📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_بیست_هفتم فاطمه دستی به دیوارها کشید و گفت: انگار دیواراش داره میریزه -نتر
سهیل برگشت و توی تاریکی شب نگاهی به فاطمه انداخت، دستش رو توی موهای فاطمه برد و گفت: کی گفته زن
یک موجود ضعیفه ... احساس میکنم تو از همه دنیا قوی تری ...
فاطمه کودکانه خندید و گفت:بله خیلی هم قوی ام، حاضرم فردا باهات کشتی بگیرم ضعیفه
سهیل همچنان که موهای فاطمه رو نوازش میداد لبخندی زد و فاطمه رو به آغوشش کشید و مشغول بوسیدن لبهای
کوچکش شد ...
چند ماه گذشته بود و اول مهر بود، روزی که علی باید برای اولین بار قدم به مدرسه میگذاشت، فاطمه بعد از اینکه
ریحانه رو برده بود خونه همسایه بغلیشون برگشت و آینه و قرآن به دست جلوی در ایستاد و برای پسرش دعا
میکرد که سهیل گفت:
- بابا بیاین دیگه، دیر شد.
فاطمه نگاهی به سهیل که جلوی در توی ماشین نشسته بود کرد و گفت: باشه، چند لحظه صبر کن.
بعد هم در همون حال دعا خوندن نگاهی به چهره زیبای علی که کنارش ایستاده بود کرد. بعد چند لحظه گفت: بیا
مامان جان، این قرآن رو ببوس.
قرآن رو پایین نگه داشت، علی مثل مادرش چشماش رو بست و عاشقانه بوسه ای به قرآن زد.
فاطمه جوری که صورتش مقابل صورت علی قرار بگیره روی پاهاش نشست و گفت: نگران که نیستی؟
-نه مامان جون
-میدونستم. چون تو همیشه پسر خیلی قوی ای بودی، قبل از این که از این در بری بیرون یک قولی بهم میدی؟
-چه قولی؟
-قول میدی که از همین امروز اونقدر تالش کنی که قوی بشی و خدا انتخابت کنه؟
علی کمی فکر کرد و با لحن کودکانه ای گفت: که بشم یار امام زمان؟
فاطمه که میدید تربیتش جواب داده خوشحال لبخندی زد و گفت: آره، خودت که میدونی امام زمان منتظرته.
علی مغرورانه گفت: باشه مامان، قول میدم.
فاطمه پیشونی پسرش رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد، هر دو سوار ماشین شدند و حرکت کردند.خودت بر میگردی یا بمونم برسونمت خونه؟
-نه، یه ذره توی مدرسه شون وای میستم، بعدش خودم میرم خونه، تو برو به کارت برس، ظهرم خودم برش
میگردونم.
-باشه، امروز دیر میام، بعد از شرکت میخوام برم با چند تا باغدار صحبت کنم.
-به نظرت قبولت میکنن؟ اونها که نمیشناسنت
-از االن تا زمستون که وقت در برداشت پرتغاالست وقت زیاده که اعتمادشون رو جلب کنم، فعال محصوالت
تابستونیشون رو میخرم، که هم قیمتشون کمتر و با پولی که دارم میتونم بخرم هم اینکه میتونم واسه مرکباتشون
سرمایه گذاری کنم و اعتمادشون رو جلب کنم ... از پسش بر میام
-آره، مطمئنم از پسش بر میای
سهیل توی مدت این چند ماه تونسته بود ساز و کار شرکت پدر پیام دوستش رو در بیاره و قصد داشت به جای کار
کردن برای اونها کم کم مستقل بشه، برای همین تصمیم داشت با باغدارها صحبت کنه و محصوالتشون رو بخره و
توی بازارهایی که تونسته بود راه ورودشون رو پیدا کنه، بفروشه ... امید زیادی داشت و انرژی خیلی زیادتر،
احساس میکرد دیگه چیزی توی زندگیش نیست که بخواد ازش بترسه یا پنهانش کنه ... بعد از اون زمین خورن
وحشتناک میخواست بلند شه، قوی تر و مطمئن تر.
فاطمه از این که میدید سهیل تمام غرور وکالسی که توی شهر خودشون داشت رو کنار گذاشته و عین یک مرد
معمولی سخت کار میکنه و دیگه براش مهم نیست که سوار ماشین چند میلیونی بشه یا اینکه کاری داشته باشه که
اتوی شلوارش به هم نخوره خوشحال بود ...
-سهیل بعد از اون اتفاقات و ورشکستگی بهم ثابت شد که خیلی تکیه گاه محکمی هست، با تو هیچ وقت زندگیم رو
هوا نمیمونه
سهیل چند لحظه ساکت شد، توی وجودش احساس غرور میکرد، با این که خودش هم دلیلش رو میدونست اما
دوست داشت باز هم از زبون فاطمه بشنوه، برای همین گفت: چرا؟
-چون دیدم تو به خاطر زن و بچت، به خاطر زندگیت حاضر شدی دست به کارهایی بزنی که برات خیلی سخت بود
... خدایا شکرت
سهیل چیزی نگفت، اون هم توی دلش خدا رو شکر کرد، به خاطر وجود همسری که وجودش توی هر شرایطی مایه
آرامشش بود.
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص2
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
سهیل برگشت و توی تاریکی شب نگاهی به فاطمه انداخت، دستش رو توی موهای فاطمه برد و گفت: کی گفته زن یک
بعد ازاینکه به جلوی مدرسه رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت و گفت: میبینم که پسر
بابا انقدر بزرگ شده که داره میره مدرسه. به جمع مردا خوش اومدی پهلوون.
بعد هم دستش رو به سمت علی دراز کرد، علی دست پدرش رو گرفت و مقتدرانه لبخندی زد. سهیل هم دوباره علی
رو بوسید و در حالی که راهیش میکرد گفت: ببینم چیکار میکنی ها! پسر من قوی ترین پسر دنیاست.
علی که جلوتر از فاطمه راه میرفت دستی برای پدرش تکون داد و برخالف همه بچه هایی که دست مادراشون توی
دستشون بود تنهایی وارد مدرسه شد.
فاطمه لبخندی به سهیل زد و گفت: نکنه شامم نیایا.
-باشه میام، مواظب خودت باش.
بعد هم سوار ماشین شد و رفت.
-امسال دومین سالیه که میخوایم عید رو تنها توی این شهر دور از خانواده هامون جشن بگیریم.
سهیل در حالی که سعی داشت پرتقالی رو که روی باالترین شاخه درخت بود بکنه گفت: کو تا عید، هنوز دو ماه
مونده.
-آره، اما هر سال از همین موقعها مامان میومد کمکم تا گردگیری کنیم ... سهیل دلم واسه همه تنگ شده
-عزیز دل سهیل، همین مهر بود که مامانت یک هفته اومد اینجا و موند، سها و کامرانم که دو هفته پیش اینجا بودن،
مامان و بابای منم که هر روز زنگ میزنن، دلت واسه چی تنگ شده؟
فاطمه که تالش سهیل رو میدید گفت: نمیدونم دلم گرفته، تو که همش سر کاری، وقت سر خاروندنم نداری، منم که
اینجا به جز چند تا دوست کسیو ندارم ... اصال نمیدونم ... دلم میخواد غرغر کنم
سهیل با یک پرش بلند دستش به پرتقال رسید و محکم کندش و گفت: باالخره تونستم...
بعد هم در حالی که پوستش میکند گفت: غر غر کن، هر چقدر دوست داری غرغر کن، من سر تا پا گوشم ...
فاطمه چیزی نگفت و به حیاط خونشون نگاهی انداخت، سهیل که نصف پرتقال رو به سمت فاطمه دراز کرده بود
گفت: راستی بهت گفتم اینجام یک صخره داره مثل همون صخره ای که توی شهر خودمون داریم؟
فاطمه پرتقال رو گرفت و توی دهنش گذاشت و گفت: نه، نگفته بودی.
-چند روز پیش کشفش کردم، یک آدرس گرفته بودم از یک سری باغ که برم باهاشون صحبت کنم، توی مسیر
همچین جایی رو دیدم، بی نظیر بود، باید یک بار ببرمت.فاطمه بی حال سری تکون داد که سهیل گفت: خوب غرغر که نکردی، اجازه میدی من برم؟ کاری نداری؟
فاطمه در حالی که از روی پله بلند میشد گفت: بیا، حتی نمیذاری من حرف بزنم. برو به سالمت...
سهیل خندید و فاطمه رو که داشت به سمت در خونه میرفت از پشت بغل کرد و گفت: قول میدم امشب دیگه زود
برگردم اون وقت تو هرچقدر که دلت میخواد غرغر کن. خوب؟
فاطمه لبخندی زد و گفت: باشه. منتظرتم.
سهیل موهای فاطمه رو بوسید و خداحافظی کرد و رفت.
فاطمه نگاهی به رفتن سهیل کرد و بعد خسته وارد خونه شد، احساس بدی داشت، نمیدونست چرا چند روزه اینقدر
احساس بدی داره، دلش میخواست سهیل همش کنارش باشه، با این که کار و بار سهیل حسابی گرفته بود اما ذره ای
از مشغولیتش کم نشده بود، حاال چندتا ماشین برای حمل بارهای باغها داشت و چند تا کارگر، کارش داشت روز به
روز پر رونق تر میشد، اما ... خسته آهی کشید و به سمت اتاق بچه ها رفت، علی توی اتاقش مشغول درس خوندن
بود، کالس سوم بود، نگاهی بهش کرد، پسر دوست داشتنی ای که خیلی شبیه سهیل بود، پوست سفید و چشم و ابرو
و موهای سیاهش زیباترش کرده بود، علی که متوجه نگاه مادرش شد سرش رو باال کرد و گفت: چیزی شده مامان؟
-نه مامان جون...
بعد به سمتش رفت و عاشقانه بوسیدش و یک خسته نباشید بهش گفت، ریحانه خونه یکی از همسایه ها بود، خسته
بالشتی رو از اتاق برداشت و توی هال کنار بخاری دراز کشید و به خواب فرو رفت ...
+++
صدای وحشتناکی بلند شد، نمیدونست خوابه یا بیدار، سراسیمه از جاش بلند شد، چند بار پلکهاش رو به هم زد، همه
خونه میلرزید، پنجره با صدای بدی به هم میخورد، احساس میکرد زلزله اومده، به سختی از جاش بلند شد و فورا به
سمت اتاق علی دوید، علی رو دید که با چشمهایی که ازش ترس میبارید گوشه اتاق ایستاده و نگاهش میکنه،
صداش کرد: علی... علی ... بیا ...
خواست بره به سمتش که لرزشها شدید تر شد، احساس کرد دیوارهای خونه دارند کج میشن، از ته دل فریاد زد:
علی ...
و همه خونه آوار شد، یکهو اون همه صدا خاموش شد و .... تاریکی محض ..
خدای من!!! حالا چیکار کنم
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص3
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
بعد ازاینکه به جلوی مدرسه رسیدند، سهیل از ماشین پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت و گفت: میبینم که پسر
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_بیست_هشتم
توی راهروی بیمارستان قدم میزد، چیزی نمی فهمید، انگار جایی رو نمیدید فقط منتظر بود که دکتر از اتاق عمل بیاد
بیرون، احساس تنهایی میکرد، انگار همه دنیاش رو خال گرفته بود، بی تاب قدم میزد،مدام با خودش تکرار میکرد:
خدایا چیکار کنم ... خدایا کمک کن... خدایا...
پرستاری که از کنارش رد میشد با ترحم نگاهش کرد و گفت: لطفا آروم باشید، عمل طوالنی ایه، اینجوری دارید
خودتون رو اذیت میکنید ...
سهیل انگار حتی حرفهاش رو هم نشنید... چه انتظاری ازش داشت؟ انتظار داشت وقتی تمام زندگیش توی اتاق عمله
راحت و آروم روی اون صندلی لعنتی بشینه و به هیچ چیز فکر نکنه... گوشیش زنگ خورد، فورا از جیبش درآورد،
سها بود:
-سهیل، چی شد؟ عملشون تموم نشد؟
-نه، میگن عمل طوالنی ایه، شما کجایین؟
-644 کیلومتر مونده، هیچ خبری نیاوردن؟
-نه، هیچی...
-غصه نخوری داداشی ها، خوب میشن
سهیل نمیدونست چی بگه، بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و دوباره به ساعت بیمارستان خیره شد، ساعت 1
بعد از ظهر بود و معلوم نبود تا چند ساعت دیگه باید منتظر میموند... هم فاطمه توی اتاق عمل بود و هم علی ... بی
تاب و بی قرار بود، انگار ثانیه ها قصد گذشتن نداشتن، هر بار که به عقربه ها نگاه میکرد انگار از جاشون جم
نخورده بودند ... دلشوره بدی داشت، دلشوره ای که باعث شده بود حالت تهوع شدیدی بهش دست بده .... دیگه
خسته شده بود... تا وقتی که ساعت 6 رو نشون میداد همچنان قدم میزد، پاهاش دیگه سر شده بودند و هیچ حسی
نداشتند، توی این مدت تمام طول عمر 44 سالش رو با فاطمه مرور کرده بود، تک تک لحظه هاش رو، لحظات
خوب و بدش رو .... لحظاتی که با علی بود، با هم دو تایی مردونه میرفتن رستوران ... زمانایی که با هم درد و دل
میکردن ... زمانایی که به چشمهای پر غرور علی نگاه میکرد و کیف میکرد ... توی دلش گفت: خدایا، زندگیم رو ازم
نگیری ... خدایا فاطمه ام رو ازم نگیری ... علیم رو ازم نگیری ...
در حال راز و نیاز بود که مردی با لباس سبز از اتاق بیرون اومد،سهیل با دیدنش فورا به سمتش رفت، مرد رو کرد به
سهیل و گفت: شما چه نسبتی با علی نادی دارید.
سهیل انگار قلبش توی دهنش اومده بود، فورا گفت: پدرش هستم.ضربان قلبش از 244 هم باالتر رفته بود، هر لحظه که میگذشت تا اون مرد حرف بزنه احساس میکرد االن قلبش از
قفسه سینش میزنه بیرون..
مرد پرستار مستقیم توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: متاسفم ... هر کاری از دستمون براومد انجام دادیم .... اما
...
برای چند لحظه دنیا برای سهیل متوقف شد، چند بار پلک زد، انگار ادامه حرفهای اون مرد رو نمیشنید، فقط دید مرد
بعد از گفتن یک سری حرف رفت و سهیل موند و راهروی خلوت بیمارستان ... سهیل موند و اون همه خاطره، سهیل
موند و ... غم از دست دادن پسر دوست داشتنیش... انگار باورش نمیشد زیر لب زمزمه کرد: علی... علی دوست
داشتنی من ... رفت؟ ...
نمیتونست سر پا بایسته، چشمهاش تار میدید، مجبور شد چند بار پلک بزنه تا بتونه چیزی ببینه ... با خودش چند بار
تکرار کرد: علی؟ دروغ گقت... حتما اون پرستار دروغ گفت ...
اما وقتی دکتر هم از اتاق عمل بیرون اومد و سری به افسوس تکون داد و بهش تسلیت گفت تازه فهمید همه چی
حقیقت داره ... علی واقعا رفته بود ...
نفسهاش به شماره افتاد ... علی ... علی من ... رفت ....
اشکهاش بی اجازه سرازیر میشدند، توی حیاط بیمارستان نشسته بود و زار زار گریه میکرد، مردمی که از اطرافش
میگذشتند با ترحم بهش نگاه میکردند، سرش رو روی چمنهای اونجا گذاشت و گفت: خدا ... خدا ... خدایا علی رو
ازم گرفتی... پسرم رو ازم گرفتی ... مایه جونم رو ازم گرفتی ... فاطمم رو نگیر... خدایا قول میدم تا آخر عمر
بندگیت رو کنم .... خدایا قول میدم ... خدایا به ریحانم رحم کن ... خدایا رحم کن بهم ... خدایا ریحانم رو بی برادر
کردی ... بی مادر نکن ... خدایا جونم رو ازم نگیر ... فاطمم رو ازم نگیر ...
صداش بر اثر گریه به لرزش افتاده بود، از ته دل فریاد زد: خدا ....
+++
ساعت 44 شب بود که سها و پدرمادر سهیل و مادر فاطمه رسیدند، وقتی وارد بیمارستان شدند و به چشمهای پف
کرده سهیل نگاه کردند قلب همشون از حرکت ایستاد... نمیدونستند چی شده...
-سهیل چی شده؟ چرا اینجوری ای؟
سهیل تمام توانش رو جمع کرد و گفت: هنوز زیر عملن
دلش نمیخواست از مرگ علی چیزی بگه، هنوز زود بود، دل نگران فاطمه بود .. نمیدونست چی میشه، فقط دعا
میکرد، بقیه هم بی خبر از مرگ علی مشغول دعا شدند ...
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص1
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#رمان #سجاده_صبر #قسمت_بیست_هشتم توی راهروی بیمارستان قدم میزد، چیزی نمی فهمید، انگار جایی رو نمیدی
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، سهیل خسته و با چشمهایی پف کرده فورا به سمتش دوید: دکتر چی شد؟
-شما چه نسبتی با خانم فاطمه شاه حسینی دارید؟
سهیل که از این سوال متنفر بود، با صدایی که لرزش محسوسی داشت گفت: شوهرشم...
انگار امیدش ناامید شده بود ... انگار منتظر بود این دکتر هم بهش بگه متاسفم ... بقیه هم چشم دوخته بودند به دهن
دکتر که مادر فاطمه فورا رفت جلو و گفت: جون عزیزتون بگید چی شده؟ من مادرشم
دکتر لبخندی به مادرفاطمه زد و گفت: نگران نباشید، دخترتون خوب میشه... ان شااهلل تا چند ساعت دیگه به هوش
میاد ... نگران نباشید مادر
انگار آب یخی روی افکار سهیل ریخته باشند: دستش رو به صورتش زد و از ته دل گفت: خدایا شکرت ...
گرچه غم علی هنوز روی دلش بود، اما خوشحال بود که مجبور نیست دو غم بزرگ رو باهم تحمل کنه.
همه نفس راحتی کشیدند و خدا رو شکر کردند...
تن ناز خانم گفت: علی چی شد؟ عمل اون کی تموم میشه؟
سهیل که اشکهاش بی اختیار می اومد، به مادرش نگاهی انداخت و آروم گفت: علی .. علی رفت مامان ... رفت ...
بعد هم در میان نگاههای مبهوت بقیه بلند شد و گریه کنان از بیمارستان خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت ...
+++
صدای قرآنی میشنید که بهش آرامش میداد، انگار همون صدا ازش میخواست بیدار بشه، چشمهاش رو به سختی باز
کرد، درد خفیفی توی قفسه سینش احساس میکرد، اما نمی تونست حرف بزنه، یادش نمی اومد چی شده، که با
دیدن مادرش که کنارش مشغول قرآن خوندن بود به سختی لباش رو تکون داد و گفت: مامان
زهرا خانم سرش رو باال آورد و با دیدن فاطمه چشمهای اشک بارش رو پاک کرد و گفت: جان مامان، عزیز دل
مامان ... بیدار شدی؟
-توی بیمارستانی عزیزم، چیزی نشده، داشتن خونه کناریتون رو گود برداری میکردن، دیوار خونتون ریخت... همینچی شده؟ من کجام؟
فاطمه که انگار یادش اومده بود ، مضطرب در حالی که از درد به خودش میپیچید گفت: علی... مامان علی کجاست..
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص2
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
بالاخره دکتر از اتاق عمل بیرون اومد، سهیل خسته و با چشمهایی پف کرده فورا به سمتش دوید: دکتر چی شد؟
زهرا خانم دوباره اشکهای چشمهاش رو پاک کرد و گفت: علی تو آی سی یو بستریه، حالش خوبه نگران نباش..
فاطمه نفس راحتی کشید و دوباره چشمهاش رو بست و خدا رو شکر کرد...
دو ماه بعد ...
حرفهای زهرا خانم هم فایده ای نداشت، انگار روح از بدن فاطمه رفته بود و تنها چیزی که مونده بود رباتی از جسم
بود که فقط غذا میخورد و میخوابید، گاهی هم گریه میکرد، اما به جز در حد ضرورت حرف هم نمیزد ...
سهیل کالفه بود، غم از دست دادن علی از یک طرف و ترس از دست دادن فاطمه از طرف دیگه اذیتش میکرد .... از
اینکه میدید فاطمه داره خود خوری میکنه و دم نمیزنه ... از اینکه میدید فاطمش داره جلوی چشمهاش آب میشه ...
از اینکه هیچ کاری از دستش بر نمیاد ... دلش میخواست هر جور شده فاطمه رو برگردونه به زندگی، دلش
میخواست تنها با فاطمه حرف بزنه، بهش بگه به خاطر خودش بود که نخواسته بود جسد علی رو ببینه، به خاطر
خودش بود که خبر مرگ علی رو بهش نداده بود، به خاطر خودش بدون وجود اون علی رو به خاک سپرده بودند...
گرچه زهرا خانم دلش راضی نمیشد، اما وقتی میدید اینجوری زندگی دخترش داره از هم میپاشه تصمیم گرفت از
پیش فاطمه بره، شاید تنها شدن سهیل و فاطمه بهشون بفهمونه که زندگی ای هست و باید ادامه داد...
موقع رفتن به سهیل نگاهی کرد و با چشمانی اشک بار گفت: پسرم، من فاطمم رو خوب میشناسم، االن لجبازی
میکنه، حتی با خودش، تو صبوری کن، تنها راه درمان فاطمه صبوری سهیل جان ... نکنه یک موقع صبرت تموم بشه
...
بعد هم به گریه افتاد، سهیل که غم زیادی از چشمهاش میبارید گفت: نگران نباشید مادر جون، تا اینجای زندگی
فاطمه در مقابل کارهای من صبوری کرد، از اینجا به بعدش نوبت من ...
-خدا پشت و پناهت باشه پسرم ... فاطمم رو به تو سپردم
سهیل وقتی زهرا خانم رو به ترمینال رسوند با یک شاخه گل رز برگشت خونه، خونه ای که بعد از خراب شدن خونه
قبلی اجاره کرده بود و همه وسایلش رو به توصیه پزشک عوض کرده بود، در اتاق رو باز کرد و گفت: سالم خانوم
خانوما ... خوبی؟
فاطمه که به پنجره نگاه میکرد حرکتی نکرد، سهیل کنارش روی تخت نشست و گل رو به سمتش گرفت و گفت: بو
کن، ببین .. خوش بو ترین گلی که تونستم پیدا کنم برات خریدم ... میدونم تو همیشه گالی خوش بو رو بیشتر از
گلهای خوشگل دوست داری...
فاطمه سرش رو برگردوند و به گل نگاهی کرد، اما نه لبخندی زد و نه چیزی گفت، دوباره به سمت پنجره برگشت.
-مامانت رفته ناراحتی؟
📝نویسنده:مشکات
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص3
https://eitaa.com/zekrabab125/34785
اول رمان : سجاده صبر 👆
سلام دوستان گلم
دو ، سه روزه انترنت ضیف کار میکنه، ببخشید. قسمت 28 رو هم گذاشتم.
اگر روز نشه ادامه بدم ، حتما شبها ادامه میدم.
شما روزها بخونید..
باتشکر
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
4.gif
729.1K
❣ ﷽ ❣
✅متن انگیزشی
🔅A new year is like a blank book. The pen is in your hands. It is your chance to write a beautiful story for yourself. Happy New Year.💯
🔅سال نو چون کتابی است با اوراق نانوشته. قلم در دستان توست و فرصتی است تا برای خود داستانی زیبا بنویسی.
🎊سال نو مبارک💯
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپی بـنر حرامست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
هدایت شده از انگیزشی و ثروتزا 💰💸💰
❣ ﷽ ❣
🔻جالبه بدونید
💐 #رهــبر_عــزیزمون هـر ســاله داره به شــکلهای مخــتلف. به دولـت و ملـت #گــــوشـزد میــکنه که تنـها راه نــجات خــودتون توی این دنیای #الکــترونیـک امروزی ،
💯اینه که #خودمون قوی بشیم ،
💯خودمونو #بسازیم ،
💯خودمون #پیشرفت کنیم ،
💯البته از جوانان #نخبه و کــار کشته #کمک بگیریم،
💐با توجه به #تاکید مقاممعظمرهبری در #سالهایاخیر وهمچنین #نیازجامعه به بسترسالم برای کاروفعالیت #قانونی
🔷 تعدادی از #جــوانان_ایرانی پس از سالها #تحقیق و تفکر به یاری #خداوند این شرکت تمام #ایرانی دوسالو انـدی میشه که #عملیاتی و اجرایی شده.
🔶 یکی از اهداف ما از این #پــــروژه ایجاد بستری مناسب برای #درآمدزایی بـا تکیه بـر #نیـروی جــوانان #ایــرانی میباشد
✅ شما هم قبول دارید
👈که دنیا داره بـه ســرعت #پیــشرفت میکنه و بیشتر #کارها_الکترونیک شده و بیشتر هم داره میشه❓...
✅ واقعا قبول کنید
👈که جــلوی این پیشرفت رو #نمیشه گرفت و ما چـه بخواهیم چه نخواهیم #چیزای جدید و #کارهای نو جایگزین شدن و میشن❓...
✅ درست توجه کنید
👈کـه اگر #همــزمان بـا این تغــییرات #تغــییر کـنیم سود بیشتری میبریم💰در مقــایسه بـا زمانی کـه ایـن تغـییرات کاملا #جایگزین بشه 💸ٔ چون همیشه #کسانی که جـزء #اولینهای یه تغییر #جدید هستن بیشترین #سود میره تو #جیب اونا❓...
✍🏼فهمیدی دوست مشهدی👇👇
💰حالا دوست داری #شغل پاره وقت داشته باشی با #حقوق میلیونی...❓
💰حالا دوست داری با #کمترین هزینه ثبتنام کنی یکبار برای تمام #عمرت❓
💰حالا دوست داری جزو کدام دسته باشی. #اولیا_یا_آخریا...⁉️
💰و دوست داری بعد از 1 الی 3 سال تلاش به #درآمد فوقالعاده بالا ( چند ده #میلیونی ) داشته باشی .❓
#بسمالله.....
🙏 #امیدوارم بهانه نیاری و نترسی و فکر منفی نکنی..
🎯 اینو بدون باید از #هــمین_ساعت شروع کنی. که #موفق_و_پولدار_بشی
💥زندگی حال شما نتیجه افکار گذشته شماست
👇تحول زندگیت در 👇
#تلاش_کن #طلاش_کن🏵
📱 @Be_win 📱
میلیونرشو درمسیرسبز
🚫کپی بـنر حرامست🚫
نگی نگفتی... مدیر ذکراباد
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📌رمان شماره 29
🖌 رمان : سجاده صبر
🔶تعداد صفحه 37
✍ نویسنده: مشکات
@Be_win ☘ مسیرسبز
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
زهرا خانم دوباره اشکهای چشمهاش رو پاک کرد و گفت: علی تو آی سی یو بستریه، حالش خوبه نگران نباش.. فاط
#رمان
#سجاده_صبر
#قسمت_بیست_نهم
بعد هم با گل موهای فاطمه رو کنار زد و گفت: دختر جون تو دیگه بزرگ شدی، مامانت که نمیتونست همیشه اینجا
بمونه که ...
سهیل نفسی کشید، گل رو روی پاهای فاطمه گذاشت و گفت: میدونی دکتر گفته اگر از پاهات استفاده نکنی ممکنه
فلج بشی؟ ... میای بریم توی حیاط یک کم قدم بزنیم؟
...-
سهیل آروم دست فاطمه رو گرفت و سعی داشت بلندش کنه که فاطمه با خشونت دستش رو کشید. سهیل چند لحظه
ایستاد و دوباره دستش رو گرفت، اما این بار فاطمه با دست دیگش شروع کرد به زدن سهیل، سهیل دست فاطمه رو
ول کرد، اما فاطمه دست بردار نبود، با دو دست سهیل رو میزد، سهیل هم اجازه داد سر و سینش از فاطمه کتک
بخوره، چیزی نمیگفت، حاضر بود به قیمت تخلیه شدن فاطمه کتک هم بخوره، اشک از چشمهای فاطمه سرازیر
میشد ... دست از کتک زدن سهیل برداشت و مشغول کتک زدن خودش شد ... خودش رو میزد و گریه میکرد، مویه
میکرد ... اشکهای سهیل هم سرازیر شد، مستاصل دستهای فاطمه رو گرفت ...فاطمه تقال میکرد... اما سهیل دستهاش
رو محکم گرفته بود و با گریه میگفت: آروم باشه فاطمه ... تو رو جون ریحانه آروم باش...
فاطمه خسته از این همه تقال دست از تالش برداشت و با صدای بلند مشغول گریه شد ... سهیل دستهای فاطمه رو
نوازش میداد و همراه باهاش گریه میکرد ...
کمی که گذشت هر دو آروم تر شده بودند، سهیل که از این همه غم فاطمه تحت فشار بود دستهاش رو نوازش کرد
و گفت:
-این همه مدت از اون اتفاق تلخ گذشته، فاطمه تو یک بچه دیگه هم داری، نمیخوای به ریحانه فکر کنی؟ میفهمی
اگر به لج بازیت ادامه بدی بیشترین ضربه رو ریحانه میخوره؟
...-
-بازم نمی خوای حرف بزنی نه؟
سهیل عصبانی بود، از جاش بلند شد و چرخی دور اتاق زد، دستاش رو به کمرش زد و خیلی جدی گفت: تو خیلی
خودخواهی... علی هم از این کارات راضی نیست مطمئن باش.
فاطمه به سمت سهیل برگشت و توی چشمهاش نگاه کرد، برای اولین بار بعد از این مدت مستقیم مخاطب قرارش
داد و گفت: تو خودخواهی نه من ... تو حتی نذاشتی من پسرم رو برای آخرین بار ببینم ... تو یک آدم بی شعوری ...
ازت بدم میاد سهیل ... ازت بدم میاد ...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
@zoje_beheshti
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز
🌞 کپی با صلوات 🌞
❣ با مدیریت #ذکراباد
ص1