📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_سه
حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت..😇حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش.😍
فردای آن شب حسام به سراغم آمد.
و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم.از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم.👀 پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت.
شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت.😊
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
❤️یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ❤️ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد.
این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.👉😍😇
به حیاط رفتم.
با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.😊😍
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد..
نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم.
ماشین 🚘را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا 💐به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد
_میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..
پرسیدم کیست؟؟
و او خواست تا کمی صبر کنم..😊
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد
با لبخند گفت
_اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون..
اینجا چه میکردیم.😟
با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم.
جلوی چند قبر توقف کرد.شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند.😒
حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم.
از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، 😊نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.🌹🌹
من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟😕
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم.
_اینجا مزار پدرِ شهیدمه..😊ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟؟😉 هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده😌
پسندیده بود؟؟امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟
_مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟
حسام ابرویی بالا انداخت
_مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود _شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه..
خندید و با آهنگ خواند😇
_نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..
نه نشنیده بودم. گلها را پر پر میکرد
_شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. 😒یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..
حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده..👌چشمانش کمی شیطنت داشت
_خب حالا وقتِ معارفه ست..معرفی میکنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..😉 وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام..😩
که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..😍
یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..😃😉
قلبم انگار دیگر نمیزد.. 😥😧
مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود.
ناخوداگاه زبانم چرخید
_تو حق نداری شهید بشی..😥
لبخندش تلخ شد
_اگه شهید نشم.. میمیرم..
او حق نداشت..
من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..🙁
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم.
انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت.
این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود..با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس..حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم..😒
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند.
اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.😔
ادامه دارد ...
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab