eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
859 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📚📚 رمان شماره دهم 📌 بنام 📕 # کف خیابان " 📝نوشته حداد پورجهرمی
🌺اَعُوْذ ُبِاللّهِ مِنَ الشَّیْطَانِ الرَّجِیْمِ🌺 مجموع پیامهای رد و بدل شده بین اون دو نفر و همچنین بین کوروش و دو سه نفر دیگه، میشد حدس هایی زد و حتی نیاز به تحلیل و کار کارشناسی هم نبود. این قدر پیام ها برهنه و عور بود که انگار خیالشون راحت بود که قرار نیست هیچ وقت این پیام ها لو بره و یا براشون دردسر بشه! خیلی جسورانه و حتی با آدرس های واضح پیام داده بودند! این از دو حال خارج نیست: یا خیلی احمق و تازه کارند... یا خیلی پشتشون گرمه و حتی ممکنه پای گنده هایی وسط باشه که به راحتی به پیام ها و مکالمات مردم دسترسی دارند!! وقتی به چنین اوضاعی برخورد کردیم، دیگه نمیدونستم بازجویی از افسانه و رویا درست باشه یا نه؟ چون امکان داشت اگر بازجویی بشن، سر از جاخای خوبی درنیاره و حریفمون مطلع بشه و احتیاط بکنه و حتی توی لاک دفاعی فرو بره! از یکی از کارشناسای سازمان مشورت خواستم. پس از دو ساعت کار روی پرونده، به کار گرفتن روش «دست سه اگشتی» را بهم پیشنهاد داد! در این روش، من باید میشدم دست، و افشین و افسانه و رویا میشدن سه انگشت من! اما... خیلی بعید بود بتونیم از این روش استفاده کنیم. چون بالاخره اونا با هم زندگی میکردن و هر لحظه ممکن بود که یه نفرشون یه کلمه حرف از زبونش بپره بیرون... اون وقته که دیگه باید فاتحه همه چیزو خوند... خیلی فکر کردم.. تصمیم گرفتم یکی دو جلسه از افسانه بازجویی کنم... پیگیری پیامک ها و زیر نظر داشتن کوروش هم سپردم به بچه های دیگه... مامان رویاشون هم نمیدونستم چیکارش کنم... واسش به پا بذارم؟ نذارم؟ کنترلش کنم؟ نکنم؟ چون با کمبود نیرو هم مواجه بودم. بچه ها کارشون را روی پیدا کردن و کنترل کوروش شروع کردن... خوب هم شورع کردند... حالا نوبت من بود که افسانه را تخلیه کنم و ببینم چی واسه گفتن داره؟ ⛔️جلسه اول بازجویی افسانه!⛔️ روی تختش خوابیده بود. با اینکه چند روز گذشته بود اما هنوز نمیتونست راه بره و عادی زندگی کنه. یه موقعی رفتم که مامانش نباشه. رفتم داخل و در و بستم. چشماشو باز کرد. خودمو معرفی کردم: گفتم: سلام. شاهرودی هستم از اداره پلیس. میدونم چندان حالتون خوب نیست. قرار نیست که اذیتتون کنم. پس خیلی کوتاه باهم صحبت میکنم و میرم. با تعجب و اندک چاشنی ترس گفت: بفرمایید! گفتم: در پرونده بیمارستان شما خوندم که شما باردار بودید و مجبور شدید سقط کنید! سوالام ایناست: باباش کیه؟ آیا بهتون تجاوز شده یا با اختیار خودتون باردار شدید؟ نمیدونست چی بگه... با ترس و لرز گفت: من مامانمو میخوام... مامانم کجاست؟ گفتم: جای نگرانی نیست. لطفا به سوالات من جواب بدید خانم! گفت: باشه... ینی نمیدونم... من حالم خوب نیست... تنهام بذارین... مامااااااااان! گفتم: اینجوری هیچ کمکی نمیتونیم بهم بکنیم. لطفا آروم باشید و با من صحبت کنید تا پاشم برم. گفت: سوالتونو بپرسید و زود برید! گفتم: چشم. شما توسط چه کسی باردار شدین؟ تجاوز بوده یا با اختیار خودتون بوده؟ با گریه و داد و بیداد گفت: وای خداااا... چرا دست از سرم بر نمیدارین؟ چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که من داشتم میمردم! گفتم: دقیقا! ما هم نگران همین هستیم! چرا تو که یه دختر جوون دانشجوی مملکتمون هستی، به جای کلاس و درس و بحثت، باید روی تخت کورتاژ بیمارستان باشی و بچه سقط کنی؟! بگو کی باهات این کارو کرده تا حقتو ازش بگیرم! دیدم حرف نمیزنه! مجبور بودم بزنم به یه جاده دیگه... گفتم: راستی از داداش افشینت چه خبر؟ چرا چند روزه پیداش نیست؟ چرا از وقتی شما را آوردن اینجا، بهت سر نزده ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت24 در آسانسور باز شد ... گرمای آسانسور کمی گرمم کرده بود ولی شدیدا نیاز داشت
امیر ارسلان با انگشتام روی فرمون ضرب گرفته بودم ....صدای موسیقی و تا حد امکان کم کرده بودم هرچند زمزمه های خواننده رو میشنیدم ولی صداش اونقدر نامفهوم بود که نمی فهمید م چی میگه .... یه نگاه دیگه به ساختمونش انداختم ... اینجوری که دستگیرم شده بود ا نگار تنها زندگی میکرد .... نگاهی به ساعت بند چرمیم انداختم ... این ساعت با همه ارزونیش برام دنیا دنیا خاطره دا شت .... سال اول قبول شدنم تو دانشگاه اولین هدیه ای که از مادر جون مادربزرگ مادریم گرفتم و سال بعدش مرد ... هر بار که نگاش میکنم یه لبخند عریض میشینه روی لبم ... همیشه فک میکردم ساعت بهترین هدیه ایه که میتونی به عزیز ترین کسای زندگیت بدی ....تا هر موقع ...هر وقت ...تو هر شرایطی نگاهشون بهش افتاد یادتو بیافتن.... حس خوبیه با هر بار نگاه کردن به ثانیه شمار حضور کسی و که دوست داررو تو تک تک لحظه های زندگیت حس کنی ... گاهی فقط همین حس کردن میشه یه دلگرمی بزرگ تو سخت ترین شرایط زندگیت .... با صدای باز شدن در ماشین نگامو از ساعتم گرفتم چرخوندم سمتش ...حس کردم رنگ و روش کمی پریده .... فک کنم سامان بهش حرفی زده باشه ...دیروز با وجود مخالفت من به زور آدرس خونشو ازمن گرفت .... -سلام ... بی اینکه نگاهم کنه نگاشو دوخت به روبه رو با صدایی آروم چیزی شبیه سلام زمزمه کرد .... یکم زیادی مغرور بود ... آدم مغروری بودم خودمم ولی بعد یه مدت سریع با آدما ی دورو برم گرم میگرفتم ولی این دختر انگار یه حصار دور خودش کشیده بودو یه علامت ورود ممنوع بزرگم زده بود سر درش .... بی خیال نگامو ازش گرفتم و دنده رو جابه جا کردم .... از گوشه چشم میتونستم حرکات شو کنترل کنم ... دست برد توی مقنعش تا موهاشو مرتب کنه که یه آن حس کردم دستاش روهوا خشک شد ... سر انگشتاش نامحسوس لرزیدو نگاش خیره شد به رو به رو .... مسیر نگاشو دنبال کردم و لحظه آخر که از کنار یه آزرای مشکی گذشتیم نگام به مرد تقریبا چهل چهل و پنج سا له ای افتاد که به خاطر عینک آفتابیش نتونستم صورتشو دقیق ببینم ... از پیچ کوچه گذشتم ولی انگار اون هنوز شوکه بود از چیزی که دیده.... با احتیاط پرسیدم ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانالها شوید 🔴🔴 در اینجا هم 👇 همراه با راهنمایی‌های مشاورین مجرب ، پولدار شوید👇 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام ❣ با مدیریت