📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺
#رمان_امنیتی_کف_خیابان
#قسمت2
واسه من همیشه سخت ترین لحظه ماموریتها وقتیه که به خانمم میخوام بگم دارم میرم ماموریت! اونم چهار پنج ماه طول میکشه و باید مجردی برم و برنامه تماس و اس ام اس ها هم میشه شرایط قوه ای! (شرایط قهوه ای برای خانواده ماها ینی نه میشه خیلی راحت بود و نه جای نگرانی هست! خلاصه ینی حواست به مکالماتت باشه
اون روز تا رسیدم خونه و مطرح کردم که دارم میرم ماموریت چهار ماهه، خونمون شد کربلا چشمتون روز بد نبینه خانمم کاری کرد که اصلا به زبونم نمیاد حتی گفت: «حاضرم نون خشک بخوریم اما پیش خودمون باشی! اصلا پاشو برو بنایی و کارگری! اما شبها برگرد خونه و اسمی از ماموریت و شرایط قهوه ای و کوفت و زهرمار نیار! انگار همه مردند و فقط آسمون سوراخ شده که تو را میفرستند این ور و اون ور! شوهر معصومه و شوهر محدثه و شوهر ملاحت و شوهر فاطمه و شوهر نجمه و اینا چرا جایی نمیرن و همیشه شیراز هستند؟! همیشه هم جوری برمیگردی که تا لباس راحتی میپوشی، میبینم دو سه تا زخم و شکستگی جدید روی بدنت گذاشتن!»
گفتم: «لطفا درکم کن! مثل تو فیلم ها حرف نزن! ما چیکار شوهرای مردم داریم؟! مگه من اسم زن مردم میارم که تو اسم شوهراشون میاری؟ لابد توقع داری منم مثل تو فیلم ها بگم این ماموریت آخرمه و دیگه کار نمیکنم؟! نه عزیزدل محمد! از این خبرها نیست. اگه زنده موندم، حالا حالاها کار داریم. خودت را قرص و محکم بگیر. نذار شیطون
گفت: «شیطون کیه؟ کدوم شیطون؟ کدوم کشک؟ از کی تا حالا اسم دلتنگی زن برای شوهر بت منش گذاشتن شیطون که ما خبر نداریم؟» بعد شروع کرد به گریه. خب راست میگفت. زن است دیگر. گاهی. ینی معمولا دلش میگیره
خلاصه اون روز اشک منم درآورد. میگفت: «از وقتی زنت شدم همه دوستام را از دست دادم میگن شوهرش امنیتیه. میگن لابد اگه اومدن خونمون، میخوام راپورت زندگیشون بدم به تو. حتی اگه پسر و پدرشون به خاطر مواد مخدر و هر جرمی دیگه دستگیر بشن، فکر میکنند من بدبخت بی کس و کار دارم راپورتشون میدم گفتم شوهرم میشه همدمم، اما کدوم شوهر؟! شوهری که تا زنگ میزنم براش و میخوام یه کم قربونم بشه و قربونش برم، باید حواسم باشه که برادران تلاشگر و همیشه در صحنه ادارتون صدامون نشنوند و شنود نشه! بعدش هم فقط میتونم همه هنرم را جمع کنم و ازش بپرسم حالت چطوره محمد آقا؟! تو هم دربیایی بگی الحمد لله حاج خانم! شما چطورین؟! تو حتی به من پشت تلفن میگی حاج خانم! میگی شما! حالا اگه اسمم را پشت تلفن بگی و منم یه کلمه جان بذارم پشت اسمت، امنیت ملی و روابط ژئوپولوتیک نظام بهم میخوره؟! یا فکر میکنی مثلا تشویش اذهان عمومی پیش میاد؟! خدا نجاتم بده از دست تو! که هم بدبختانه دوستت دارم و هم دیگه خونه بابام راهم نمیدن که بخوام برگردم!»
من همیشه تا یاد پدر خانمم میفتم خندم میگیره! خانمم هم میدونه! دید سرمو انداختم پایین و دارم میخندم... وسط گریه اش خندش گرفت و گفت: «زهر مار! برو از بابای خودت بخند!»
منم دیگه نتونستم خندم را کنترل کنم و گفتم «با بابای تو بیشتر حال میکنم! راستی وقتی میفهمه من رفتم ماموریت، چی میگه؟ یه تکه کلام داره ها. بگو اونو.
همینجوری که داشت اشکش را پاک میکرد و با بغضش میخندید گفت: « خودت که میدونی! تا حالا صد بار برات گفتم و خندیدیم!»
گفتم: «جان محمدت! فقط یه بار بگو و دیگه نگو!» هر کاریش کردم نگفت. خیلی ازم دلخور بود. باید آرومش میکردم اما داشت وقت از دستم میرفت. حواسم نبود و خیلی تابلو به ساعت نگاه کردم. فورا گفت: «آره پاشو که دیرته! پاشو که وقت برای زن و بچه هات گذاشتن، اتلاف وقتت محسوب میشه! پاشو که ما ارزشش نداریم. پاشو مامور ویژه! پاشو برو بت من! پاشو زورو!»
خودش هم میدونست که تا آرومش نکنم و برام دعا نکنه نمیرم. میدونست و حالا داشت بازم اذیتم میکرد. میدونم که بعدا که ممکنه این اوراق به دست مردم بیفته و بخونند، فورا بگن: «خانمه و احساسات داره و حق با اونه و باید درکش کنی و..
اما کسی هم حال ماموری را نمیفهمه که داره دیرش میشه. بلیطش هم چارتره. ترافیک خیابونای شیراز هم که ماشالله. برای ساعت سه عصر باید حضور و معرفی بزنه. ترافیک منطقه مهرآباد و آزادی تهران هم که وامصیبتا. ضمنا یادش هم رفته برگه دوم حکمش را مهر کنه و بیاره و هزار تا فکر دیگه. الا یکی مثل خودمون که این شرایط را تجربه کرده باشه
بگذریم! بوسیدمش. به زور بوسم کرد. از زیر قرآن ردم کرد برگشتم بهش گفتم دعا کن آدم بشم! با دلخوری و چشمای قرمزش گفت: «دعا میکنم سالم برگردی! آدم شدنت پیش کش!»
در فرودگاه مدرس شیراز، با عمار قرار گذاشتیم که یه پرینت دیگه از کاغذ دوم با مهر تایید واسم بیاره. وقتی رسیدم فرودگاه، عمار اونجا بود کاغذ را بهم داد. کاغذ قبلی را تحویل گرفت
ادامه
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
❣﷽❣
#آخرین_عروس
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت2⃣
ــ آقاى نويسنده! چقدر مرا در اين شهر راه مى برى؟
ــ حوصله كن، عزيزم!
ــ من مى خواهم به خانه امام هادى(ع) بروم، ساعتى است كه مرا در اين شهر مى چرخانى.
ــ اينجا يك شهر نظامى است، ما به راحتى نمى توانيم به خانه امام برويم. خطر دارد، مى فهمى! خطر كشته شدن!
تو از شنيدن اين سخن من تعجّب مى كنى.
عبّاسيان هر گونه رفت و آمد به خانه امام را بازرسى مى كنند، آنها امام هادى و امام حسن عسكرى(ع) را در شرايط بسيار سختى قرار داده اند.
اكنون ما به محلّه "عَسكَر" مى رسيم. اينجا يكى از محلّه هاى بالاشهر سامرّا است.
حتماً مى دانى "عسكر" در زبان عربى به معناى "لشكر" است، در اين محلّه فقط فرماندهان لشكر عبّاسيان زندگى مى كنند.
تعجّب كرده اى كه چرا تو را به اينجا آورده ام!
مگر نمى دانى كه امام در همين محل زندگى مى كند. آيا تا به حال فكر كرده اى چرا امام يازدهم به "عسكرى" مشهور شده است؟
علّت اين نامگذارى اين است كه امام در همين محلّه زندگى مى كند.7
عبّاسيان، امام و خانواده اش را مجبور كرده اند در اينجا باشند تا بتوانند همه رفت و آمدها را به خانه او زير نظر بگيرند.
نمى دانم آيا شنيده اى امام از مردم خواسته است كه به او سلام نكنند؟ آرى، در اين شهر سلام كردن به امام جرم است!
حتماً شنيده اى وقتى كسى را به جايى تبعيد مى كنند او بايد در وقت هاى معينى به نزد مأموران دولتى رفته و حضور خودش در آن شهر را اعلام كند. امام در روزهاى دوشنبه و پنج شنبه بايد به نزد خليفه برود.8
وقتى كه امام از خانه خارج مى شود تا خود را به قصر برساند عدّه اى از شيعيان از فرصت استفاده مى كنند و در راه مى ايستند تا امام را ببينند.
امام به آنها پيغام داده است كه هرگز به او سلام نكنند زيرا اين كار براى آنها بسيار خطرناك است و سزايى جز كشته شدن ندارد.9
مى دانم كه باور كردن آن سخت است، چرا بايد سلام كردن به فرزند پيامبر جرم باشد؟ اين همان مظلوميّتى است كه تا به حال كسى به آن توجّه نكرده است!
هر چند امام حسين(ع) در روز عاشورا غريب و مظلوم بود; امّا يارانى وفادار داشت كه تا آخرين لحظه بر گرد وجودش همچون پروانه مى چرخيدند.
امّا جانم فداى غربت امامى كه در اين شهر تنهاى تنهاست، هيچ يار و ياور و آشنايى ندارد، دوستان او هم غريب و مظلومند!
آيا دوست دارى قصّه چوب شكسته شده را برايت بگويم تا با مظلوميّت امام خود بيشتر آشنا شوى؟
در اين روزگار هر خانه نياز به هيزم هاى زيادى دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم كنند.
شخصى به نام "داوود بن اسود" براى خانه امام عسكرى(رحمهم الله)هيزم تهيّه مى كرد. يك روز امام او را صدا زد و به او چوب بزرگى داد و گفت: "اين چوب را بگير و به بغداد برو و به نماينده من در آنجا تحويل بده".
داوود خيلى تعجّب كرد، آخر بغداد شهر بزرگى است و هيزم هاى زيادى در آن شهر وجود دارد، چه حكمتى است كه امام از او مى خواهد اين همه راه برود و اين چوب را به بغداد ببرد.
به هر حال سوار بر اسب خود شد و به سوى بغداد حركت كرد.
در ميانه راه به كاروانى برخورد كرد، او خيلى عجله داشت. شترى جلوىِ راه او را بسته بود، با آن چوب محكم به شتر زد تا شتر كنار برود و راه باز شود ولى چوب شكست. شكسته شدن چوب همان و ريختن نامه ها همان!
گويا امام در داخل اين چوب نامه هايى را مخفى كرده بود و داوود از آن خبر نداشت.
واى! اگر مأمور اطلاعاتىِ عبّاسيان اين صحنه را ببيند چه خواهد شد؟
خون همه كسانى كه اسمشان در اين نامه ها آمده است ريخته خواهد شد.
داوود سريع از اسب پياده شد و همه نامه ها را جمع كرد و با عجله از آنجا دور شد.
در اين نامه ها، جواب سؤال هاى شيعيان نوشته شده بود; ولى امام عسكرى(ع) براى ارسال آنها با مشكلات فراوانى روبرو بوده است.
فكر مى كنم با شنيدن اين داستان با گوشه اى از شرايط سختى كه بر امام مى گذرد آشنا شده اى.10
#ادامه_دارد...
📝 نوشتهی: مهدی خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕
#آخرین_عروس 💜
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت2⃣1⃣
ــ من آن كنيز را مى خواهم بخرم!
ــ براى خريدن آن چقدر پول مى دهى؟
ــ سيصد سكّه طلا!
ــ باشد، قبول است، سكّه هاى طلايت را بده تا بشمارم.
ــ بيا اين هم سه كيسه طلا! در هر كيسه، صد سكّه طلاست.
صدايى به گوش مى رسد: آهاى مردِ عرب! اگر سليمانِ زمان هم باشى به كنيزى تو در نمى آيم. پول خود را بيهوده خرج نكن! به سراغ كنيز ديگر برو.
نحّاس تعجّب مى كند، اين كنيز رومى به عربى هم سخن مى گويد.
او جلو مى آيد و به كنيز مى گويد:
ــ درست شنيدم، تو به زبان عربى سخن مى گويى؟
ــ آرى.
ــ نكند تو عرب هستى؟
ــ نه، من رومى هستم. ولى زبان عربى را ياد گرفته ام.
مرد تاجر جلو مى آيد و به نحّاس مى گويد: حالا كه اين كنيز عربى حرف مى زند، حاضر هستم پول بيشترى برايش بدهم.
بار ديگر صداى كنيز به گوش مى رسد: يك بار به تو گفتم من به كنيزى تو در نمى آيم.
نحّاس رو به كنيز مى كند و مى گويد:
ــ يعنى چه؟ آخر من بايد تو را بفروشم و پول آن را تحويل دهم. اين طور كه نمى شود.
ــ چرا عجله مى كنى؟ من منتظر كسى هستم كه او خواهد آمد.
ــ چه كسى خواهد آمد؟ نكند منتظر هستى كه جناب خليفه براى خريدن تو بيايد؟
ــ به زودى كسى براى خريدن من مى آيد كه از خليفه هم بالاتر است.
نحّاس تعجّب مى كند، نمى داند چه بگويد، در همه عمرش كنيزى اين گونه نديده است.
اكنون بِشر از جاى خود بلند مى شود. او الآن يقين كرده است كه گمشده خود را يافته است. خودش است. او مليكا را يافته است!
#مليكا_همان_نرجس_است!!
تعجّب نكن! او براى اين كه شناسايى نشود نام خود را تغيير داده است. اگر مسلمانان مى فهميدند كه او دخترِ قيصر روم است هرگز نمى گذاشتند به محبوب خود برسد.
من فكر مى كنم كه در آن ديدارهاىِ شبانه، امام از او خواسته است تا نام نرجس را براى خود انتخاب كند. وقتى او اسير شد و مسلمانان از نام او سؤال كردند و او در جواب همين نام جديد را گفت.
آرى، تاريخ ديگر اين نام را هرگز فراموش نمى كند، به زودى "نرجس" مايه افتخار هستى خواهد شد!
ما هم ديگر نبايد بانو را به نام اصلى اش صدا بزنيم; زيرا با اين كار خود باعث مى شويم تا همه به رازِ او پى ببرند.
ما از اين لحظه به بعد او را به نام جديدش مى خوانيم:
نرجس! چه نام زيبايى!
بِشر به سوى نحّاس مى رود: من اين خانم را خريدارم.
صداى كنيز به گوش مى رسد: وقت و مال خويش را تلف نكن.
بِشر نامه اى را كه امام هادى(ع) به او داده بود در دست دارد، با احترام جلو مى رود و نامه را به بانو مى دهد و مى گويد: بانوى من! اين نامه براى شماست.
نرجس نامه را مى گيرد و شروع به خواندن مى كند. نامه به زبان رومى نوشته شده است. هيچ كس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را مى خواند و اشك مى ريزد.
چه شورى در دل بانو به پا شده است؟ خدا مى داند. اكنون او پيامى از دوست ديده است، آن هم نه در خواب، بلكه در بيدارى!
نحّاس رو به بانو مى كند و مى گويد: تو را به اين پيرمرد بفروشم؟ نرجس رضايت مى دهد، پيرمرد سكّه هاى طلا را به نحّاس مى دهد.
نرجس برمى خيزد و همراه بِشر حركت مى كند. او نامه امام را بارها بر چشم مى كشد و گريه مى كند. گويى كه عاشقى پس از سال ها، نشانى از محبوب خود يافته است.
نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام مى كند.27
ما بايد هر چه زودتر به سوى سامرّا حركت كنيم...
به شهر سامرّا مى رسيم، نزديك غروب است. وارد شهر مى شويم. حتماً يادت هست كه رفتن به خانه امام هادى(ع) جرم است! ما بايد به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبى خود را به خانه امام برسانيم.
امشب هوا خيلى تاريك است و ما مى توانيم از تاريكى شب استفاده كنيم. نيمه شب كه شد، آماده حركت مى شويم.
بِشر از ما مى خواهد كه خيلى مواظب باشيم و بدون هيچ سر و صدايى حركت كنيم.
وارد محلّه عسكر مى شويم و نزديك خانه امام مى ايستيم. تو باور نمى كنى لحظاتى ديگر به ديدار امام خواهى رسيد. اشكت جارى مى شود.
صدايى به گوش مى رسد: خوش آمديد!
بِشر وارد خانه مى شود، زانوهاى نرجس مى لرزد، بوى گل محمّدى به مشامش مى رسد. اينجا بهشت نرجس است. اشك در چشمان او حلقه زده است . امام هادی (ع) به استقبال او می آید. نرجس سلام می کند و جواب می شنود.
#ادامه_دارد...
📝 نوشتهی: مهدی خدامیان
💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕
#آخرین_عروس
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت2⃣2⃣
حتماً شنيده اى پيامبر هر وقت دلش براى بهشت تنگ مى شد به ديدار فاطمه(س)مى آمد.75
پيامبر به خانه فاطمه(س) آمده بود، همه كنار پيامبر نشسته بودند. فاطمه و على و حسن و حسين(ع).
پيامبر از ديدن آنها بسيار خشنود بود و با آنان سخن مى گفت.
در اين ميان نگاه پيامبر به گوشه اى خيره ماند و اشك پيامبر جارى شد.
همه تعجّب كرده بودند. به راستى چرا پيامبر گريه مى كرد؟
بعد از لحظاتى، پيامبر رو به آنها كرد و گفت:
أنْتُم المُستَضعَفُونَ بَعدى
شما بعد از من مورد ظلم و ستم واقع مى شويد.76
پيامبر از همه ظلم هايى كه در آينده نسبت به عزيزانش مى شد خبر داشت. او مى خواست تفسير اين آيه قرآن را بازگو كند.
آرى، اهل اين خانه مورد ظلم و ستم واقع خواهند شد، امّا خداوند آنها را به عنوان امام انتخاب خواهد كرد.
سرانجام اين خاندان پاك به حكومت جهانى خواهند رسيد و جهان را از عدالت راستين پر خواهند نمود، حكومتى پايدار كه شرق و غرب دنيا را فرا مى گيرد.
اين وعده بزرگ خداست و خدا هميشه به وعده هاى خود عمل مى كند.
اكنون مهدى(عج) در آغوش پدر اين آيه را مى خواند تا همه بدانند او وعده خدا را محقّق خواهد كرد.
و اگر كسى اهل دقّت باشد مى تواند امروز خيلى چيزها را بفهمد.
مهدى(عج) اين آيه را مى خواند تا با مادر خويش سخن بگويد.
همان مادر مظلومى كه در مدينه به خانه اش حمله كردند و آنجا را به آتش كينه سوزاندند!
فاطمه(س) اوّلين كسى بود كه مورد ظلم و ستم واقع شد و حقّش را غصب كردند.
مهدى(عج) مى خواهد با مادرش سخن بگويد:
اى مادر پهلو شكسته ام! ديگر غمگين مباش كه من آمده ام!
من آمده ام تا براى اين مظلوميّت، پايانى باشم.
اين وعده خداست.
چرا مهدى(عج) در آغوش پدر اين آيه را مى خواند؟ چرا ياد از مظلوميّت اين خاندان مى كند؟
كيست كه مظلوميّت اين خاندان را نداند؟
تو كه خبر دارى و خوب مى دانى تا پيامبر زنده بود اين خاندان عزيز بودند; امّا وقتى پيامبر رفت، ظلم ها و ستم ها آغاز شد. مسلمانان چقدر زود روز غدير را فراموش كردند و حكومت سياهى ها فرا رسيد و چه كارها كه نكردند!
خدا به پيامبرِ خود خبر داده بود كه بعد از او با فاطمه(س) چه مى كنند. دل پيامبر پر از غم شده بود.
شبى كه پيامبر به معراج رفت، چشمانش به نورِ مهدى(عج) افتاد كه در عرش خدا بود. در آن هنگام خدا به پيامبر گفت: "مهدى كسى است كه با انتقام از دشمنان، دل هاى دوستان تو را شفا خواهد داد. او "لاّت" و "عُزّى" را از خاك بيرون خواهد آورد و آنها را به آتش خواهد كشيد".77
مى دانم مى خواهى بدانى كه "لاّت" و "عُزّى" چه هستند؟
آنها دو بُت بزرگ زمان جاهليّت بودند كه مردم آنها را به جاى خدا پرستش مى كردند.
اين دو بت، نمادِ جهل مردم روزگار هستند.
لاّت و عُزّى، حقيقت كسانى است كه بى جهت قداست پيدا مى كنند و بتِ مردم مى شوند و در سايه اين قداست دروغين به ظلم و ستم مى پردازند.
آنها در مقابل حق مى ايستند و تلاش مى كنند تا حق را از بين ببرند.
به راستى چرا بايد لاّت و عُزّى در آتش بسوزند؟
چرا خدا در شب معراج اشاره مى كند كه مهدى(عج) اين دو بت را آتش خواهد زد؟ چرا؟
شايد اين كنايه از مطلب ديگرى باشد!
آيا مى خواهى با كسانى كه نمادِ لاّت و عُزّى هستند آشنا شوى؟
بيا بار ديگر به تاريخ نگاهى داشته باشيم!
در شهر مدينه بعد از وفات پيامبر، حوادث زيادى روى داد، كسانى كه به عنوان جانشين پيامبر روى كار آمده بودند، ظلم و ستم را آغاز كردند...
پيامبر تازه از دنيا رفته بود و دو نفر تصميم گرفته بودند از على(ع) بيعت بگيرند. دو مرد به سوى خانه وحى مى آمدند; اوّلى، رئيس بود و دوّمى، معاون!78
آنها به مردم گفته بودند تا هيزم زيادى جمع كنند. مردم هم به حرف هاى آنها گوش كردند و مقدار زيادى هيزم كنار خانه فاطمه(س) جمع نمودند.
به راستى آنها مى خواستند با آن هيزم ها چه كنند؟79
دوّمى درِ خانه فاطمه(س) را محكم زد، فاطمه به پشت در آمد:
ــ كيستيد و چه مى خواهيد؟
ــ فاطمه! به على بگو از خانه بيرون بيايد، و اگر اين كار را نكند من اين خانه را آتش مى زنم !
ــ آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى ؟
ــ به خدا قسم ، اين كار را مى كنم ، زيرا اين كار براى حفظ اسلام بهتر است .80
ــ چگونه شده كه تو جرأت اين كار را پيدا كرده اى ؟ آيا مى خواهى نسل پيامبر را از روى زمين بردارى ؟81
ــ اى فاطمه ! ساكت شو ، محمّد مرده است ، ديگر از وحى و آمدن فرشتگان خبرى نيست ، همه شما بايد براى بيعت بيرون بياييد ، حال اختيار با خودتان است ، يكى از اين دو را انتخاب كنيد: بيعت با خليفه ، يا آتش زدن همه شما .82
#ادامه_دارد...
📝 نوشتهی: مهدی خدامیان
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
#آخرین_عروس
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت2⃣3⃣
همه منتظر هستند بدانند در نامه چه چيزى نوشته شده است; امّا شيخ نامه را در جيب خود مى گذارد و به سوى خانه خود حركت مى كند. همه تعجّب مى كنند; چرا او نامه را براى آنها نمى خواند؟ چرا؟
خوب نگاه مى كنم، واقعاً خودت هستى؟
درست ديده ام، خودت هستى. به سويت مى آيم:
ــ سلام، همسفر!
ــ سلام، آقاى نويسنده، حال شما چطور است؟
ــ خوبم. شما كجا، اينجا كجا؟
ــ دلم هواى زيارت حضرت معصومه(س) را كرده بود.
معلوم مى شود كه از شهر خودت به قم آمدى تا دختر خورشيد را زيارت كنى، آفرين بر تو!
صبر مى كنم تا زيارت تو تمام شود و با هم به خانه برويم. وقتى از حرم بيرون مى آييم تو رو به من مى كنى و مى گويى:
ــ آيا مى شود با هم به خانه شيخ برويم؟
ــ كدام شيخ؟
ــ همان شيخى كه امام عسكرى(ع) براى او نامه نوشته بود.
ــ شيح احمد بن اسحاق را مى گويى. باشد. امّا حالا تو خسته سفر هستى. فردا به آنجا مى رويم.
ــ يك حسىّ به من مى گويد همين الآن بايد به آنجا برويم.
ــ باشد. همين الآن مى رويم.
به سوى بازار حركت مى كنيم. وقتى به كوچه شيخ مى رسيم، مى بينيم كه شيخ از خانه بيرون مى آيد. گويا او بارِ سفر بسته است. نزديك مى شويم، سلام كرده و مى گويم:
ــ ما داشتيم به خانه شما مى آمديم.
ــ ببخشيد من الآن مى خواهم به مسافرت بروم.
ــ به سلامتى كجا مى رويد؟
ــ به اميد خدا مى خواهم به سامرّا بروم.
تا نام سامرّا را مى شنوى، همه خاطرات آنجا برايت زنده مى شود، ديدار گل نرجس، بوى بهشت، زيارت آفتاب!
رو به من مى كنى. من با نگاهت همه چيز را مى فهمم. تو مى خواهى كه همراه شيخ به سامرّا برويم.
اين چنين مى شود كه به سوى سامرّا حركت مى كنيم.
* * *
ما همراه با شيخ احمد بن اسحاق سفر كرده ايم و اكنون در نزديكى شهر سامرّا هستيم.
وقتى وارد شهر مى شويم به سوى خانه همان پيرمردى مى رويم كه نامش بِشر بود.
آيا او را به ياد دارى؟ همان پيرمردى كه به دستور امام به بغداد رفت و بانو نرجس را به سامرّا آورد.
درِ خانه بِشر را مى زنيم. او با ديدن ما خيلى خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه مى برد.
از اوضاع شهر سامرّا سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه سپاهيان مُهتَدى - همان خليفه زاهدنما - را كشتند و با خليفه اى جديد به نام مُعتَمد بيعت كردند. اين خليفه جديد بيشتر به فكر خوش گذرانى و عيّاشى است.128
من رو به بشر مى كنم و در مورد امام عسكرى(ع) و فرزندش مهدى(عج) سؤال مى كنم.
خدا را شكر كه آنها در سلامت كامل هستند، اكنون مهدى(عج) حدود سه سال دارد.
خوب است در مورد بانو نرجس هم سؤالى از او بكنم. نمى دانم چه مى شود تا نام بانو را به زبان مى آورم اشك در چشم بِشر حلقه مى زند. من نگاهى به او مى كنم و از او مى خواهم توضيح بدهد.
بِشر برايم مى گويد كه نرجس آرزو مى كرد مرگ او زودتر از مرگ امام عسكرى(ع) باشد و اكنون بانو به آرزوى خود رسيده است. او در بهشت مهمان حضرت فاطمه(س) است.129
نرجس از خدا خواسته بود كه مرگش زودتر از محبوبش فرا برسد. امّا به راستى در اين خواسته او چه رازى نهفته بود؟
شايد نرجس مى خواسته است به دو بانوى بزرگ اقتدا كند، خديجه(س) قبل از پيامبر(ص) از دنيا رفت، فاطمه(س) هم قبل از على(ع)!
* * *
در فرصت مناسبى همراه شيخ به خانه امام عسكرى(ع) مى رويم، اين سعادت بزرگى است كه مى توانيم با امام ديدارى تازه كنيم. اين ديدار روح تازه اى به ما مى دهد.
امام محبّت زيادى به شيخ مى كند و با او سخن مى گويد و به سؤال هاى او پاسخ مى دهد.
بعد از لحظاتى شيخ سكوت مى كند. هر كس جاىِ او باشد دوست دارد كه مهدى(عج) را ببيند، اين آرزوى اوست; امّا نمى داند كه آيا اين آرزو را به زبان بياورد يا نه؟
آيا من لياقت دارم مهدى(عج) را ببينم؟ آيا خدا اين توفيق را به من مى دهد؟
شيخ در همين فكرهاست كه ناگهان امام عسكرى(ع) او را صدا مى زند:
"اى احمد بن اسحاق! بدان كه از آغاز آفرينش دنيا تا به امروز، هيچ گاه دنيا از حجّت خدا خالى نبوده است و تا روز قيامت هم، دنيا بدون حجّت خدا نخواهد بود. رحمتهاى الهى كه بر شما نازل مى شود و هر بلايى كه از شما دفع می شود به برکت حجت خداست".
🔻نویسنده: مهدی خدامیان آرانی
#ادامه_دارد...
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت1 صدا ازگوش وکنار کلاس بلند شد -خسته نباشید استاد -استاد خسته نباشید -استاد س
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت2
بله استاد امری داش....
-سلام استاد ...
سرشو چرخوند با دیدن سامان حسین پور یه تای ابروشو داد بالا ....سامان نگاه گذرایی
بهش کرد دختر خوشگلی بود از ترم پیش توی یکی از کلاسای عمومی دیده بودتش ولی
زیاد ازش خوشش نمی اومد
نگاه سردشو دوست نداشت....بی تفاوت و فقط از سر آشنایی سری براش تکون دادو رو
کرد سمت رعوفی -استاد گفته بودین بعد اروم شدن کلاس بیایم
وسایلشو جمع کردو دستاشو قفل کرد توهم -پس امیری و شکوری کوشن ؟....گفتم هر
سه تاتون بیاید
با دست اشاره ای به بیرون کرد -دارن میان استاد کلاس داشت
.کیفشو برداشت و بلند شد -باشه دنبال بیاید
پناه کلافه نگاهی به ساعتش کرد ....گشنگی بد جوری داشت بهش فشار میآورد ....دیش
ب به خاطرامتحان امروزش هیچی نخورده بودو درس خونده بود الانم این رعوفی معلوم
نبود چیکارداره باهاش
همینکه پاشونو ازکلاس بیرون گذاشت سینه به سینه شدن با میثم شکوری و امیر ارسلان ا
میری شاگرد اول دانشگاه .....
همگی نگاه بی تفاوتی بهم انداخت میثم و امیر به خاطر هم کلاسی بودن تو دبیرستان
با وجود رقابتی که بینشون بود به خاطر آشنایی قبلی که داشت باز میشد اسم دوست و
روشونوگذاشت ولی سامان و پناه غریبه بودن بر اشون و بالعکس
همگی بی حرف پشت سر رعوفی راه افتادن ....در اتاقشو باز کرد و زودتراز همه وارد
شد .....
اتاقش عادی بود عادی مثله اتاق همه استادای این دانشگاه ....
نشست پشت میزشو با دست اشاره کرد که بشینن ....پناه نشست و نگاهش به شیشه م
یز ]یزو براق اتاق رعوفی افتاد که چهرشو قاب گرفته بودو ظرف شیک و بلوری که توش
پر بود از شکلاتای کاکائویی نگاش رفت سمت ظرف که توی شیشه ظریف و براق میز
نگاش تلاقی کرد با نگاه میثم شکوری پسر شیطون ولی زرنگ دانشگاه ....نگاشو چرخوند
سمت رعوفی ....میثم پوزخندی به این دختر یخچال قطبی زد اصلا حس خوبی بهش ندا
شت سردی از صورتش میبارید و به قول بچه ها خودشو خیلی شاخ فرض میکرد .....
رعوفی نگاهی به همشون انداخت ...
-شرمندم که وقتتونو گرفتم بچه هامیدونم همگی الان خسته این
امیر پاشو انداخت روی اون یکی کلافه میشد یکی میخواست مقدمه بچینه برای حرفاش
بی حوصله ولی با احترام گفت -خواهش میکنم استاد .....تعارف و بزارید کنار چه مشکل
ی پیش اومده؟
رعوفی نفسشو با صدا بیرون دادو کامل تکیه زد به صندلی راحتش -مشکل که ......راسی
تش مشکل نیست یه فرصته
میثم-فرصت؟..از چه بابت؟
رعوفی نگاه دقیقی به تک تکشون انداخت خیلی امیدوار بودبتونه راضیشون کنه.....این
گروه میتونست یه سکوی پرتاپ برای اون باشه و مهم نبود پرتگاه بودنش برای این نخبه
های مملکتی.....شمرده شمرده شروع کردبه توضیح دادن ...
موقع حرف زدن خیره میشد تو چشای هرکدوم تانفوذ کلامشوبیشتر کنه -میدونم چیزی
از مسابقات بین المللی برای شیش ماه بعدمیدونید یا نه ...... یه طرح برتر ....یه ایده جد ید یه سازه
ادامه ......🔰🔰🔰
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک ایتا
🌿🌼 @Be_win 🌼🌿
🌺🍃 مسیر سبز 👇 لینک تلگرام
🌿🌼 @Be_win_3 🌼🌿