eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
861 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت144 میدونی گاهی وقتا آدم به جایی میرسه که روحش دیگه گنجایش جسمشو نداره ..
اول باید خودم جواب میگرفتم تا میتونستم جوابشو بدم .... دم در آپارتمانم پیادم کرد ... ازش خدافظی کردم و راه افتادم سمت .... با زنگ گوشیم دست بردم سمت شلوار جینم و گوشی و بیرون کشیدم ... با دیدن اسم ار سلان لبخند عمیقی نشست روی لبم ... سریع تماس و وصل کردم ... -سلام علیـکم ... صدای شادش تو گوشم پیچید -وعلیکم سلام .... خندیم -چطوری دیونه ... یوقت زنگ منگ نزنیا ... -چه میشه کرد دیگه یه منم و یه کوه از مشکلات جامعه که رو دوشمه.... کلیدو از در بیرون کشیدم و کیف و پرت کردم روی کاناپه -کجایی تو .. نیستی اصلا ... -بگو تو الان کجایی ؟ همین الان رسیدم خونه چطور .... -آن شو تصویری حرف بزنیم ... منتظر نشد تا موافقت کنم و سریع قطع کرد ... بلافاصله نشستم پشت لب تاپ و وصل شدم ... همینکه وب کم و روشن کردم تصویر نیمه لختش اومد رو صفحه .... هینی کشیدم و اخم کردم ... -گمشو برو یه چیزی بپوش بی حیا ... بیخیال گفت -بروبابا ... یه نظر حلاله .. چشم غره ای بهش رفتم ... جدا سابین حق داشت ... -چطوری حالا خاله ریزه ... اون میثم گلابی چیکار میکنه ... -اونم خوبه ... تو کجایی نیستی ... -زیر سایه شمام ... دست برد از کنارشو یه پاکت در آوردو گرفت جلو دوربین ... -پناه اینو ببین.... با دیدن کارت عروسی که تو دستش بود از شادی جیغ خفه ای کشیدم -وای ارسلان عروسیته ... تابی به موهاش داد .. و دهن کجی بهم کرد -خاک تو سرت تو هنوز فرق بین عروسی و نامزدی و نفهمیدی ... اخم کردم -کوفت ...چند بار عروسی کردم بدونم فرقشون چیه مگه برای نامزدیم کارت میزنن ؟ -حالا که ما زدیم ... -حالا کی هست . کمی ذوق کرد -هفته بعد .... یه عقد رسمی میکنیم تا کارای اقامت و راحتتر بشه دنبال کرد ... قیافم آویزون شد -چرا هفته بعد ... من نمیتونم بیام ... -خب به درک .. چشمام گرد شد -ارسلان !!! بلند زد زیر خنده .. -باشه بابا ... فدا سرت ... ایشالا عروسی و میندازیم مصادف با کریسمس که بتونی بیای غصه نخور -اه دوست داشتم خودم قند بسابم رو سرتون ... -نترس من برات دعا میکنم که بختت باز شه ... نائب الزیاره میشم .. خندیدم و خندید ... ارسلان میتونست همه اون خانواده ای باشه که یه عمر حسرت داشتنشو داشتم و هیچو قت نداشتمش .... روزها پشت سر هم و تند و تند تر میگذشت ... بیصبرانه منتظر اومدن کریسمس بودم نه به خاطر اینکه اولین سالیه که از نزدیک میتونم لمسش کنم بیشتر به خاطر اینکه لحظه شماری میکردم برای برگشتن به ایران و دیدن بچه ها ... اونجوری که از ارسلان شنیده بود سامانم قرار بود که بیاد ... با اینکه میدونستم اون غیر قابل پیش بینی تر از این حرفاس ولی دلم هر روز که میگذشت بی تابیش برای دیدن دوبارش بیشتر میشد ... تو این چند ماهه یکی دوبار چند تا عکسی که برای میثم فرستادو دیده بودم ... حسابی تغیر کرده بود ... نمیدونم چرا ... شاید به خاطر اون لنزای آبی بود که تو چشماش میذاشت و مشکی چشماشو میپوشوند .. به قول میثم غرب زده شده بود انگار ... خالکوبی روی دستش و چشماشو مدل لباس پوشیدناش همه و همه فرق کرده بود با سامانی که من میشناختم ... دلم تنگ قدیماش بود ... دلم برای مشکی چشماش حسابی تنگ شده بود ... الان ازش دور بودم .... الان من یه جای دنیا و اون یه گوشه دیگه دنیا بود ... الان من بودم و من ... تو این مدت دوماه دنبال کار بودم برای اینکه به یاد بیارم ارسلانی و سامانی نیست و دیگه باید رو پای خودم وایستم ... خانواده درست و حسابیم توی ایران نداشتم که هر ماه به ماه برام پول بفرستن ... همه موجودیم پونزده ملیون تومنی بود که از اینور و اونور جمع کرده بودم و تا الان زیا د بهش دست نزده بودم ... باید یه کار نیمه وقت درست و حسابی پیدا میکردم ....باید یاد میگرفتم روی پای خودم بایستم ... ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی