📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت10
افشین و مامانش که خیلی تعجب کرده بودن میگن: «ینی چی شو میدم؟!
افسانه قهقهه زنان میگه: «قربون مامان و داداش دهاتیم بشم که اینقدر کلاسشون پایینه! خب معلومه. ینی چون ورزشکار و سرحال و مانکنی هستم، لباس ها را میپوشم و راه میرم و پول درمیارم!»
افشین و مامانش چندان از این شغل ها و برنامه ها سر در نمیاوردن. فقط ازش سوال میپرسن: «پولش چطوره؟ کفاف کارت شارژت میده؟!»
افسانه جواب میده: «کفاف کارت شارژم؟! ینی هیکل توپ من فقط در حدّ کارت شارژ می ارزه؟! ازت انتظار نداشتم داداشی!»
مامانش میگه: «خیلی خب حالا تو ام! چه فورا به پر قباش برمیخوره؟! خب حالا پول و پلش چطوریه؟!
افسانه میگه: «تو خواب هم نمیبینین! کفش ماهی پونصد هزار تومن هست! اگر هم کارم را خوب انجام بدم، بیشتر هم میشه. حتی شاید بیمه هم بشم
دهان افشین و مامان بیچاره اش تقریبا بسته میشه و نمیتونند دیگه حرفی بزنند. همین که افسانه تونسته خرج دانشگاه آزادش را دربیاره خیلی هم باید خدا را شکر میکردن
افشین نوشته بود: «افسانه روز به روز خوشحال تر و سر حال تر میشد. خیلی به خودش میرسید. یکی دو هفته ای که گذشت، هر شب با لباسای لوکس و جدید میومد خونه و حتی بعضی وقتها به زور و اصرار افسانه، مامانم هم لباسای گرون قیمت را میپوشید و از هم عکس میگرفتند
اینقدر کل زندگی ما سرگرم قر و فر افسانه خانم شده بود که غم و غصه هامون یادمون میرفت. جوری که حتی ما که خیلی واسه سالگرد بابامون حساس بودیم، اون سال دو سه روز بعدش یادمون اومد که یادبود بابام گذشته و واسش مراسم نگرفتیم
واسه من نه پول کار افسانه مهم بود و نه از خرج دانشگاه آزادش میترسیدم! چون نمرده بودم که! کار میکردم و میدادم. من فقط از این خوشحال بودم که مامانم داره میخنده و بعد از چند سال که از فوت بابام میگذشت، یه ته آرایش و رژ و خط چشمی به قیافه مامانم میدیدم و از این بابت خیلی احساس آرامش میکردم. چون همه زندگی ما با بدبختی گذشته بود. حالا با کار افسانه شرایطمون داشت عوض میشد. روحیه و رنگ و لعاب مامانمون هم بعضی از شب ها که افسانه اصرار میکرد خوب شده بود. وقتی حال مامان یه خونه خوب باشه، همه حالشون خوبه
افسانه هم همین که سرگرم هست و خوش میگذرونه و درساش هم میخونه و کارش هم گرفته خیلی آرومم میکرد. از شما چه پنهون، منم وقتی میدیدم که افسانه هر روز دو ساعت میره باشگاه و بدن و هیکلش هر روز ورزیده تر و جذاب تر میشه و حتی از زمانی که کار پیدا کرده، خوشکل تر هم شده، خوشم میومد و بیشتر دوسش داشتم
حدودا سه ماه به همین ترتیب گذشت. صبح تا ظهر دانشگاه. عصر هم باشگاه و مزون. بعدا فهمیدم که صاب کارش شرط گذاشته که اگر میخوای پیش من کار کنی و پول دربیاری، باید بری باشگاه و رژیمت هم با برنامه کارت در مزون پیش ببری و از این حرفها
سه چهار ماه که گذشت، افسانه هر شب بقیه شام و دسر مزون که اضاف اومده بود را هم با خودش میاورد خونه. چشممون به جمال پیتزا و پپرونی و شیرینی های با کلاس و انواع نوشیدنی های خارجی هم روشن شد. جوری شده بود که خدا را شکر میکردیم و مامانم احساس میکرد که در رحمت الهی به زندگیمون باز شده از بس داشت بهمون خوش میگذشت
تا اینکه یه شب، افسانه به جای اینکه ساعت 9 خونه باشه، دیر کرد و نیومد. مامانم واسش زنگ زد. افسانه گوشیو برداشت. معلوم بود که دور و برش خیلی شلوغه. به مامانم گفت امشب شو دارم... دیرتر میام. اون شب افسانه ساعت 10 نه.11 نه.بلکه 2ونیم نصف شب اومد خونه.
من که خوابم برده بود. صبح که بیدار شدم، مستقیم اول رفتم اتاق افسانه. دیدم مثل پری دریایی خوابیده. لباسی هم که پوشیده بود خیلی نظرمو جلب کرد... مامانم بهم گفت افسانه دیشب حدودای ساعت 3 اومده خونه. بچم کارش خیلی سخته. خیلی زحمت میکشه!
صبحونه خوردم و میخواستم برم گاراژ اوس جلال، که مامانم گفت: دیشب افسانه یه پاکت بهم داده که بهت بدم. نمیدونم چیه؟ فقط گفته افشین بازش کنه!
پاکت را گرفتم.. یه کم سنگین بود... بازم کردم... چی میدیدم؟!! . دیدم دو ملیون تومن تراول پنجاهی خشک و تا نخورده واسم گذاشته... یه کاغذم هم نوشته بود واسم. نوشته بود: اولین حقوق شو ناید (اجرای شبانه) خودمو تقدیم میکنم به داداش افشین گلم!
خیلی خوشحال شدم.قبل از رفتنم، یه نگاه کردم که مامانم منو نبینه. وقتی مامانم رفت آشپرخونه. آروم رفتم تو اتاق افسانه.بهش نزدیک شدم. خواب خواب بود. صورتمو بردم نزدیک صورتش. یه بوس کوچولوی آروم کردم و از اتاقش اومدم بیرون و رفتم سر کار
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت9 میگن از اون مخایی بوده که مستقیم از دبیرستان اومده دانشگاه ... بچه شهر ست
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت10
جلوی اینه ایستاد و یه نگاه کلی به خودش انداخت .... امروز بد جوری هوا بارونی بود .
..یه کاپشن آبی با شلوار جین طوسی و شالگردن طوسی تنش کرده بود که با پلیور بافت
طوسی و مشکیش ست کرده بود
دست برد کیف نقشه کشیشو برداشت و انداخت روی کولش ... اولین بار بود که شک دا شت به اول شدنش .... میدونست کسایی که امروز توی اون اتاق طرحاشونو میزارن روی
میز هم تراز با خودشن .... کم نیست . بیشترم نیست .... هم سطحن منتها با کمی پایین
بالا کردن تو خلاقیت و حوصله
سویچ ماشینشو از روی میز برداشت و راه افتاد سمت در ....با این ترافیک تهران بعید بو
د به موقع برسه ولی دیگه خودشم به این دیر رسیدنا عادت کرده بود .... اونایکه میشناختنشم عادت داشت به بد قولیاش و بقیم باید عادت میکردن
نگاهی تو آینه به خودش انداخت اگه یکم تعارف و کنار میذاشت میتونست به خودش اعتراف کنه که واقعا آدم خودشیفته ایه ... قیافه جذابی داشت سر همین جذابیتشم بود
که هر دختری از راه میرسید یا پیشنهاد دوستی بهش میداد یا اینکه پیشنهادشو قبول می
کرد
برخلاف بقیه بچه درسخونا که بیشتریاشون دور هر تفریح سالم و غیر سالمی و خط میک
شیدن زندگیشو رو اصول میچر خوند ...تو زندگیش اینکه بهش خوش بگذره مهم تر از این
بود که دم به دیقه سر شاگرد زرنگیش بهش آفرین و جایزه بدن
ماشینشو جلوی دانشگاه پارک کرد .... پیاده شد و طرح آمادشو از صندلی عقب برداشت
... نگاه دو سه تا از دخترای جلو دانشگاه چرخید سمتش ...نازنین وتونست با همون نگاه
صدم ثانیه ایش تشخیص بده دو ترم پیش یکی از دوست دختراش بود.... عادت نداشت به بند شدن تو یه رابطه طولانی بیشتر دخترای دورو برشم میدونست حداکثر تاریخ انقضای دوستیشون تا تموم شدن یه ترمه و شاید کمتر ...
بی توجه بهشون از کنارشون گذشت .... پاشو رو اولین پله نذاشته بود که سینه به سینه
شد با پناه نگاشو چرخوند سمتش ...چشم دلناز و پناهم خیره روی اون بود ... نگاشو سر
داد روی کیف نقشه کشی که آویزون شونه چپ پناه بود ....
دوست داشت سریعتر بفهمه چی تو کله این دختر بوده که الان رو کاغذ آوردتش .... زیا
د تو قیدو بند احترام گذاشت و ادای آدمای جنتلمن و با شخصیت و در آوردن نبود ولی
یه نیم قدم عقب گرد کردو پناه و دلناز بی معطلی از پله ها رفت بالا ....
از پشت بر اندازشون کرد .... جفتشون هیکل پری داشت .... خوشگل نبودن ولی ملاحت
چهره دلنازو جذابیت چهره پناه بیشتر از خوشگلیشون تو چشم میزد ...
با قدمایی سنگین و آروم پشت سرشون قدم برداشت .... پناه چرخیدسمت دلناز از گوشه
چشم متوجه سامان بود که دقیقا تو چند قدیمشون ایستاده ... دستشو دراز کرد سمت
دلناز ....
–برو تو دیگه کلاس شروع میشه .... جزوه منم تکمیل کن تونستی ....
دلناز نیم نگاهی به سامانی کرد که با بی قیدی خیره بود بهشون و چشمکی به پناه زد
-باشه خیالت راحت ....من دیگه برم
دستشو گذاشت تو دست پناه و از اونا دور شد ...از کنار سامان گذشت بوی ادکلن سرد
مردونش تو دماغش پیچید .... دوست داشت اونم امروز جزو این چهار نفر باشه .... با و
جود دوستیش با پناه گاهی وقتا حس حسادت کمرنگش نسبت به اون آزارش میداد ....
پناه همیشه توی چشم بود نه به خاطر زیبایی اساطیری و خانواده و موقعیت مالی و ای
نجور چیزا به خاطر اینکه همه اونو باهوش تر میدونست...
همیشه متنفر بود از مقایسه شدن ... باهوش بود .... باهوش بود که توی همچین دانش
گاهی با این همه سختگیری توی این رشته داشت درس میخوند ولی اینکه اون بهتر از بق
ه هستشو پناه بهترین آزارش میداد ....
وارد کلاس شدو بی توجه به بقیه رفت و روی تنها صندلی خالی ردیف دوم نشست ...
بلافاصله پشت بندش استاد وارد کلاس شد ...پوفی کردو جزوه خودشو پناه و از کیف بیر ون کشیدو گذاشت روی میز ...تیکه ای از موهاشو که از مقعنه زده بود بیرون و با دست هل داد تو و خودکارشو برداشت ... همه حواسشو داد به صفحه سفید روبه روشو به
اعدادو ارقام و حروفای انگلیسی نقش بسته روی این صفحه
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿