eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
856 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم امروز دوشنبه کلیک کنید 👇👇 https://eitaa.com/charkhfalak110/21476 ختم اذکار 👆شماره 12👆👆 در👇👆 ✍آرشیوقران‌ومفاتیح‌الجنان👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2579628042C1d6e2ab9ee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://eitaa.com/charkhfalak500/2727 ✍✍ 70 فایده و فضلیت در شب👆 ☎️ 🕋👆 😴 👆 🕋 👆 🔴خداوند همیشه آیلاین هست 🅾کارهای خیرتون رو در پروردگار ذخیره کنید،
با رمانهای بلند و داستانهای کوتا همراه باشید. 💕هیچ زمانی برای کتاب خواندن برای فرزندتان زود نیست؛ در حقیقت جنین از زمانی که در رحم مادر قرار دارد، صدای مادرش را تشخیص میدهد. .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 281 💠نحوه‌ی برخورد اولیا الهی با افراد گناهکار💠 🔷مرحوم [علامه طهرانی] ــ قدّس سرّه ــ مى فرمودند: مرحوم حاج ميرزا جعفر كبودر آهنگى همدانى از عرفای نامدار و صاحب نَفَس بود، و در روستای كبودر آهنگ (چند فرسخى همدان) به تربيت شاگردان و سالكان اهتمام میورزيد. 🔹روزى جمعى از اوباشِ منطقه به تحريك بعضى از مخالفینِ ایشان، تصميم مى گيرند او را بيازارند، و مجلسى جهت عيش و نوش فراهم مى سازند و ايشان را به آن مجلس دعوت مى كنند. مرحوم كبودر آهنگى شب هنگام به آن محفل وارد مى شود و مى بيند كه اراذل روستا همگى جمعند. پس از اندك زمانى بساط عيش فراهم مى شود و پذيرائى از مهمانان آغاز مى شود. 🔹در اين هنگام در اطاق باز مى شود و زنى برهنه با جام شراب وارد مجلس مى شود و به يك يك از مهمانان كاسه اى از شراب مى نوشاند، تا اينكه مى رسد به مرحوم حاج ميرزا جعفر و كاسه را از جام پُر كرده به ايشان تعارف مى كند. 🔹مرحوم كبودر آهنگى سر خود را به زير انداخته بودند و در تمام اين مدّت، اصلًا به اطراف توجّه نكرده بودند و لذا هيچ اعتنائى به آن زن ننمودند. آن زن دوباره تقاضاى خود را تكرار كرد و در حالى كه مى رقصيد و به سمت ايشان حركت مى كرد، مى خواست خود را به ايشان خيلى نزديك كند تا بيشتر موجب آزار ايشان شود. 🔹وقتى ديد ايشان توجّهى نمى كند قدرى عقب رفت و باز شروع به رقصيدن كرد و در حالى كه متوجّه آن مرحوم بود اين مصرع را خطاب به ايشان قرائت كرد: «گر خود نمى پسندى تغيير ده قضا را» 🔺در اين وقت مرحوم كبودر آهنگى سر خود را بلند كردند و فرمودند: تغيير دادم!🔺 🔹يك مرتبه اين زن فريادى كشيد و جام شراب را بر زمين كوفت و به دنبال پارچه اى مى گشت كه خود را بپوشاند؛ يك مرتبه چشمش به پتوئى افتاد كه كنار اطاق روى زمين پهن شده بود به سمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پيچيد و با شتاب از اطاق خارج و از در منزل بيرون رفت و ديگر آن زن را كسى مشاهده نكرد. 🔹مرحوم كبودر آهنگى از جاى خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نيز از كرده خود پشيمان و نادم گشتند و به دست آن مرحوم همگى توبه نمودند و از زمره شاگردان سلوكى ايشان در آمدند. 🔸پس از اين جريان روزى شخصى به آن مرحوم گفت: آن زن پس از خروج از منزل چه شد و به كجا رفت؟ ايشان فرمودند: به رجال الغيب و اوتاد ملحق شد و ديگر كسى او را نخواهد ديد. 📝. علامه طهرانی رضوان اللَه علیه 📚. مطلع انوار، ج 2، ص .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 282 ❀°✍️شهرجوانان! 💠امام باقرع فرمود:يكي ازشاهان بني اسرائيل اعلام كرد:شهري مي سازم كه هيچگونه عيبي نداشته باشدوهيچ كس نتوانددرآن عيبي بيابدفرمان دادمعمارهاوبناهاوكارگرهامشغول شدندوآن شهرباآخرين سيستم وباتمام امكانات ساخته شدپس ازآنكه ساختن شهربه پايان رسيد،مردم ازآن شهرديدن كردندوهمه آنهابه اتفاق نظرگفتندشهري بي نظيروبي عيب است . دراين ميان مردي نزدشاه آمدوگفت :اگربه من امان بدهي ،وتامين جاني داشته باشم ،عيب اين شهررابه تومي گويم . شاه گفت به توامان دادم . آن مرد گفت :""لهاعيبان :احدهماانك تهلك عنها،والثاني انهاتخرب من بعدك اين شهردوعيب دارد:1-صاحبش مي ميرد . 2-اين شهرسرانجام بعدازتو خراب مي شود . شاه فكري كرد و گفت :چه عيبي بالاترازاين دوعيب ،سپس به آن مردگفت به نظرتوچه كنم ؟آن مردگفت :شهري بسازكه باقي بماند و ويران نشود،و تو نيز درآن هميشه جوان باشي ،و پيري به سراعت نيايد وآن شهربهشت است . شاه جريان رابه همسرش گفت ،همسرش فكري كردوگفت :دراين ميان همه افرادكشور،تنهاهمين مرد،راست گفته است . علامه مجلسی، بحارالانوار، ج 14، ص 478 .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 283 «عبداللّه نیشابوری» می گوید: بین من و «حمید بن قحطبه» رفافتی بود. در ماه رمضان روزی از نیشابور به طوس رفتم. حمید بن قحطبه که حاکم طوس بود از آمدن من با اطلاع شد و شبی از شبهای قدر ماه رمضان، مرا به خانه خود دعوت نمود. قبل از افطار به خانه او رفتم. وقتی که وارد شدم دیدم برای پذیرایی از من سفره ای انداخت و غذایی آماده کرد. من تعجب کردم. حمید به من غذا تعارف کرد و من به او گفتم: من نه مریض هستم، نه مسافر و نه علیل و بی جهت روزه خود را باز نمی کنم. از او پرسیدم چرا او روزه نمی گیرد. امیر شروع به گریه نمود. من تعجب کردم و علّت گریه او را پرسیدم. او گفت: وقتی که هارون الرشید در طوس بود، شبی مرا طلبید. نزد او رفتم و دیدم که خشمگین ایستاده و شمشیر برهنه ای در دست اوست. به من گفت: اطاعت تو از من چقدر است؟ جواب دادم: با نفس و مال از تو حمایت می کنم. آن گاه مرا مرخص نمود. هنوز بیرون نرفته بودم که مجدداً مرا خواست و با همان حالت بلکه خشمگین تر همان سؤال را از من پرسید. من گفتم: من با جان و مال و اهل و اولاد از تو اطاعت می کنم. سپس اذن مراجعت به من داد. وقتی که به منزل خود رسیدم غلامش را دنبالم فرستاد و گفت: خلیفه تو را فراخوانده است. برای بار سوم به دربار رفتم و او باز همان سؤال را از من کرد. من برای رضای خاطر و اطمینان او گفتم: من با جان و مال و فرزندان و دینم از تو حمایت می کنم. این را که گفتم خندید و به من گفت: این شمشیر را بگیر و هر جا که این غلام رفت برو و هر چه به تو امر کرد، امر من است. غلام مرا با خود به زندانی برد که در یکی از سیاه چالهای مخوف آن بیست نفر از سادات علوی زندانی بودند. از موهای بلند آنان معلوم بود که مدت زیادی است که زندان هستند. غلام رو به من کرد و گفت: فرمان امیرالمؤمنین این است که این بیست نفر را گردن بزنی. من هم اطاعت کردم و آنها را یک به یک گردن زدم و او بدن آنها را در میان چاهی انداخت. سپس به سیاه چالی دیگر رفتیم که در آنجا نیز بیست نفر از سادات بنی الزهرا زندانی بودند که همگی لاغر و نحیف شده بودند. غلام به من رو کرد و گفت: دستور خلیفه این است که اینها را هم گردن بزنی. اطاعت کردم و آنها را نیز گردن زدم و غلام دوباره بدنهای آنها را به چاه انداخت. بعد به سیاه چال تاریک دیگری رفتیم که در آن نیز بیست زندانی از سادات وجود داشت و مأمور شدم که آنها را نیز بکشم. اما نفر آخر پیرمردی بود که بدن لاغر و موهای بلندی داشت. وقتی خواستم او را بکشم به من گفت: مرگ بر تو ای رو سیاه! فردای قیامت جواب جدم علی و مادرم فاطمه را چه خواهی داد؟ بدنم لرزید اما بالاخره او را هم کشتم و غلام بدنش را به چاه انداخت. حالا تو بگو دیگر نماز و روزه و شب زنده داری به درد من می خورد؟». .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ 💖 🔰 🔰 °•.¸¸.•🌺 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab125 داستان و رمان،آموزنده @charkhfalak500 آرشیوقران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا