eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
855 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🌺 آخر هفته مون معطر به ذکر شریف ♥️ صلوات بر محمد وآل محمد🌺 🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺 ✨☀️بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ☀️✨ 🎉 الهی به امید تو 🎉
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🔸رسول خدا صلی الله علیه و آله را خبر دادند که سعد بن معاذ فوت کرده. ▫️پیامبر صلی الله علیه و آله با اصحابشان از جای برخاسته، حرکت کردند. ▫️با دستور و نظارت حضرت ، سعد را غسل دادند. ▫️پس از انجام مراسم غسل و کفن، او را در تابوت گذاشته و برای دفن حرکت دادند. ▫️در تشییع جنازه او رسول خدا صلی الله علیه و آله با پای برهنه و بدون عبا حرکت می‌کرد. ▫️گاهی طرف چپ و گاهی طرف راست تابوت را می‌گرفت ، تا نزدیکی قبر سعد رسیدند . ▫️حضرت ، خود داخل قبر شدند و او را در لحد گذاشتند و دستور دادند سنگ و آجر و وسایل دیگر را بیاورند! ▫️سپس با دست مبارک خود ، لحد را ساختند و خاک بر او ریختند و ▫️در آن خللی دیدند آنرا بر طرف کردند و پس از آن فرمودند: 🔸من می‌دانم این قبر به زودی کهنه و فرسوده خواهد شد، لکن خداوند دوست دارد هر کاری که بنده اش انجام می‌دهد محکم باشد. 🔹در این هنگام، مادر سعد کنار قبر آمد و گفت: ▫️- سعد! بهشت بر تو گوارا باد! 🔸رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ▫️- مادر سعد! ساکت باش! با این جزم و یقین از جانب خداوند حرف نزن! 🔸اکنون سعد گرفتار فشار قبر است و از این امر آزرده می‌باشد. آن گاه از قبرستان برگشتند. مردم که همراه رسول خدا صلی الله علیه و آله بودند، عرض کردند: یا رسول الله! کارهایی که برای سعد انجام دادید نسبت به هیچ کس دیگری تاکنون انجام نداده بودید : شما با پای برهنه و بدون عبا جنازه او را تشییع فرمودید. 🔸رسول خدا صلوات الله علیه و آله فرمودند : ▫️ملائکه نیز بدون عبا و کفش بودند. از آنان پیروی کردم. عرض کردند: ▫️گاهی طرف راست و گاهی طرف چپ تابوت را می‌گرفتید! 🔸حضرت فرمودند : چون دستم در دست جبرئیل بود ، هر طرف را او می‌گرفت من هم می‌گرفتم! عرض کردند: 🔸 یا رسول الله صلی الله علیه و آله بر جنازه سعد نماز خواندید و با دست مبارکتان او را در قبر گذاشتید و قبرش را با دست خود درست کردید، باز می‌فرمایید سعد را فشار قبر گرفت؟ 🔸حضرت فرمودند: 🔸- آری، سعد در خانه بداخلاق بود، فشار قبر به خاطر همین است! بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار ، ج ۶ ص ۲۲۰ و ج ۲۲ ص ۱۰۷ و ج ۷۳ ص ۲۹۸ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 ⚜️هرچه كنی به خود كنی ، گر همه نیك و بد كنی⚜️ 🌼می‌گویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در می‌آورم 🌸زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: "من به این درویش ثابت می‌كنم كه هرچه كنی به خود نمی‌كنی". 🌸از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمده‌ام و گرسنه‌ام" درویش هم همان فتیر شیرین زهرآلود را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!" 🌼پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چه نانی بود كه مرا اینگونه سوزاند؟" 🌸درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش می‌زد و شیون می‌كرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی". ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 مردی قصد تنبیه کردن همسرش کرد ، هنگامیکه همسرش را با عصا کتک کاری میکرد بدون اینکه قصد کشتن داشته باشد ، بلکه تنها به قصد ادب با او این کار را انجام داد ؛ ناگهان همسرش زیر دستان او دار فانی را وداع گفت و مردند. مرد سراسیمه از خانه بیرون رفت و داستان خود را نزد یکی از دوستانش تعریف کرد . دوست آن شخص به مرد گفت : تنها راه نجات تو در این قضیه این است که ، جوان خوش تیپی را پیدا کنی او را به خانه ات دعوت کنی بعنوان مهمان ، بعد سر آن جوان را قطع کنی و در کنار جنازه همسرت قرار دهی و بعد به عشیرت و طایفه همسرت بگو : این جوان با همسرم مشغول عمل زنا بودند و من هم تحمل نیاوردم و هر دو را با هم کشتم. وقتیکه شوهر آن زن نیرنگ را از دوستش شنید ، برگشت به خانه و جلوی درب خانه منتظر ماند ، ناگهان جوانی رعنا از کنار خانه آن مرد قصد عبور داشت ، مرد با اصرار فراوان جوان را به خانه دعوت کرد ، هنگامیکه جوان وارد منزل شد آن مرد جوان را کشت !! طایفه زن مقتول وقتیکه آمدند و صحنه را مشاهده کردند و شوهر زن مقتول ، داستان را برای آنها تعریف کرد همگی راضی شدند و برگشتند. آن مرد نیرنگ باز فرزندی داشت بسیار زیبا و خوش تیپ ، که آن روز هنوز به خانه بر نگشته بود ؛ مرد حیله گر نگران شد و بسوی خانه آن مرد قاتل رفت و به مرد گفت : آن نیرنگی که به شما یاد دادم اجرا کردی !؟؟ مرد گفت : بله مرد حیله گر گفت : آن شخص جوانی را که کشته ای به من نشان ده ، مرد حیله گر وقتی که جسد جوان مقتول را مشاهده کرد ، در کمال تعجب دید که مقتول فرزندش است !! که به سبب نیزنگ پدر دچار چنین صانحه ای شده !! این داستان مصداق این چند فرمایش است: هر کس بر علیه مردم شمشیر بکشد با همان شمشیر کشته خواهد شد . هر کس برای برادرش چاه بکند خودش در آن می افتد. هرکس دنبال ناموس مردم باشد ، ناموس خودش در خطر خواهد افتاد. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🔸 اشک خدا 🔸 ✨مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست... 💥فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟ ✨مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد. 💥فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟ ✨مادر پاسخ داد: نه! 💥فرشته گفت: اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی... مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی! 👈سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت. پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت... 🔹پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی. ✨مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود... مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ای نشست و مشغول گریستن شد. 💥فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده یی؟ میخواهی او را نفرین کنی؟ ✨مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه میدانی؟ 💥فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟ ✨مادر با اطمینان پاسخ داد نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ 💥مادر جواب داد: از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد... ✨هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟ 💥فرشته گفت: بلی! ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند. ✨مادر پرسید: مگر خدا هم گریه می کند؟! 💥فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است... 《هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد》 📚مجموعه شهر حکایات ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 👈 درخواست حضرت موسی عليه السلام حضرت موسی عليه السلام عرض كرد: خداوندا می خواهم آن مخلوق را كه خود را خالص برای ياد تو كرده باشد و در طاعتت بی آلايش باشد را ببينم. خطاب رسيد: ای موسی برو در كنار فلان دريا تا به تو نشان بدهم آنكه را می خواهی. حضرت رفت تا رسيد به كنار دريا، ديد درختی در كنار درياست و مرغی بر شاخه ای از آن درخت كه كج شده به طرف دريا نشسته است و مشغول به ذكر خداست. موسی از حال آن مرغ سؤال كرد. در جواب گفت: از وقتی كه خدا مرا خلق كرده، است در اين شاخه درخت مشغول عبادت و ذكر او هستم و از هر ذكر من هزار ذكر منشعب می شود. غذای من لذت ذكر خداست. موسی سؤال نمود: آيا از آنچه در دنيا يافت می شود آرزو داری؟ عرض كرد: آری، آرزويم اين است كه يك قطره از آب اين دريا را بياشامم. حضرت موسی تعجب كرد و گفت: ای مرغ ميان منقار تو و آب اين دريا چندان فاصله ای نيست، چرا منقار را به آب نمی رسانی؟ گفت : می ترسم لذت آن آب مرا از لذت ياد خدايم باز دارد. پس موسی از روی تعجب دو دست خود را بر سر زد. 📗 ، ص 318 ✍ حاج شیخ علی اكبر نهاوندی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ #پانزدهمین کتاب📣 #صوتی 💠 ترجمه 54 دعای صحیفه‌سجادیه 🔶 54 تراک صوتی 🔊 📚 نویسنده: استاد شیخ حسین انصاریان .
صحیفه سجادیه (47).mp3
22.63M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (47) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
صحیفه سجادیه (48).mp3
7.26M
📚 کتاب #صوتی🔊 #صحیفه_سجادیه ✍ امام زین العابدین علیه السلام 🔍 مترجم: حسین انصاریان #ترجمه_فارسی قسمت (48) .•°°•.💞.•°°•. 💛 💚 `•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 🔰 #کاملترین_دعا 🔰 📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚 @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب صلواتی 💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟🔵💟
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_موعود 🌺🌼💐 🌏 #و_تولد_حضرت‌_صاحب‌الزمان (عج)🌺 ❤️ بنام #آخرین_عروس 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 📓 تعداد صفحات 33
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 🎊 🎊 🌺 ⃣ مليكا از جا برمى خيزد و به سوى پنجره مى رود، نگاهى به آسمان مى كند. چشمانش به ستاره روشنى خيره مى ماند. او با خود سخن مى گويد: بار خدايا! مرا براى چه برگزيده اى؟ بين اين همه مسيحى كه در اين سوى جهان بى خبر و غافل زندگى مى كنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم فاطمه(ع) مسلمان بشوم. اين چه سعادت بزرگى است! او بى اختيار به سجده مى رود تا خدا را شكر كند. او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به ديدارش بيايد. نسيم میوزد و بوى بهشت مى آيد. حسن(ع) به ديدار مليكا آمده است. ــ آقاى من! دل مرا اسير محبّت خود كردى و رفتى! ــ اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز مسلمان نشده بودى، بدان كه هر شب مهمان تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب، حسن(ع) به ديدار مليكا مى آيد. مليكا در خواب او را مى بيند و با او سخن مى گويد. كم كم مليكا مى فهمد كه حسن(ع)، امام است، او با مقام امام آشنا مى شود و مى فهمد كه خدا همه هستى را در دستِ امام قرار داده است. حالِ مليكا روز به روز بهتر مى شود، خبر به قيصر مى رسد. او خيلى خوشحال مى شود. مليكا ديگر با اشتها غذا مى خورد و بعد از مدّتى سلامتى كامل خود را به دست مى آورد. او هر شب محبوب خود را مى بيند، اگر چه اين يك رؤياست; امّا شيرينى آن، كمتر از واقعيّت نيست. او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به ديدار آفتاب نائل شود. روزها مى گذرد و او در انتظار وصال است.24 🎀🏳🎀 امشب فكرى به ذهن مليكا مى رسد، او بايد حرف دلش را به حسن(ع) بگويد. او تا كى مى خواهد در هجران بسوزد؟ بايد از محبوبش بخواهد كه او را پيش خود ببرد. رؤياى امشب فرا مى رسد، حسن(ع) به ديدار او مى آيد. مليكا سر به زير مى اندازد و آرام مى گويد: ــ آقاى من! از همه دنيا ديدار شما مرا بس است; امّا مى خواهم بدانم كى در كنار شما خواهم بود؟ ــ به زودى پدربزرگ تو، سپاهى را براى مبارزه با لشكر اسلام مى فرستد. گروهى از كنيزان همراه اين سپاه مى روند. تو بايد لباس يكى از اين كنيزان را بپوشى و خودت را به شكل آنها در آورى. ــ سرانجام اين جنگ چه مى شود؟ ــ در اين جنگ، مسلمانان پيروز مى شوند و همه سربازان و كنيزان رومى اسير مى شوند. مسلمانان، كنيزان رومى را براى فروش به بغداد مى برند. وقتى تو به بغداد برسى من كسى را به دنبال تو خواهم فرستاد. تو در آنجا منتظر پيك من باش! مليكا از شوق بيدار مى شود. اكنون او بايد پاى در راه بنهد و به سوى محبوب خود برود. به راستى او چگونه مى تواند از اين قصر بيرون برود؟ مليكا فكر مى كند، به ياد يكى از كنيزان قصر مى افتد كه سال هاست او را مى شناسد. مليكا مى تواند به او اعتماد كند و از او كمك بخواهد. مليكا با كنيز قصر صحبت كرده است و قرار شده كه او براى مليكا لباس كنيزها را تهيّه كند. همه چيز با دقّت برنامه ريزى شده است. خبر مى رسد كه سپاه روم به سوى سرزمين هاى مسلمانان مى رود، همه براى بدرقه سپاه در ميدان اصلى شهر جمع شده اند. قيصر پرچم سپاه را به دست يكى از بهترين فرماندهان خود مى دهد و براى پيروزى او دعا مى كند. سپاه حركت مى كند امّا مليكا هنوز اينجاست. تو رو به مليكا مى كنى و مى گويى: ــ مگر قرار نبود كه همراه آنها بروى؟ ــ صبر داشته باش. من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمى شود، همه شك مى كنند. فردا فرا مى رسد. مليكا هوسِ طبيعت كرده است و مى خواهد به دشت و صحرا برود. او با همان كنيز مورد اطمينان از قصر خارج مى شود. چند سواره نظام آماده حركت هستند. 🕊💜🕊 آنها حركت مى كنند، مليكا راه ميان برى را انتخاب مى كند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت مى روند. نزديك غروب مى شود، سپاه روم در آنجا اتراق كرده است. مليكا مى خواهد سپاه روم را ببيند و سربازان را تشويق كند. او ابتدا به خيمه كنيزان سپاه مى رود. آنها مشغول آشپزى هستند. حواسشان نيست. باور نمى كنند كه دختر قيصر روم به اين بيابان آمده باشد. مليكا داخل خيمه اى مى شود و سريع لباسى را كه همراه دارد به تن مى كند. ديگر هيچ كس نمى تواند او را شناسايى كند. او شبيه كنيزان شده است. او از خيمه بيرون مى آيد، يكى از كنيزان صدايش مى زند كه در آشپزى به او كمك كند. هوا ديگر تاريك شده است. چند سربازى كه همراه مليكا بودند خيال مى كنند كه مليكا امشب مى خواهد در اينجا بماند. ... 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞مدیرذکراباد