😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
پندآموز
✍️در سال 1369 زلزله وحشتناکی در رودبار و منجیل آمد. در روستایی مردی در زیر آوار مانده بود. که بعد از 5 روز گرسنگی و تشنگی به طرز معجزهآسایی نجات یافت.
وقتی از او پرسیدند چطور امید خود را از دست نداد و زنده مانده؟ گفت: «من با آنکه زیر آوار بودم بعد از مدتی تلاش و تقلی دیدم صدای مرا کسی نمیشنود. سعی کردم اندک انرژی ماندهام را با صدا و داد از دست ندهم.»
صبر کردم و منتظر شدم. از دور دست صدای کلنگ میشنیدم که کسی آوار را برمیدارد. یقین کردم همان روز، همان مردِ کلنگ به دست، سمت خانهی من هم خواهد آمد. هر لحظه به امید صدای کلنگ زنده بودم و روحیهام را از دست ندادم تا که به فضل خدا مرا هم یافتند و نجات دادند.
💥در کورهراه مشکلات نیز هر چند مشکلات در همان لحظه حل نمیشوند، ولی بدانیم که صدای کلنگ امید به خدا همیشه هست اگر آن را بشنویم، هرگز از زندگی ناامید نخواهیم شد. شاید کسان دیگری که در زیر آوار بودند اگر به صدای آن کلنگ گوش کرده و امید میبستند، آنها هم زنده مانده و از دنیا نرفته بودند.
✳️❤️امیدبه فرج وظهور بسیارنزدیک صاحب الزمان عج داشته باشیم 🌸
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
💠ماجرای عجیب دعوای سگ و جوان در قبر💠
👈 این جریان از عجیبترین اتفاقاتیست که در قبرستان تخت فولاد اصفهان اتفاق افتاده است که شیخ بهایی در کشکول خود به آن اشاره کرده و به گفته آیت الله ضیاءآبادی، امام خمینی ره نیز در جلسه درس اخلاق خود آن را بیان کرده است:
🔳شیخ بهایی نقل میکند:
روزی در تخت فولاد اصفهان از مرد عارفی که اهل ریاضت بود پرسیدم آیا خاطره ای داری که برای من نقل کنی
او فکر و تامّلی کرد و بعد گفت :
⭕️روزی همین جا نشسته بودم ، دیدم جمعیّتی جنازه ای را آوردند در آن گوشه قبرستان دفن کردند و رفتند.
💢 چندی نگذشته بود که احساس کردم بوی عطر خوشی به شامّهام میرسد. به اطراف نگاه کردم دیدم جوانی خوشصورت و خوش لباس و خوشبو وارد قبرستان شد و فهمیدم این بوی خوش از اوست، آن جوان رفت کنار همان قبر و ناگهان دیدم آن قبر شکافته شد و آن جوان داخل قبر رفت و قبر به هم آمد.
من غرق در تعجّب و حیرت شدم که خواب میبینم یا بیدارم.
💢 در همین حال، احساس کردم بوی بد و نفرتانگیزی به شامّهام میرسد، دیدم سگی وحشتانگیز ، بدقیافه و بدبو وارد قبرستان شد. با عجله رفت کنار همان قبر، قبر شکافته شد و او داخل قبر رفت و باز قبر به هم آمد.
من تعجّب و حیرتم بیشتر شد که چه صحنهای دارم میبینم.
⛔️ لحظاتی گذشت، دیدم باز آن قبر شکافته شد و آن جوان زیبا در حالی که سر و صورتش خونین و لباسهایش پاره و کثیف شده بود از قبر بیرون آمد؛
خواست از قبرستان بیرون برود من دویدم جلو و او را قسم دادم که بگو تو که هستی و جریان چیست ؟
💢 گفت : من اعمال نیک آن میّت هستم، مامور شدم پیش او بروم و تا روز قیامت با او باشم. آن سگ هم اعمال بد اوست که پس از من وارد قبر شد. ما با هم نمیتوانستیم بسازیم، با هم گلاویز شدیم و او چون از من قویتر بود بر من غلبه کرد و با این وضع از قبر بیرونم کرد.
حال آن سگ تا روز قیامت با او خواهد بود.
⭕️شیخ بهایی بعد از نقل این حکایت گفت: این حکایت، عقیده شیعه مبنی بر تجسم اعمال را تأیید مینماید
📕خزینه الجواهر، ص 541 / ماه رمضان فصل شکوفایی انسان در پرتو قرآن، آیت الله سیدمحمد ضیاءآبادی، جلد 2 صفحه 19 الی 22
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
ماجرای «ضامن آهو» بودن امام رضا(ع) چیست؟
آنچه در ذیل میآید حکایتی کهن است که عالم ممتاز، شیخ صدوق(۳۱۱ه.ق-۳۸۱ه.ق) آن را نقل کرده، که به احتمال بسیار ضامن آهو بودن امام رضا از آنجا نشأت گرفته است.
و اینک حکایت:
ابومنصور محمد بن عبدالرزاق طوسی میگوید: روزی برای شکار به بیرون رفتم و یوزی را به دنبال آهویی روانه کردم، یوز همچنان دنبال آهو میدوید تا به ناچار آهو را به پای دیواری کشانید، و آهو آنجا ایستاد. یوز هم روبرویش ایستاد ولی به او نزدیک نمیشد، هرچه کوشش کردیم که یوز به آهو نزدیک شود یوز از جایش نمی جَست و از خود تکان نمیخورد، ولی هر گاه که آهو از جای خود(همان کنار دیوار) دور میشد یوز هم او را دنبال میکرد اما همین که به دیوار پناه میبرد یوز بازمیگشت تا آنکه آهو به سوراخ مانندی در دیوار آن مزار داخل شد، من وارد مزار حضرت رضا(علیه السلام) شدم و از ابو نصر مُقری(ظاهراً قاری قبر مطهر امام رضا(ع)بوده است) پرسیدم که آهویی که همین حالا وارد مزار شد کو؟ گفت ندیدمش، همان لحظه به جایی که آهو داخلش شده بود وارد شدم و پشگلهای آهو و رد پیشابش(=ادرار) را دیدم ولی خود آهو را نه!.
پس از آن پس با خودم عهد کردم که زائران حضرتش را نیازارم و با خوشی با آنها رفتار کنم. از آن پس هرگاه مشکلی برایم پیش می آمد به این«مشهد» روی می آوردم و حاجت خویش را می خواستم خداوند حاجت مرا برآورده می فرمود... و هیچ گاه از خداوند تعالی در آنجا حاجتی نخواستم مگر آنکه آن را مستجاب میکرد و این چیزی است که از برکات این مشهد-که سلام خدا بر ساکنش باد-بر من آشکار شد.
منبع: عیون اخبار الرضا؛ شیخ صَدوق؛ به نقل از مقاله استاد دکتر احمد مهدوی دامغانی در کتاب حاصل اوقات؛ ص ۴۵۸-۴۵۷.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
گوهر شاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .
به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید
و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید
و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند .
بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم ..
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود
در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید .
جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد.
مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .
وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت:
این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم
ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد .
یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز .
اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور.
و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم .
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد .
روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد .
قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد .
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟
جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم .
من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی.
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد است .
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
حکایت مداد گمشده
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
مرد اول میگفت: چهارم ابتدایی بودم
در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم
وقتی به مادرم گفتم سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم
آنقدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم
روز بعد نقشهام را عملی کردم
هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
ابتدای کار خیلی با ترس این کار را انجام میدادم ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم
بعد از مدتی این کار برایم عادی شد
تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم
خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا اینکه حالا تبدیل به یک سارق حرفهای شدهام!»
مرد دوم میگفت: دوم دبستان بودم
روزی از مدرسه آمدم و به ماردم گفتم مداد سیاهم را گم کردهام
مادرم گفت خوب چکار کردم بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم
مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟
گفتم نه چیزی از من نخواست
مادرم گفت پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است
پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟
گفتم چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود
آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهم و بعد از پایان درس پس میگیرم
خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم
آن قدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم
با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود
ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هستم.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🕳 شبلى و شاطر 🕳
💡شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت،وحتی مردم عامه هم مرید او بودند، و آوازه اش همه جا پیچیده بود،روزی شبلی به شهر دیگری میره،اون زمان که عکس وبنر ....نبود که همه همدیگر بشناسن،
💡شبلی میره دم در نانوایی،وچون لباس درستی نپوشیده بود نانوا بهش نان نداد،
شبلی رفت،مردی که آنجا بود،همشهری شبلی بود،به نانوا گفت این مرد را میشناسی،گفت نه،گفت این شبلی بود،نانوا گفت من از مریدان اویم،دوید دنبال شبلی،که آقا من میخوام با شما باشم،شاگرد شما باشم،
💡شبلی قبول نکرد،نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را شام میدهم،
شبلی قبول کرد،وقتی همه شام خوردند،
💡نانوا گفت شبلی،من یه سوال دارم،
گفت بپرس، گفت دوزخ یعنی چه،
شبلی جواب داد دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا،یک نان به شبلی ندادی،ولی برای رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی.
❣ سهم تبلیغی شما: حداقل ارسال به یک نفر❣
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
💢 #مکاتبه #بانویی خدمت #صاحب_الزمان (عج)
🔹یکی از شیعیان عراق در کتاب شیفتگان حضرت مهدی ج3 ص205 ماجرای توسل دخترش را چنین نقل میکند:
🌺آن روزها 53 سال سن داشتم
حدود خرداد 1369 دامادم بی دلیل گرفتار زندان صدام ملعون شد و این ماجرا یک ماه و نیم به طول انجامید خانواده اش تحت فشار شدیدی بودند و مرتب گریه استغاثه به وجود مبارک اهل بیت (علیهم السلام) مینمودند.
🔅دخترم بیش از همه شب زنده داری میکرد و متوسل میشد، این وضع ادامه داشت تا با مضیقه مالی مواجه شدند و از طرفی شنیده بود شوهرش ده سال در زندان خواهد ماند!و همین بر تـألمش می افزود.
✅ دخترم تحصیل کرده بود و از من شنیده و در کتب خوانده بود هنگام عسرت باید به صاحب الامر خاتم الاوصیا (عج) متوسل شد
🔆لذا چاره را در ارتباط با امام حاضر دیده و در اوج بیچارگی نامه های متعددی با وضو و طهارت برای حضرتش نوشت ولی چون بچه شیر میداد و مسیر کربلا دور بود برایش مقدور نبود که نامه ها را در ضریح سیدالشهداء (ع) یا نهر فرات بیاندازد، لذا شب هنگام آنها را در مسجدی که کنار خانه بود میگذاشت و در همانجا توسلی به حضرت مینمود.
🔰 مدتی به این منوال گذشت تا اینکه روزی دید ذیل نامه نوشته شده بود: «انشاءالله» و با حروف مقطعه به این شکل «م ه د ی» امضاء شده بود.
🌸 اینبار عریضه ای دیگر نوشت و مشکل را مفصلنا شرح داد که یعنی آقا به داد برسید ... و ما روز بعد دیدیم که ذیل آن نوشته بود: «ان الله مع الصابرین» و من آن خط را دیدم و تاریخ جواب 11 مرداد 1369 بود
🌹روز بعد اخبار عراق اعلام کرد زندانها را گشودند و هزاران نفر مرد و زن از اسارت صدام آزاد شدند و این مصادف بود با ایام حمله عراق به کویت
✨از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
✨تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
✨گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
✨ما را غم نگار بود مایه سرور
#حافظ
🕊ظهـــور نـزديــڪ اســت🕊
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
👈 اطاعت از شوهر
مردی از انصار قصد مسافرت داشت. به همسرش گفت: تا من از مسافرت بر نگشته ام تو نباید از خانه بیرون بروی. پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است.
کسی را نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم. اکنون شنیده ام پدرم سخت بیمار است، اجازه فرمایید من به عیادتش ب
روم. پی
غمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن!
چند روزی گذشت. زن شنید که مرض پدرش شدت یافته. بار دوم خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم پیغامی فرستاد که یا رسول الله! اجازه می فرمایید به عیادت پدر بروم؟ حضرت فرمود: نه! در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!
پس از مدتی شنید پدرش فوت کرد. بار سوم کسی را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته، اجازه فرمایید بروم در مراسم عزاداریش شرکت کنم، برایش نماز بخوانم؟ پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم این دفعه هم اجازه نداد و فرمود: در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن!
پدرش را دفن کردند. پس از آن پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم کسی را به سوی آن زن فرستاد و فرمود: به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشید.
📗 #بحارالانوار، ج 22، ص 145
✍ مرحوم علامه محمد باقر مجلسى
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
مکالمه شوهر روستایی با تلفن بیمارستان برای همسر مریض
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند.
زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش میخواست او همان جا بماند.
از حرفهای پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.
در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.
یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس میخواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.
در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانهشان زنگ می زد.
صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده میشد.
موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمیکرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون میروید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درسها چطور است؟ نگران ما نباشید.
حال مادر دارد بهتر میشود. به زودی برمیگردیم.»
چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند.
زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه میکرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچهها باش.»
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.»
اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت.
بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند.
عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود...
مرد از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت.
مرد آن شب مثل شبهای گذشته به خانه زنگ نزد.
فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.
صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمیتوانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود.
از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد.
زن میخواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد میخواست او همان جا بماند.
همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ میزد.
همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار میشد.
روزی در راهرو قدم میزدم...
وقتی از کنار مرد میگذشتم، داشت میگفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟
یادتان نرود به آنها برسید...
حال مادر به زودی خوب میشود و ما برمیگردیم.»
نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.
همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره میکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد.
بعد آهسته به من گفت: «خواهش میکنم به همسرم چیزی نگو.
گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام.
برای این که نگران آیندهمان نشود، وانمود میکنم که دارم با تلفن حرف میزنم.»
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود.
از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم.
عشقی حقیقی که نیازی به بازیهای رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم میکرد:
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷـﺪ، ﺑﺎ ﺷﮑﺴـﺘﻦ #ﭘـﺎﯼ ﺩﯾـﮕﺮﺍﻥ، ﻣـﺎ ﺑﻬﺘـﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﺨـﻮﺍﻫﯿﻢ ﺭﻓــﺖ!
ﮐﺎﺵ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ #ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎ خوشبخت ﺗﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
بسیارجالب وآموزنده ازبهلول*
*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت ودر حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم ونمي توانم بيايم.*
*قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت وگفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد ومهمانش را هم بياورد.*
*بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين هرچه مي خورم تو هم بخور تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن واگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.*
*مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.*
*وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پراز مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست ولي مهمان رفت ودر بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند وهر كس مي آمددر كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد ومهمان به دم در. غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند بعد از غذا ميوه آوردند ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. مهمان بهلول ناگهان چاقوي دسته طلايي ازجيب خود درآورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.*
*مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود ودسته اي از طلا داشت.* *مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا راديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.*
*برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد وگفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.*
*قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟*
*برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.*
*پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند وگفتند چاقو متعلق به پدرآنهاست كه سالها پيش گم شده است.*
*قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند وچاقو را به برادر بزرگ برگردانند.*
*بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.*
*برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما ازبين برود.*
*قاضي رو به بهلول كرد وگفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزادكنم ؟*
*بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول ميدهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.*
*قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود وشب را با بهلول بماند و فرداصبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.*
*برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت وبه خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد به محض اينكه به خانه شان رسيدند بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر شاست بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است واحتياج به غذا دارد.*
*مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.*
*بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود ودر حال نشخوار علفها بود
*بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرداز شدت در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن هر جا كه من نشستم تو هم بنشين اگر از تو چيزي نخواستند دست به جيبت نبر چرا گوش نكردي هم خودت را به دردسر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش رانتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت
👇👇👇بعدی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
🍃🌸 #کرامات_امام_رضا_ع
✅سالها پیش سرباز خوزستانی پس از آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد
دلگیر و غمگین شد
از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم اقا
تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه
ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت
وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره
دید واکس زده و تمیزن
کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی
وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز
که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد
و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت اقا
سرباز گفت:من بچه خورستانم
اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم
هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم
نمیدونم چکار کنم..........
کفشدار خندید و گفت اقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز
نگران هیچی نباش
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد
اونم تایم اداری
سرباز شوکه بود
جز اقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع
هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو
سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش
ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید
یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید
چهرش اشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد
فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران
قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان
مرد با جذبه با موهای. جوگندمی
همون کفشدار حرم اقا بود
که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود
فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود
انتقالی اون رو به شهرش داده بود.
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 #داستانــهای_کوتاه_آموزنده 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘
#بچهداستان
⭕️داستان سنگسار #زنزناکار
زنى آبستن نزد اميرالمومنين ع آمده گفت : زنا كرده ام مرا پاك كن ، خداوند تو را پاك كند؛ زيرا شكنجه و عذاب دنيا از عقوبت آخرت كه پايانى ندارد آسان ترست .على ع فرمود: تو را از چه پاك كنم ؟
گفت : از زنا.اميرالمومنين ع : آيا شوهر دارى ؟زن : آرى .اميرالمومنين ع : آيا موقعى كه مرتكب اين عمل شدى شوهرت در سفر بود يا در حضر؟زن : شوهرم در حضر بود.على ع فعلا برگرد و پس از آن كه فرزندت را زاييدى بيا تا تو را پاك گردانم . و چون زن مقدارى از آن حضرت دور شد به طورى كه گفتار آن حضرت را نمىشنيد فرمود: خدايا! اين يك شهادت .پس از چندى آن زن نزد اميرالمومنين ع آمده و گفت : فرزندم را زاييدم مرا پاك كن .در اين هنگام امام ع كه گويى اصلا سابقه او را نداشته فرمود: تو را از چه پاك كنم ؟زن : زنا داده ام مرا پاك كن .اميرالمومنين ع : آيا در موقع ارتكاب اين عمل شوهر داشتى يا نه ؟زن : شوهر داشتم
آيا در آن هنگام شوهرت در سفر بود يا در حضر؟در حضر بود.برو فرزندت را طبق دستور خداوند دو سال تمام شير بده . زن برگشت و چون مقدارى از آن حضرت دور شد به قدرى كه صدايش را نمىشنيد، فرمود: خداوندا! اين دو شهادت
و پس از آن كه دو سال سپرى شد زن باز آمده و گفت : يا اميرالمومنين : فرزندم را دو سال تمام شير دادم اكنون مرا پاك كن .امام عليه السلام مانند شخص بى خبرى پرسشهاى سابق را از او جويا شد. و آنگاه به او فرمود: حالا برو و از فرزندت نگهدارى كن تا موقعى كه بتواند خودش غذا بخورد و از بامى پرت نشود و در چاهى نيفتد. زن گريان از نزد آن حضرت ع بازگشت ، و چون مقدارى دور گرديد، به اندازه اى كه آواز آن حضرت ع را نمىشنيد فرمود: خداوندا! اين سه شهادت .عمر و بن حريث مخزومى زن را در بين راه ديد و به او گفت : اى بنده خدا! چرا گريه مىكنى ؟ من تو را ديده ام نزد على ع مىآيى و از او تقاضا مىكنى تو را پاك گرداند.زن گفت :آرى ،نزد اميرالمومنين ع آمدم و از او خواستم مرا پاك كند و آن حضرت فرمود: برو و فرزندت را نگهدارى كن تا موقعى كه بتواند بخورد و بياشامد و... و مىترسم در اين مدت بميرم و مرا پاك نگرداند.عمرو به اوگفت :نزداميرالمومنين ع برگرد و من از فرزندت كفالت مىكنم
زن نزد آن حضرت برگشت و تعهد عمرو را عرضه داشت اميرالمومنين ع مانند شخص بى سابقه اى به وى فرمود: چرا عمرو از فرزندت كفالت كند؟گفت : يا اميرالمومنين ! زنا كرده ام مرا پاك گردان .آن حضرت فرمود: در آن هنگام شوهر داشتى يا نه ؟زن : آرى شوهر داشتم .آيا در آن وقت شوهرت در وطن بود يا در سفر؟در وطن بود.پس آن حضرت سر به سوى آسمان بلند كرده ، به درگاه الهى عرضه داشت :خداوندا! با چهار دفعه اقرار، حد بر او ثابت گرديد و تو به پيامبرت خبر داده اى كسى كه حدى از حدودم را تعطيل كند با من دشمنى نموده است ، پروردگارا! من هرگز حدودت را تعطيل نمى كنم و در پى دشمنى تو نيستم و احكام تو را ضايع نمى گردانم ، بلكه فرمانبردار تو و پيرو سنت پيامبرت مى باشم .در اين وقت ، عمرو بن حريث نگاهش به صورت آن حضرت افتاد ديد رنگ رخسار مباركش از شدت غضب چنان قرمز شده كه گويى انار در صورتش پاشيده شده ، پس به آن حضرت عرضه داشت : يا اميرالمومنين ! من خيال مى كردم از اين عمل من خوشحال مى شويد ولى حال كه مى بينيم ناراحتيد هرگز فرزندش را بر نمى دارم .امام (ع ) فرمود: آيا پس از آن كه آن زن چهار دفعه بر خود اقرار نموده فرزندش را كفالت مىكنى ؟ و تو كوچك هستى .پس آن حضرت به منبر رفت و به قنبر فرمود: ميان مردم بانگ برآور تا همه براى نماز جماعت حاضر شوند قنبر دستور را اجرا كرد و مردم به طرف مسجد هجوم آوردند بطوريكه مسجد پر شد
در اين موقع امام ع بپاخاست و ثناى الهى بجاى آورد سپس فرمود: اى مردم ! پيشواى شما مىخواهد براى اقامه حد بر اين زن به خارج كوفه رود و شما را به همراه خود ببرد و زمانى كه بيرون مى آييد بايد سنگهاى خود را همراه داشته و يكديگر را نشناسيد تا به خانه هايتان برگرديد و سپس از منبر فرود آمد و بامدادان خود آن حضرت به اتفاق زن بيرون شدند و مردم نيز در حالى كه يكديگر را نمىشناختند و به صورتهاى خود نقاب بسته و سنگ در آستين داشتند از خانه ها بيرون شدند تا اينكه آن حضرت با زن و تمام مردم به پشت شهر كوفه رسيدند. آنگاه به حاضران خطاب كرده و فرمود: اى مردم ! خداوند با پيامبر، پيمانى بسته و پيامبر نيز با من همان پيمان را بسته است كه هر كس مستحق حدى باشد نبايد به ديگرى #حد زند، اكنون هر كس از شما كه مستحق همين #حد است حد نزند، پس تمام مردم برگشتند و تنها خود آن حضرت با حسن و حسين ع زن را سنگسار نمودند
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸