❌ #تسلیم نمیشویم...
💢آنها گمان میکنند که ما برای- فرض کنید که- یک #نفت و یا برای چیزی تسلیم امریکا میشویم، در صورتی که نه، ما تا فنای خودمان تسلیم دیگر نمیشویم.
📅امام خمینی (ره)|۳۰ شهریور ۱۳۶۲
🆔:@zeinabyavaran313
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیستم
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💠 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💠 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💠 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💠 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔:@zeinabyavaran313
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_سوم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای #مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره #رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند #داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که #نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه #تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :«#انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل #آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با #داعش بودی؟» و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و #مظلومانه شهادت دادم :«من زن حیدرم، همونکه داعشیها #شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار میکردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول #اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، #رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست #محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن #آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه #عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که #نگران حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت #عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🆔:@zeinabyavaran313
♦️ #مقاومت یا #تسلیم؟!...
بعد از شهادت یحیی سنوار و رصد حرفهای دوستان و دشمنان لازم بود این متن را بنویسم:
✌️ بیایید برویم ۱۴۰۰ سال قبل؛ شخصی آمده و میخواهد با ظلم و ظالم مبارزه کند.
ارتشی دارد؟! خیر.
پشتوانهی مردمی دارد؟! خیر.
ابرقدرتها حامی او هستند؟! خیر.
▫️و هر آنچه امروز به عنوان نقد به جبهه مقاومت مطرح است آن روزها هم مطرح بود، ولی آن شخص با ایمان راسخ ایستاد، جانشینان او هم در مظلومیت و غربت و تنهایی و زندان و پادگان نظامی، زندگی کردند و نهایتاً یکییکی شهید شدند، ولی مقاومت کردند و امروز بعد ۱۴۰۰ سال پیام او جهانی شده است.
اگر پیامبر میگفت من که عِدّه و عُدّهای ندارم پس تسلیم شوم، امروز اسمی از اسلام در جهان بود؟!
مگر پیامبر را تمسخر نمیکردند؟! مگر یاران پیامبر را ترور شخصیتی و فیزیکی نمیکردند؟! مگر بر ضد او جنگ نمیکردند؟! مگر در شعب ابیطالب وضعیت به جایی نرسید که پوست حیوانات را میجوشاندند و میخوردند؟! پس چرا پیامبر تسلیم نشد؟!
پیامبر و امامان و علمای مجاهد ما با اینکه عِدّه و عُدّهای نداشتند، تسلیم زورگویی دشمنان نشدند و مقاومت کردند حالا که جبههی مقاومت، طرفداران میلیونی در دنیا پیدا کرده است و کلی تجهیزات برای مبارزه دارد، دم از تسلیم و سازش میزنید؟! این با کدام منطق اسلام و حتی کدام منطق انسانی سازگار است که چون طرف مقابل وحشی است پس من از ناموسم دفاع نکنم، من از ارزشهایم دفاع نکنم، من عزتم را رها کنم و ذلت را بپذیرم. با کدام منطق؟!
▫️آهان، منطق دموکراسی؟! مگر جمهوری اسلامی با رأی اکثریت مردم استقرار پیدا نکرد؟! مگر دههی ۶۰ اکثریت مردم به این نظام رأی ندادند؟! خب پس چرا به رأی مردم تمکین نکردند؟! چرا کودتای نوژه را ایجاد کردند؟! چرا شخصیتهایی که اکثریت مردم به تفکر آنها رأی داده بودند ترور کردند؟! چرا صدام با پشتوانهی ۸۰ کشور به ایران حمله کرد؟! عاقبت صدام چه شد؟! عاقبت امام چه شد؟! صدام چگونه از دنیا رفت که میگفت ۳ روزه تهران را فتح میکنیم و امام چگونه از دنیا رفت که جلوی زورگویی دنیا ایستاد؟! مگر رهبر انقلاب بارها نفرموده، برای تعیین دولت رفراندوم کنید، پس چرا اسرائیل زیر بار همین دموکراسی نمیرود؟!
▫️میگویند با عملیات ۷ اکتبر جنگ شروع شد!
طوفان الاقصی دفاع مشروع در مقابل سالها جنایت بود؛ مگر فلسطینیها، سرزمین اسراییلیها رو اشغال کردند؟! مگر بیش از ۵۰۰ قطعنامه علیه اسرائیل توسط مجمع عمومی، شورای امنیت و شورای حقوق بشر به تصویب نرسیده است؟! پس چرا اسراییل تمکین نمیکند؟!
مگر سال ۱۹۴۸، صهیونیستها به روستای دیریاسین حمله نکردند؟! مگر صدها نفر زن و بچهی بیگناه را نکشتند؟! مگر شکمهای زنان باردار را پاره نکردند؟! مگر ۵۰ کودک را از دیوارهای محلهی قدیمی قدس به پایین پرت نکردند؟! مگر بدنهای شهدا رو در چاهها نریختند؟!
مگر یک ماه بعد از این جنایت دوباره توسط گروههای تروریستی یهودی هاگانا و اشترن و پالماخ حمله نکردند و نصف جمعیت فلسطین را از خانههایشان آواره نکردند؟!
مگر قتلعام لیدا و ابوشوشه رو انجام ندادند؟!
مگر با شروع اشغال رسمی فلسطین در بین سالهای ۱۹۴۸ تا ۱۹۵۰ بیش از ۵۳۰ شهر و روستای فلسطینی تخریب نشد؟!
مگر سال ۱۹۵۵ مردم غزه را نکشتند؟! مگر در منطقه خان یونس قتلعام نکردند؟!
مگر در انتفاضه اول و دوم فلسطین چند هزار نفر را نکشتند؟!
مگر سال ۲۰۰۸ در جنگ ۲۳ روزه، چند هزار نفر را شهید و جانباز نکردند؟! مگر صدها منزل مسکونی، بیمارستان، مسجد، مدرسه، دانشگاه و سازمانهای وابسته به سازمان ملل در نوار غزه را هدف قرار ندادند؟!
و جنایتهای متعدد دیگر که از حوصلهی این متن خارج است.
▫️این همه جنایت انجام شد و آن همه قطعنامه علیه اسرائیل صادر شد ولی با طوفان الاقصی و تدبیر مجاهدینی مثل یحیی السنوار بود که چهرهی اصلی اسرائیل را مردم دنیا و حتی مردم ایران به درستی فهمیدند.
بله مقاومت هزینه دارد بهویژه وقتی دشمن مقابل، هم وحشی است هم رسانهها دست اوست، هم ابرقدرتها از او حمایت میکنند، هم به هیچ قانون و قطعنامه و منطقی پایبند نیست.
اینجا راهی جز مقاومت نیست، مگر ما جنگی شروع کردهایم؟! مگر ما اشغال کردهایم؟! ما همیشه مقاومت کردهایم تا از ارزشها و موجودیت خود دفاع کنیم.
پس در کنار ناراحتیهامون، ذهنمان اسیر رسانهها و تحلیلهای چند لایهی دشمن نشود و ناامیدی در دل ما رسوخ نکند و بدانیم نهایتاً جبهه مقاومت پیروز است.
🌷آن روزی که امام حسین(ع) و یارانش را شهید کردند و اهلبیتش را هم اسیر کردند، ظاهر قضیه این بود که یزید پیروز است و امام حسین شکست خورد و یک عده هم حرکت حسینی را مذمت میکردند ولی تاریخ ثابت کرد که معادلات جور دیگری است. یا علی...
✌️این متن را تا میتوانید پخش کنید.
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
🆔️@zeinabyavaran313