📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت پنجاه و هشت
تهران_ ستاد
خیلی از پرونده فاصله گرفته بودم. باید آستین میزدم بالا و بسم الله میگفتم و از یه جایی شروع میکردم. مادرم همیشه میگه: «چشمها میترسند و دست ها کار میکنند!» باید این سردرگمی را از یه جایی تمومش میکردم و خودمو مینداختم وسط گود.
اول باید تیم میچیدم. خب همه جا رسمه که باید بر اساس نیاز و نوع پروندت تیم بچینی. اما با مطالعه ای که از پرونده داشتم، فهمیدم که دستم خیلی باز نیست و دایره و نوع برخوردهایی که خواهیم داشت، دیگه با حیدر و داوود و این تیپ بچه ها کارمون پیش نمیره. و از طرف دیگه، باید سکرت و چراغ خاموش حرکت میکردم که مشکلی پیش نیاد.
به خاطر همین کار را از همون جایی دوباره شروع کردم، که یه روزی قطع شده بود و از دستم خارجش کرده بودن. ینی از راحله و دَم و دستگاهی که راه انداخته بود. علی الخصوص روابط خاصی که با آقای الف و ب و جیم داشت.
خب رصد ارتباطات اونا (راحله و آقای الف) حاکی از این بود که مدتی هست که همدیگه را ندیدن. به خاطر همین، احتمال اینکه دیگه کم کم وقتش باشه که یه جایی ... قراری ... ملاقاتی ... چیزی داشته باشن بیشتر هست و باید حسابی حواسم جمع باشه.
از یه طرف دیگه، پیامی از یه شماره به آقای الف ارسال شده بود که مکان جلسه فردا را براش اس ام اس کرده بود. اما متن پیام جوری بود که نظرم جلب شد و تصمیم گرفتم پیگیری کنم ببینم کیه؟
پیگیری کردم و دیدم شماره یه بنده خدای نظامیه که مسئول دعوت از سخنرانان و مداحان یکی از ارگان های نظامی هست. این که میگم متنش نظرمو جلب کرد، اینه که نوشته بود: با سلام و احترام. مطابق صحبت قبلی که داشتیم، جلسه شما ساعت 19 فرداشب هست. ماشین را کجا بفرستم؟
خب نظرم به اینا جلب شد: رسمی بودنش ... خشک بودنش ... ضمائر غائبش ... عدم ذکر مکان در هیچ کدام از پیام ها ... این که شب هست و علی القائده برنامه عادی و صرفا در جمع پرسنل نیست!
پیامی که آقای الف ارسال کرده بود، دیگه رسما شاخکامو حساس کرد. نوشته بود: سلام آقا جان. تنها نیستم. اگه آدرس بدید، خودمون میاییم.
اونم جوابش داده بود: مشکلی نیست. راننده میتونه چند مسیره هم سوار کنه. لطفا دو سه ساعت قبلش آماده باشین که معطل نشید و به برنامه هم برسید.
بالاخره آدرس نداد و الف هم چیزی نگفت و اصراری نکرد.
خب همینجوری برام سوال پیش اومده بود و میدونستم که باید جای خاصی باشه. تا اینکه دیدم الف پیامی را به شماره ناشناسی ارسال کرد. ناشناس، از این نظر که به نام یه بابایی در یه گوشه ای بی ربطی بود و قبلا هم الف به اون شماره، تماس و پیامک نداشته. نوشته بود: سلام. خوبی؟
جوابش داد: «سلام. معلومه کجایی؟
هستیم. یه کم حساس شدن و باید حواسم بیشتر جمع کنم.
باشه. هر جور صلاح میدونی. چه خبر؟ نمیایی اینجا؟
نه فعلا. اما شاید فرداشب بعدش با هم اومدیم خونتون.
فرداشب؟ بعدش؟ بعد چی؟
بالاخره زنگ زدن و از اونجاهایی که دوس داری تو جمعشون باشی، دعوتم کردن برم بخونم.
وای عالیه. خیلی خوشحال شدم.
ای جانم. پس آماده باش دیگه. ساعت 4 آماده باش. باید زودتر بریم.
حتما. کی میایی دنبالم؟
همون موقع با رانندشون میام.
نمیشه با اونا نریم؟ ماشین خودمون چشه مگه؟ اینجوری بیشتر باهمیم.
نه دیگه ... ببین ... حواست جمع باشه...
آهان ... از اون لحاظ؟ باشه ... هر چی تو بگی...»
خیلی پیامشون طول نکشید و زود خدافظی کردند. جالبه که وقتی خدافظی کردند، اون شخص فورا گوشیشو خاموش کرد!
منم حساس که بدونم با کی میخواد بره و کجا میخوان برن؟ هر چند اولی قابل حدس بود اما دومی خیلی نه!
من فرداش از ساعت دو بعد از ظهر تو نخ الف بودم. شدم سایه نامرئی الف و نشستم تو کمینش! حوالی ساعت 15 بود که یه ماشین اومد دنبالشو سوار شد و رفتند.
حدودا ساعت شانزده و سی دقیقه رسیدن دم در خونه راحله و اونو هم سوار کردن و رفتند. در حالی که تیپ دوتاشون خیلی آراسته و مثل شبهای جشن و ولادت بود.
خب با خودم فکر کردم وقتی اون شخص نظامی براش جلسه میذاره و میاد دنبالشون، اگه جایی در حواشی تهران باشه و یا منطقه محافظت شده و این چیزا باشه، دیگه تابلو میشه و نمیتونم برم دنبالشون. اما فعلا صلاح نبود که بخوام از وسایل جانبی جهت رهگیری و تعقیب استفاده کنم.
به خدا توکل کرده و رفتم دنبالشون. رفتن و رفتن تا به مکانی رسیدن که شکل پادگان نبود و اصلا به جای نظامی نمیخورد. فورا اطلاعاتش را دادم به رحمان. گفتم: رحمان اگه دستت گیر و بند نیست و پیش حاج احمد نیستی، لطفا ببین اینجا کجاست؟
رحمان هم نوشت: حاج احمد به من سپرده که محمد تو اولویت هست و در هر شرایطی که هستم، اول خواسته شما را انجام بدم.
نوشتم: خیر ببینی. فقط لطفا زودتر که منتظرم
💐💐💐بعدی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت پنجاه و نهم
تهران_ در حال تعقیب الف و راحله
صلاح نبود شلوغش کنم. اما یه چیزایی این وسط میلنگید. مثلا خیلی طبیعی و عادی، الف با ماشینی که اومده بود دنبالش رفتن دنبال راحله و سوارش کردند! مثل اینکه خیلی طبیعی بود و بارها تکرار شده بوده. در حالی که ما میدونستیم که اینا با هم محرم نیستن و یا لااقل میشه گفت که قانونی و شرعی ثبت شده، زن و شوهر نبودند!
و یا یکی از چیزایی که میلنگید، در پیامک الف و اون شخصی که دعوتش کرد، تاکید و بر تنهایی و این چیزا نشده بود. در حالی که یه جای مهم و اینجوری که بچه های برون مرزی با خانواده هاشون اونجا بودند، کاروان سرا نیست که هر کسی بتونه سرش بندازه پایین و بره داخل و کسی جلوشون نگیره!
همه اینا داشت تو ذهنم چرخ میخورد و اذیتم میکرد. دنبال جوابش بودم. چون ممکن بود کلید حل کل پرونده و یا پنجره ها و ابعاد جدیدتر پرونده در گرو روشن شدن این سوالات باشه.
دو سه ساعت طول کشید. تصمیم نداشتم برم داخل. چون قرارمون این بود که همه چیز چراغ خاموش اتفاق بیفته. تا اینکه احساس کردم دیگه وقتشه که اینا را برسونن خونه. به خاطر همین در وضعیت برگشت قرار گرفتم و منتظر که دیدم چندین ماشین اومد بیرون اما خبری از ماشین اونا نشد.
نگو که ماشینون عوض کرده بودن و بعدش فهمیدم که با یه پژو آبی از مجموعه اومده بودن بیرون. من اون لحظه نفهمیدم. به خاطر همین به یکی از بچه های مخابرات که با خودمون هماهنگ بودم زحمت دادم و موقعیت الف و راحله را به دست آوردم و حرکت کردم.
وقتی مسیر را بهم داد، فهمیدم که نه به طرف منزل راحله رفتن و نه به طرف منزل الف! رفتن یه جایی دور و بر میدون خُراسون. منم با سرعت خودمو رسوندم دنبالشون.
اون رفیق مخابراتیمون گفت که فلان جا وایسادن!
منم رفتم و دیدم رفتن جلسه هیئت. شلوغ بود اما بر خلاف جلسه قبلی که بوی شادی و مهمونی میداد، اون جلسه بوی غم و روضه و سینه زنی میداد! نگو جلسه هفتگی یکی از آقایون بوده که اون شب، الف هم مداح افتخاری اون جلسه بوده و برای شور آخرش دعوتش کرده بودند.
آخه روحیه اینقدر متضاد؟!
چطور؟
الف رفت تو مردونه و راحله هم رفت تو زنونه، منم رفتم تو جلسه. حالا از ایناش بگذریم که از دم در ماشین، شونه های الف رو میبوسیدن و تبرک میگرفتن و چند نفری هم فورا عکسای سلفی میگرفتن و...
وقتی رفت تو جلسه، چنان روضه ای از آوارگی امام حسین و رفتنشون از مدینه به طرف کربلا خوند و خودشو زد و لعن و نفرین زمین و زمان کرد، که دهنم وا مونده بود و گفتم الانه که هف هشت نفر غش کنند! از بس جانسوز و عجیب خوند. بعدا حیدر گزارشی از قم برام فرستاد که فهمیدم عین متن همین روضه و شعرش، راحله برای همون بچه هیئتی هایی که باهاشون ارتباط داشت ارسال کرده بود و هنوز هم کاملا هماهنگ عمل میکرد.
دو ساعتی هم اونجا بودن و بعدش با یه ماشین دیگه حرکت کردند. اول رفتن خونه راحله و اونو پیاده کردن و بعدشم الف با یکی دیگه از بچه های همون هیئت که تو راه سوار کرده بودند، یه ساعتی تو خیابونا دور میزدن و حرف میزدن و بعدش رفتند خونه. الف را هم در خونشون پیاده کردن و اون شب تموم شد و منم رفتم خوابگاه.
فرداش رفتم سر کار و کلی چیزا را هماهنگ کردم و با یکی دو نفر از بچه ها صحبت کردم و یه کم هم پیگیر داستان منزل شدم و طبق معمول گفتند که شاملت فعلا نمیشه و هنوز شونصد نفر تو نوبت هستن و از این حرفا.
شبش که تو راه برگشتن از اداره بودم، همش به وقایع دیشبش فکر میکردم. خیلی دیر وقت بود. یه جا ایستادم. میدونستم ناآرامی که دارم، از جنس فکری و اصل پرونده است و صرفا با خانم و بچه هام حل نمیشه.
به خاطر همین تصمیم گرفتم برم بالا سر حاج احمد. اما چون دیر وقت بود، برای رحمان پیام دادم و نوشتم: سلام. بیداری؟
نوشت: سلام از ماست. آره.
نوشتم: بیمارستانین هنوز؟
نوشت: آره. میایی؟
نوشتم: اتفاقا میخواستم همینو بپرسم. مزاحم نیستم؟
نوشت: مگه میخوای بیایی خونمون که مزاحممون باشی؟
راه کج کردم و نصف شب پاشدم رفتم بیمارستان. رفتم داخل و اطاق حاج احمدو پیدا کردم. آروم در اطاقو باز کردم. دیدم یه نور کوچیک روشنه. وقتی رفتم داخل، دیدم رحمان جوری خوابش برده که مشخصه از فرط خستگی غش کرده. گوشیش هم پیش حاج احمده. نگو اون پیاما رو حاج احمد میداده!
رفتم و بغلش کردم. گفتم: تنت به ناز طبیبان نیاز مباد!
با لبخند گفت: کار از این حرفا گذشته!
نشستم کنارش. رو تخت. از میز کنارش یه جعبه آورد که چند تیکه کیک خونگی داخلش بود. تعارفم کرد و شروع به صحبت کردیم.
گفت: چه خبر؟ جا افتادی حالا؟
گفتم: خیلی نه! دو تا فکر دارم که اگه حل نشه، نمیتونم خودمو جمع و جور کنم: یکیش همین پرونده است.
گفت: دنبال چی هستی؟ تهش کجاست؟
🌀🌀🌀بعدی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت شصت
تهران_ بیمارستان ... پیش حاج احمد
گفت: آره ... ببین! آمار بچه هایی که تو قم مشغولن دارم. بسیار موفق عمل کردند. الان هم دارن وارد فاز شهرستان میشن. کارتون تو بعد مجازی حرف نداشته. ولی سر شب بهشون گفتم ... گفتم مواظب پاتک اون طرف باشن. چون اینجوری که رحمان میگفت، چیزی حدود 5000 حساب فیک در اینستا و توییتر جدیدا شناسایی شده که مستقیم از عربستان و اسرائیل با زبان فارسی توسط حساب های حکومتی و امنیتی اونجاها دارن فعالیت میکنن و ممکنه هر لحظه اقدام مشترک داشته باشن.
گفتم: بعیده فعلا اقدام مشترک داشته باشن. اما از اینکه بچه های ما باید حواسشون جمع باشه ... آره ... کاملا درسته. راستی ظاهرا بعضیا هم تو اداره خودمون حساس شدن و حتی ممکنه بخوان ریشه و اصل بچه ها را دربیارن!
گفت: خب طبیعیه. شما چیکار کردین؟
گفتم: قرار شده حاجی تدیّن صحبت کنه و ببریمشون زیر دو سه تا از کارگروه های خودمون که اعلام هماهنگی بشه. البته بهتره بگم اعلام اطلاع. (ینی ما میدونیم و اوضاع خاصی نیست و دیگه کسی رو اونا و پیاماشون حساس نشه.)
گفت: خیلیم خوب ... کلا میخوام بگم با یه برنامه ریزی حساب شده، گام نرم ماجرا درست و موفق برداشته شده و حالا حالاها تا بیچاره نشن، دست از سرشون برنمیداریم. اما ... اون چیزی که الان تو درگیرش هستی، به خاطر یه اکانت به کسی رسیدی که حداقلش میشه گفت آشکار شده که به خارج از کشور وصله ولی هنوز نمیدونیم کدوم سرویس؟ این اولا ... ثانیا برنامه داخلیش چیه؟ و با کیا داره کار میکنه؟
گفتم: آره ... درسته ...
گفت: خب حالا با این حساب، برنامت چیه؟
گفتم: من فعلا خط و ربطش درآوردم ... این راحله خط و ربط دینی و مذهبی داره ... جلسه روضه و اخلاق داره و با سه چهار تا مداح گنده هم در ارتباطه و یه عالمه هم در و داف دور و برش ریختن و با عالِم و مرجع مسئله داری نیست که ارتباط نداشته باشه و از این داستانا .
گفت: تازه اگه بگیم خودش هست و پوشش موشش کسی نیست!
گفتم: حاجی تو رو قرآن نترسونم. اما ... آره ... همینه! تازه اگه فقط خودش باشه.
گفت: جنس کارش شبیه کیه؟
گفتم: منظورتون اینه که شبیه کدوم سرویسه؟
گفت: آره
گفتم: چه بگم والا ... یه جوریه ... درباره ارتباط با بیت مرجعیت و قم و هیئات و این چیزا کاملا پشت پرده و سکرت ... اما در ارتباط با الف و رفت و آمدش با الف، کاملا علنی ... جوری که ماشین میاد دنبالشو میرن جلسات حساس و ... الان بگم شکل کدوم سرویسه؟
گفت: الف چیکاره است؟
گفتم: غیر از مداحی؟
گفت: آره!
گفتم: یه شرکت داره که حدودا سه چهار ساله شروع به فعالیت کرده.
گفت: شرکت چی؟
گفتم : .................
گفت: باریک الله! بالاخره یه بیزینسمن مداح هم دیدیم.
گفتم: خودش که مال این حرفا نیست. همون رفیق فابریکش که از طرف زنش قوم و خویش آدم گنده های سیاسی هست و اسمش گذاشتیم آقای ب، شرکتو از نظر اجرایی میچرخونه. الف بیشتر تو کار اعتبار و شاخص شدن شرکت و روابط خارج از شرکت و این چیزاست.
گفت: جالبه! حالا راحله کجاست؟
گفتم: آهان ... اومدیم سر اصل ماجرا ... کجاشو دیدی؟ طبق آماری که قبلا داشتیم اما امروز چک کردم و مطمئن تر شدم، دیدم راحله اول به عنوان منشی، بعدش هم به عنوان یکی از اعضای هیئت مدیره و الان هم نمیدونم چطوریه که دیگه شرکت نمیره اما به قول مداحا عنایت داره بهشون!
گفت: پس راحله هم اونجاست. سفره ای پهن شده و ... جالبه ... این روزا تاسیس شرکت و فعالیت های اقتصادی، پوشش خیلی خیلی موجّه و خوبی هست.
گفتم: به خاطر همین، مفیدترین کار امروزم، این بود که عصر نشستم زیر و روی شرکتو درآوردم.
گفت: شرکت خاصی هست. شک برانگیز و پول شویی و این چیزا هم نداره که بگیم بچه های اداره روش حساس بشن و حاشیه ساز بشه. اما آخه روابط خارجی که یه جاهایی پیدا میکنه اذیتم میکنه!
گفتم: راستی حاجی! فرصتم خیلی محدود بود و بخاطر فاصله ای که از پرونده گرفته بودم، یه کم از حافظم رفته بود... اما سر شب تو اداره دوباره ورق که میزدم یه چیزای جالبتری نظرمو جلب کرد... مثلا یه بار ساجده (زن دوم آسید رضا) گفت راحله ایرانی الاصل نیست ... اما وقتی بچه ها تحقیق کردند، فهمیدن که ایرانی الاصل هست اما ... نقطه مشترک هر دو خبر این بود که راحله حداقل بیست سال در فرانسه زندگی میکرده!
گفت: فقط اونجا زندگی کرده؟
گفتم: حالا همین ... بی صاحاب با موسسه یادوشم اسرائیل هم که تو فرانسه و انگلستان بیشترین فعالیت را داره ارتباط داشته. اما بالاخره به وطنش ینی ایران برمیگرده و میشه همین وضعی که داریم میبینیم.
گفت: نه ... صبر کن ... زود رد نشو ... یادوشم و اسرائیل برای خودت ... اما فرانسه و انگلستان جالبه برام!
♦️♦️♦️بعدی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت شصت و یکم
تهران_ ستاد
از کله صبح چشمام دوخته بودم به مانیتور و گوشیم. هم منتظر حرک جدید از طرف الف و راحله بودم و هم منتظر پیام و یا تماس رحمان. این که میگن انتظار از درد دندون بدتره، حقیقتا راست گفتند.
خبری از الف و راحله نبود. اما پیامی در بعضی گروه های مذهبی خاص و معلوم الحال که همه تقریبا میدونن توی اون گروه ها چی میگذره، داشت پخش میشد که جالب بود برام. نوشته بود:
«السلام علیکم یا اهل بیت النبوه
سخنرانی روشنگرانه و اخلاقی فاضله ارجمند؛ سرکار خانم دکتر ............... (راحله)
استاد برجسته حوزه و دانشگاه
پیرامون: مقدمات میهمانی خدا در رجب و شعبان
مکان: ................
زمان: امروز، ساعت 17 »
داشتم بالا میاوردم. استاد حوزه و دانشگاه؟! فاضله ارجمند؟! سخنرانی اخلاقی؟! خدایا اینا چقدر پشتشون گرم بوده که فرصت کردن تا جایی پیش برن که مردم براشون تبلیغ کنن و زیر منبر درس اخلاقشون بشینن؟!
درگیر بد و بیراه گفتن به این و اون تو دلم بودم که رحمان پیام داد:
«سلام حاجی. هستی؟
سلام. آره. کُشتیم از انتظار!
ببخشید. زودتر از این نمیشد.
خب؟ بگو! چی شد؟
حاجی این زنه حداقل دو سال و خورده ای کارمند سفارت فرانسه بوده. توی خود تهران. هنوزم ظاهرا کد پرسنلیش فعاله!
یا علی! جدی میگی؟ پس ماجرای سکونت و ولادت و این چیزا که ما توی فرانسه و ایران درگیرش بودیم، این بوده که یارو کارمنده!
آره. ضمنا حاج احمد گفت اگه تونستی یه چک کن ببین اونطرف چیکاره بوده؟
چطور؟ ینی ممکنه اون طرف مثلا نظامی بوده باشه؟
هیچی تو این شرایط محال نیست! یهو دیدی افسر اطلاعاتی اونجا از آب دراومد!
باشه. ممنونم. چیزی دیگه هم هست که باید بدونم؟
یه چیز دیگم هست. اسم زن دوم آسید رضا چی بود؟
ساجده! چطور؟
ظاهرا اونم یه مدت تو سفارت انگلستان بوده.
دروغ میگی!
به قرآن! کار پاس و ویزای اغلب آخوندای مسئله دار که مثلا برای تبلیغ به انگلستان میخواستن برن اما در اصل برای ملاقات های مشکوک رفت و آمد میکردن و همچنین ورود آخوندای موسسه های ضد شیعی لندن که با یادوشم و یاسر الحبیب و مرجعیت و اینا کار میکردند، همین ساجده راست و ریس میکرده!
عجب! حالا چی شد یهویی یاد ساجده افتادی؟
یادش نیفتادم. از قبل میدونستم که بچه های قم دارن روی اون کار میکنن اما نمیدوستم ظرف یه هفته اخیر که دستگیر شد و بعد از اون شبی که تو رفته بودی خونشون، اعتراف کرده. بچه ها هم صحت سنجی کردن و فهمیدن که آره. واقعیت داره.
عالی شد. دم بچه های قم گرم. دیگه چی؟
دیگه سلامتیت. راستی برای حاجی دعا کن. فردا عمل داره. تست بی هوشی داده اما خیلی جالب نبوده. دارم از ترس سکته میکنم.
نگرانشون بودم. نگران تر شدم. چشم. محتاجم به دعا. فقط لطفا بی خبرم نذار.
چشم. فعلا. راستی بازم کاری داشتی بگو. این سفارش موکد حاجیه.
چشم. ممنونم ازت. یاعلی»
اول کاری که رحمان گفت انجام دادم. فورا دادم استعلام کنن که آیا راحله اون طرف، سِمَت نظامی و یا امنیتی داشته یا نه؟
جواب استعلامش چند ساعت طول کشید. اما منفی بود. خب وقتی منفی بشه، میره تو خط سیاسی و فرهنگی. که اینم از اولش خودم حدس زده بودم.
خب ... این از این!
حالا باید قدم به قدم جلو میرفتم و ادامه مسیر ...
تصمیم گرفتم یه جورایی از جلسه عصر راحله کسب اطلاع کنم. به رحمان گفتم یه نفر از خانم های مورد اعتماد را بهم معرفی کنه. معرفی کرد. دعوتش کردم و حدودای ساعت یازده بود که اومد. با هم صحبت کردیم:
«خب! تشکر میکنم از شما که با این همه دغدغه و کار، وقت گذاشتید.
خواهش میکنم. امر بفرمایید!
موضوع، جلسه امروز عصر هست. به این آدرس...
(نگاهی به آدرس انداخت و گفت) آره ... اینجا را میشناسم. خیلیم شلوغ میشه.
بسیار خوب. لطفا همه چیز را بررسی و آنالیز کنین.
چشم. تمرکزم بیشتر رو چی باشه؟
محتوای سخنرانی سخنران اصلی! اطرافیانش... افراد و تیپ و حضور و همه چیزایی که مردم میبینن و نمیبینن!
چشم. دیگه امری نیست؟
تشکر! بفرمایید.»
تهران_ ستاد توی همون حین انجام ماموریت و حل معما و این چیزا بودم که از گوشی خانمم برام پیام اومد. نوشته بود: سلام. دوستت دارم. معذرت میخوام! چرا برام زنگ نمیزنی؟
من که خیلی تعجب کردم، برداشتم نوشتم: جان؟!
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت شصت و دوم
من نبودم که روزی سه چهار بار زنگ زدم و همش گوشیو میدادی به بچه ها و خودت پشت خط نمیومدی؟!
نوشت: حالا اشکال نداره. اگر بازم بزنی، برمیدارم.
دیگه شک کرده بودم. براش نوشتم: یه چیزی بگم، به بچه هامون نمیگی؟
نوشت: نه بابایی! بگو!
دیگه از خنده داشتم هلاک میشدم که نوشته بود «نه بابایی!»
فکر کنم خودشم متوجه اشتباهش شده بود که فورا نوشت: باشه به کسی نمیگم!
نوشتم: ببین پسرم! قربونت برم. من که مامانتو دوس دارم. بهتره یه کم بری رو مخ اون کار کنی. نه من. من که هماهنگم. اون گوشیو برنمیداره.
نوشت: خب بابایی من که گوشی تو توی دستم نیست که بخوام مخ اونو بزنم. فقط گوشی مامان پیشمه.
بازم خندم گرفت و نوشتم: الهی قربون دل صافت برم. اشکال نداره. من اینقدر زنگ میزنم که مامانت برداره و باهام حرف بزنه!
نوشت: پس من و آبجیم خودمونو به خواب میزنیم که مجبور بشه جوابت بده!
تو همین حالت خنده و عشق و حال با پسرم بودم که گزارش اون خانم اومد و خندم حروم شد. گزارش تلخ اما جالبی بود. در بخشی از اون گزارش اومده بود که:
«... حدودا نیم ساعت زودتر رفتم اما جای خوب گیرم نیومد و مجبور شدم با فاصله بشینم. ظاهرا باید حداقل یکی دو ساعت قبل از شروع جلسه اونجا باشیم تا جای خوب گیرمون بیاد.
... نامبرده بسیار جذاب و با دقت های خاص به نحوه پوشش و صورت و... وارد مجلس شد. زبان بدن او کمتر از تیغ بیانش نبود و برای دقایقی احساس میکردم که نفس در سینه مخاطبان که جمعیت زیادی هم بودند حبس شده است!
موضوع سخنرانیش درباره محور بودن امیرالمومنین علیه السلام برای حب و بغض بود. میگفت: محور حب و بغض ما، باید بر اساس ولایت علی باشد نه صلاحدید این و آن بر اساس خورده فرمایشات سیاسی و مصلحتی!
میگفت: من اگر بخواهم علنا لعن میکنم و کسی هم نمیتواند جلوی عقاید کسی را بگیرد اما فکر میکنم اصلا قصه این حرفها نیست. بلکه عده ای قصد آبروریزی شیعه را دارند. دور نیست که روزی همین ها خم بشن و دست و پای عمری ها را ببوسند. امروز به آنها برادر میگویند. فردا لابد حق الارث برای آنها قائل میشوند و پس فردا هم ...
میگفت: اگر خدا زاییده نشده، علی هم زاییده نشده. و اگر خدا زاییده شده، علی هم زاییده خلق خداست. اصلا بین خدا و علی، نسبت خالق و مخلوقی نیست. بلکه اصلا در نسبت هایی که به ما معرفی میکنند درنمی آید!
سخنرانیش حدودا دو ساعت طول کشید و پس از آن شروع به خواندن کرد و نیم ساعت اشعار غلو آمیز میخواند و مردم را به تکرار دعوت میکرد. مثلا یکی از ابیاتش این بود:
ماها که علی را خدا میدانیم
کفرش به کنار، عجب خدایی داریم!
ضمنا در اثناء سخنرانی، دو سه نفر غش کردند و موقع مداحی همین خانم، هم صدای جیغ عزا و هم صدای کِل کشیدن وجد و شادی، کل محل را برداشته بود!
بخش هایی از این مجلس قرار بوده به صورت لایو پخش بشه که از مردم عذرخواهی کردند و قول دادند که از جلسات آینده بخش هایی از اون جلسات را به صورت لایو برای شهرستان ها و سایر نقاط دنیا پخش کنند.
پذیرایی بیش از هف هشت نوع میوه و شیرینی بود. هیچ محدودیتی برای پذیرایی نبود و دو سه نوع دم نوش هم ابتدای محل جلسه گذاشته بودند.
زمان و مکان جلسه بعد را اعلام نکردند و گفتند: اگر قسمتتون باشه و دعوت شده امام زمان باشید، خود به خود مطلع میشید!!
سلام آخر جلسه، حدودا نیم ساعت طول کشید و حتی برای دقایقی به نام امام حسین که رسیدند، سینه زنی کردند و به سر و صورت کوبیدند.
جمعا چیزی حدود 4 ساعت جلسه طول کشید. اغلب مخاطبان، جوان و خیلی مذهبی بودند. فرد مانتویی در جلسه ندیدم و حتی کودکان و دختر بچه ها هم از حجاب کامل برخوردار بودند...»
خب فقط همین بخش از گزارش حاوی ده ها انحراف مسلّم و ظریف فرهنگی و اعتقادی و سیاسی و این چیزاست. چه برسه به بقیه گزارش. قراره از این جلسات، محبّ اهل بیت و ولایت تربیت بشه؟ قراره سرباز پا به رکاب انقلاب تربیت بشه؟ انقلاب پیش کش ... طبق کدوم حکم و فتوای مرجع و بزرگی (حتی مرجعیت خود خوانده) ولایت و توحید این مدلی درسته و مسلمون تربیت میشه؟!
بگذریم ...
دو تا کار مهم داشتم:
یکی ته و توی موسسه الف را باید درمیاوردم.
دوم هم این که باید تمام زور و مهارتمو خرج رصد راحله میکردم. چون در طی تحقیقاتی که ما داشتیم، خودش هیچ ارتباطی با خارج از مرزها برقرار نمیکرد. و این ینی دو احتمال: یا دیگه اینقدر ملّا شده که دیگه خط نگیره و ماموریت مادام العمر داره. و یا یه کار چاق کن داره که اون ارتباطات را برقرار میکنه
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab
💟 شروع رمان جدید، مذهبی، دلجسب👇#پسر_نوح👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32386
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 1 تا 4 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32445
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 5 تا 8 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32497
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 9 تا 12 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32548
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه13 تا 16👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32605
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه17 تا 20👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32655
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه21 تا 24👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32707
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه25 تا 28👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32751
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه29 تا 32👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32798
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه33 تا 36👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32839
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 37 تا 40👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32872
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 41 تا 48👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32892
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 49 تا 54👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32912
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 55 تا 62👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32938
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 63 تا 66👆👆 پایان
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت شصت و سوم
راستی ... سلام منو به خانمت برسون و بگو راهیه که باید بیایی ... بگو زینب کاروانم باش و پاشو بیا تهران ... اگه ثوابی هم دارم، همش مال تو اما تنهام نذار ...
یه چیز دیگه ... از حالا به بعد، رحمان مشغول الذمه دنیا و آخرتش کردم که همه جوره پشتت باشه و کمک بده ... یه رفیق فابریک داری شیراز ... اسمش عمار بود؟ حالا فکر کن رحمان، عمار تهرانت باشه! حتی سپردم اگه خواس مسئولیتی هم بگیره، اگه تو صلاح دونستی و تو اولویت تو نبود، بگیره وگرنه که هیچ ... حواست بهش باشه ...
خب تو نمیخوای چیزی بگی؟»
چشمامو پاک کردم و یه کم صدامو صاف کردم و به زور گفتم: «خاکم حاجی! خاک!»
گفت: «خاک پای ابوتراب ان شاءالله! حلالم کن. یاعلی!»
دیگه حتی نتونستم بگم : «این چه حرفیه و شما ما را حلال کن!»
نتونستم بگم و قطع شد ...
گفتم: «پس حاجی رسما ترور شده؟!»
گفت: «به اصطلاح کارشناسان سازمان که قبول ندارن. چون با شوک و حملات عصبی در مراحل اول زمین گیر شده!»
گفتم: «خب همون اولش چی شده بوده که به حاجی شوک وارد شد؟»
چیزایی گفت که بماند. تو موضوع ما نمیگنجه و مهم نیست.
اما گفتم: «پس این بود که یه روز یادمه که گفتی ما خانوادگی زخم خورده این مسائلیم! عجب!»
گفت: «حاجی اگه کاری داشتی بگوها ... تعارف نکن. این خط فقط مال خودته. بزنی و برداشتن من همانا و اگه کاری که بتونم انجام بدم همانا.»
گفتم: «خیر ببینی الهی. خدا سایه حاج احمد بر سر هممون حفظ کنه. صبح قبل از اینکه از دفترم بزنم بیرون و بیام دنبال دفتر این الف فلان طور شده، نامتو زدم که بیایی پیش خودم. حاج آقای تدین هم دنبالشه. حل بشه تا بتونم بیشتر باهات باشم.»
گفت: «باعث افتخاره. چشم.»
گفتم: «من امشب میام پیش حاجی. تو باید یه کم استراحت کنی.»
گفت: «حالا منو به زور و حکم بفرستی استراحت! حاج خانمو چیکار میکنی؟»
گفتم: «مگه حاج خانم اونجاست؟!»
بغض کرد ...شکست ...
گفت: «پشت در اطاق عمل، ختم «امّن یُجیب...» برداشته! روزه است بنده خدا ... گفته تا به هوش نیاد، افطار نمیکنم!»
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت شصت و چهارم
فقط آروم میشنیدم که میگه: لا حول ولا قوت الا بالله العلی العظیم ...
التماس چشمام میکردم که بذاره حرف بزنه و گریم نگیره...
گفتم: «خانوم فشارتون میفته ... حداقل این لیوان آبو بخورین و روزه باز کنین تا ببینیم خدا چی میخواد...
خانم ... خواهش میکنم ازتون!
خانم ... فقط یه قلپ ...
جان حاجی ... فقط یه قلپ ...
خانم جان!
تو رو به امام حسین ... فقط یه قلپ بخورین ... دیگه نخورین!»
تا اسم امام حسین آوردم، نگام کرد ...
منظر بودم ببینم چی میخواد بگه؟ ... که گفت: حاجی پامیشه؟ به هوش میاد؟
چی بگم؟ چی میتونستم بگم؟
گفتم: ان شاءالله ... خدا بزرگه حاج خانوم! شما که ماشالله امّ المصائب حاجی هستین!
گفت: حاجی برای من مصیبت نداشته ... حاجی برای اونایی مصیبت داشت که به این روز درش آوردن!
دیگه نتونستم ...
مگه آدم چقدر تحمل داره؟
منم تحمل نکردم و اشک داغ داغ داغ از چشمام ریخت ...
دلم جوری با حرفاش قرص شد، که به قول یه حاج آقایی که بعدا براش تعریف میکردم، میگفت:
«آه و ناله به حق اونا بوده که دامن یه مشت منحرف نون به اسم امام حسین خور گرفته. آثار وضعی همون آه و ناله هاست که عذاب خدا از آستین و قلم و پرونده تو دراومد و تار و مارشون کرد. چه مادرا که انحراف بچه ها و شوهرانشون زیر منبر و عَلَم امثال اونا میدیدن و نمیتونستن دم بزنن و فقط آه میکشیدن!
و چه آدمایی مثل حاج احمد و حاج خانومش که زندگی و سلامتی و آبرو و هست و نیستشون پای مبارزه با یه مشت هوس میکروفن و ایادی منافقشون گذاشتن و وقتی به دیوار بلند سیاسی کاری یه عده ای برخورد کردند، فقط آه کشیدن!
درسته که امام حسین، نوح امت پیامبر هست و کشتی نجاتش، از بقیه وسیع تر و سریع تره ...
اما خود آدمم باید شرایطشو داشته باشه تا بتونه سوار کشتی اربابش بشه ...
بالاخره همه اون آه ها طوفان شد...
طوفانی که یا نمک و برکت از روضه و صدا و حنجره پسران نوح برداشت...
و یا اونا را با اکانت و بی اکانت، بلعید و نابودشون کرد.»
ادامه دارد ...
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
#پسر_نوح 🌹❤
❤🌹 قسمت شصت و پنجم
رفتم قم و جوری کنترل و دعوتش کردیم و براش توضیح دادیم که حداقل از اون زمان تا همین امروز، هیچ سفر داخل و خارج از کشور نداشته و از حجم فعالیتش بسیار کاسته شده و دست به عصا تر راه میره اما هنوزم که هنوزه وابسته به اون جریان هست و دست از اونا برنداشته. منظورم از دست به عصا اینه که بالاخره مثل قبل دیگه عمل نمیکنه و چندان ادعای سینه چاکی طایفه زنش و پدر زن مرجعیت خودخوانده و انواع چالش های خاصی که دارن و ... نداره.
خب ...
ما باید به دست هایی میرسیدیم که ایشون را تربیت کردند. به افرادی رسیدیم که اصلا جنس کار و جذب و سایر مسائلشون با تیر و طایفه اینا فرق داشت. پس از تحقیقات فهمیدیم که داره پیوند خاصی شکل میگیره که دارن اینجوری تربیت میکنن و سازماندهیشونو تقویت میکنند!
بچه هایی که تبارشناسی میکنند، ادله محکم و قابل توجهی داشتن و نظرشون این بود که اینایی که باهاش مواجحیم، نسخه های آبدیت شده انجمن حجتیه هستند که در قالب جریان یمانی و شیعیان افراطی با حداقل بیست نقطه مشترک به فعالیت پرداختند. و حتی از فاطمیه دوم، تصمیم به پیوند زدن رسمی این دو جریان مثلا متفاوت دارند.
خب درباره این پیوند، بچه ها حسابی روش حساس شدن و در قالب بیش از ده تیم قوی، که یکیش ما بودیم، کار کردن و نذاشتن این وحدت و انسجام بین اون دو جریان، عملا اتفاق بیفته. و الحمدلله با یه کار علمی و دقیق و بی حاشیه، کمترین دستگیری و حاشیه سازی در جامعه رخ داد و خیلی بی سر و صدا تا اینجای کار به خوبی پیش رفت.
فقط یه کلمه بگم که اگر این دو جریان منحرف و بی حیای سیاسی دوباره فرصت کنند، قطعا و بدون هیچ تردیدی، ادامه پروژه بی سابقه و تاریخی «تشکیل بزرگترین جریان تکفیری شیعی» اتفاق میفته و خطری بدتر از داعش در داخل و در آستین خودمون پیش خواهد آمد!
اما ...
اون چیزی که داستان شد برای ما، این بود که تیم ما به اشخاصی رسید که اولش در ظاهر نشون نمیداد اما وقتی پیش رفتیم، فهمیدیم که چه جریان تو در تو و مخوفی دارن و اون موقع تا حالا پشتشون به کوه بوده که اینجوری جولان میدادن و در پشت پرده، آتش زیر خاکستر تکفیری شیعی را در قم، مدیریت میکردند.
ولی ...
ما هر چه گشتیم به مغز نرسیدیم. به افراد کوتوله ای رسیدیم که قد و قواره چالش ملی و منطقه ای و شهری و این حرفها نبودند.
با کار اطلاعاتی دقیق، دوباره کار را از آسید رضا و آقازاده (بخوانید: همه کاره دفتر و دستک به اصطلاح مرجعیت) شروع کردیم و به دختران آموزش دیده ای رسیدیم که کارشون اولا ایجاد ارتباط و جمع آوری اخبار و اطلاعات و ضمنا و ثانیا دلبری و فحشای در ارکان جامعه مداحی و روحانیت بود! البته تقسیم کار جالبی رخ داده بود و نمیشه به همشون انگ فحشا زد.
حالا چرا؟ بنا به ده ها دلیل که مثلا میشه به این دلایل اشاره کرد: جذب مداحان و روحانیونی که با نهادهای نظامی درون مرزی و برون مرزی ارتباط دارن و میتونن آمارهای خوبی از افراد و تنوعشون و ملیت ها و ماموریت ها و ... به دست بیارند. فهمیدیم که هر جا مداح یا آخونده گیج میزده و یا بلد نبوده و نمیشده خیلی حالیش کرد، خودشون دست به اصرار و التماس میزدن و به اسم نذر و معنویت و این چیزا با همون مداح و آخوند وارد مجالس و مراکز خاص میشدند و اکثرا که از زندگی اون مداح و آخوند خبر نداشتند، اگه جلسه خانوادگی و اینا بوده، حساسیتی برای حضور اونا به خرج نمیدادند! و از این طریق، بسیاری از اطلاعات شخصی و خانوادگی خارج میشده و آسیب ها و خطرات بعدی...
اما دو تا نکته پیش اومد:
یکی اینکه برای راحت کردن خیال مداحانی که باهاشون ارتباط دارند، با دلایل مختلف، با تاسیس مثلا شرکت تجاری و ... پول خوب و اعتبار قابل توجهی برای اونا می آوردن و در همون قالب، اسپانسری مالی تحرکات فاسدشون در هیئات تامین میشد. همه اون هیئتی ها که بی خبر بودند، فقط شده بودن جیره خوار و دعاگوی اونا !
دوم هم برای این که به راحتی با اون طرف مرزها ارتباط بگیرن، شرکت تجاری را پوشش قرار میدادن و انواع ارتباطات خارجی هم برقرار کرده بودند.
خب این دو نکته، بدون حمایت حداقل یکی از سفارت خانه های داخلی عملی نیست و یا بردش خیلی کم خواهد بود. به خاطر همین، زحمت این تعامل، با سفارت فرانسه می افته و تصمیم میگیره با آدمای حرفه ای که داشته و داره، این جریان را مدیریت کنه!》
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلو
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هجدهم ❤️ بنام #پسر_نوح 📝 نوشتهی: محمدرضا حدادپور جهرمی 📓
#پسر_نوح 🌹❤️
❤️🌹 قسمت 66 پایانی
دو روز بعد ... ساعت 20 ...
گوشیم زنگ خورد ... از خونمون بود:
جان پسرم!
سلام
سلاااام پرنسیس من!
خوبی؟
با تو بهتر میشوم! دلت اومد این همه مدت جوابم ندی؟
ای بابا ... چه خبر؟
سلامتی بد اخلاق!
جات راحته؟
هی ... الان آره ...
مگه کجایی که الان آره؟
پیش یه خانم مانتو قرمز!
باز خدا را شکر که مانتو تنش هست!
(نتونستم جلوی خندم بگیرم) به خدا !
(یهو جدی شد و گفت:) قسم نخور! خانم مانتو قرمز دیگه کیه؟ اصلا کجایی تو؟
تو هواپیمام ... دارم میام پیشت ...
روانی! ترسوندیم ... اه
آرره دیگه ... یه بارم ما اذیتت کنیم
کی میرسی؟
تو رو دو سه ساعت دیگه حساب کن
چشششم ... وای نمیدونی چققققدر خوشحال شدم ... داشتم گَنا (دیوانه) میشدم از دوریت
خدا نکنه ...
شام چی میخوری؟ شامی کباب درست کنم؟
آره ... دیگه داره دلم از غذای رستوران و بیرون بر بهم میخوره ...
ای به چشم ... به بچه ها بگم که داری میایی؟
نه ... بذار بیام سورپرایز بشن!
البته چون میخوام به خودم و خونه برسم، میفهمن. اما باشه. من چیزی نمیگم. یه چیزی بپرسم راستش میگی؟
حتما
چیزیت نیست؟ مثل قبلا خدایی نکرده جاییت شکسته و بریده و نمیدونم زخمی زیلی نیستی؟
نه خدا را شکر! خیالت راحت! فقط یه غم بزرگی رو دلم دارم ...
خدا نکنه عزیزم ... چه غمی؟
اسم غمم حاج احمده! 😔 میام میگم برات!
باشه ... ایشالله که هر چی هست به خیر بگذره ...
ایشالله ...
لطفا مستقیم بیا خونه ... منتظرتما ... راستی از تهران چه خبر؟
یه پیام الان برات میدم ببین تهران چه خبره؟
چشم. کاری نداری فعلا؟
قربانت! یاعلی
بعدش این پیامو براش نوشتم و لحظه تیکاف هواپیما براش فرستادم:
کوچه جهنم است و خیابان جهنم است
این روزها بدون تو تهران جهنم است
پایان
والعاقبه للمتقین
ادامه دارد
📌 نویسنده : محمد رضا حدادپور جهرمی
⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است ⛔️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️
¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸
@zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی )
@charkhfalak500 قرانومفاتیح )صلواتی )
@charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی )
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران )صلواتی )
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞
✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید
❣ با مدیریت #ذکراباد
💟 شروع رمان جدید، مذهبی، دلجسب👇#پسر_نوح👇
https://eitaa.com/zekrabab125/32386
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 1 تا 4 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32445
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 5 تا 8 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32497
هجدهمین رمانی بنام ( #پسر_نوح ) صفحه 9 تا 12 👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32548
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه13 تا 16👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32605
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه17 تا 20👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32655
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه21 تا 24👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32707
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه25 تا 28👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32751
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه29 تا 32👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32798
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه33 تا 36👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32839
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 37 تا 40👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32872
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 41 تا 48👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32892
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 49 تا 54👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32912
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 55 تا 62👆👆
https://eitaa.com/zekrabab125/32938
هجدهمین رمانی بنام( #پسر_نوح )صفحه 63 تا 66👆👆 پایان