@Romankade.taghas(negahdl.com)_070516061041.pdf
7.36M
☑️ #چهلودومین کتاب #pdf
#تقاص
#درخواستى #ايرانى #عاشقانه
#پایان_خوش
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@Romankade.taghas_070516005120.apk
1.5M
🔴 #نرمافزار_شماره🔴 14 👆👆
💚 #تقاص
#درخواستى #ايرانى #عاشقانه
#پایان_خوش
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
4_5832465205992358827.mp3
1.38M
#کتاب #معراج
فصل چهارم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
🔴 #نرمافزار_شماره🔴 15 👆👆
♦️و او به امام گفت: به خدا قسم اسم اعظم الهی در این دعا است؛
🔸برای خوشبختی در دنیا و آخرت دعای مشلول را یک بار هم که شده امتحان کن؛
🔸فرصتی بی نظیر برای تجربه معجزه دعای معصوم؛
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
دعای مشلول.apk
9.47M
🔴 #نرمافزار_شماره🔴 15 👆👆
🔸دعایی باصدای آسمانی، قلم هوشمند و خط خوانا؛
🔸 ختم های ویژه حاجات بزرگ؛
🔸 اسرار دعای مشلول از زبان مبارک امام حسین علیه السلام دربخش فضائل؛
🙏دعای مشلول را ارسال کن و در ثواب قرائت آن شریک باش🙏
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
ا🍃🌺🍂
ا🌿🍂
ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥
#قسمت_چهل_و_یک: ✍جوجه مواد فروش
.
💐هنوز از مدرسه زیاد دور نشده بودیم که چشمم به چند تا جوون هجده، نوزده ساله خورد … با همون نگاه اول فهمیدم واسطه مواد دبیرستانی هستن …
💐زدم بغل و بهش گفتم پیاده شو … رفتیم جلو … .
– هی، شما جوجه مواد فروش ها … .
با ژست خاصی اومدن جلو … جوجه مواد فروش؟ … با ما بودی خوشگله؟ … – از بچه های جیسون هستید یا وانر ؟ … .
💐یه تکانی به خودش داد … با حالت خاصی سرش رو آورد جلو و گفت … به تو چه؟ … .
جمله اش تمام نشده بود، لگدم رو بلند کردم و کوبیدم وسط سینه اش … نقش زمین شد …
💐دومی چاقو کشید … منم اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … .
– هی مرد … هی … آروم باش … خودت رو کنترل کن … ما از بچه های وانر هستیم … .
همین طور که از پشت، یقه احد محکم توی دستم بود …
💐 کشیدمش جلو … تازه متوجهش شدن … به وانر بگید استنلی بوگان سلام رسوند … گفت اگر ببینم یا بفهمم هر جای این شهر، هر کسی، حتی از یه گروه دیگه … به این احمق مواد فروخته باشه … من همون شب، اول از همه دخل تو رو میارم
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
ا🍃🌺🍂
ا🌿🍂
ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥
#قسمت_چهل_و_دوم: ✍نمی کشمت
.
💐سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
– به چی زل زدی؟ …
– جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … .
💐محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … .
💐بردمش کافه … .
– من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … .
💐منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه….
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …
💐یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
– هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم …
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
ا🍃🌺🍂
ا🌿🍂
ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥
#قسمت_چهل_و_سوم:✍ قول شرف
.
💐تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من ….
– هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … .
💐و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … .
– اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … .
– امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …
💐همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … .
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
💐– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …
💐– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم …
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
✍داستان و رمان مذهبی ،آموزنده👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3917348874Ce0b1d80042
✍آرشیوقرانومفاتیحالجنان👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
✍ مــطــالب صــلواتی👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/365035524Cae91b421db
🔴کپی با ذکر صلوات🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره چهارم 💖 📌 نام رمان 📝 فرار از جهنم {داستانی از سرنوشت واقعی}
ا💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
ا🍃🌺🍂
ا🌿🍂
ا🌸. ⚪️🔹 ◎﷽◎ 🔹⚪️
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم 🔥
#قسمت_چهل_و_چهارم: ✍مسیر آتش
💐مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم … .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه …
💐تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود … .
درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری … همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد … .
💐اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم …
💐از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم …
💐توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ … .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من … .
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده
@charkhfalak500 آرشیوقرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی