فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️جذاب کردن خود برای غیر شوهر....⚡️⚡️⚡️
استاد عباسی
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل سوم)
قسمت 79✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
نگاهم محو تختخوابهای کوچک و گهواره های نازنینی شده بود که قرار بود تاهفت ماه آینده، بستر نرم خواب کودک عزیزم شود که مجید با صدایی مهربان زیرگوشم زمزمه کرد: »الهه جان! از این خوشت میاد؟« و با انگشتش، تخت کوچک وزیبایی را نشانم داد که بدنه سفید رنگش با نقش و نگارهایی صورتی رنگ، ظاهری ظریف و دخترانه پیدا کرده بود که خندیدم و گفتم: »این که خیلی دخترونه اس!«و با نگاهی شیطنتآمیز ادامه دادم: »من که میدونم پسره!« هنوز دو ماه تا تشخیص جنسیت کودکم مانده و ما همچنان به همین شوخی عاشقانه خوش بودیم. دربرابر سماجت مادرانه ام تسلیم شد و پیشنهاد داد: »میخوای صبر کنیم هر وقت معلوم شد بعد تخت و کمد بگیریم؟« و من با یک پلک زدن، پیشنهادش راپذیرفتم که این روزها تفریح شیرینمان، گشت و گذار در مغازه های لوازم نوزاد وتماشای انواع کالسکه و سرویس خواب کودک بود و هر بار به امید زمانی که دختریا پسر بودن فرزندمان مشخص شود، بیآنکه چیزی بخریم تا خانه پیاده قدم می زدیم. هر چند در طول یک خیابان کوتاه، باید چند بار میایستادیم تا درد کمرم آرام شود و مجید مدام مراقب بود تا مبادا از کنار چرخ دستفروش سمبوسه یا ازمقابل ویترین پُر از مرغ سوخاری عبور نکنیم که بوی روغن و پودر سوخاری، حالم را به هم میزد. البته هوای لطیف و خنک اواخر آذرماه بندرعباس، فضای شهر راحسابی بهاری کرده و در میان ازدحام جمعیت، مشام جانم را خوش میکرد.نسیم خیس و خوش رایحه شبهای پاییزی این شهر ساحلی، زیر نور زردچراغهای خیابان و چراغهای کوتاه و بلندمغازه های مختلف، حال و هوای پررنگ و لعابی به زندگی مردم داده و کنار شانه های مردانه و مهربان مجید، زیباترین لحظات زندگی ام بود که چشمم به کاسه های هوس انگیز تمر و آلوچه افتاد و دلم رفت. مجید که دیگر به بهانه گیری های کودک پُر نازِمان عادت کرده بود، خندیدو با گفتن »چَشم! آلوچه هم میخریم!« نزدیک پیشخوان مغازه ترشی فروشی به انتظار سفارش من ایستاد. روی میز فلزی مقابل مغازه، ردیف کاسه های لواشک وآلوچه و انواع تمر هندی پیش چشمانم صف کشیده و دهانم را حسابی آب انداخته بودند که بالاخره یک ظرف آلوچه خوش رنگ انتخاب کردم و امانم نبود که به خانه برسیم و در همان پیاده روی شلوغ حاشیه بازارچه محلی، با دو انگشتم آلوچه های ترش را به دهان میگذاشتم و همچنان گوشم به کلام شیرین مجید بودکه برایم یک نفس حرف میزد؛ از شور و شوقی که به آمدن نوزاد نازنینمان در دلش به راه افتاده تا تنور عشقی که این روزها با مادر شدن من، گرمتر هم شده و بیش ازگذشته عاشق آرامش مادرانه ام شده بود. آنچنان در بستر نرم احساسات پا ک وسپیدمان، پلکهایمان سنگین شده و رؤیای دل انگیز زندگی را نه در خواب که دربیداری به چشم میدیدیم که طول مسیر به نسبت طولانی بازارچه تا خانه را حس نکردیم و در تاریکی سا کت و آرام کوچه همچنان قدم میزدیم که ویراژ وحشیانه اتومبیلی در نور تند و تیز چراغهای زرد و سفیدش پیچید و مثل اینکه شیشه قفسه سینه ام را شکسته باشد، تمام وجودم را در هم فرو ریخت و شاید اگر دستان مجیدبه حمایت تن لرزانم نمیآمد و با چنگی که به بازویم انداخت، مرا به گوشه ای
نمی کشید، از هول اتومبیلی که با سرعتی سرسام آور از کنارمان گذشته بود، نقش زمین میشدم. هنوز زوزه موتور اتومبیل را در انتهای کوچه می شنیدم که تازه به خودم آمدم و دیدم پشت به دیوار سرد و سیمانی کوچه، دستانم در میان دستان گرم مجید از ترس میلرزد و قلبم آنچنان به قفسه سینه ام میکوبید که باور کردم اینهمه بیقراری، بیتابی کودک دلبندم بود که از خواب نازش پریده و حسابی ترسیده بود که گرچه هنوز وجود قابل عرضی نبود، ولی حضورش را در وجودم به وضوح احساس میکردم. نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و میشنیدم که مضطرب صدایم میکرد: »الهه، خوبی؟« با اشاره بی رمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کندم که تازه درد پیچیده در کمر وِ سوزش مغزسرم،به دلم تازیانه زد و ناله ام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم راپوشانده وسردردی که کاسه سرم را فشار میداد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سستم ربوده بود. مجید، پریشان حال خرابم، متحیرمانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم،درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم: »چیزی نیس، خوبم.« و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدمهایی کم رمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرتزده خبر داد: »اینا که دم خونه ما وایسادن!« و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چندنفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند. صورتم هنوزاز درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفسهایم از ترسی که دردلم دویده بود، همچنان بریده بالامیآمد و با همان حال پرسیدم: »اینا کی بودن؟« و مجید همانطور که همگام با قدمهای کوتاهم میآمد، جواب داد:»شاید از فامیلاتون بودن.« گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهره هایشان رابه درستی ندیده بودم، اما گمان نمیکردم از اقوام باشند که بالاخره مجید با حرکت کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهره های چند مرد غریبه، کنجکاویمان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنارحیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت حیاط را پر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم سست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: »دخترو دامادم هستن.« و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند: »برادرهای نوریه خانم هستن.« پس میهمانان ناخوانده ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک وعاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم رالرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود! با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: »دخترتون رو قبلاً ملاقات کردیم.« با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یادآوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدرگستاخانه و بی پروا بود. حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمیزندکه دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد وساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم. با همه کمردردی که تا ساق پاهایم رعشه میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که تازه میفهمیدم این جماعت چه موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند.
ادامه دارد....
نویسنده :فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
✨شب جمعه است...
یک #فاتحه(حمد) ، سه قل هو الله ، سه صلوات و یک مرتبه آیه الکرسی بخوانیم و ثوابش را به ارواح رفتگانمان و ارواح جمیع مومنین و مومنات هدیه کنیم🌷
🔴علامت پا برجا ماندن ایمان
《 #آیت_الله_بهجت (ره)
⬅️ اگر برای #فرج دعا میکنید علامت آن است که هنوز #ایمانتان پا برجاست🔅
📙درمحضربهجت جلد1ص363
❣ #أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
🆔:@zeinabyavaran313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕انتقاد استاد #رحیم_پور_ازغدی از نهادهای مسئول آموزش عالی
🆔:@zeinabyavaran313
📕 کتابچه | شغل حساس و آیندهساز
🗂 پرونده ویژهی #خانه_داری
🎁 انتشار #گزیده_بیانات رهبر انقلاب با موضوع نقش خانهداری و مادری و اهمیت و ابعاد آن👇👇👇
🆔:@zeinabyavaran313
1_153136365.pdf
448.5K
☝️☝️☝️ حتما مطالعه بفرمائید:
📕 کتابچه | شغل حساس و آیندهساز
🗂 پرونده ویژهی #خانه_داری
🎁 انتشار #گزیده_بیانات رهبر انقلاب با موضوع نقش خانهداری و مادری و اهمیت و ابعاد آن
🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه:
🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«إِنِّي وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ حَنِيفًا ۖ وَمَا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ»
من روى خود رابه سوى کسى متوجه کردم که آسمانها و زمین را آفریده. در حالى که ایمان من خالص است و از مشرکان نیستم.»
(انعام/۷۹)
🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر❇️
(حضرت ابراهیم ع) در صدد برآمد آخرین ضربه خود را بر افکار بت پرستان وارد کند، گفت: اى مردم! اکنون که فهمیدم در ماوراى این مخلوقات متغیر و محدود و اسیر چنگال قوانین طبیعت، خدائى است قادر و حاکم بر نظام کاینات من روى خود را به سوى آن کسى مى کنم که آسمان ها و زمین را آفرید و در این عقیده خود کمترین شرک راه نمى دهم، من موحّد خالصم و از مشرکان نیستم (إِنِّی وَجَّهْتُ وَجْهِیَ لِلَّذی فَطَرَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ حَنیفاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُشْرِکینَ)
🌼🌼🌼
فطر از ماده فطور به معنى شکافتن است، و ذیل آیه آفرینش آسمان و زمین، شاید به خاطر این است که طبق علم امروز، روز اول، جهان توده واحدى بوده و بعد از هم شکافته شده و کرات آسمانى یکى پس از دیگرى به وجود آمده اند.
حنیف به معنى خالص است چنان که شرح آن در ذیل آیه ۶۷ سوره آل عمران، بیان گردید.
«تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۹ سوره انعام »
🆔:@zeinabyavaran313