eitaa logo
شمیم خانواده
1.8هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
8.7هزار ویدیو
559 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
🐐🐕کله پا🐕🐐 بزغاله کوچولو تو صحرا بود. تنهای تنها بود. داشت علف می خورد. يک دفعه آقا گرگه او را ديد. رفت جلو و گفت: «چی می خوری؟ » بزغاله گفت: «دارم علف می خورم. توچی می خوری؟ » گرگه گفت: «من می خواهم بزغاله بخورم! » بزغاله گفت: «تو که بزغاله نداری بخوری! » گرگه گفت: «دارم، خوبش هم دارم. بزغاله ی من تويی! » و رفت جلو که بزغاله را بگيرد و بخورد. بزغاله گفت: «چی کار می کنی؟ صبر کن! من مريضم، ويروس کله پا دارم! اگر دست به من بزنی، می ميری. » گرگه گفت: «تو نيم وجبی می خواهی من را گول بزنی! » بزغاله گفت: «خودت خواستی! » و رفت به طرف گرگه. گرگه ترسيد و رفت عقب. فکر کرد نکند حرفش راست باشد. آقا گرگه فرار کرد. رفت بالای کوه. بزغاله هم به دنبالش. بزغاله داد می زد : «چرا فرار می کنی؟ مگر نمی خواستی بزغاله بخوری؟ » گرگه که خيلی ترسيده بود، در حال فرار، هی پشت سرش را نگاه می کرد. يک دفعه جلوی پايش را نديد. از روی کوه افتاد و کله پا شد. دست و پايش شکست. بزغاله رفت بالای سرش و گفت: « من که گفتم ويروس کله پا دارم! ديدی چه جوری کله پات کردم؟ خوبت شد. حالا يادت باشد هيچ وقت بزغاله ها را اذيت نکنی! » •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔:@zeinabyavaran313
آتش یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: « من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم. » موشی گفت: « منم بپزم، من بپزم؟ » مامان موشی چوب خشک ها 🪵را گوشه ی خانه جمع کرد. موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش 🔥گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: « وای! تو کجا بودی؟! » مامان موشی خندید و گفت: « موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام. » و رفت گردو بیاورد. موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد. آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: « آواز هم که بلدی بخونی! » آتش گفت: « بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم. » و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد. موشی گفت: « چه پیرهن 🦺قرمزی! چه دامن زردی! جوراب🧦 هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله😍! » بعد رفت جلوتر و گفت: « یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟ » آتش🔥 چرخ خورد و گفت: « موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی! » موشی گفت: « اگر تکان نخوری، می تونم. » و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: « وای چه داغی! » آتش گفت: « بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوایی؟ » موشی گفت: « نه، نمی خوام. » و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: « نرو جلو می سوزی! » اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: « وای چه داغی! » و رفت پیش موشی🐭. موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند. - جیریک🪲 جیریک، جیریک جیریک! کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک ... موشی و پروانه🦋 از بالای کاسه🥣 سرک کشیدند. مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: « توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شما ها آشید؟! » مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: « وای الآن می سوزی! بیا پیش ما قایم شو... » آتش🔥 گفت: « نترس موشی! مامانت مواظبه. » موشی 🐭و پروانه🦋 از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند. آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش🫕 را پخت. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔:@zeinabyavaran313
🔸️داستان‌های شعری از زندگی پیامبر ص 🔸️این قسمت: جوجه‌ی ناز رو شاخه‌های یک درخت پرنده‌ای لانه‌ای داشت جوجه‌های قشنگی داشت همسری داشت؛ خانه‌ای داشت روزی پرنده رفته بود بیاورد آب و غذا که یک جوان ناقلا رفت و گرفت جوجه‌ای را جوجه‌ی ناز تو چنگ او حسابی دست و پا می‌زد مادر خود را یکسره با جیک جیکش صدا می‌زد مادر جوجه‌ها رسید جوجه‌ی ناز خود را دید غصه می‌خورد و بال می‌زد این ور و آن ور می‌پرید پیامبر عزیز ما وقتی که آن جوجه را دید برای آزادی او به سوی آن جوان دوید گفت به جوان نگاه بکن مادر دل شکسته را فوری برو رها بکن جوجه‌ی ناز خسته را جوجه‌ها گفتند: جیک‌جیک با خنده و شادی‌کنان خیلی تشکر می‌کنیم هم از تو و هم از جوان •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🆔:@zeinabyavaran313