eitaa logo
شمیم خانواده
1.4هزار دنبال‌کننده
24.3هزار عکس
7.8هزار ویدیو
514 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟شهادت در راه خدا برترین مرگ است و کسانی را که در راه خدا کشته شده‌اند، مرده مپندارید؛ بلکه اینان زنده و نزد پروردگارشان متنعم‌اند».🌟 هنوز هم «در باغ شهادت، باز باز است!»
🌟🌟🌟 به اطلا ع می رسانیم مراسم تشییع پیکر پاک شهید محسن محمدی پاسدار تیپ 36 انصار المهدی (عج) دوشنبه ساعت 10:30 صبح از مقابل مسجد جامع به طرف مزار شهدا برگزار خواهد شد🌟🌟🌟
5445295.mp3
7.58M
🌟حاج مهدی رسولی : در باغ شهادت... 🆔:@zeinabyavaran313
ای شهید ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از سراچه خورشید ای شهید « زهره » به نام توست غزلخوان آسمان با یاد توست مشعل « ناهید » ای شهید « قد قامت الصلاه » به خون تو سکه زد در گسترای ساحت تحمید ای شهید تیغ سحر زجوهره خونت آبدار گشت و شکست لشکر تردید، ای شهید آئینه‌دار خون تو اند آسمانیان رنگین‌کمان به شوق تو خندید ای شهید ایمن شدند دین و وطن تا به رستخیز فارغ شدند زآفت تهدید، ای شهید در فتنه‌خیز حادثه‌ها جان پناه ماست بانگی که در گلوی تو پیچید، ای شهید صرافی جهان زتو گر نقد جان گرفت جام شهادتش به تو بخشید، ای شهید نام تو گشت جوهر گفتار عارفان « عارف » زبان گشوده به تأکید، ای شهید 🆔:@zeinabyavaran313
ای شهید ای روشنای خانه امید، ای شهید ای معنی حماسه جاوید، ای شهید چشم ستارگان فلک از تو روشن است ای برتر از سراچه خورشید ای شهید « زهره » به نام توست غزلخوان آسمان با یاد توست مشعل « ناهید » ای شهید « قد قامت الصلاه » به خون تو سکه زد در گسترای ساحت تحمید ای شهید تیغ سحر زجوهره خونت آبدار گشت و شکست لشکر تردید، ای شهید آئینه‌دار خون تو اند آسمانیان رنگین‌کمان به شوق تو خندید ای شهید ایمن شدند دین و وطن تا به رستخیز فارغ شدند زآفت تهدید، ای شهید در فتنه‌خیز حادثه‌ها جان پناه ماست بانگی که در گلوی تو پیچید، ای شهید صرافی جهان زتو گر نقد جان گرفت جام شهادتش به تو بخشید، ای شهید نام تو گشت جوهر گفتار عارفان « عارف » زبان گشوده به تأکید، ای شهید 🆔:@zeinabyavaran313
شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند ما هنوز شهادتی بی درد می طلبیم غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند . . . 🆔:@zeinabyavaran313
هدایت شده از شمیم خانواده
🌟🌟🌟 به اطلا ع می رسانیم مراسم تشییع پیکر پاک شهید محسن محمدی پاسدار تیپ 36 انصار المهدی (عج) دوشنبه ساعت 10:30 صبح از مقابل مسجد جامع به طرف مزار شهدا برگزار خواهد شد🌟🌟🌟
پیکر پاک و مطهر شهید محسن محمدی با تشییع شماری از مسئولان، مردم شهید پرور زنجان، خانواده های شهدا و همرزمانش در دل خاک آرام گرفت. پیکر مطهر این شهید والامقام، ساعت ۱۰/۳۰ صبح امروز /دوشنبه ۱۴ مرداد ماه جاری/ از مقابل مسجد جامع (مسجد سید) به مزار شهدای پائین شهر زنجان تشییع و در میان حزن و اندوه مشایعت کنندگان و در جوار شهدا به خاک سپرده شد. سروان پاسدار محسن محمدی از کارکنان تیپ ۳۶ سپاه استان در رزمایش اردویی - صحرایی این تیپ عصر شنبه در روز نخست رزمایش، در منطقه دادلو واقع در جاده زنجان - میانه، مجروح و در نهایت بر اثر جراحات وارده به درجه رفع شهادت نایل آمد. شهید محمدی که ۲۸ سال سن داشت از فعالان هیات های مذهبی و حوزه فرهنگی و همچنین از مدافعان حرم در سوریه بود و در سیل گلستان و شادگان خوزستان نیز حضور فعال و پرثمر داشت. مجلس بزرگداشت این شهید گرانقدر و والا مقام از ساعت ۱۶ تا ۱۸ امروز /دوشنبه/ در مسجد قائم آل محمد واقع در کوی فرهنگ شهر زنجان برگزار خواهد شد. 🆔:@zeinabyavaran313
Yade-shohada.mp3
7.1M
🌟یاد شهدا.....(تقدیم به مادر شهید محسن محمدی وبه همه مادران شهدا ) 🆔:@zeinabyavaran313
Shab10Moharram1394[06].mp3
2.75M
🌟ناگفته مانده هنوز.....(تقدیم به همسر شهید محسن محمدی وبه همه همسران شهدا) 🆔:@zeinabyavaran313
✨✨✨چند سطر زیر را مهمان من باش، نامه ای است عاشقانه از یک زن به همسر شهیدش ...✨✨✨ سرشارم از تو و مهربانی ات. آغاز می کنم به نام او که وجودم را از مهر تو لبریز کرد. همو که قشنگترین لحظه های زندگی ام را با بودن در کنار تو رقم زد. تو را فرستاد تا همه فکر و ذکر "فاطمه" شوی و هم شب و روزش. اهل خانه در خوابند. چشمهایم نشانی از خواب ندارند. این سکوت شبانه فرصت خوبی است به هوای نوشتن برای تو. قلم به دست بگیرم و با تو حرف بزنم. نمی خواهم فکر کنم که تو دیگر رفته ای، دیگر تو را نمی بینم. می خواهم به ماه که امشب قرص کامل است چشم بدوزم و تک تک خاطرات قشنگی را که در طول یکسال بودن در کنار هم تجربه کرده ایم مرور کنم. تلخ و شیرین را با هم به یاد خواهم آورد. یادم نمی رود که روزی مثل همین قرص ماه بر آسمان شبزده دلم تابیدی، روشنم کردی و من در لحظه لحظه این یکسال به بودن در کنار تو بالیدم. هنوز هم می بالم. چیزی عوض نشده تنها بین من و جسم خاکی تو فاصله افتاده همین. پس تو هم کمکم کن تا ذهنم یاری کند. مثل همیشه که حتی فکر کردن به تو وجودم را از لذتی شیرین سرشار میکرد. امشب نیز سرشارم کن، توکلت علی الله 🆔:@zeinabyavaran313🌸💞🌸💞💞💞
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧ 💌 💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸 دایی مسعود و شاهین و عمو هادی (شوهرخاله مهناز) یکی دو باری همراه پدرم به کافه رفتند اما من سعی می کردم به بهانه های مختلف همراهشان نباشم. حوصله ی شلوغی را نداشتم و از حضور در این جمع ها لذت نمی بردم. آخرین شب سفر برای شام به یکی از بهترین و گران ترین رستوران های شهر رفتیم. بعد از ورود فهمیدیم تنها نوشیدنی که آنجا سرو می شود انواع گران ترین مشروب های دنیا است! در خانواده و فامیل ما استفاده از مشروب سالی چند بار در عروسی و سفرهای خاص و مراسم های ویژه مجاز بود. به اصرار عمو هادی که سنم از هجده سال گذشته و میتوانم مثل بزرگتر ها از این نوشیدنی ها لذت ببرم پدرم یکی از آن ها را برایم انتخاب کرد. در فاصله ی آماده شدن غذا نوشیدنی ها را آوردند. ذهنم بهم ریخته بود. مرتب با خودم فکر می کردم باید چه کار کنم. صدای هیچ کدامشان را نمیشنیدم. با خودم گفتم " آنها خانواده ام هستند، چیزی را توصیه نمی کنند که به صلاحم نباشد. شاید زیادی حساس شده ام. این فقط یک نوشیدنی است مثل بقیه نوشیدنی ها. اگرباز هم مخالفت کنم حتما پدر و مادرم شاکی می شوند. من بزرگ شده ام و همه ی بزرگترهای فامیل گاهی از این نوشیدنی ها استفاده می کنند. اگر خوب نبود دفعه ی بعد نمی خورم..." هرچقدر با خودم کلنجار می رفتم خودم را قانع کنم نمی توانستم. گر گرفته بودم. صدای خنده هایشان توی سرم می پیچید. به عمو هادی که روبرویم نشسته بود نگاه کردم. مشغول جک گفتن و خندیدن و نوشیدن بود. تا متوجه شد نگاهش می کنم به لیوان مقابلم اشاره کرد و با دست علامت داد که بردار. مادرم نگاهی به چهره ام انداخت و فهمید تحت فشارم. رو به عمو هادی گفت : _ هروقت تشنه اش بشه میخوره. دایی مسعود که کنارم نشته بود گفت : _ نه بابا طفلی گناهی نداره یادش ندادین دیگه. شاهین قبل هجده سالگیش منت می کرد براش بریزیم ما نمیذاشتیم. دایی مسعود لیوان را بلند کرد و دستم داد. شاهین و شهلا شروع کردند به دست زدن و با تمسخر تشویق کردن. من گیج و منگ شده بودم و چهره ها را تار میدیدم. لیوان را نزدیک دهانم بردم. هرم نفس هایم آنقدر زیاد بود که لبه ی لیوان بخار گرفت. چشمهایم را بستم. ناگهان بوی گلابی که بعد از شستشوی قبر شهدا فضا را فرا گرفته بود به مشامم رسید. بلافاصله تصویر آن دختر چادری جلوی چشمم آمد : " ببخشید ممکنه در این شیشه گلاب رو باز کنید...". یاد آن نیروی درونی و حرف های محمد افتادم : "بعضی چیزا حس کردنیه..." چشمهایم را باز کردم و بی اختیار لیوان را پرت کردم روی زمین و به سرعت از رستوران خارج شدم. پدرم دنبالم آمد. داد زدم و گفتم : " ولم کنین میخوام تنها باشم" و شروع کردم به دویدن. احساس می کردم نفسم تنگ شده و به اکسیژن نیاز دارم. آنقدر دویدم تا کنار ساحل رسیدم. جلوی دریا نشستم. دریا آرام و بی صدا بود. بغضم ترکید. نفهمیدم چقدر زمان گذشت. ناگهان متوجه شدم یک مرد جوان ایرانی کنارم نشست و گفت : _ چی شده هم وطن؟ تنهایی؟ اینجا غریبی؟ چرا اینجوری بهم ریختی؟ ظاهرا نزدیک ساحل دکه داشت و نوشیدنی می فروخت. وقتی فهمیده بود حال خوبی ندارم آمده بود دلداری ام بدهد. اشکهایم را با آستینم پاک کردم و گفتم : + با خانوادم اومدم. اما... غریبم... شما اینجا چیکار می کنین؟ _ کاسبی می کنم. بیا بریم یه قهوه بخور یکم حالت بهتر شه. با خانوادت حرفت شده؟ + تقریبا... میخواستن مجبورم کنن کاری رو انجام بدم که دلم نمیخواست. ولی من نتونستم. _ میدونم چی میگی. نمیخوام بپرسم چی شده، ولی بعنوان یه آدمی که بعد از کلی شکست خوردن با بدبختی خودشو سرپا کرده بهت میگم، دنبال چیزی برو که قلبت میگه درسته حتی اگه همه دنیا بگن اشتباهه. منم اگه پی اونی رفته بودم که که دلم میگفت، الان اینجوری و با این وضع اینجا نبودم... از حرف هایش فهمیدم زندگی سختی داشته و برای فرار از مشکلات به آنجا پناه آورده. اما آرزوهایش درهم شکسته بود و راه بازگشتی نداشت. وقتی آرام تر شدم خداحافظی کردیم و به سمت هتل برگشتم. دستهایم توی جیبم بود و آرام آرام قدم میزدم. ناگهان چیزی در ویترین یک مغازه توجهم را جلب کرد. یک گوی چرخان که داخلش یک نیمکت و یک درخت پاییزی بود، وقتی میچرخید، آهنگ میزد و برگ هایش بالا و پایین میفتادند. زیبا بود. داخل مغازه رفتم ، چشمم به تابلوی زیبایی افتاد. برای محمد خریدم و از مغازه خارج شدم، اما فکرم پیش گوی موزیکال مانده بود. هنوز دور نشده بودم که دوباره برگشتم و گوی را هم خریدم. همانطور که حدس میزدم وقتی رسیدم با قهر مادر و خشم پدر مواجه شدم. فردایش به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی 🆔:@zeinabyavaran313💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
negah-sevom-be-marg.ali_.mp3
2.84M
🌟حاج آقا عالی: نگاه واقع بینانه به مرگ...👌 🆔:@zeinabyavaran313
🌺دعای روز سه شنبه 🆔:@zeinabyavaran313
🌺ذکر روز(صد مرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
⚡️ امتحان شدن شیعیان در آخرالزمان 🌹امام صادق علیه السلام درباره شدت فتنه‌های زمان غیبت می‌فرمایند: به خدا سوگند شما خالص می شوید؛ به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید؛ به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛ تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی‌ماند جز گروه بسیار کم و نادر. در این میان کسانی نجات خواهند یافت که: ١_خود را در زمان غیبت به امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف نزدیک و نزدیک تر کنند. ٢_خود را از رذایل اخلاقی و گناه پاک کنند و به صفات حسنه نیکو گردانند(تزکیه نفس کنند). ٣_شناخت امام زمان -عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف- و دعای فراوان برای فرج ایشان، تنها راه نجات در این دوران پر از فتنه است. 📗بحارالانوار ج۵ ص۲۱۶ 🆔:@zeinabyavaran313
🌺احکام ‼️سجده در مقابل قبور ائمه و امام زادگان (علیهم السلام) 🔷س 1593: آیا سجده در مقابل قبور ائمه و امام زادگان و کلیه ی بقاع متبرّکه جایز است؟ ✅ج: سجده برای غیر خدا، حرام است؛ ولی اگر سجده ی شکر خداوند متعال باشد، اشکال ندارد، البته نباید به گونه ای باشد که سوژه و بهانه به دست دشمنان شیعه بدهد. 📕منبع: leader.ir 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 #سبک_زندگی_شهدا 💠 سه روز بعد از #تولّد فرزندم مهدی، ساعت سه صبح از منطقه برگشت، عوض اینکه برود سراغ بچّه، آمد پیش من و گفت: تو حالت خوبست ژیلا، چیزی کم و کسری نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: الان؟ (ساعت ۳ صبح بود) گفت: خوب آره هر چیزی بخواهی بدو می‌روم، می‌گیرم، می آورم. گفتم: احوال #بچّه را نمی پرسی؟ گفت: تا از تو خیالم راحت نشود نه. بعد مادرش آمد و رختخوابی مرتّب برایش انداخت که بخوابد، گفت: «لازم نیست، من دوست دارم بعد از چند وقت دوری امشب را پیش زن و بچّه‌ام باشم.» آمد همان جا روی زمین پیش من و مهدی نشست. البته نیم ساعت بعدش از شدّت #خستگی خوابش برد. 🔴 #شهید_ابراهیم_همت 🆔:@zeinabyavaran313
🔳 یکی گفت:خواهی نشوی همرنگ جماعت شو!🤔 🔴 گفتم اگه اکثر مردم اشتباه کنن و راه رو اشتباه برن منم باید برم دنبالشون⁉️ 🔹این حرف درست نیست... 🔸باید دنبال حق و حقیقت رفت... 🔻قرآن میگه؛👇👇 🔶" *أكثر الناس ﻻ‌ ﻳﻌﻠﻤﻮﻥ*"🌹 🔷بیشتر مردم نمیدانند..🙁 🔶" *أكثر الناس ﻻ‌ ﻳﺸﻜﺮﻭﻥ*"🌹 🔷بیشتر مردم ناسپاس اند..😔 🔶" *أكثر الناس ﻻ‌ ﻳﺆﻣﻨﻮﻥ* "🌹 🔷بیشتر مردم ایمان نمی آورند..😔 🔶" *أكثرهم ﻓﺎﺳﻘﻮﻥ*"🌹 🔷بیشترشان اهل فسقند..☹️ 🔶" *أكثرهم ﻳﺠﻬﻠﻮﻥ*"🌹 🔷بیشترشان جاهلند...😯 🔶" *أكثرهم ﻣﻌﺮﺿﻮﻥ*"🌹 🔷بیشترشان از حق روی برمیگردانند..☹️ 🔶" *أكثرهم ﻻ‌ ﻳﻌﻘﻠﻮﻥ*"🌹 🔷بیشترشان تعقل نمیکنند...😦 🔶" *أكثرهم ﻻ‌ ﻳﺴﻤﻌﻮﻥ* "🌹 🔷بیشترشان (حق را) نمی شنوند...😧 👇👇👇 🔲" *ﻭﻗﻠﻴﻞ ﻣﻦ ﻋﺒﺎﺩﻱ ﺍﻟﺸﻜﻮﺭ* "🌹 🔳و کم اند بندگانی که شاکر اند..😔 🔲 *ﻭﻣﺎ ﺁﻣﻦ ﻣﻌﻪ ﺇﻻ‌ ﻗﻠﻴﻞ* "🌹 🔳و جز اندکی ایمان نمی آورند..☹️ 🔵⚪️🔴⚫️ 💠پس👈 نه تنها اکثریت نشانه حقانیت نیست بلکه در موارد زیادی اکثریت بر خلاف معیارهای الهی رفتار می کنند. ✅ پس دوست عزیز در مسیر حق برو گرچه تعداد افراد ناحق زیاد باشن... ✅خدا را بشناسیم...خدایی ها را بشناسیم... و حقیقت هرچه بود،دنبال آن برویم..... ((..والعاقبه للمتقین..)) 🔻 🔻 🆔:@zeinabyavaran313
Misaq-Haftegi941020[01].mp3
7.78M
🌺پی شهادتم من شکسته بال وپر...... 🆔:@zeinabyavaran313
💠رتبہ والاے انسان را 😇 #شهادتــ لازم استــ 🕊 💠رونق بازار ایمان را #شهادتــ لازم استــ ♥️ #اللهم_الرزقنا_توفیق الشهادت😞💔 🆔:@zeinabyavaran313
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧ 💌 🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 به ایران برگشتیم اما جر و بحث ها همچنان ادامه داشت. پدر و مادرم متوجه شدند من رضای سابق نیستم و تغییر کرده ام. آرام بودم ، آرام تر از همیشه. اما برای خانواده ام تبدیل به فرزندی سرکش شده بودم که با همه ی قوانین مخالفت می کرد. تابستان سپری می شد، برخلاف سال قبل که سخت مشغول درس و کنکور بودم بیشتر اوقاتم به بیکاری می گذشت. یک روز کاوه زنگ زد و ظهر همان روز برای نهار در رستوران قرار گذاشتیم. از اینکه مجبور شده بود بعد از دعوای من و آرمین دوستی‌مان را قطع کند اظهار شرمندگی می کرد. آن روز درد و دل مفصلی برایم کرد و گفت بر خلاف رضایت قلبی اش توی رودربایستی با آرمین مانده و هنوز هم اخلاق های آزار دهنده ی او ناراحتش می کند. درکش می کردم. سعی کردم دلداری اش بدهم. بعد از نهار به یاد گذشته کمی در خیابان ها قدم زدیم و بعد جدا شدیم. حدودا ساعت چهار عصر بود. بیکار بودم. با اینکه چند روز قبل به بهشت زهرا رفته بودم تصمیم گرفتم دوباره بروم. در خلوت و سکوت آنجا راحت تر فکر می کردم. وارد قطعه ی شهدای گمنام شدم و کمی بین قبرها قدم زدم. ناگهان توجهم به کسی که جلوتر روی یک قبر نشسته بود جلب شد. کمی نزدیک تر رفتم و نگاه کردم. همان دختر دلنشین با همان کتاب کوچک مشغول دعا خواندن بود. بعد از چند دقیقه سرش را روی قبر گذاشت و اشک هایش جاری شد. انگار دلش پر بود. با آنکه نه تصویر واضحی از چهره اش دیده بودم و نه به درستی میشناختمش اما با دیدن اشکهایش دلم لرزید. کمی نزدیک تر شدم، احساس کردم هرچیزی بگویم ممکن است بی ادبی تلقی شود. چند دقیقه ای جملاتم را بالا و پایین کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم : _ سلام. سرش را بلند کرد، به سرعت اشکهایش را پاک کرد و رویش را گرفت. تا روی ابروهایش را با روسری پوشانده بود اما بازهم صورتش مثل ماه می درخشید. سعی می کرد نگاهم نکند. باد ملایمی چادرش را تکان می داد و دل من هم تاب می خورد. جواب سلامم را داد. گفتم : _ منو یادتون میاد؟ + نخیر. _ چند هفته ی پیش در یه شیشه گلاب رو براتون باز کردم. بعد شما باهاش یه قبرو شستین... + بله... یادم اومد. _ ببخشید مزاحمتون شدم. شرمنده. امیدوارم درباره ی من فکر بدی نکنید. فقط میخواستم ببینم شما یادتون نمیاد ما همدیگرو کجا دیدیم؟ آخه چهره تون خیلی برام آشناست. از دفعه ی قبل همش دارم به ذهنم فشار میارم ولی چیزی یادم نمیاد. + فکر نمی کنم شمارو جایی دیده باشم. بجز دفعه ی پیش که همینجا دیدمتون. _ باشه... فکر کردم شاید منم برای شما آشنا باشم. صدایش ملایم و دلنشین بود. کلمات را شمرده و با صلابت ادا می کرد. نمیدانستم چطور این مکالمه را سر و سامان دهم. کمی هول کرده بودم. دلم نمیخواست خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر بروم. دلم را به دریا زدم، برگشتم و گفتم : _ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟ با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت : + چه سوالی؟ _ چرا میاین اینجا؟ انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد : + بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن... بقیه ی حرفش را خورد و گفت: + ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار. اجازه نداد خداحافظی کنم و به سرعت دور شد. در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم. در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر دلنشینی که هیچ نشانه ای از او نداشتم. همانجا نشستم و از همان شهید خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم. اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در قطعه ی شهدا نخواهم دید... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون و نام پیگرد الهی دارد❌ 🆔:@zeinabyavaran313💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
🌺دعای روز چهارشنبه 🆔:@zeinabyavaran313
🌺ذکر روز(صدمرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
🌺حدیث حضرت زهرا سلام الله علیها: هر كه عبادت خالصانه خود را به درگاه خدا ببرد ، خداوند عز و جل بهترين چيزى را كه به صلاح اوست برايش فرو می‌فرستد. 📗 تنبيه الخواطر ۲‌/۱۰۸ 🆔:@zeinabyavaran313
🌺احکام ‼️روزه ی قضا در عید قربان 🔷س 1604: من نمی دانستم که در روز عید قربان روزه گرفتن جایز نیست؛ به خاطر همین قضای روزه ای که داشتم در آن روز گرفتم، تکلیفم چیست؟ ✅ج: روزه ی عید قربان حرام و باطل است؛ و قضای روزه حساب نمی شود؛ و باید مجدداً قضای آن را بجا آورید 📕منبع: leader.ir 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 #دومینوی_شیطانی 💠 در بازی #دومینو چندین قطعه‌ی مستطیلی شکل به حالت ایستاده و پشت سر هم قرار می‌گیرند و وقتی اولین قطعه را بیندازیم با برخورد با قطعه‌ی بعدی قطعه‌های دیگر‌ نیز به ترتیب می‌افتند. یعنی عامل #ریزش تمام قطعه‌ها، قطعه‌ی اوّل است. 💠 گاه در زندگی مشترک، رفتارهای منفی زن و مرد همچون سیستم بازی دومینو و با کمک وسوسه‌ی #شیطان ادامه‌دار می‌گردد. 💠 به طور‌ مثال زن یا مرد می‌گوید چون همسرم جلوی دیگران به من بی‌احترامی کرد منم جواب او را دادم و تحقیرش کردم. یا مثلاً به همسرش می‌گوید چون مرا دیروز خانه‌ی پدرم نبردی منم امروز خانه‌ی مادرت نمی‌آیم! 💠 سیستم دومینوی #شیطانی گاه در بگو مگوها و جدلهای بی‌فایده و کش‌دار باعث تخریب‌های سنگین و بزرگ در زندگی شده و عامل #کینه‌های طولانی و مزمن می‌گردد. 💠 بهترین راهکار اسلامی و اخلاقی این است که با دیدن رفتار #منفی از طرف همسرتان، به هیچ عنوان درصدد تلافی و #انتقام برنیایید چرا که شیطان، شما را وارد ورطه‌ی وحشتناکی خواهد کرد که بیرون آمدن از آن سخت شده و زخم‌های عمیقی بر پیکره‌ی عواطف و احساسات شما وارد می‌کند و گاهی سالیان سال تبعات این بازی #شیطانی را در زندگی خود مشاهده خواهید کرد. 💠 احسان در برابر بدی همسر، #محبّت، احترام، فرو بردن خشم و صبوری و نیز مراجعه به #مشاور دینی می‌تواند گذشته‌ی شما را ترمیم و اصلاح کرده و زندگی شما را زیبا کند. 🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️گناه چیست؟...گناه یعنی چه؟...(آیت الله پناهیان) 🆔:@zeinabyavaran313
عاشقانه هاے پاکــ💗ـ⇧ 💌 داستان عاشقانه و دنباله دار 💟 🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞 روزها می گذشت و یک لحظه نمی توانستم از ذهنم دورش کنم. چند بار به بهشت زهرا رفتم، چند ساعت همان جا به انتظار نشستم. اما از او خبری نبود. یک بار در کلاس معارف دانشگاه درباره ی نذر کردن شنیده بودم. نذر کردم اگر دوباره او را ببینم نمازهایم را بخوانم. فکر می کردم خدا بخاطر نماز خوان شدنم او را دوباره سر راهم قرار می دهد. اما بیفایده بود. هر روز بی تاب تر می شدم. گاهی در خواب اتفاقات آن روز را میدیدم و همان جملات را از زبانش میشنیدم. "اکثر آدم هایی که میان اینجا یه گمشده ای دارن..." راست میگفت. من هم گمشده ای داشتم. باید همانجا پیدایش می کرم. مادر و پدرم نگران بودند. نمیدانستند چه اتفاقی افتاده. فقط چند باری غیر مستقیم گفتند دچار افسردگی شده ام و باید تحت نظر مشاور باشم. اما زیر بار نمی رفتم. محمد هم کم کم متوجه پریشانی ام شده بود. به پیشنهاد خودش یک روز باهم سر خاک شهدا قرار گذاشتیم. تا آن روز چیزی از آن دختر و احساساتم نگفته بودم. مثل همیشه زودتر از قرار آمد و وقتی رسیدم آنجا بود. _ سلام آقای رضای گل. خوبی؟ + سلام. ممنون. تو خوبی؟ _ الحمدلله. مقدمه چینی کنم و صغری کبری بچینم؟ یا یهو برم سر اصل مطلبی که بخاطرش قرار گذاشتم؟ + برو سر اصل مطلب. _ عاشق شدی؟ از رک و صریح بودنش غافلگیر شدم. تا بحال درباره ی چنین مسائلی باهم صحبت نکرده بودیم. نمیدانستم اسم این احساس را چه میگذارند. نمیدانستم چطور متوجه شده. گفتم : + نمیدونم. _ رنگ رخسارت که خبر میدهد از سرّ درونت. + نمیدونم اسمش چیه. ولی... چشمهایم اشک آلود شد. محمد مرا در آغوش گرفت و گفت : _ از سر و روی پریشون و رنگ زردت مشخصه گرفتار شدی. ولی پسر خوب این چه قیافه ایه برا خودت درست کردی؟ مثلا تو خوش تیپ مایی... حالا بگذریم از اینا. اومدم اینجا بگم اگه دلت میخواد دربارش حرف بزنی من حاضرم شنونده باشم. + نمیدونم چی شد. یه روز همینجا نشسته بودم. یکی اومد و صدام زد. یه غریبه ی آشنا... دوباره همینجا دیدمش. چند کلمه حرف زد. یه آتیشی به جونم افتاد و رفت... حالا نمیدونم باید چیکار کنم. وقتی دور می شد اشکام میریخت محمد. نمیدونم چرا، نمیدونم کی بود، نمیدونم چی بود، فقط آشنا بود... مطمئنم آشنا بود. دوباره چشمهایم پر از اشک شد. محمد با لبخند روی دستم زد و آهی کشید. بعد از چند ثانیه سکوت گفتم : + همینجا از یه شهید گمنام خواستم دوباره ببینمش. ولی دیگه نیومد. نذر کردم اگه ببینمش نمازخون بشم. بخدا اگه سر راهم قرار بگیره میخونم... _ حالا بیا یه قرار دیگه ای با خدا بذار. تو نمازخون شو، بعد از هر نماز دعا کن خدا دوباره اونو سر راهت قرار بده. + ولی نذر کردن که اینجوری نیست. _ دیدی وقتی تو در حق کسی خوبی کنی اونم سعی می کنه خوبیتو برات جبران کنه؟ حالا تو بیا و اول نذرتو ادا کن، بعد امیدوار باش که حاجتتو بگیری. + اگه نماز بخونم ولی دیگه نبینمش چی؟ آخه تا کی بخونم؟ تا کی منتظر باشم؟ _ یه مدت بخون. اگه ندیدیش دیگه نخون. حرفش به دلم نشست و پیشنهادش را قبول کردم. تا آن روز فقط چند باری در حرم امام رضا نماز خوانده بودم. به نمازهای یومیه مسلط نبودم. خجالت می کشیدم به محمد بگویم که ترتیب و جزییات نماز ها را بلد نیستم. در کتاب ها جستجو کردم و یاد گرفتم. اوایل برایم سخت بود اما کم کم تسلطم بیشتر شد. بعد از نماز از صمیم قلب برای دیدار مجددش دعا می کردم. یکی دو هفته گذشت. کمی آرام تر شدم. انگار هربار که قامت میبستم بار غصه برای دقایقی از شانه ام برداشته می شد. اما هنوز دلم بی تاب بود و مرتب به بهشت زهرا می رفتم... 🖊 نویسنده: فائزه ریاضی ❌کپی بدون‌ و نام‌ پیگردالهی دارد❌ 🆔:@zeinabyavaran313🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 موج سواری بر رنج 📹 تعریفی دقیق و متفاوت از انسانیت که به ما آرامش می‌دهد 🆔:@zeinabyavaran313