eitaa logo
شمیم خانواده
1.5هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
7.9هزار ویدیو
519 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
#آگاهي ✅هیچگاه در مقابل دیگران با همسرتان مخالفت نکنید؛ این کار سبب شرمنده شدن او خواهد شد و باعث می‌شود تا احترام دیگران نسبت به او از بین برود...! 🆔:@zeinabyavaran313
از مراقبت ها و دخالت های بيش از حد در زندگی کودکان اجتناب کنيد. وظيفه والدين و مربيان اين است که اين قابليت را در او زنده نگاه دارند و به کودکان اجازه دهند بعضی اوقات مطابق سليقه خود اشياء را کشف کنند. مراقبت ها و دخالت های زياد از حد بزرگسالان در زندگی و رفتارهای کودکان، قابليت يادگيری مبتکرانه آنها را تضعيف می کند. 🆔:@zeinabyavaran313
سبقت بگیراستاد شجاعی.mp3
3M
#تلنگری اهلِ سبقت چند ویژگی مهم دارن یکی از اون ویژگی ها سکوته... 💢 یادش بگیریم. #استاد_شجاعی 🎤 🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل سوم) قسمت 77✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ «سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »خودش بهت چیزی نگفت؟« سرم راپایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جانگرفته باشد، پاسخ دادم: »گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره.« و او بیدرنگ پرسید: »پیرهن مشکی اش رو هم عوض نکرد؟«و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: »نه!«سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: »هر روز صبح که مجید میخواد بره، بایدکلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم خب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!« از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: »من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!« و من با باوری که از حالت عاشقانه مجید پیداکرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: »عبدالله! مجید عاشقه!« که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده وآن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه می کرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان درسینه اش را برای امام حسین ع بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: »بگذریم، از خودت بگو!« در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: »تو بگو! ته چشمات یه چیزی هست!« از هوشیاری اش خنده ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: »الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟« پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن»بفرمایید!« بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: »خیلی بدرد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! خُب بگو چی شده!« و من از بیم بر مال شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: »هیچ خبری نیس! چقدراذیت میکنی!« در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: »الان زنگ میزنم از مجید می پرسم!« و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار ازکار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمیآمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیر بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد ومیخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید دربرابر سماجت های شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن »الحمدالله!« اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای شاداب و چشمانی که زیر پرده ای ازحیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنان که چند اسکناس نو را از جیبش درمیآورد، گفت: »مبارک باشه الهه جان!« و اسکناسها را کف دستم گذاشت و باخنده ای مهربان ادامه داد: »من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!«سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید وحرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: »اگه الان مامان بود،چقدر ذوق میکرد!« و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن »مواظب خودت باش الهه جان!« از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود.نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا
بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور میکردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست میدادم وسختتر اینکه این نوای اندوه بار مرا به عالم شبهای امامزاده میبُرد و قلبم رابیشتر آتش میزد. شب هایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، خلوتم رابه هم زد. کسی پنجره های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابیها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین ع واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند. کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درخانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این ِ چند شب، حسابی دست پر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پا کت میوه های پاییزی را حمل می کرد. پا کتهای میوه راکنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضه های امام حسین ع گریه کرده است. دستهایش را شست که با مهربانی صدایش کردم:مجید جان! شام حاضره.« دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفیدرا هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوزنخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: »بَه به! چی کار کردی الهه جان!« و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم: »قابل تو رو نداره!« چقدر دلم برای این شبهای شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگررفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند،نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: »از دخترم چه خبر؟« به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم: »از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!« که هنوز دو ماه از شروع بارداری ام نگذشته، با هم سرناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و دل او بادختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیرلب پرسیدم: »مجید! دلت میخواست الان یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید هیئت؟« و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم: »خُب حتماً پارسال که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و...« که با کلام پُر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد وسرم را باال آورد: »الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ می ِ دونی من چقدر دوست دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟«و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت میآورد ونه عشق امام حسین ع از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندیدو ادامه داد: »اگه امام حسین ع بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!« و من چطور می ِ توانستم در برابر این وجود سراپا مشتعل ازِ عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم. ادامه دارد .... نویسنده: فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
وقتی ناراحتی، ميگن خدا اون بالا هست... وقتی نا اميدی، ميگن اميدت به خدا باشه وقتی مسافری، ميگن خدا پشت و پناهت وقتی مظلوم واقع باشی، ميگن خدا جای حق نشسته وقتی گرفتاری،ميگن خدا همه چيو درست ميکنه وقتی هدفی تو دلت داری ميگن از تو حرکت از خدا برکت پس وقتی خدا حواسش به همه و همه چی هست..ديگه غصه چرا؟؟ 🆔:@zeinabyavaran313
18.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢خنده بس کن دگر ای #روحانی نا امیدم ز تو ای #لاریجانی ♦️شعرخوانی جنجالی کلامی زنجانی خطاب به روحانی و لاریجانی که بلافاصله برنامه زنده از شبکه سه قطع شد. پ.ن: صدا و سیما، مانع پخش شدن ادامه مراسم #صدای_مردم از زبان شعر و طنز شد. 🆔:@zeinabyavaran313
🌺دعای روز چهارشنبه 🆔:@zeinabyavaran313
🌺ذکر روز(صد مرتبه) 🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه: 🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺 «فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ» و هنگامى که ماه را دید که سینه افق را) مى شکافد، گفت: «این پروردگار من است!» امّا هنگامى که (آن هم) غروب کرد، گفت: «اگر پروردگارم مرا راهنمایى نمى کرد، مسلّما از گروه گمراهان بودم.» (انعام/۷۷) 🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر❇️ در آیه بعد اضافه مى کند: ابراهیم(علیه السلام) بار دیگر چشم بر صفحه آسمان دوخت، این بار قرص سیمگون ماه با فروغ و درخشش دلپذیر خود بر صفحه آسمان ظاهر شده بود. پس هنگامى که ماه را دید صدا زد این است پروردگار من! اما سرانجام که ماه به سرنوشت همان ستاره گرفتار شد و چهره خود را در پرده افق کشید، ابراهیم(علیه السلام) جستجوگر گفت: اگر پروردگار من مرا به سوى خود رهنمون نشود، در صف گمراهان قرار خواهم گرفت! (فَلَمّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّی فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ یَهْدِنی رَبِّی لاَ َکُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّینَ). «تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۷ سوره انعام » 🆔:@zeinabyavaran313