم را میان دستانش گرفت و با دلی که به پای این لحن لبریز حرارتم آتش گرفته بود، دلداری ام داد: »قربونت بشم الهه جان! به خدا میدونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...« و طنین تپشهای قلب عاشقش را از لرزش نگاهش احساس کردم و با نغمه نفسهای نازنینش زمزمه کرد: »الهه! هر چی بلا تو این مدت سرم اومد، مهم نیس! همین که تو الان اینجایی، برای من کافیه! همین که هنوز میتونم با تو زندگی کنم، از سرم هم زیاده!« ولی من از آنهمه گریه و ناله انتظار بیش از این داشتم که حداقل کودکم از بین نرود که باز هم قانع نشدم و او ناامید از یخ وجودم که هنوز آب نشده بود، نگاهش را از چشمانم پس گرفت و مثل اینکه برای ابراز احساسش با من غریبه باشد، با صدایی گرفته گفت: »ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شبهایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی ع میبریم، هیچ جای دیگه نمیبریم!« سپس لبخندی زد و با شیدایی عجیبی اوج عاشقی اش را به رخم کشید: »اصلاهمین که میری تو مجلس حضرت علی ع وبراش گریه می کنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجتمون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!« از آتش عشقی که به جان نگاهش افتاده بود، باور کردم راست میگوید، ولی دست خودم نبود که معنای این همه دلدادگی را نمیفهمیدم. وقتی مطمئن شد به مسجد نمیروم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمیخواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات شب قدر و عزاداری برای امام علی ع به دلش بماند که با رویی خوش، راهی اش کردم. آسید احمد و مامان خدیجه و زینب سادات هم رفتند تا من بمانم و تنهایی این خانه بزرگ. حالا
من هم میتوانستم به سبک و سیاق اهل سنت این شب با عظمت از ماه مبارک رمضان را به عبادت و ذکر دعا و استغفار سپری کنم که وضو گرفتم و روی سجاده ام مشغول عبادت شدم. گاهی قرآن میخواندم، گاهی نماز قضا به جا میآوردم و گاهی سر به سجده، طلب مغفرت از خدای خودم میکردم. هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان عج ،چشمانم در دریای اشک دست و پا میزد و دلم بی پروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال میکشید! شاید دست خدا با جماعت بود که آن شب در میان گریه های خالصانه مردم، به من هم حال مناجاتی شیرین عنایت شده بود و شاید هم باید میپذیرفتم که امام زمان عج اینک در این دنیا حاضر است که به رایحه حضورش، دلها همه مست شده و جانها به تلاطم افتاده بود! هر چه بود، حسرت بارش بی دریغ اشکهای آن شب به دلم مانده و چقدر دلم میخواست امشب ...
ادامه دارد...
نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
🚨 لیلة الرّغائب به معنای شب آرزوها نیست!
💠 كلمة "رغائب" جمع "رغیبه" به معنای چیزی كه مورد #رغبت و #میل است و نیز به معنای #عطا و #بخشش فراوان میباشد. بنابر بر معنای اول "لیلة الرغائب" یعنی شبی كه میل و توجه به #عبادت و بندگی در آن فراوان است و بندگان خوب و شایسته خداوند در این شب تمایل زیادی به رفتن به در خانه خداوند و ارتباط و انس با معبود خویش دارند.
🔻 بنابر معنای دوم "لیلة الرغائب" یعنی شبی كه در آن عطاء و بخشش خداوند فراوان است و بندگان مخلص خداوند با رو آوردن به بارگاه قدس ربوبی و خاكساری در برابر عظمت حق، شایسته دریافت انعام وعطا و بخشش بیكرانه حق میگردند.
🆔:@zeinabyavaran313
💠 شب رغبت ها، نه آرزو ها!
رغائب به معنای آرزو نیست! بلکه به معنای گرایش و میل و مجذوب شدن است.
از خدا بخواهید رغبت های یک سال شما رو هدایت و اصلاح کند!
حجتالاسلام امینی خواه
🆔:@zeinabyavaran313
🔴 عملکرد بیبیسی از زمان شیوع #کرونا در چین با استفاده از جستجو کلمه کرونا در این سایت جالب است!
✖️تعداد خبر در مورد ایران ۸۳ مورد برای چین ۸۵ مورد(!)، آمریکا ۱۳ و ایتالیا ۶ مورد!
✍ این وقتی جالبتر میشه که محتوای خبرهای رو هم یه نگاه بکنیم که متوجه میشیم خبرهای درمورد ایران اکثر بیسند، نادرست و ناامید کننده است، وهمچنین در ایتالیا طی ۷۲ ساعت ۱۱ مرگ و ۳۲۰ مبتلا گزارش شده ولی بیبیسی فقط ۶ خبر درمورد ایتالیا زده که اون هم ربطی به وصغیت وخیم این کشور نداره!
🆔:@zeinabyavaran313
12.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ را به دقت ببینید
🆔:@zeinabyavaran313
1_200584859.mp3
4.37M
🎙 کارهایی که باید در ماه رجب انجام دهیم.
🔻 چه کسانی در ماه رجب بیشتر برنده هستند؟
🔴 #رهبر_انقلاب
🆔:@zeinabyavaran313
1_200553842.mp3
3.55M
🎙دعای مخصوص #ماه_رجب
🔴 با نوای میثم مطیعی
🆔:@zeinabyavaran313
1_87364226.mp3
30.37M
📖دعای روحبخش #کمیل
🎙با صدای اباذر الحلواجی
❣بسیار زیبا و دلنشین❣
التماس دعا🙏
🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه:
🌺اَعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«وَقَالُوا مَا فِي بُطُونِ هَٰذِهِ الْأَنْعَامِ خَالِصَةٌ لِّذُكُورِنَا وَمُحَرَّمٌ عَلَىٰ أَزْوَاجِنَا ۖ وَإِن يَكُن مَّيْتَةً فَهُمْ فِيهِ شُرَكَاءُ ۚ سَيَجْزِيهِمْ وَصْفَهُمْ ۚ إِنَّهُ حَكِيمٌ عَلِيمٌ»
و گفتند: «بچه هایى که در شکم این
حیوانات است، مخصوص مردان ماست و بر همسران ما حرام است. امّا اگر مرده باشد [= مرده متولّد شود]، همه در آن شریکند.» بزودى (خدا) کیفر این سخنان ناروا (و احکام دروغین) آنها را مى دهد. او حکیم
و داناست.
(انعام/۱۳۹)
🆔:@zeinabyavaran313
❇تفســــــیر ❇
در آیه بعد، به یکى دیگر از احکام خرافى آنها در مورد گوشت حیوانات اشاره کرده، مى فرماید: آنها گفتند: جنین هائى که در شکم این حیوانات است مخصوص مردان ما است و بر همسران ما حرام است ولى اگر مرده متولد شوند، همگى در آن شریکند (وَ قالُوا ما فی بُطُونِ هذِهِ الأَنْعامِ خالِصَةٌ لِذُکُورِنا وَ مُحَرَّمٌ عَلى أَزْواجِنا وَ إِنْ یَکُنْ مَیْتَةً فَهُمْ فیهِ شُرَکاءُ).
باید توجه داشت، منظور از هذِهِ الأَنْعامِ همان حیواناتى است که در آیه قبل به آن اشاره شده است.
🌼🌼🌼
بعضى از مفسران احتمال داده اند عبارت ما فِى بُطُونِ هذِهِ الأَنْعامِ: آنچه در شکم این حیوانات است شامل شیر این حیوانات نیز بشود.
ولى با توجه به جمله وَ اِنْ یَکُنْ مَیْتَةً: اگر مرده بوده باشد روشن مى شود آیه فقط از جنین بحث مى کند که اگر زنده متولد شود، آن را مخصوص مردان و اگر مرده متولد مى شد، که زیاد مورد رغبت و میل آنها نبود، همه را در آن مساوى مى دانستند!
🌼🌼🌼
این حکم:
اوّلاً ـ هیچ گونه فلسفه و دلیلى نداشت.
ثانیاً ـ در مورد جنینى که مرده متولد مى شد، بسیار زشت و زننده بود; زیرا گوشت چنین حیوانى غالباً فاسد و زیان بخش است.
و ثالثاً ـ یک نوع تبعیض آشکار میان جنس مرد و زن بود; چرا که آنچه خوب بود، مخصوص مردان، و آنچه بد بود به زنان هم از آن سهمى داده مى شد.
قرآن به دنبال این حکم جاهلى، با این جمله مطلب را تمام کرده، مى فرماید: به زودى خداوند کیفر این گونه توصیفات آنها را مى دهد (سَیَجْزیهِمْ وَصْفَهُمْ).
تعبیر به وصف اشاره به توصیفى است که آنها از خدا مى کردند و تحریم این گونه غذاها را به خدا نسبت مى دادند اگر چه منظور از آن صفت و حالتى است که بر اثر تکرار گناه به شخص گناهکار دست مى دهد، و او را مستحق مجازات مى کند.
و در پایان آیه مى فرماید: او حکیم و دانا است (إِنَّهُ حَکیمٌ عَلیمٌ).
هم از اعمال، گفتار و تهمت هاى نارواى آنان با خبر است و هم روى حساب، آنها را مجازات مى کند.
(تفســــــیر نمونه، ذیل آیه ۱۳۹ سوره مبارکه انعام)
🆔:@zeinabyavaran313
﷽
#حدیث
💠حضرت امام مهدي(عج):
🔴اَنَا خاتِمُ الأوصياءِ وَ بي يَدفَعُ اللهُ البَلاءَ عَن اَهلي و شيعَتي.
🔷من ختم کنندۀ راه اوصيا هستم و به وسيله من،خدا،بلاها را از اهل بيت من و شيعيانم دفع مينمايد🌺
📚الغيبة/ص٢٤٦
🆔:@zeinabyavaran313
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕌زیارت حضرت صاحب العصر و الزمان #حضرت_امام_مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف) در روز #جمعه
﷽
🔆السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ
السَّلامُ عَلَيْكَ، صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ
🔆السَّلامُ عَلَيْكَ، عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَا وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْرِ
🔆السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ، أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ، أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ، وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ
وَ أَسْأَلُ اللَّهَ أَنْ يُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ أَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ الْمُنْتَظِرِينَ لَكَ وَ التَّابِعِينَ وَ النَّاصِرِينَ لَكَ عَلَى أَعْدَائِكَ، وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيَائِكَ
🔆يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ
هَذَا يَوْمُ #الْجُمُعَةِ
وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ
وَ الْفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلَى يَدَيْكَ
وَ قَتْلُ الْكَافِرِينَ بِسَيْفِكَ
وَ أَنَا يَا مَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَ جَارُكَ
وَ أَنْتَ يَا مَوْلايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الْكِرَامِ
وَ مَأْمُورٌ بِالضِّيَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ
فَأَضِفْنِي وَ أَجِرْنِي
صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ🌺
🔴 #پیامبر_صلی_الله_علیه_و_آله:
💠 ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﺎی #ﺯﻥ ﻭ #ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ،
ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ یکدیگر ﻭ ﯾﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍﺣﺎفظی ﺻﺪﻗﻪ ﺍست و ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﻔﺎﻕ فی ﺳﺒﯿﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ.
📙ڪﺎفے ﺝ۵ ﺹ۵۶۹
🆔:@zeinabyavaran313
زمانی که از کار فرزندتان خشمگین میشوید، مدام با خود تکرار کنید ک
من بالغ و عاقلم
و او کودک و ناتوان
کنترل نداشتن روی رفتار و گفتار،
ویژگی سنی اوست، نه من..
🆔:@zeinabyavaran313
🔰 فضیلت #ماه_رجب
🔷️امام خمینی(ره) : سه ماه رجب و شعبان و ماه مبارک رمضان، برکات بسیار نصیب انسان، انسانهایی که میتوانند استفاده کنند از این برکات، شده است. البته مبدا همه مبعث است و دنبال او تمام جهاتی که هست.
🔺 در ماه رجب، مبعث بزرگ و ولادت مولا علی بن ابی طالب- سلام الله علیه- و بعض ائمه دیگر
🆔:@zeinabyavaran313
☎️زنگ عبرت:
🔴چییطوری ایرانی....؟
🐲یک کرونا ویروس وارد ایران شده، مردم از ترس شب خواب ندارند.
♦️فکر کنید اگر داعش وارد ایران می شد و روزی چندین عملیات انتحاری در کشور انجام می داد و شهرها یک به یک سقوط میکردند ومثل عراق وسوریه ... هزاران نفر زن ومرد وکودک کشته می شدند،چه اتفاقی میافتاد..!؟
🕊روحتان شاد سربازان ولایت،شهدای مدافع حرم و وطن
🆔:@zeinabyavaran313
اطلاعیه شورای سیاستگذاری ائمه جمعه درباره نماز جمعه این هفته کشور
🔹به اطلاع مردم شریف و انقلابی ایران به ویژه مومنان خداجوی و نمازگزار جمعه می رساند ،پیرو در خواست وزیر محترم بهداشت و درمان و رئیس ستاد ملی مبارزه با کرونا نمازجمعه مورخه ۹۸/۱۲/۹ در مراکز استانهایی که ازسوی ستاد اعلام گردیده است و ذیلا نام آنها میآید، برگزار نخواهد شد.
🔸تهران، قم مقدسه،رشت،مشهدمقدس، تبریز، ارومیه، همدان،اصفهان، ساری، اردبیل، کرج،اهواز، سمنان،زاهدان، شیراز، قزوین، سنندج،کرمانشاه، یاسوج،گرگان،خرم آباد،بندر عباس، یزد
🔸همچنین در مراکز استان ها و شهرستان ها و شهرهایی که حسب اعلام کتبی رئیس دانشگاه علوم پزشکی و استانداران محترم ،به طور قطعی نقطه حساس شناسایی شده است نماز جمعه این هفته اقامه نخواهد شد.
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بدبوترین شهر آمریکا کجاست؟😷
🔻اینا رو بی بی سی و منوتو و صدای آمریکا بهتون نمیگن..👆 فقط میگن #ایران جهنمه و شما بدبخت و بیچاره و بی فرهنگین ولی آمریکا بهشته و گل و بلبله! ⛱
🔻ببینید جامعهای که حتی #طهارت نداره رو چطوری برای یه عده از مردم ایران، گلستان جا زدن☝️
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تدبیر از تو؛ تقدیر از من
🔻اگر همه چی دست خداست، چرا باید برنامه ریزی کنیم؟
استاد #علیرضا_پناهیان
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل چهارم)
قسمت143✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
چقدر دلم میخواست امشب هم به چنان حال خوشی دست یابم و هر چه میکردم نمیشد! می ترسیدم امشب سحر شود و دل من همچنان سرد و سخت مانده باشد که نه قلبم شکسته باشد، نه چشمم قطره اشکی مرحمت کند که هراسان از روی سجاده بلند شدم. نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب نمانده و میترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری ام را سر کردم و از خانه خارج شدم. حضور دوباره در مراسم شب قدر شیعیان و قرآن به سر گرفتن برایم تلخ بود، ولی تحمل این دل سنگ که به هیچ ذکری نرم نمیشد، تلخ تر بود که طول حیاط را به سرعت طی کردم و به امید باب فرجی که شایددر جایی جز اینجا به رویم گشوده شود، از دربزرگ حیاط بیرون رفتم. میدانستم در چنین شب هایی خیابانها شلوغ است و هراسی از طی کردن مسیر در نیمه شب نداشتم که مردم مدام در رفت و آمد بودند و من هم به سرعت به سمت مسجد می رفتم. دلم نمیخواست مجید یا کسی از خانواده آسید احمد مرا ببیند و هوس کرده بودم یک شب را به دور از چشم آشنایی عاشقی کنم! مسیر منتهی به مسجد حسابی شلوغ شده و دو طرف خیابان پُر از موتور و ماشینهای پارک شده بود. نزدیک درِ مسجد که رسیدم، صدای آشنای آسید احمد را شنیدم که مشغول سخنرانی بود. ظاهرً داخل مسجد پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که می خواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. جایی به اندازه یک نفر پیدا کردم و زیراندازی هم با خود نیاورده بودم که همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرفهای آسید احمد که مجلس را گرم کرده و با شوری عاشقانه از امام علی ع سخن میگفت. سرم را به دیوار سیمانی حیاط مسجد تکیه داده و مثل اینکه سر به دیوار غم نهاده باشم، با تمام وجودم دل به عشقبازی های آسید احمد روی منبر سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست: »آی مردم! فکر نکنید حضرت علی ع فقط پدر یتیم های کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست! اینو من نمیگم، پیامبرص شهادت داده که علی ع پدر همه اس! اونجا که رسول ا کرم ص فرمودن: "من و علی ع پدران این امت هستیم!" پس پیامبر و حضرت علی صلی الله علیهماوآلهما پدر من و تو هم هستن!«لحظاتی سکوت کرد و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد:»پس چرا سا کتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بیا امشب این جوری صداش کن! بگو بابا گرفتارم! بگو بابا دستم رو بگیر! بگو بابا امشب تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه!« و چرا باید او برای ما طلب آمرزش میکرد؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمی کرد و خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: »بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، من وضعم خیلی خرابه! روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن!« همهمه جمعیت به گریه بلند شده و من با دلی که به تب و تاب افتاده بود، جاده صحبت آسید احمد را دنبال میکردم تا ببینم به کجا میرسد و او هم چنان در این نیمه شب، با چراغ میگشت: »اگه آقا پیش خدا برات ضمانت کنه، کار تمومه! بذار برات یه چیزی تعریف کنم که ببینی امشب با چه آقایی طرف هستی! ابن ابی الحدید دانشمند بزرگ اهل سنت نقل میکنه که یه روز حضرت علی ع از پیغمبر ص میخواد که براش طلب مغفرت کنه. پیامبر ص بلند میشن، دو رکعت نماز میخونن، بعد دست مبارکشون رو به سمت آسمون بلند میکنن، اینجوری دعا میکنن: "خدایا! به حق اون مقامی که علی ع در پیشگاه تو دارد، علی ع رو ببخش!" حضرت علی ع میپرسه: "یا رسول الله! این چه دعایی بود؟" پیامبرص جواب میدن: "مگه گرامی تر از علی ع کسی هست که به درگاه خدا واسطه کنم؟" یعنی پیامبرص خدا رو به حق علی ع قسم داد تا علی ع رو ببخشه! یعنی این قسم رَدخور نداره! یعنی وقتی خدا رو به حق علی ع قسم بدی، دیگه خدا ناامیدت نمیکنه! اینو من نمیگم، دانشمند مشهور اهل سنت از قول پیامبرص نقل میکنه! یعنی پیغمبر خدا ص ضمانت کرده این قسم رَدخور نداره! یعنی پیامبرص میخواسته به من و تو یادبده که به اسم مبارک علی ع بریم در خونه خدا تا دست خالی برنگردیم! دیگه گر گدا کاهل بود، تقصیر صاحب خانه چیست؟« و ناله مردم آنچنان به گریه بلند شده بود که صدای آسید احمد به سختی شنیده میشد. مانده بودم که من سال گذشته اینهمه خدا را به حق امام علی ع قسم دادم، پس چرا حاجتم روا نشد و دیگر امشب جای این بهانه گیریها نبود که دلم شکسته و چشمانم بی دریغ میبارید و به عقلم فرصت نمی داد تا به کینه شب قدر سال گذشته، از قلبم انتقام بگیرد که با تمام وجود به میدان عشقبازی وارد شده و خدا را نه به نیت حاجتی از حوائج دنیا که تنها به قصد آمرزش گناهانم به حق امام علی ع قسم میدادم و با صدای بلند گریه میکردم و این طوفان اشک و ناله با من چه میکرد که انگار نقش همه آلودگی ها را از صفحه جانم میشست ومیبُرد. حالا دل مردم همه دریایی شده و وقتش رسید
ه بود تا قرآنها را به سر بگیریم. قرآنی را که باخودم از خانه آورده بودم، روی سرم گذاشته و با صورتی که از ردّ پای اشک پُر شده بود، دستانم را به سوی آسمان بلند کرده و گوشم به نوای آسید احمد بود: »حالا این قرآنها رو روی سرتون بگیرید! یعنی خدایا، دیگه به من نگاه نکن! دیگه به آدم زیر قرآن نگاه نکن! یعنی خدایا به آبروی قرآن به من رحم کن! قرآن روی سرته، محبت علی ع تو دلته، با دو تا یادگار پیامبرص اومدی درخونه خدا! پس بسم الله... بِک یا اَلله...« و چه آشوب شیرینی به جانم افتاده و چه جانانه در و دیوار دلم را به هم میکوبید که خدارا به حق اولیایی که بهترین بندگانش بودند، عاشقانه قسم می دادم:بمحمد....بعلی ...بفاطمه...بالحسن بالحسین....« همچون سال گذشته، چشم طمع به اجابت دعایی نداشته و دل به تحقق آرزویی نبسته و شبیه شیدایی مجید، از این مناجات عارفانه لذت میبردم که چه فلسفه اش را می فهمیدم چه نمی فهمیدم، این ریسمان نورانی از اوج آسمان به اعماق زمین افکنده شده و من دست به همین ریسمان، رسیدن به عرش الهی را باور میکردم و از میان این بندگان خوب خدا، امام علی ع چه دلی از من بُرده بود که من هم دیگر پدری نداشتم و به پای پدری پُر مهر و محبتش، یتیمانه گریه میکردم. هر چند هنوز نمیتوانستم دردهای دلم رابا روح بزرگش در میان بگذارم که به حقیقت این پیوند پیچیده نرسیده و هنوز جرأت نمیکردم بی واسطه با او سخن بگویم. ساعت از سه صبح گذشته بود که مراسم پایان یافت و من چه حال خوشی یافته بودم که سبک و سرحال از جا بلند شدم و نمیخواستم کسی مرا ببیند که بی سر و صدا از حیاط مسجد خارج شدم، ولی خیالم پیش مجید بود و میدانستم اگر بفهمد من به مسجد آمده ام، چه حالی میشود که دلم نیامد بروم. میخواستم شیرینی این حضور شورانگیز را با مجید مهربانم هم تقسیم کنم که کنار نرده های حیاط مسجد، منتظر ایستادم تا بیاید. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که مجید و آسید احمد با هم از ساختمان مسجد خارج شدند و به سمت سالن وضوخانه رفتند که مجید با صدایی آهسته رو به آسید احمد کرد: »اگه اجازه میدید من دیگه برم خونه.« در تاریکی نیمه شب متوجه حضور من پشت نرده ها نشده بود و برای بازگشت به خانه بی قراری میکرد که آسید احمد با تعجب پرسید: »مگه سحری نمی خوری؟ الان مسجد سحری میده. تا بری خونه که دیگه به سحری خوردن نمیرسی باباجون!« و مجید دلش پیش من بود که با لبخندی لبریز حیا پاسخ داد: »آخه الهه تنهاس، میرم خونه سحری رو با هم می خوریم!« چشمان پیر آسید احمد به خنده ای شیرین غرق چین و چروک شد، دستی سرشانه مجید زد و با مهربانی پاسخ داد: »برو باباجون! برو که پیامبرص فرمودن هر چی ایمان آدم کاملتر باشه، بیشتر به همسرش اظهار محبت میکنه! برو پسرم!« و با این جملات دل مجید را گرم تر کرد و من همچنان پشت نرده ها پنهان شده بودم که حالا بیشتر از آسید احمد خجالت میکشیدم.مجید با عجله از حیاط خارج شد و من هم به دنبالش به راه افتادم. نزدیکش که رسیدم، آهسته صدایش کردم: »مجید!« شاید باورش نمیشد این صدای من باشد که ایستاد و به پشت سرش نگاهی کرد. چشمش که به من افتاد، نگاهش از تعجب به صورتم خیره ماند و پیش از آنکه چیزی بپرسد، خودم اعتراف کردم: »هر چی خواستم تو خونه بمونم، نتونستم! همش دلم اینجا بود!« از لحن معصومانه ام، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و قدمی به سمتم آمد. نگاهش از شادی حضورم به درخشش افتاده و نمیدانست احساسش را چگونه بیان کند که آهسته زمزمه کرد: »قبول باشه الهه جان!« چشم از چشمم برنمی ِ داشت و شاید گره گریه را روی تار و پود مژگانم میدید که محو حال خوشم شده و پلکی هم نمیزد که خودم شهادت دادم: »مجید من امشب گریه نکردم که حاجت بگیرم، فقط گریه میکردم که خدا منو به خاطر امام علی ع ببخشه! فقط گریه میکردم چون از این گریه کردن لذت میبردم...
ادامه دارد....
نویسنده: فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل چهارم)
قسمت144✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
هر چند لباس سیاه به تن نکرده و مثل مجید و آسید احمد و بقیه عزادار امام علی ع نبودم، ولی از شب نوزدهم آنچنان محبتی به دلم افتاده بود که در روز شهادت ایشان، یادش لحظه ای از خاطرم جدا نمیشد. به خصوص از دیشب که به همراه مامان خدیجه و زینب سادات برای احیاء شب 21 ماه رمضان به مسجد رفته و حالاحسابی هوایی اش شده بودم که از صبح کتاب نهج البلاغه ای را که از زینب سادات به امانت گرفته بودم، زمین نگذاشته و در بوستان کلمات قصار امام علی ع خرامان میگشتم. البته پیش از این هم در مقام یک مسلمان اهل سنت، دوستدار خاندان پیامبرم ص بودم، اما گریه های این دو شب قدر، به این محبت صاف و ساده، رنگ و بویی دیگر داده بود، به گونه ای که از امروز برای مراسم فردا شب بیقراری میکردم و دلم می خواست هر چه زودتر سفره شب 23 پهن شده و من از جام مناجات هایی جانانه سیراب شوم!ساعتی تا اذان ظهر مانده بود که زنگ در به صدا در آمد. عبدالله بود که حالامثل گذشته مرتب به خواهرش سر میزد و من چقدر از دیدارش خوشحال شدم که با رویی خوش تعارفش کردم تا داخل شود. ماه رمضان بود و نمیتوانستم ازبرادرم پذیرایی کنم که روی مبل مقابلش نشستم وحالش را پرسیدم. چندان سرِ حال نبود که با همه بیِ مهری های پدر و ابراهیم، نگران حالشان شدم و با دلواپسی سؤال کردم: »از بابا و ابراهیم خبری شده؟« نفس عمیقی کشید و با لحنی گرفته پاسخ داد: »نه! بابا که کلاً گوشی اش خاموشه. از ابراهیم هم از وقتی رفته، هیچ خبری نداریم.« ترس از سرنوشت مبهم پدر و برادرم، بند دلم را پاره کرد که نمیدانستم دیگر قرار است چه بلایی به سرِ خانواده ام بیاید و باز دلم پیش لعیا بودکه سراغش را از عبدالله گرفتم: »لعیا چی کار می کنه؟« عبدالله هم مثل من دلش برای بی کسی لعیا و ساجده می ِ سوخت که آهی کشید و گفت: »لعیا که داره دق میکنه! دستش هم به هیچ جابند نیس. با این بچه مونده اینجا سرگردون! به هر دری هم که میزنیم هیچ خبری از ابراهیم نیس. بی معرفت یه زنگ نمیزنه یه خبری به زن و بچه اش بده!« دلم به قدری بیقرار برادرم شده بود که دیگر به حال خودم نبودم تا عبدالله سؤال کرد: »پس مجید کجاس؟« نفس بلندی کشیدم، بلکه غصه ابراهیم از یادم برود و با صدایی آهسته پاسخ دادم: »هر روز از صبح تا غروب میره دفتر مسجد و کارهای اداری مسجد رو انجام میده.« و همین کار ساده و حقوق بسیار جزئی اش، برای من و مجید که هنوز نمیتوانست از دست راستش استفاده کند، غنیمت بزرگی بود که با احساس رضایت عمیقی ادامه دادم: »خدا رو شکر! حالا دکتر گفته إنشاءالله تا یه ماه دیگه دستش خوب میشه و میتونه دوباره برگرده پالایشگاه.« که عبدالله لبخندی زد و به طرزی مرموزانه سؤال کرد: »حالا تو چی کار میکنی تو این خونه؟« متوجه منظورش نشدم که به چشمانم دقیق شد و بیشتر توضیح داد: »آخه یادمه پارسال که با مجید ازدواج کرده بودی، خودت رو به هر آب و آتیشی میزدی تا مجید سنی شه. حالا تو خونه یه روحانی شیعه داری زندگی میکنی و مجید صبح تا شب تو مسجد شیعه ها کار میکنه!«و کتاب نهج البلاغه را هم دیده بود که به آرامی خندید وگفت: »خودتم که دیگه نهج البلاغه میخونی!« و هرچند گمان نمیکرد پاسخ سؤالش مثبت باشد، اما با همان حالت رندانه اش یک دستی زد: »حتماً ازت خواستن که باهاشون مراسم احیاء هم بری، مگه نه؟« و حقیقت چیز دیگری بود که صادقانه شهادت دادم: »نه، اونا نخواستن. من خودم رفتم!« و نمیتوانستم برایش بگویم این مراسم چهِ حال خوشی دارد که شنیدن کی بود مانند دیدن و در برابر نگاه متعجبش تنها یک جمله گفتم: »خیلی خوب بود عبدالله!« لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد: »خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!« ولی هنوز هم باورش نمیشد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد: »من موندم! تو هر کاری میکردی که مجید سنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالایه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!« و میخواست همچنان موضع منصفانه اش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد: »البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سنی کردن مجید مخالف بودم! میگفتم خُ ب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟« و این تغییر چندان هم نا گهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که میدیدم در مسلمانی اش هیچ نقصی وجود ندارد! که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانه ای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و میدیدم که در همه شور و شعارهای مذهبی شان، تنها نام خدا و پیامبر ص را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد ص به عرش مغفرت الهی میرسند! که