فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 وقتی دشمن مواضع رهبری را کاملا جدی میبیند
🔸 "لیندزی گراهام" سناتور جمهوریخواه: بعد از سرنگون شدن #پهپاد با ترامپ صحبت کردم؛ به من گفت اگر به ایران حمله کنیم، آیتالله (خامنهای) حتما جوابمان را میدهد.
📚 #تبیین
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل سوم)
قسمت 76✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
ونمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده،باز
در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود ازحضورش خسته میشدم.دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخورده ای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند.مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستارپیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: »پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!« که در برابرنگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: »الحمدالله همه آزمایش ِ ها سالم اومده!« سپس رو به مجید کرد و حرف ِ آخر را زد: »خانمت بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه.« پیش از آنکه باور کنم چه شنیده ام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهای ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دل هایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبیدکه از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم ازدست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیرلب صدایم کرد: »الهه...« و دیگر چیزی نگفت و شاید نمی دانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: »فقط آهن خونت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویزکنه!« و با گفتن »شما دیگه مرخصید!« از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتی اش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: »پس چرا انقدر حالش بده؟« پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :»خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردردو سرگیجه اش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!« سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: »باید حسابی هواشو داشته باشی. زنت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!« و شاید شاهد بیتابی ها و گریه هایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: »یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق میکنه!« سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: »مادرجون اگه میخوای بچه ات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی!بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!« و باز رو به مجید کردو جمله آخرش را گفت: »شما برید حسابداری، تصفیه کنید.« و به سراغ بیماردیگری رفت. مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی میدرخشید،نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: »الهه! باورت میشه؟«و من که هنوز در بُهت بهجت انگیزخبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پا کی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: »الهه جان...« نگاهم را همچون پرنده ای رها درآسمان چشمانش به پروازدرآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بی اختیار پاسخ دادم: »جانم؟« و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگی مان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تن ِ آبی آب روی شن های نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: »الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیه ای داده؟!!!« بعد از مدتها، از اعماق وجودم می خندیدم
و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: »الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون روروشن کنه؟« و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمی کرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلب هایمان تابیده بود که دنیا با همه غم هایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود.
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدان های روی میز را تمیز کردم و پرده های حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطرصبحگاهی به خانه ام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشدکه حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیبایی اش به رویم لبخند میزد.حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان،حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارددر وجود من می گذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود. روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانه هایی بودکه هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطی های پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشک ِ های متنوع برای دل پُر هوس من و میوه های رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُربه خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالاخوب می فهمیدم که آنهمه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینه ای که از توصیه های شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقی ها و ناز کردن ِ های این نازنین تازه وارد بوده و دیگرمیدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجیدمهربانم نزنم. گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد وبار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سر ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و ا عطیه را می شنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان بامحبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانه اش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخوانداما افسوس که هنوز سکوت جای خالی اش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانه اش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراری های گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم.یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد.به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میزریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا،فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد.برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: »قربون دستت الهه جان!« و بعدبا تعجب پرسید: »مجید خونه نیس؟« مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: »نه.امروز شیفته، ولی فردا خونه اس.« و بعد با خنده ادامه دادم: »چه عجب یادی از ما کردی!« سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: »دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.« و برای او که خانواده و خانه ای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: »حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟« لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: »خدا روشکر! بد نیس، هم خونه ام یه پسردانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.«سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟«نفس عمیقی کشیدم تا همه غصه هایی که از حضور نوریه در این خانه کشیده ام فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟« و در برابر نگاه عمیق من،با ناراحتی ادامه داد: »دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟
ادامه دارد....
نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
21.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚡️ امتحانات الهی از زمان قوم بنی اسرائیل و همچنین بعد از آن در زمان پیامبر اسلام(ص) تا زمان کنونی و انقلاب اسلامی ایران
❓چگونه در این امتحانات الهی موفق شویم؟
✅ حتما ببینید
#بصیرت
#روشنگری
🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه:
🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَىٰ كَوْكَبًا ۖ قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَا أُحِبُّ الْآفِلِينَ»
(ابراهیم ع) هنگامى که (تاریکى) شب او را فرا گرفت، ستاره اى را مشاهده کرد. گفت: «این پروردگار من است» امّا هنگامى که غروب کرد، گفت: «غروب کنندگان را دوست ندارم.»
(انعام/۷۶)
🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر❇️
در آیات بعد، این موضوع را به طور مشروح بیان کرده و استدلال ابراهیم(علیه السلام)را از افول و غروب ستاره و خورشید، بر عدم الوهیت آنها روشن مى سازد.
نخست مى گوید: هنگامى که پرده تاریک شب جهان را در زیر پوشش خود قرار داد، ستاره اى در برابر دیدگان او خودنمائى کرد، ابراهیم صدا زد این خداى من است! اما به هنگامى که غروب کرد با قاطعیت تمام گفت: من هیچ گاه غروب کنندگان را دوست نمى دارم (فَلَمّا جَنَّ عَلَیْهِ اللَّیْلُ رَأى کَوْکَباً قالَ هذا رَبِّی فَلَمّا أَفَلَ قالَ لا أُحِبُّ الآفِلینَ) و آنها را شایسته عبودیت و ربوبیت نمى دانم.
«تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۶ سوره انعام »
🆔:@zeinabyavaran313
[ عکس ]
‼️موارد وجوب سجده سهو:
1️⃣ #حرف_زدن اشتباهی (غیر عمدی) هنگام نماز
2️⃣ #فراموش_کردن_يك_سجده
( باید پس از سلام نماز، سجده فراموش شده را قضا نماید و آن گاه سجده سهو را انجام دهد )
3️⃣ در نماز چهار ركعتی و پس از سجده دوم بین اینکه چهار ركعت خوانده یا پنج رکعت #شک کند.
4️⃣ فراموش کردن تشهد
( بنا بر احتیاط واجب باید پس از سلام نماز، تشهد فراموش شده را قضا نماید و آن گاه سجده سهو را انجام دهد )
5️⃣ بنا بر احتیاط واجب، #سلام_بی_جا در نماز مانند سلام دادن در رکعت اول.
#احکام_نماز #موارد_سجده_سهو
🆔:@zeinabyavaran313
﷽
#حدیث
💠امام صادق(عليه السلام):
🔴آكِلُ الرِّبا لا يَخْرُجُ مِنَ الدُّنْيا حَتّى يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ.
🔷ربا خوار،از دنیا نرود،تا آن که شیطان دیوانه اش کند‼️
📚بحارالانوار/ج۱۰۰ ص۱۲۰
🆔:@zeinabyavaran313
از مراقبت ها و دخالت های بيش از
حد در زندگی کودکان اجتناب کنيد.
وظيفه والدين و مربيان اين است که
اين قابليت را در او زنده نگاه دارند
و به کودکان اجازه دهند بعضی
اوقات مطابق سليقه خود اشياء
را کشف کنند.
مراقبت ها و دخالت های زياد از
حد بزرگسالان در زندگی و رفتارهای
کودکان، قابليت يادگيری مبتکرانه آنها
را تضعيف می کند.
🆔:@zeinabyavaran313
May 11
سبقت بگیراستاد شجاعی.mp3
3M
#تلنگری
اهلِ سبقت چند ویژگی مهم دارن
یکی از اون ویژگی ها سکوته...
💢 یادش بگیریم.
#استاد_شجاعی 🎤
🆔:@zeinabyavaran313
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت (فصل سوم)
قسمت 77✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
«سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: »خودش بهت چیزی نگفت؟« سرم راپایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جانگرفته باشد، پاسخ دادم: »گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره.« و او بیدرنگ پرسید: »پیرهن مشکی اش رو هم عوض نکرد؟«و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: »نه!«سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: »هر روز صبح که مجید میخواد بره، بایدکلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم خب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!« از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: »من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!« و من با باوری که از حالت عاشقانه مجید پیداکرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: »عبدالله! مجید عاشقه!« که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده وآن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه می کرد که گویی دل شکسته تر از پیش، دردهای پنهان درسینه اش را برای امام حسین ع بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: »بگذریم، از خودت بگو!« در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزه اش نشست و پرسید: »تو بگو! ته چشمات یه چیزی هست!« از هوشیاری اش خنده ام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: »الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟« پرتقال و سیب را در پیش دستی چینی گذاشتم و با گفتن»بفرمایید!« بشقاب را به دستش دادم که با شیطنت خندید و گفت: »خیلی بدرد گم میکنی! اینجوری من بدتر شک میکنم! خُب بگو چی شده!« و من از بیم بر مال شدن راز دلم، به شوخی اخم کردم و جواب دادم: »هیچ خبری نیس! چقدراذیت میکنی!« در برابر مقاومت مشکوکم، از آشپزخانه بیرون رفت و همچنانکه موبایلش را از روی میز اتاق پذیرایی بر میداشت، تهدیدم کرد: »الان زنگ میزنم از مجید می پرسم!« و تا از آشپزخانه بیرون دویدم و خواستم مانعش شوم، کار ازکار گذشته و مجید جواب تماسش را داده بود. با نگرانی شیرینی مقابل عبدالله ایستاده بودم و بدم نمیآمد خبری که من روی گفتنش را ندارم، مجید به عبدالله بگوید، اما ظاهراً مجید هم زیر بار نمیرفت که عبدالله همچنان اصرار میکرد ومیخواست به هر زبانی شده از راز من و مجید با خبر شود که سرانجام مجید دربرابر سماجت های شیطنت آمیز عبدالله تسلیم شد که صورت عبدالله از خنده پُر شد و با گفتن »الحمدالله!« اوج شادی برادرانه اش را به نمایش گذاشت و من که دیگر خجالت میکشیدم در چشمانش نگاه کنم، به آشپزخانه بازگشتم. یک دقیقه هم نگذشت که عبدالله با چهره ای شاداب و چشمانی که زیر پرده ای ازحیا میخندید، به آشپزخانه آمد و همچنان که چند اسکناس نو را از جیبش درمیآورد، گفت: »مبارک باشه الهه جان!« و اسکناسها را کف دستم گذاشت و باخنده ای مهربان ادامه داد: »من سلیقه ندارم! هر چی خودت دوست داری بگیر!«سرم را پایین انداختم و با لبخندی پُر حجب و حیا تشکر کردم که آهی کشید وحرفی که در دل من بود، با لبخندی غمگین به زبان آورد: »اگه الان مامان بود،چقدر ذوق میکرد!« و پیش از آنکه شاهد اشک من باشد، مثل اینکه نتواند غم جوشیده در سینه اش را تحمل کند، به سمت در به راه افتاد و با گفتن »مواظب خودت باش الهه جان!« از خانه بیرون رفت که هنوز بعد از گذشت حدود سه ماه از رفتن مادر، غم از دست دادنش از خاطرمان نرفته بود.نماز مغربم را خواندم و برای تدارک شام به آشپزخانه رفتم. سبزی پلو را دم کرده بودم و چون بخاطر کمر دردهای گاه و بیگاهم نمیتوانستم سرِ پا
بایستم، پای اجاق گاز روی صندلی نشسته و ماهیها را سرخ میکردم که باز بوی ماهی سرخ شده، حالم را به هم زد. شعله را کم کردم تا ماهیها نسوزند و برای مقابله با این حالی که به گفته دکتر باید چند ماهی تحملش میکردم، به بالکن رفتم، بلکه هوای تازه حالم را بهتر کند. به گمانم از خیابان اصلی که به عرض چند کوچه از خانه فاصله داشت، دسته های عزاداری به مناسبت شب عاشورا، عبور میکردند که نغمه نوحه و طنین طبل و زنجیرشان به وضوح به گوشم میرسید و به قدری غمگین میخواندند که بی اختیار دلم شکست و مژگانم از اشک تَر شد که من هنوز عزادار مادرم بودم و به هر صدای پُر سوز و گدازی دل از دست میدادم وسختتر اینکه این نوای اندوه بار مرا به عالم شبهای امامزاده میبُرد و قلبم رابیشتر آتش میزد. شب هایی که فریب وعده های مجید را خورده و به امید شفای مادرم، به پای همین روضه ها ضجه میزدم و چه ساده مادرم از دستم رفت. چشم به سیاهی سایه خلیج فارس، غرق دریای غم و اندوه مصیبت مادر، به زمزمه های عزاداران دل سپرده بودم که صدای کوبیده شدن پنجره های طبقه پایین، خلوتم رابه هم زد. کسی پنجره های مشرف به حیاط را به ضرب بست و بلافاصله صدای نوریه را شنیدم که با لحنی لبریز از نفرت، شیعیان و آیین عزاداری شان را به باد توهین و تمسخر گرفته بود و مجید چه خوب حس کرده بود که وهابیها تا چه اندازه از دیدن پیراهن عزای امام حسین ع واهمه دارند که حتی تاب شنیدن نوای نوحه شهادتش را هم نداشتند. کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درخانه باز شد و مجید آمد. با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این ِ چند شب، حسابی دست پر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ بود و با دست دیگرش پا کت میوه های پاییزی را حمل می کرد. پا کتهای میوه راکنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضه های امام حسین ع گریه کرده است. دستهایش را شست که با مهربانی صدایش کردم:مجید جان! شام حاضره.« دیس سبزی پلو و ظرف پایه دار قطعه ماهی های سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفیدرا هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوزنخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد: »بَه به! چی کار کردی الهه جان!« و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم: »قابل تو رو نداره!« چقدر دلم برای این شبهای
شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگررفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم. پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند،نگاهم کرد و با مهربانی پرسید: »از دخترم چه خبر؟« به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم: »از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!« که هنوز دو ماه از شروع بارداری ام نگذشته، با هم سرناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و دل او بادختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیرلب پرسیدم: »مجید! دلت میخواست الان یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید
هیئت؟« و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشه ای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم: »خُب حتماً پارسال که من تو زندگی ات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و...« که با کلام پُر از گلایه اش، حرفم را قطع کرد وسرم را باال آورد: »الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ می ِ دونی من چقدر دوست دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟«و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت میآورد ونه عشق امام حسین ع از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پرده ای از غم خندیدو ادامه داد: »اگه امام حسین ع بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!« و من چطور می ِ توانستم در برابر این وجود سراپا مشتعل ازِ عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دل او جایی
برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب اهل سنت را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم.
ادامه دارد ....
نویسنده: فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
🆔:@zeinabyavaran313
وقتی ناراحتی،
ميگن خدا اون بالا هست...
وقتی نا اميدی،
ميگن اميدت به خدا باشه
وقتی مسافری،
ميگن خدا پشت و پناهت
وقتی مظلوم واقع باشی،
ميگن خدا جای حق نشسته
وقتی گرفتاری،ميگن
خدا همه چيو درست ميکنه
وقتی هدفی تو دلت داری
ميگن از تو حرکت از خدا برکت
پس وقتی خدا حواسش به همه
و همه چی هست..ديگه غصه چرا؟؟
🆔:@zeinabyavaran313
18.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢خنده بس کن دگر ای #روحانی
نا امیدم ز تو ای #لاریجانی
♦️شعرخوانی جنجالی کلامی زنجانی خطاب به روحانی و لاریجانی که بلافاصله برنامه زنده از شبکه سه قطع شد.
پ.ن: صدا و سیما، مانع پخش شدن ادامه مراسم #صدای_مردم از زبان شعر و طنز شد.
🆔:@zeinabyavaran313
هر صبح یک آیه:
🌺اعوذُ باللّهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم🌺
«فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَٰذَا رَبِّي ۖ فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ»
و هنگامى که ماه را دید که سینه افق را) مى شکافد، گفت: «این پروردگار من است!» امّا هنگامى که (آن هم) غروب کرد، گفت: «اگر پروردگارم مرا راهنمایى نمى کرد، مسلّما از گروه گمراهان بودم.»
(انعام/۷۷)
🆔:@zeinabyavaran313
❇️ تفســــــیر❇️
در آیه بعد اضافه مى کند: ابراهیم(علیه السلام) بار دیگر چشم بر صفحه آسمان دوخت، این بار قرص سیمگون ماه با فروغ و درخشش دلپذیر خود بر صفحه آسمان ظاهر شده بود. پس هنگامى که ماه را دید صدا زد این است پروردگار من! اما سرانجام که ماه به سرنوشت همان ستاره گرفتار شد و چهره خود را در پرده افق کشید، ابراهیم(علیه السلام) جستجوگر گفت: اگر پروردگار من مرا به سوى خود رهنمون نشود، در صف گمراهان قرار خواهم گرفت! (فَلَمّا رَأَى الْقَمَرَ بازِغاً قالَ هذا رَبِّی فَلَمّا أَفَلَ قالَ لَئِنْ لَمْ یَهْدِنی رَبِّی لاَ َکُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضّالِّینَ).
«تفسیر نمونه/ ذیل آیه ۷۷ سوره انعام »
🆔:@zeinabyavaran313
‼️خواندن سهوی تشهد در رکعت اول
🔷س 2237: اگرسهواً مقداری از تشهد را در رکعت اول بخوانیم، سجده سهو واجب میشود؟
✅ج: واجب نیست، اما مستحب است برای هر کار یا ذکر اضافۀ سهوی در نماز، سجده سهو انجام شود.
📕منبع: leader.ir
🆔:@zeinabyavaran313
✅ میشود؛ میتوانیم
🌹 امام خمینی:
هِى میگفتند نمیشود با اين قدرتها درافتاد، بياييد بسازيم، بياييد بسازيم. لكن شما ديديد وقتى ملت خواست، شد. وقتى يك ملتى يك چيزى را میخواهد، میشود، خدا همراهش است. همانطورى كه آن وقت میگفتند نمىشود اين قدرت را به هم زد، و شما عمل كرديد و شد، حالا هم كه میگويند ما نمىتوانيم مثلًا خودكفا بشويم راجع به چيزها. نخير، میتوانيم، و بايد همت كنيم و بشويم.
📗صحیفه امام ج۱۰ ص ۴۴۴ / قم۱۱ آبان ۱۳۵۸
🆔:@zeinabyavaran313
🔴 #بیرون_نروید!
💠 اگر شوهرتان، اکثر اوقات شبانهروز بخاطر مشغله، بیرون از منزل است ساعاتی که داخل خانه است سعی کنید بهخاطر او #بیرون نروید.
💠 گاهی رفتن به بازار یا مهمانی را بهخاطر حضور #شوهر در خانه ترک کنید. و علت نرفتن خود را به همسرتان بیان کنید تا #توجه و فهم شما را مشاهده کند.
💠 گذشتن از خواسته خود بخاطر همسر، شما را #محبوب کرده و بیشتر به یکدیگر نزدیک میشوید.
🆔:@zeinabyavaran313
اصول تداوم محبت در زندگی.mp3
4.94M
🌟اصول تداوم محبت در زندگی؟؟؟
(استاد عباسی)
🆔:@zeinabyavaran313
🔴 #حاج_حسین_یکتا:
💠 یک روز نماز ظهر در خدمت #رهبر_انقلاب بودیم، نماز که تموم شد آقا میخواستند بروند به من گفتند کاری ندارید؟ گفتم آقا یه ناهار با شما آرزوست. #آقا گفتند ببخشید من ناهارم رو با حاج خانم میخورم.
🆔:@zeinabyavaran313
لینک قسمت اول داستان پرفراز و نشیب
💞💞 💞بدون تو هرگز💞💞💞👇👇👇
https://eitaa.com/zeinabyavaran313/59