eitaa logo
شمیم خانواده
1.5هزار دنبال‌کننده
24.6هزار عکس
7.9هزار ویدیو
519 فایل
مرکز فرهنگی خانواده زنجان (یاوران حضرت زینب سلام الله علیها) ارتباط با مدیریت کانال و ارسال انتقادات و پیشنهادات و برای ارسال آثارخود و شرکت در مسابقات آی دی @Fadak_8
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️خواندن سهوی تشهد در رکعت اول 🔷س 2237: اگرسهواً مقداری از تشهد را در رکعت اول بخوانیم، سجده سهو واجب می‌شود؟ ✅ج: واجب نیست، اما مستحب است برای هر کار یا ذکر اضافۀ سهوی در نماز، سجده سهو انجام شود. 📕منبع: leader.ir 🆔:@zeinabyavaran313
✅ می‌شود؛ می‌توانیم 🌹 امام خمینی: هِى می‌گفتند نمی‌شود با اين قدرت‌ها درافتاد، بياييد بسازيم، بياييد بسازيم. لكن شما ديديد وقتى ملت خواست، شد. وقتى يك ملتى يك چيزى را می‌خواهد، می‌شود، خدا همراهش است. همان‌طورى كه آن وقت می‌گفتند نمى‌شود اين قدرت را به هم زد، و شما عمل كرديد و شد، حالا هم كه می‌گويند ما نمى‌توانيم مثلًا خودكفا بشويم راجع به چيزها. نخير، می‌توانيم، و بايد همت كنيم و بشويم‏. 📗صحیفه امام ج۱۰ ص ۴۴۴ / قم۱۱ آبان ۱۳‌۵۸ 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 #بیرون_نروید! 💠 اگر شوهرتان، اکثر اوقات شبانه‌روز بخاطر مشغله، بیرون از منزل است ساعاتی که داخل خانه است سعی کنید به‌خاطر او #بیرون نروید. 💠 گاهی رفتن به بازار یا مهمانی را به‌خاطر حضور #شوهر در خانه ترک کنید. و علت نرفتن خود را به همسرتان بیان کنید تا #توجه و فهم شما را مشاهده کند. 💠 گذشتن از خواسته خود بخاطر همسر، شما را #محبوب کرده و بیشتر به‌ یکدیگر نزدیک می‌شوید. 🆔:@zeinabyavaran313
لجبازي كودكان بهترين فرصت براي تربيت آنهاست. وقتي مثل هميشه آرام و محكم باشيد فرزندتان ميفهمد قادر به كنترل كردن شما نيست. اگر عصباني بشويد يعني فرزندتان در كنترل شما موفق بوده. 🆔:@zeinabyavaran313
شیطان طمعکار.mp3
3.98M
🎙وسوسه شیطان 🔴 #استاد_عالی 🆔:@zeinabyavaran313
اصول تداوم محبت در زندگی.mp3
4.94M
🌟اصول تداوم محبت در زندگی؟؟؟ (استاد عباسی) 🆔:@zeinabyavaran313
🔴 : 💠 یک روز نماز ظهر در خدمت بودیم، نماز که تموم شد آقا می‌خواستند بروند به من گفتند کاری ندارید؟ گفتم آقا یه ناهار با شما آرزوست. گفتند ببخشید من ناهارم رو با حاج‌ خانم می‌خورم. 🆔:@zeinabyavaran313
لینک قسمت اول داستان پرفراز و نشیب 💞💞 💞بدون تو هرگز💞💞💞👇👇👇 https://eitaa.com/zeinabyavaran313/59
لینک قسمت اول داستان عاشقانه❤️ 💟💟💟مثل هیچکس💟💟💟 👇👇👇 https://eitaa.com/zeinabyavaran313/700
داستان عاشقانه جان شیعه اهل سنت(فصل سوم) قسمت 78✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحه های شام شهادت امام حسین ع ،مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضه ها و صحنه های کربلا، بیصدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و اوبلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب می دانست این حال و هوای عزاداری،مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد. نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم،پرسیدم: »مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟« به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد: »الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین ع از دستم شا کی میشه.« نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانی اش را با مهربانی دادم: »مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!« و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بی درنگ جواب داد: »الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!« سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد: »الهه جان!تو نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی روبخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!« ولی خوب میدانستم اگرمن پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دسته های عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسراهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان درنگاهش را تحمل کنم و صبح عاشورا، به هر زبانی بود راضی اش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه علاقه دارد برسد. هر چند به نفس عملی که انجام میداد، معتقد نبودم و میدانستم که همین روضه ها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر میکند.روی تختم دراز کشیده و پیشانی ام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور نوریه، دلم را لرزاند. از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما میآمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم. با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید: »شوهرت خونه اس؟« و چون جواب منفی ام را شنید، چشمان باریک و مشکی اش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید سؤال بعدی اش را پرسید: »میشه بهش اعتماد کرد؟« و در برابر نگاه متعجبم، بالبخندی شرارت بار ادامه داد: »منظورم اینه که با شیعه ها ارتباط نداره؟ یا مثلا ً با سپاه یا دولت ارتباط نداره؟« مات و متحیر مانده بودم که چه میپرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانی ام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم: »برای چی باید با شیعه ها ارتباط داشته باشه؟« ابروی های نازک وتیزش را در هم کشید و بالاخره حرف دلش را زد: »میخوام بهت یه چیزی بگم،میخوام بدونم شوهرت فضولی میکنه و به کسی گزارش میده یا نه؟« از این همه محافظه کاری اش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم: »نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!« و تازه جزوه کوچکی را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت: »این اعلامیه رو یه عالم وهابی توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی.« و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون اعلام جشن و شادی در روز عاشورا نوشته شده است.از شدت ناراحتی گونه هایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر ص باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد:»این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تابخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر ص !« حرفش که به اینجارسید، بالاخره جرأت کردم و پرسیدم: »حالا چرا باید امروز شادی کرد؟« نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد: »برای مبارزه بابدعتی که این رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه!
ما باید کار تبلیغاتی انجام بدیم تاهمه دنیا متوجه شه اسلام اون چیزی نیس که این رافضیها با گریه و زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که شیعه ها اصلاً مسلمون نیستن! فقط یه مشت کافرن که خودشون رو به امت اسلامی میچسبونن!« برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید و تازه متوجه شدم منظورش از رافضیها همان شیعیان است و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانه ای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم. دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بی سر و تهی که به نام اسلام سر هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت: »حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.« و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه اشاعه دین اسلام میکشم، از پله ها پایین رفت. در را بستم و همانطور که جزوه را ورق میزدم، روی مبل نشستم.کنجکاو بودم تا ببینم در این چند برگ چه نوشته شده و با چه منطقی روز شهادت امام حسین ع را روز جشن و شادی اعلام کرده که دیدم تنها با چند شبهه ناشیانه به مبارزه با خاندان پیامبر ص برخاسته است. شبهاتی که نه در منطق شیعه که به عقل یک دختر سنی که اطلاعات چندانی هم از تاریخ نداشت، پیدا کردن جوابش چندان سخت و پیچیده نبود. نمیدانستم که او به عقد پدرم در آمده تا برایش همسری کند یا برای کشاندن اهل این خانه به آیین وهابیت، رهبری! ازبیم اینکه مجید این جزوه را ببیند، مچاله کرده و جایی گوشه کابینت آشپزخانه،زیر پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، پنهانش کردم که به دلیل تکرار اسم خدا و پیامبر ص در چند خط، نمیتوانستم پاره کرده یا در سطل زباله بیندازم. با سردردی که از حرفها و حرکات نوریه شدت گرفته بود، به اتاق خوابم بازگشته و روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق بود و به اوضاع خانه مان فکر میکردم که به چه سرعتی تغییر کرد که چه ساده مادرم رفت و همه چیز را باخودش بُرد. دیگر نه از هیاهوی قدیم خانه خبری بود و نه از رفت و آمدهای پر سرو صدای برادرانم که حتی باید هویت خویشتن ِ خویش را هم پنهان میکردیم که به جای مادرم، دختری وهابی با عقایدی افراطی قدم به این خانه گذاشته بود. ازخیال اینکه اگر مادر زنده بود، در این ایام بارداری ام، با چه شوق و شوری برایم غذایی مخصوص تدارک میدید و نازم را میکشید و حالا باید نیش وکنایه های نوریه را به جان میخریدم، دلم گرفت و پس از روزها، باز شبنم اشک پای چشمانم نَم زد. ساعتی سر به دامان غم بی مادری، در حال خودم بودم که سرانجام صدایِ اذان مسجد محله بلند شد و مرا هم به امید درد دل با خدای خودم از روی تخت بلند کرد.ساعت از دوازده ظهر گذشته و بوی غذا حسابی در خانه پیچیده بود، ولی من چشم به راه آمدن مجید، با همه ضعفی که بدنم را گرفته بود، دلم نمیآمد نهار را تنهابخورم که انتظارم به سر رسید و صدای قدم هایش در حیاط پیچید و خدا می داند به همین چند ساعت دوری، چقدر دلتنگش شده بودم که با عجله به سمت دررفته و به اشتیاق استقبالش در چهار چوب در ایستادم. چشمانش همچون دوغنچه گل سرخ از بارش بهاری اشکهایش، طراوت دیگری یافته و لبهایش به پاس پیشنهادی که برای رفتنش داده بودم، به رویم میخندید. سبک و سرحال وارد خانه شد که به روشنی پیدا بود مراسم عزاداری ظهر عاشورای امامزاده، چقدر برایش لذت بخش بوده که اینچنین سرمست و آسوده به سویم بازگشته است.در دستش ظرف غذای نذری بود که روی اُپن گذاشت و با احساسی آمیخته به حیا و مهربانی توضیح داد: »دلم پیش تو بود! گفتم بیارم با هم بخوریم.« و چقدرلحن کلام و حالت نگاهش شبیه آن روز اربعین سال گذشته بود که به نیت من شله زرد گرفته و پشت در خانه مان مردد مانده بود که میدانست من از اهل سنتِ هستم و از دادن نذری به دستم ابا میکرد. حالا امروز هم پس از گذشت چند ماه از فوت مادر، که چیزی را به نام مذهبش به خانه نیاورده بود، دل به دریازده و برای من غذای نذری آورده بود که از اعماق قلب با محبتم لبخندی زدم و پاسخ دادم:»اتفاقاً منم نهار نخوردم تا تو بیای با هم بخوریم!« و سفره نهار کوچکمان با غذایی که هر یک به عشق دیگری از خوردنش دریغ کرده بودیم، پهن شد و به بهانه عطر عشقی که در برنج و قیمه نذری پیچیده و طعم محبتی که در دستپخت من جامانده بود، نهار را در کنار هم نوش جان کردیم. ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه ولی نژاد✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🆔:@zeinabyavaran313
🌿💕🌿💕🌿 💟اندوه، نگرانی و ترس، به‌طور طبیعی و دائمی در دل انسان پدید می‌آید و مثل علف هرز در دل انسان رشد می‌کند، لذا جلوگیری از اندوه نیاز به یک برنامۀ دائمی دارد. هر روز باید از دل‌مان اندوه‌زدایی، ترس‌زدایی یا حسرت‌زدایی کنیم. 🌻هر روز صبح که بلند شدی، اول یک‌مقدار از دلت اندوه‌زدایی کن. اتفاقاً در تعقیبات نماز صبح، اذکاری هست که برای رفع اندوه از دل بسیار مؤثر است؛ مثلاً این تعقیباتی که امام جواد(ع) توصیه فرموده‌اند: «حَسْبِيَ الرَّبُّ مِنَ الْمَرْبُوبِينَ‏...؛ من‌لایحضره‌الفقیه/1/327) 💟ذکر گفتن‌های ما کِی اثر دارد؟ وقتی که همراه با ایمان باشد؛ وقتی مرور ایمان و اعتقاد ما باشد. 🌻 مثلاً وقتی می‌گویی «لَا قُوَّةَ إِلَّا بِالله» عمیقاً توجه کنی به اینکه واقعاً هیچ کسی جز خدا قدرت ندارد! عمیقاً این‌را مرور کن تا اعتقادت بالا برود. 🆔:@zeinabyavaran313