eitaa logo
شمیم خانواده
1.5هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
7.9هزار ویدیو
519 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 زیاد یاد #مرگ باشید! 💠 با این ویژگی در دوراهی‌ها درست انتخاب می‌کنید! 🔴 #رهبر_انقلاب 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل سوم) قسمت 73✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ عقربه های ساعت دیواری اتاق به عدد چهار بعد از ظهر نزدیک میشد که بالاخره خودم را از جا کَندم و خواستم برخیزم که باز سرم گیج رفت و نفسم به شماره افتاد. مجید با عجله دستانم را گرفت تا زمین نخورم و همچنانکه کمکم میکرد تا بلند شوم، گفت: »الهه جان! رنگت خیلی پریده، میخوای یه چیزی برات بیارم بخوری؟« لبهای خشکم را به سختی از هم گشودم و گفتم: »نه،چیزی نمیخوام.« و با نگاهی گذرا به ساعت، ادامه دادم: »فکر کنم دیگه بابااومده.« از چشمانش میخواندم که بعد از اوقات تلخیهای این مدت، چه احساس ناخوشایندی از حضور در جمع خانواده دارد و از رو به رو شدن با دیگران به خصوص پدر و ابراهیم تا چه اندازه معذب است، ولی به روی خودش نمیآوردو صبورتر از آنی بود که پیش من پرده از ناراحتیهای دلش بردارد. در طول راه پله دستم را گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم، ولی برای کمر دردم نمیتوانست کاری کند که از شدت دردم تنها خودم خبر داشتم. پشت در که رسیدیم، نگاهم کرد و باز پرسید: »خوبی الهه جان؟« سرم را به نشانه تأیید تکان دادم، دستم را ازدستش جدا کردم و با هم وارد اتاق شدیم. پدر با پیراهن سفید عربی اش روی مبل بالای اتاق نشسته و بقیه هم دور اتاق نشسته بودند و انگار فقط منتظر من و مجیدبودند. سلام کردیم که لعیا پیش از همه متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: »چیه الهه؟!!! چرا انقدر رنگت پریده؟!!!« لبخندی زدم و با گفتن »چیزی نیس!« کنارش نشستم و پدر مثل اینکه بیش از این طاقت صبر کردن نداشته باشد،بی مقدمه شروع کرد: »خدا مادرتون رو بیامرزه! زن خوبی بود!« نمی دانستم با این مقدمه چینی چه میخواهد بگوید که چین به پیشانی انداخت و با لحنی خسته ادامه داد: »ولی خُب ما هم زندگی خودمون رو داریم دیگه...« نگاهم به چشمان منتظر عبدالله افتاد و دیدم او هم مثل من احساس خوبی از این اشاره های مبهم ندارد که سرانجام پدر به سراغ اصل مطلب رفت و قاطعانه اعلام کرد: »منم تصمیمم رو گرفتم و الان میخوام برم نوریه رو عقد کنم.« درد عجیبی در سرم پیچید و برای چند لحظه احساس کردم گوشهایم هیچ صدایی نمیشنود که هنوز باورم نمیشد چه کلامی از دهان پدرم خارج شده و نمیفهمیدم چه میگویدو با زنی ناشناس به نام نوریه چه ارتباطی دارد که همانطور که سرش پایین بود، دربرابر چشمان بُهتزده ما، توضیح داد: »خواهر یکی از همین چند تا تاجریه که باهاشون قرارداد دارم. اینا اصالتاً عربستانی هستن، ولی خیلی ساله که اینجا زندگی میکنن...« که ابراهیم به میان حرفش آمد و با صورتی که از عصبانیت کبودشده بود، اعتراض کرد: »الاقل میذاشتی کفن مامان خشک شه، بعد هنوز سه ماه نشده که مامان مُرده...« و پدر با صدایی بلند جواب داد: »سه ماه نشده که نشده باشه! میخوای منم بمیرم تا خیالت راحت شه؟!!!« چشمان عطیه و لعیااز حیرت گرد شده و محمد در سکوتی سرد و سنگین سر به زیر انداخته بود.ابراهیم همچنان میخروشید، صورت غمزده عبدالله در بغض فرو رفته بود ومیدیدم که مجید با چشمانی که به غمخواری و دلداری من به غصه نشسته، تنهانگاهم میکند و سوزش قلبم را به خوبی حس کرده بود که با نگاه مهربانش التماسم میکرد تا آرام باشم، ولی با نمکی که پدر بر زخم دلم پاشیده بود، چطور میتوانستم آرام باشم که چه زود می خواست جای خالی مادرم را با حضور یک زن غریبه پرکند و هنوز مات و مبهوت سخنان سرمستانه اش مانده بودم که با شعفی که زیرنگاه حق به جانبش پنهان شده بود، مشتلق داد: »من الان دارم میرم نوریه رو عقدکنم! البته قرارمون امروز نبود، ولی خُب قسمت اینطوری شد. خلاصه من امشب نوریه رو میارم خونه.« پدر همچنان میگفت و من احساس میکردم که با هر کلمه سقف اتاق در سرم کوبیده میشود. از شدت سردرد و سرگیجه، حالت تهوع گرفته و آنچنان رنگ زندگی از چهره ام رفته بود که نگاه مجید لحظه ای از چشمانم جدانمیشد و با دلشوره ای که برای حالم به جانش افتاده بود، نمی توانست سر جایش بنشیند که پدر نگاهی گذرا به صورت گرفته عبدالله کرد و ادامه داد: »من میخواستم زودتر بهتون بگم تا عبدالله برای خودش دنبال یه جایی باشه، ولی حالاکه اینجوری شد و باید همین امشب یه فکری بکنه. من نظرم این بود که مجید والهه از اینجا برن و عبدالله بره بالا بشینه، ولی حالا هر جور خودتون میخواید با هم توافق کنید.« از شنیدن جمله آخر پدر، چهارچوب جانم به لرزه افتاد که من تاب دوری از خانه و خاطرات مادرم را نداشتم و عبدالله اضطراب احساسم را فهمید که در برابر نگاه منتظر پدر، زیر لب پاسخ داد: »من میرم یه جایی رو اجاره میکنم.« و مثل اینکه دیگر نتواند فضا را تحمل کند، از جا بلند شد که پدر تشر زد: »هنوزحرفام تموم نشده!« و باز عبدالله را سرجایش نشاند و با لحنی گرفته ادامه داد: »ایناوهابی هستن!
باید رعایت حالشون رو بکنین، با همه تون هستم!« به مجید نگاه کردم و دیدم همانطور که به پدر خیره شده، خشمی غیرتمندانه در چشمانش شعله کشید و خواست حرفی بزند که پدر پیش دستی کرد و با صدایی سنگین جواب نگاه مجید را داد: »دلم نمیخواد بدونن که دامادم شیعه اس! اینا مثل ما نیستن، شیعه رو قبول ندارن. من بهشون تعهد دادم که با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشم، با هیچ شیعه ای معامله نکنم، رفت و آمد نکنم، پس پیش نوریه وخونواده اش، تو هم مثل الهه و بقیه سنی هستی. حالا پیش خودت هر جوری میخوای باش، ولی نوریه نباید بفهمه تو شیعه ای!« نگاه نجیب مجید از ناراحتی به لرزه افتاده و گونه هایش از عصبانیت گل انداخته بود که پدر ابرو در هم کشید وبا تندی تذکر داد: »الانم برو این پیرهن مشکی رو در آر! دوست ندارم نوریه که میاد این ریختی باشی!« بیآنکه به چشمان مجید نگاه کنم، احساس کردم نگاهش ازداغ غیرت آتش گرفته و دلش از زخم زبانهای پدر به خون نشسته است و شایدمراعات دستهای لرزان و رنگ پریده صورتم را میکرد که چیزی نگفت و پدر که خط و نشان کشیدن هایش تمام شده بود، با شور و شوق عجیبی که برای وصال همسر جدیدش به دلش افتاده بود، از خانه بیرون رفت. با رفتن پدر، اتاق نشیمن در سکوت تلخی فرو رفت و فقط صدای گریه های یوسف و شیطنت های ساجده شنیده میشد که آن هم با تشر ابراهیم آرام گرفت. مجید از چشمان دل شکسته ام دل نمیکَند و با نگاهی که از طعنه های تلخ پدر همچون شمع میسوخت، به پای ِدرد دل نگاه مظلومانه ام نشسته و از جراحت جان خودش دم نمیزد. ابراهیم سری جنباند و با عصبانیت رو به محمد کرد: »نخلستون هاش کم بود که حالا همه زندگی شو به باد داد! فقط همین ارث خور اضافی رو کم داشتیم!« لعیا با دلسوزی به من نگاه میکرد و از چشمان عطیه پیدا بود چقدر دلش برایم سوخته که محمددر حالی که از جا بلند میشد، با پوزخندی عصبی عقده اش را خالی کرد: »خُب ما بریم دیگه! امشب میخوان عروس خانم رو بیارن!« و با اشاره ای عطیه را هم بلندکرد و پیش از آنکه از خانه خارج شود، دستی سر شانه مجید زد و با لحنی خیرخواهانه نصیحت کرد: »شما هم از اینجا بری بهتره! دست الهه رو بگیر، برویه جای دیگه رو اجاره کن! میخوای زندگی کنی، باید راحت باشی، اسیر که نیستی داداش من!« مجید نفس عمیقی کشید و دست محمد را که به سمتش دراز شده بود، به گرمی فشرد و با هم خداحافظی کردند. لعیا میخواست پیش من بماند که ابراهیم بلند شد و بیآنکه از ماخداحافظی کند، از خانه بیرون رفت ولعیا هم فقط فرصت کرد به چند کلمه کوتاه دلداری ام بدهد و بلافاصله با ساجده به دنبال ابراهیم رفتند. عبدالله مثل اینکه روی مبل چسبیده باشد، تکانی هم نمی خورد و فقط به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود. مجید کنارم نشست و آهسته صدایم کرد: »الهه جان... چشمانم به قدری سیاهی میرفت که حتی صورت مجید را به درستی نمیدیدم،شاید هم فشار سر درد و حالت تهوع، تمرکز ذهنم رااز بین برده بود که حتی نمی فهمیدم چه میگوید و فقط چشمان مضطربش رامیدیدم که برای حال خرابم بی قراری میکرد. به پیراهن سیاهش نگاه میکردم ومانده بودم با این عشقی که در سینه دارد، چطور میتواند شیعه بودن خود را پنهان کند و چه خوب ردّ نگاهم را خواند که با لبخندی دلنشین زیر گوشم زمزمه کرد:»الهه جان! غصه نخور! من ناراحت نیستم!« و چطور میتوانست ناراحت نباشدکه باید همین امشب پیراهن عزایش را عوض میکرد.عبدالله هنوز به دیوار روبرویش خیره مانده بود که مجید نگاهش کرد و پرسید: »امشب کجا میری؟« بااین حرف مجید مثل اینکه تازه به خودش آمده باشد، آهی کشید و با گفتن »نمیِ دونم!« جگرم را آتش زد و درد دلم را دو چندان کرد. مجید لحظه ای مکث کرد وبعد با لحنی جدی جواب داد: »خُب امشب بیا پیش ما.« در برابر پیشنهاد برادرانه مجید، لبخندی کمرنگ بر صورتش نشست که من هم پشتش را گرفتم: »حالاامشب بیا بالا، تا سرفرصت یه جایی رو پیدا کنیم.« نگاه غمگینش را به زمین دوخت و زیر لب جواب داد: »دیگه دلم نمی خواد تو این خونه بمونم. فکر کنم من نباشم بابا هم راحت تره!« سپس ازجا بلند شد و با حالتی درمانده ادامه داد:»امشب میرم مدرسه پیش حاج سلیم میخوابم، تا فردا هم خدا بزرگه.«و دیگرمنتظر پاسخ ما نشد و با قامتی خمیده از خانه بیرون رفت. دستم را به دسته مبل گرفتم و به سختی بلند شدم که مجید گفت: »الهه جان! همین جا وایسا، برم چادرتو بیارم، بریم دکتر.« همانطور که دستم را به دیوار گرفته بودم تا بتوانم قدمهای سستم را روی زمین بکشم، با صدایی آهسته پاسخ دادم: »میخوام بخوابم.« دستش را پیش آورد، انگشتان سردم را از دیوار جدا کرد و میان دستان گرمش گرفت. ادامه دارد ....... نویسنده :فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
نمیشویم... 💢آنها گمان می‌کنند که ما برای- فرض کنید که- یک و یا برای چیزی تسلیم امریکا می‌شویم، در صورتی که نه، ما تا فنای خودمان تسلیم دیگر نمی‌شویم. 📅امام خمینی (ره)|۳۰ شهریور ۱۳۶۲ 🆔:@zeinabyavaran313
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 شبکهٔ ملی اطلاعات چیست؟ ✅ روح‌الله پاسخ می‌دهد... 🆔:@zeinabyavaran313
🌺دعای روز شنبه 🆔:@zeinabyavaran313
🌺ذکر روز (صد مرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «وَهُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ ۖ وَيَوْمَ يَقُولُ كُن فَيَكُونُ ۚ قَوْلُهُ الْحَقُّ ۚ وَلَهُ الْمُلْكُ يَوْمَ يُنفَخُ فِي الصُّورِ ۚ عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ ۚ وَهُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ» اوست آن کس که آسمانها و زمین را بحق آفرید. و آن روز که (به هر چیز) مى گوید: «موجود باش!» موجود مى شود. سخن او، حق است. و در آن روز که در «صور» دمیده مى شود، حاکمیت مخصوص اوست، از نهان و آشکار باخبر است و اوست حکیم و آگاه. (انعام/۷۳) 🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر❇️ آسمان ها و زمین به حق آفریده شده اند این آیه، در حقیقت دلیلى است بر مطالب آیه قبل، و دلیلى است بر لزوم تسلیم در برابر پروردگار، و پیروى از رهبرى او، لذا نخست مى فرماید: او خدائى است که آسمان ها و زمین را به حق آفریده است (وَ هُوَ الَّذی خَلَقَ السَّماواتِ وَ الأَرْضَ بِالْحَقِّ). تنها چنین کسى که مبدأ عالم هستى است، شایسته رهبرى مى باشد و باید تنها در برابر فرمان او تسلیم بود; زیرا همه چیز را براى هدف صحیحى آفریده است. منظور از حق در جمله بالا، همان هدف و نتیجه و مصالح و حکمت ها است، یعنى هر چیزى را براى خاطر هدف و نتیجه و مصلحتى آفریده. در حقیقت، این جمله شبیه مطلبى است که در سوره ص ، آیه ۲۷ آمده آنجا که مى فرماید: وَ ما خَلَقْنَا السَّماءَ وَ الأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما باطِلاً: ما آسمان و زمین و آنچه در میان آنها است را بیهوده و بى هدف نیافریدیم . پس از آن مى فرماید: نه تنها مبدأ عالم هستى او است، که رستاخیز و قیامت نیز به فرمان او صورت مى گیرد و آن روز که فرمان مى دهد رستاخیز بر پا شود، فوراً بر پا خواهد شد (وَ یَوْمَ یـَقُولُ کُنْ فَیَکُونُ). 🌼🌼🌼 بعضى احتمال داده اند منظور از این جمله همان آغاز آفرینش و مبدأ جهان هستى باشد که همه چیز به فرمان او ایجاد شده است. ولى با توجه به این که یَقُولُ فعل مضارع است، و این که قبل از این جمله، اشاره به اصل آفرینش شده، و همچنین با توجه به جمله هاى بعد، مى توان گفت: این جمله مربوط به رستاخیز و فرمان الهى درباره آن است. همان طور که در جلد اول، ذیل آیه ۱۱۷ سوره بقره گفتیم، منظور از جمله کُنْ فَیَکُونُ این نیست که خداوند یک فرمان لفظى به عنوان موجود باش! صادر مى کند، بلکه منظور این است: هر گاه اراده او به آفرینشِ چیزى تعلق گیرد، بدون نیاز به هیچ عامل دیگرى، اراده اش جامه عمل به خود مى پوشد. اگر اراده کرده است یک دفعه موجود شود، یک دفعه موجود خواهد شد و اگر اراده کرده است تدریجاً موجود گردد، برنامه تدریجى آن شروع خواهد شد. بعد از آن اضافه مى کند: گفتار خداوند حق است (قَوْلُهُ الـْحَقُّ). یعنى همان طور که آغاز آفرینش بر اساس هدف و نتیجه و مصلحت بود، رستاخیز نیز همان گونه خواهد بود. و در آن روز که در صور دمیده مى شود و قیامت بر پا مى گردد، حکومت و مالکیت مخصوص ذات پاک او است (وَ لَهُ الْمُلْکُ یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصُّورِ). درست است که مالکیت و حکومت خداوند بر تمام عالم هستى، از آغاز جهان بوده و تا پایان جهان و در عالم قیامت ادامه خواهد داشت، و اختصاصى به روز رستاخیز ندارد. ولى از آنجا که در این جهان یک سلسله عوامل و اسباب در پیشبرد هدف ها و انجام کارها مؤثر است، گاهى این عوامل و اسباب انسان را از خداوند که مسبب الاسباب است غافل مى کند. اما در آن روز که همه این اسباب از کار مى افتد، مالکیت و حکومت او از هر زمان آشکارتر و روشن تر مى گردد، درست نظیر آیه دیگرى که مى گوید: لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ لِلّهِ الْواحِدِ الْقَهّار: حکومت و مالکیت امروز (روز قیامت) براى کیست؟ تنها براى خداوند یگانه پیروز است. درباره این که منظور از صور که در آن دمیده مى شود چیست؟ و چگونه اسرافیل در صور مى دمد تا جهانیان بمیرند و بار دیگر در صور مى دمد تا همگى زنده شوند و قیامت بر پا گردد، در ذیل آیه ۶۸ سوره زمر به خواست خدا مشروحاً بحث خواهیم کرد; زیرا تناسب بیشترى با آن آیه دارد. 🌼🌼🌼 و در پایان آیه، اشاره به سه صفت از صفات خدا کرده، مى فرماید: خداوند از پنهان و آشکار با خبر است (عالِمُ الْغَیْبِ وَ الشَّهادَةِ). کارهاى او همه از روى حکمت، و از همه چیز آگاه است (وَ هُوَ الْحَکیمُ الْخَبیرُ). در آیات مربوط به رستاخیز، غالباً به این صفات خدا اشاره شده است که او هم آگاه است و هم قادر و حکیم، یعنى به مقتضاى علم و آگاهیش اعمال بندگان را مى داند و به مقتضاى قدرت و حکمتش به هر کس جزاى مناسب مى دهد. 🌼🌼🌼 خلاصه این که آیه به چند نکته اشاره دارد: ۱ ـ او به حق آسمان ها و زمین را خلق کرده است. ۲ ـ رستاخیز با فرمان او بر پا مى شود. ۳ ـ سخن او در مورد بر پا شدن قیامت حق است. ۴ ـ به هنگام نفخ صور و رستاخیز، مالکیت او بر جهان آشکارتر مى گردد. ۵ ـ او از آشکار و پنهان خبر دارد و حکیم آگاهى است. ایمان به این مطالب انسان را در این جهان منظم و مرتب مى کند، و او را براى ساختن سرائى آباد و آرام در آخرت آماده مى سازد. «تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۳ سوره انعام » 🆔:@zeinabyavaran313
[ عکس ] ‼️ اقتدا در تشهد 🔷س 2286: آیا در میشود به جماعت محلق شد و ؟ ✅ج: اگر موقعی برسد که امام مشغول خواندن تشهّد آخر نماز است، چنانچه بخواهد به ثواب جماعت برسد، تکبیر الاحرام بگوید و بنشیند و تشهّد را با امام بخواند ـ سلام را نگوید ـ صبر کند امام سلام نماز را بگوید، بعد بایستد و بدون آنکه دوباره نيت كند و تكبير بگويد، حمد و سوره را بخواند و آن‌را ركعت اول نماز خود حساب كند. 🆔:@zeinabyavaran313
💠امیرالمٶمنین علی(علیه السلام): 🔴الزّاهِدُ فی الدُّنیا مَن لَم یَغلِبِ الحَرامُ صَبرَه و لَم یَشغَلِ الحَرامُ شُکرَه. 🔷زاهد در دنیا کسی است که حرام بر صبرش غلبه نکند و حلال از شُکرش باز ندارد🌸 📚تحَفُ العُقول/ص۲۰۰ 🆔:@zeinabyavaran313