خطبه168مطالبصلواتی.mp3
280.7K
نهج البلاغه
خطبه ۱۶۸-پس از بيعت با حضرت
واقع بيني در مبارزه با ناكثين
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه169مطالبصلواتی.mp3
297.1K
نهج البلاغه
خطبه ۱۶۹-هنگام حركت به بصره
ضرورت اطاعت از رهبري
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه170مطالبصلواتی.mp3
235.6K
نهج البلاغه
خطبه ۱۷۰-چون به بصره نزديك شد
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه171مطالبصلواتی.mp3
235.6K
نهج البلاغه
خطبه ۱۷۱-در آغاز نبرد صفين فرمود
نيايش در آستانه جنگ
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه172مطالبصلواتی.mp3
358.5K
نهج البلاغه
خطبه ۱۷۲-درباره خلافت خود
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه173مطالبصلواتی.mp3
530.6K
نهج البلاغه
خطبه ۱۷۳-شايسته خلافت
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه174مطالبصلواتی.mp3
299.1K
نهج البلاغه
خطبه ۱۷۴-درباره طلحه
افشاء ادعاهاي دروغين طلحه
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
خطبه175مطالبصلواتی.mp3
301.1K
نهج البلاغه
خطبه ۱۷۵-موعظه ياران
نكوهش غافلان
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
@zekrabab نهجالبلاغه برادرقران
@zekrabab125 داستان و رمان
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_دو
در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد.
_آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون
میشدم..😍😃
این حرفش چه معنی داشت؟؟
یعنی مرا همینطور که بودم میپسندید؟؟
قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد
_ما عاشق این چشمایِ آبی،بدون رنگ و روغن شدیم بانو..😉
بغضم کاری تر شد
_تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟😢
جلوی پایم زانو زد
_نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟
بنده تو دیدبانی حرف ندارم..😃✌️
شوهر..
چه کلمه ی غریب اما شیرینی..😍😋
دست در جیبش کرد و شکلاتی🍬 به سمت گرفتم.
_بفرمایید..هیچم گریه بهتون نمیاد..دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد..😉😎 و اِلا میشینه کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..😃
عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.☺️😍 خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد
_خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم..
این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون..
من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده..😃اجازه میفرمایید؟؟😉
ایستادم و با او همراه شدم
تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم.از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد
_سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم..فردا میام دانبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..😍
عروسی..😥
باید رویا میخواندمش یا کابوس؟؟
آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد..😊
زندگی بهتر از این هم میشد؟؟😇
ادامه دارد ....
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🔰 #کاملترین_دعا 🔰
📚 این کانال به دنبال طلایی کردن زندگی شما براساس قرآن و عترت، می باشد
@zekrabab125 داستان و رمان،
@charkhfalak500 قرانومفاتیح
@charkhfalak110 مطالب صلواتی
@zekrabab نهجالبلاغه روان)صلواتی)
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📚 رمان شماره هفتم 💖 📌 بنام 📝 یک فنجان چای با خدا 🌸 نویسنده: زهرا اسعدبلنددوست
ا🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ا🌺🍃🌺
ا🍃🌺
ا🌺
☕️ #یک_فنجان_چــــــای_با_خدا☕️
قسمت #نود_و_سه
حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت..😇حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماریم بود و حالا داشتم اش.😍
فردای آن شب حسام به سراغم آمد.
و در حیاط منتظر ماند تا آماده شوم.از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم.👀 پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال میگذاشت.
شاید زیاد زنده نمیماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت.😊
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
❤️یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ایی رنگ❤️ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل میداد.
این منِ در آینه هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.👉😍😇
به حیاط رفتم.
با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.😊😍
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف میزد و میخندید. گاهی جوک میگفت و گاه خاطره تعریف میکرد..
نمیدانستم دقیقا به کجا میرویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند میشد برایم.
ماشین 🚘را مقابل یک گلفروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا 💐به سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد
_میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش..
پرسیدم کیست؟؟
و او خواست تا کمی صبر کنم..😊
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد
با لبخند گفت
_اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون..
اینجا چه میکردیم.😟
با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم.
جلوی چند قبر توقف کرد.شاخه ایی گل بر روی هم کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در سوریه و عراق بوده اند.😒
حزن خاصی در چهره اش میدویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم.
دوباره به راه افتادیم.
از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، 😊نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.🌹🌹
من در تمام عمرم چنین منظره ایی را ندیده بودم. حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟؟😕
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم.
_اینجا مزار پدرِ شهیدمه..😊ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم؟؟😉 هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده😌
پسندیده بود؟؟امیرمهدی دیوانه شده بود؟؟
_مگه مرده ها ما رو میبینن؟؟
حسام ابرویی بالا انداخت
_مرده ها رو دقیقا نمیدونم.. اما شهدا بله، میبینن
نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود _شهدا؟؟؟ خب اینام مردن دیگه..
خندید و با آهنگ خواند😇
_نشنیدی که میگن.. شهیدان زنده اند، الله اکبر.. به خون آغشته اند، الله اکبر..
نه نشنیده بودم. گلها را پر پر میکرد
_شهدا عند ربهم یرزقونند.. یعنی نزد خدا روزی میخوردن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آُسمون فرق داره.. 😒یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه..
حرفهایش همیشه پر از تازگی بود. نو و دست نخورده..👌چشمانش کمی شیطنت داشت
_خب حالا وقتِ معارفه ست..معرفی میکنم.. بابا.. عروستون..
عروسِ بابام.. بابام
خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا..😉 وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیِ چسبیدم به بابام که من زن میخوام..😩
که زنمم باید چشماش آّبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..😍
یک روز درمیونم میومد اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..😃😉
قلبم انگار دیگر نمیزد.. 😥😧
مگر قرار بود شهید شود؟؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود.
ناخوداگاه زبانم چرخید
_تو حق نداری شهید بشی..😥
لبخندش تلخ شد
_اگه شهید نشم.. میمیرم..
او حق نداشت..
من تازه پیدایش کرده بودم.. نه شهادت، نه مردن..🙁
با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم.
انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ میانداخت.
این سید زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود..با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس..حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم..😒
بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند.
اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت.😔
ادامه دارد ...
#نویسنده_زهرا_اسعد_بلند_دوست
@charkhfalak500
@charkhfalak110
@zekrabab125
@zekrabab