eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
855 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
634 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 🎀 😘 ⃣1⃣ هوا ديگر تاريك شده است. چند سربازى كه همراه مليكا بودند خيال مىكنند كه مليكا امشب مىخواهد در اينجا بماند صبح سپاه حركت مىكند، آن سربازها هر چه منتظر مى شوند از مليكا خبرى نمى شود، نمى دانند چه كنند. به هر كس مىگويند كه دختر قيصر روم كجا رفت، همه به آنها مى خندند و مى گويند: "شما ديوانه شده ايد؟ دختر قيصر در اين بيابان چه مىكند؟ سپاه به پيش مى رود و مليكا با هر قدم به محبوب خود نزديك و نزديك تر مىشود.25 همسفرم! آنجا را نگاه كن، سپاه مسلمانان به اين سو مى آيند، جنگ سختى در مى گيرد. در اين هياهو من ديگرمليكا را نمىبينم! نمىدانم چه سرنوشتى در انتظار اوست اسبها شيهه مى كشند، صداى شمشيرها به گوش مى رسد، تيرها از هر سو مى آيند، عدّه اى بر روى خاك مى افتند و در خون خود مىغلتند هيچ كارى از دست ما برنمى آيد، اگر اينجا بمانيم خيال مى كنند كه ما هم از سربازان روم هستيم. بيا تا اسير نشده ايم با هم فرار كنيم! ما بايد به سوى سامرّا برويم، گويا اين عشق ملكوتى فرجام زيبايى دارد چند روز میگذرد🌀🌀 ما الآن پشت دروازه سامرّا هستيم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اينكه بايد تا صبح اينجا بمانيم. نظر تو چيست؟ جوابى نمى دهى. وقتى نگاهت مى كنم مى بينم كه خوابت برده است. من هم سرم را زمين مى گذارم و مى خوابم. صداى اذان مى آيد، بلند مى شويم، نماز مى خوانيم. من كه خيلى خسته ام دوباره مى خوابم; امّا تو منتظر مى مانى تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتى، دروازه شهر باز مى شود، پيرمردى از شهر بيرون مى آيد. او را مى شناسى. به سويش مى روى، سلام مى كنى. حال او را مى پرسى. ــ آقاى نويسنده، چقدر مى خوابى؟ بلند شو! ــ بگذار اوّل صبح، كمى بخوابم! ــ ببين چه كسى به اينجا آمده است؟ ــ خوب، معلوم است يكى از برادرانِ اهل سنت است كه مى خواهد اوّل صبح به كارش برسد. پيرمرد مى گويد: "از كى تا به حال ما سُنى شده ايم؟". اين صدا، صداى آشنايى است. چشمانم را باز مى كنم. اين پيرمرد همان "بِشر انصارى" است كه قبلاً چند روزى مهمان او بوديم. يادم مى آيد دفعه اوّلى كه ما به سامرّا آمديم، هيچ آشنايى نداشتيم، او ما را به خانه اش دعوت كرد. بلند مى شوم، بِشر را در آغوش مى گيرم و از او عذرخواهى مى كنم، با تعجّب مى پرسد: ــ شما اينجا چه مى كنيد؟ چرا در اينجا خوابيده ايد؟ چرا به خانه من نيامديد؟ ــ ما نيمه شب به اينجا رسيديم. دروازه شهر بسته بود. چاره اى نداشتيم بايد تا صبح در اينجا مى مانديم. ــ من خيلى دوست داشتم شما را به خانه مى بردم، امّا... ــ خيلى ممنون من تعجّب مى كنم بِشر كه خيلى مهمان نواز بود، چرا مى خواهد ما را اينجا رها كند و برود؟ ما هم گرسنه هستيم و هم خسته. در اين شهر آشناى ديگرى نداريم. چه كنيم؟ حتماً براى او كار مهمّى پيش آمده است كه اين قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤال كنم: ــ مثل اينكه شما مى خواهيد به مسافرت برويد؟ ــ آرى. من به بغداد مى روم. ــ براى چه؟ ــ امام هادى(ع) به من مأموريّتى داده است كه بايد آن را انجام بدهم. ــ آن مأموريّت چيست؟ ــ من ديشب خواب بودم كه صداى درِ خانه به گوشم رسيد. وقتى در را باز كردم ديدم فرستاده اى از طرف امام هادى(ع) است. او به من گفت كه همين الآن امام مى خواهد تو را ببيند. ــ امام با تو چه كارى داشت؟ ــ سريع به سوى خانه امام حركت كردم. شكر خدا كه كسى در آن تاريكى مرا نديد. وقتى نزد امام رفتم سلام كرده و نشستم. امام به من گفت: "شما هميشه مورد اطمينان ما بوده ايد. امشب مى خواهم به تو مأموريّتى بدهم تا همواره مايه افتخار تو باشد". ــ بعد از آن چه شد؟🕊🕊 ــ امام نامه اى را با كيسه اى به من داد و گفت در اين كيسه 220 سكّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه هاى كنيزى را به من داد و من بايد آن كنيز را خريدارى كنم. با شنيدن اين سخن مقدارى به فكر فرو مى روم. امام و خريدن كنيز! آخر من چگونه براى جوانان بنويسم كه امام مى خواهد كنيزى براى خود بخرد. در اين كار چه افتخارى وجود دارد؟ چرا امام به بِشر گفت كه اين مأموريّت براى تو افتخارى هميشگى خواهد داشت؟ در همين فكرها هستم كه صداى بِشر مرا به خود مى آورد: ــ . 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 🎀 😘 ⃣1⃣ امام نامه اى را با كيسه اى به من داد و گفت در اين كيسه 220 سكّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه هاى كنيزى را به من داد و من بايد آن كنيز را خريدارى كنم. با شنيدن اين سخن مقدارى به فكر فرو مى روم. امام و خريدن كنيز! آخر من چگونه براى جوانان بنويسم كه امام مى خواهد كنيزى براى خود بخرد. در اين كار چه افتخارى وجود دارد؟ چرا امام به بِشر گفت كه اين مأموريّت براى تو افتخارى هميشگى خواهد داشت؟ در همين فكرها هستم كه صداى بِشر مرا به خود مى آورد: به چه فكر مى كنى؟ مگر نمى دانى امام هادى(ع) مى خواهد براى پسرش همسر مناسبى انتخاب كند؟ ـيعنى امام حسن عسكرى(ع) تا به حال ازدواج نكرده است؟ نه، مگر هر دخترى لياقت دارد همسر آن حضرت بشود؟ يعنى اين كنيزى كه شما براى خريدنش مى رويد قرار است همسر امام عسكرى(ع) بشود؟ ــ آرى، درست است او امروز كنيز است; امّا در واقع ملكه هستى خواهد شد. من ديگر جواب سؤال خود را يافته ام. به راستى كه اين مأموريّت، مايه افتخار است.26 اكنون نگاهى به تو مى كنم. تو ديگر خسته نيستى. مى دانم مى خواهى تا همراه بِشر بروى. ما به سوى بغداد مى رويم... فاصله سامرّا تا بغداد حدود 120 كيلومتر است و ما مى توانيم اين مسافت را با اسب، دو روزه طى كنيم. شب را در ميان راه اتراق كرده و صبح زود حركت مى كنيم. در مسيرِ راه بِشر به ما مى گويد: فكر مىكنم اين كنيزى كه ما به دنبال او هستيم اهل روم باشد. چطور مگر؟ آخر امام هادى(ع) نامه اى را به من داد تا به آن كنيز بدهم اين نامه به خط رومى نوشته شده است. عجب! تو نگاهى به من مى كنى. ديگر يقين دارى اين كنيزى كه ما در جستجوى او هستيم همان مليكا است. همان بانويى كه دختر قيصر روم است و... ما بايد قبل از غروب آفتاب به بغداد برسيم و گرنه دروازه هاى شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پيش مى تازيم. موقع غروب آفتاب مى رسيم. چه شهر بزرگى! بغداد پايتخت فرهنگى جهان اسلام است. در اين شهر، شيعيان زيادى زندگى مى كنند. بِشر دوستان زيادى در اين شهر دارد. به خانه يكى از آنها میرويم. صبح زود از خواب بيدار مى شوم. بِشر هنوز خواب است: چقدر مى خوابى، بلند شو! مگر يادت رفته است كه بايد مأموريّت خود را انجام بدهى؟ ــ هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه است; ما بايد تا روز جمعه صبر كنيم. چرا روز جمعه؟ امام هادى(ع) همه جزئيّات را به من گفته است. روز جمعه كشتى كنيزان از رود دجله به بغداد مى رسد. عجله نكن! دجله رود پر آبى است كه از مركز شهر مى گذرد، از شمال بغداد وارد مى شود و از جنوب اين شهر خارج مى شود. كشتى هاى كوچك در آن رفت و آمد دارند اكنون مليكا در راه بغداد است. خوشا به حال او! همه زنان دنيا بايد به او حسرت بخورند. درست است كه الآن اسير است; امّا به زودى همه فرشتگان اسير نگاه او خواهند شد. بايد صبر كنيم تا روز جمعه فرا رسد چند روز مى گذرد، همراه با بِشر به كنار رود دجله مى رويم. چند كشتى از راه مى رسند، كنيزهاى رومى را از كشتى پياده مىكنند آنها در آخرين جنگ روم اسير شده اند كنيزان را در كنار رود دجله مى نشانند. چند نفر مأمور فروش آنها هستند. ما چگونه مى توانيم در ميان اين همه كنيز، مليكا را پيدا كنيم؟ بِشر رو به من مى كند و مىگويد: اين قدر عجله نكن! همه چيز درست مىشود بِشر به سوى يكى از مأموران مى رود. از او سؤال مىكند آيا شما آقاى نَحّاس را مى شناسى؟ آرى، آنجا را نگاه كن! آن مرد قد بلند كه آنجا ايستاده است، نَحّاس است ما به سوى او مى رويم. او مسئول فروش گروهى از كنيزان است بِشر از ما مى خواهد تا گوشه اى زير سايه بنشينيم. ساعتى مى گذرد، كنيزان يكى پس از ديگرى فروخته مى شوند. فقط چند كنيز ديگر مانده اند. يكى از آنها صورتش را با پارچه اى پوشانده است. يك نفر به اين سو مى آيد، مثل اينكه يكى از تاجران بغداد است كه هوس خريدن كنيز كرده است مرد تاجر رو به نحّاس مىكند و مىگويد: من آن كنيز را مى خواهم بخرم! براى خريدن آن چقدر پول مى دهى؟ سيصد سكّه طلا! باشد، قبول است، سكّه هاى طلايت را بده تا بشمارم بيا اين هم سه كيسه طلا! در هر كيسه، صد سكّه طلاست. صدايى به گوش مى رسد: آهاى مردِ عرب! اگر سليمانِ زمان هم باشى به كنيزى تو در نمى آيم. پول خود را بيهوده خرج نكن! به سراغ كنيز ديگر برو نحّاس تعجّب مى كند، اين كنيز رومى به عربى هم سخن مىگويد 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی )
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 💜 😘 ⃣1⃣ ــ من آن كنيز را مى خواهم بخرم! ــ براى خريدن آن چقدر پول مى دهى؟ ــ سيصد سكّه طلا! ــ باشد، قبول است، سكّه هاى طلايت را بده تا بشمارم. ــ بيا اين هم سه كيسه طلا! در هر كيسه، صد سكّه طلاست. صدايى به گوش مى رسد: آهاى مردِ عرب! اگر سليمانِ زمان هم باشى به كنيزى تو در نمى آيم. پول خود را بيهوده خرج نكن! به سراغ كنيز ديگر برو. نحّاس تعجّب مى كند، اين كنيز رومى به عربى هم سخن مى گويد. او جلو مى آيد و به كنيز مى گويد: ــ درست شنيدم، تو به زبان عربى سخن مى گويى؟ ــ آرى. ــ نكند تو عرب هستى؟ ــ نه، من رومى هستم. ولى زبان عربى را ياد گرفته ام. مرد تاجر جلو مى آيد و به نحّاس مى گويد: حالا كه اين كنيز عربى حرف مى زند، حاضر هستم پول بيشترى برايش بدهم. بار ديگر صداى كنيز به گوش مى رسد: يك بار به تو گفتم من به كنيزى تو در نمى آيم. نحّاس رو به كنيز مى كند و مى گويد: ــ يعنى چه؟ آخر من بايد تو را بفروشم و پول آن را تحويل دهم. اين طور كه نمى شود. ــ چرا عجله مى كنى؟ من منتظر كسى هستم كه او خواهد آمد. ــ چه كسى خواهد آمد؟ نكند منتظر هستى كه جناب خليفه براى خريدن تو بيايد؟ ــ به زودى كسى براى خريدن من مى آيد كه از خليفه هم بالاتر است. نحّاس تعجّب مى كند، نمى داند چه بگويد، در همه عمرش كنيزى اين گونه نديده است. اكنون بِشر از جاى خود بلند مى شود. او الآن يقين كرده است كه گمشده خود را يافته است. خودش است. او مليكا را يافته است! !! تعجّب نكن! او براى اين كه شناسايى نشود نام خود را تغيير داده است. اگر مسلمانان مى فهميدند كه او دخترِ قيصر روم است هرگز نمى گذاشتند به محبوب خود برسد. من فكر مى كنم كه در آن ديدارهاىِ شبانه، امام از او خواسته است تا نام نرجس را براى خود انتخاب كند. وقتى او اسير شد و مسلمانان از نام او سؤال كردند و او در جواب همين نام جديد را گفت. آرى، تاريخ ديگر اين نام را هرگز فراموش نمى كند، به زودى "نرجس" مايه افتخار هستى خواهد شد! ما هم ديگر نبايد بانو را به نام اصلى اش صدا بزنيم; زيرا با اين كار خود باعث مى شويم تا همه به رازِ او پى ببرند. ما از اين لحظه به بعد او را به نام جديدش مى خوانيم: نرجس! چه نام زيبايى! بِشر به سوى نحّاس مى رود: من اين خانم را خريدارم. صداى كنيز به گوش مى رسد: وقت و مال خويش را تلف نكن. بِشر نامه اى را كه امام هادى(ع) به او داده بود در دست دارد، با احترام جلو مى رود و نامه را به بانو مى دهد و مى گويد: بانوى من! اين نامه براى شماست. نرجس نامه را مى گيرد و شروع به خواندن مى كند. نامه به زبان رومى نوشته شده است. هيچ كس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را مى خواند و اشك مى ريزد. چه شورى در دل بانو به پا شده است؟ خدا مى داند. اكنون او پيامى از دوست ديده است، آن هم نه در خواب، بلكه در بيدارى! نحّاس رو به بانو مى كند و مى گويد: تو را به اين پيرمرد بفروشم؟ نرجس رضايت مى دهد، پيرمرد سكّه هاى طلا را به نحّاس مى دهد. نرجس برمى خيزد و همراه بِشر حركت مى كند. او نامه امام را بارها بر چشم مى كشد و گريه مى كند. گويى كه عاشقى پس از سال ها، نشانى از محبوب خود يافته است. نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام مى كند.27 ما بايد هر چه زودتر به سوى سامرّا حركت كنيم... به شهر سامرّا مى رسيم، نزديك غروب است. وارد شهر مى شويم. حتماً يادت هست كه رفتن به خانه امام هادى(ع) جرم است! ما بايد به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبى خود را به خانه امام برسانيم. امشب هوا خيلى تاريك است و ما مى توانيم از تاريكى شب استفاده كنيم. نيمه شب كه شد، آماده حركت مى شويم. بِشر از ما مى خواهد كه خيلى مواظب باشيم و بدون هيچ سر و صدايى حركت كنيم. وارد محلّه عسكر مى شويم و نزديك خانه امام مى ايستيم. تو باور نمى كنى لحظاتى ديگر به ديدار امام خواهى رسيد. اشكت جارى مى شود. صدايى به گوش مى رسد: خوش آمديد! بِشر وارد خانه مى شود، زانوهاى نرجس مى لرزد، بوى گل محمّدى به مشامش مى رسد. اينجا بهشت نرجس است. اشك در چشمان او حلقه زده است . امام هادی (ع) به استقبال او می آید. نرجس سلام می کند و جواب می شنود. ... 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 😘 ⃣1⃣ صدايى به گوش مى رسد: خوش آمديد! بِشر وارد خانه مى شود، زانوهاى نرجس مى لرزد، بوى گل محمّدى به مشامش مى رسد. اينجا بهشت نرجس است. اشك در چشمان او حلقه زده است. امام هادى(ع) به استقبال او مى آيد. نرجس سلام مى كند و جواب مى شنود. امام هادى(ع) به روى او لبخند مى زند و مى گويد: آيا مى خواهى به تو بشارتى بدهم كه چشمانت روشن شود؟ امام مى داند كه نرجس در اين سفر با سختى هاى زيادى روبرو شده و رنج اسارت كشيده است، اكنون بايد دل او را با مژده اى شاد كرد. اى نرجس! خشنود باش و خوشحال! به زودى خداوند به تو فرزندى مى دهد كه آقاىِ همه دنيا خواهد شد و عدالت را در اين كره خاكى برقرار خواهد كرد. نرجس مى فهمد كه او مادرِ مهدى(عج) خواهد شد، همان كسى كه همه پيامبران به آمدنش مژده داده اند. به راستى چه مژده اى از اين بهتر! گوش كن! نرجس سؤالى مى كند: ــ آقاى من! پدرِ اين فرزند كيست؟ ــ آيا آن شب را به ياد دارى؟ شبى كه عيسى(ع) و جدّم، پيامبر(ص) مهمان تو بودند. آن شب، پيامبر تو را براى چه كسى خواستگارى كرد؟ ــ فرزندت حسن(ع) را مى گويى! ــ آرى، تو به زودى همسر او خواهى شد. اينجاست كه چهره نرجس از خوشحالى همچون گل مى شكفد. خدا سرور مردان جهان را براى همسرى با او انتخاب نموده است.28 امام هادى(ع) در انتظار آمدن خواهرش حكيمه است. حتماً او را به ياد دارى، همان بانويى كه مدّتى قبل به خانه اش رفتيم. حكيمه دارد به اين سو مى آيد. امام هادى(ع) به استقبال خواهر مى رود. اكنون امام هادى(ع) با دست اشاره به نرجس مى كند و به خواهر مى گويد: "اين همان بانويى است كه در مورد آن با تو سخن گفته بودم". حكيمه لبخندى مى زند و به نزد نرجس مى رود و او را در آغوش مى گيرد. حكيمه از شوق، اشكش جارى مى شود. او خدا را شكر مى كند كه اين خاندان را مى بيند. حكيمه بارها و بارها از برادرش خواسته بود تا مقدّمات ازدواج امام عسكرى(ع) را فراهم كند، حكيمه آرزو داشت تا عروسِ آن حضرت را ببيند. امام هادى(ع) به او گفته بود بايد صبر كنى تا نرجس بيايد، فقط اوست كه شايستگى دارد مادر مهدى(عح) بشود. حكيمه خيلى خوشحال است. به چهره نرجس نگاه مى كند، يك آسمان نجابت و پاكى را در اين چهره مى بيند. به راستى تو چه كردى كه شايسته اين مقام شدى، نرجس! امام هادى(ع) از حكيمه مى خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احكام اسلام را ياد بدهد.29 مدّتى مى گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود; ! من با خود فكر مى كنم كه حتماً براى اين ازدواج، جشن باشكوهى برگزار خواهد شد; امّا متوجّه مى شوم كه هيچ جشنى در كار نيست. اين ازدواج به صورت مخفى صورت مى گيرد و فقط چهار نفر در اين مراسم شركت دارند: امام هادى و امام عسكرى(ع) و نرجس و حكيمه. شايد تعجّب كنى؟ تو تا به حال مراسم عروسى اين طورى نديده اى؟ عبّاسيان شنيده اند سرانجام كسى مى آيد كه همه حكومت هاى ظلم و ستم را نابود مى كند. آنها به خيال خود مى خواهند كارى كنند كه آن حضرت هيچ نسلى نداشته باشد.30 امروز امام هادى(ع) مى خواهد ازدواج پسرش مخفى باشد تا دشمنان حسّاس نشوند. همسفرم! ماندن ما در اين شهر ديگر به صلاح نيست. بايد به وطن خود برويم، مى ترسم مأموران حكومتى به ما شك كنند. من به تو قول مى دهم كه باز هم به اينجا بياييم. من در خانه خود مشغول مطالعه هستم. به تو و خاطرات سفرمان فكر مى كنم. از آخرين ديدار ما يك سال گذشته است. صداى درِ خانه به گوشم مى رسد. بلند مى شوم در را باز مى كنم. از ديدنت خيلى خوشحال مى شوم. باور نمى كردم كه اين قدر با معرفت باشى كه باز هم به من سر بزنى. ... 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 😘 ⃣1⃣ تو را به داخل خانه دعوت مى كنم. ببخشيد كه اتاق من كمى نامرتّب است، هر طرف را نگاه مى كنى كتاب است. من با عجله كتاب ها را در گوشه اى جمع مى كنم. پسرم برايت نوشيدنى مى آورد. اكنون تو گلويى تازه مى كنى و مى گويى: ــ خوب، كى حركت مى كنيم؟ ــ مگر قرار است جايى برويم؟ ــ تو به من وعده داده اى كه دوباره مرا به سامرّا ببرى؟ ــ يادم آمد. من سر قول خودم هستم. معلوم مى شود كه در تمام اين مدّت به سامرّا فكر مى كردى و در آرزوى ديدار امام بودى. به اميد خدا، فردا صبح زود حركت خواهيم كرد. صبح زود حركت مى كنيم. بيابان ها، دشت ها و كوه ها را پشت سر مى گذاريم. روزها و شب ها مى گذرد، ما در نزديكى سامرّا هستيم. وارد شهر مى شويم. تو خودت خوب مى دانى كه ما نمى توانيم الآن به خانه امام برويم. پس به خانه همان پيرمرد كه نامش بِشر بود مى رويم. درِ خانه را مى زنيم. بشر در را باز مى كند، ما را در آغوش مى گيرد و به داخل خانه دعوتمان مى كند. او براى ما نوشيدنى مى آورد، ظاهراً خودش روزه است، ماه رجب سال 255 هجرى است و روزه گرفتن در اين ماه ثواب زيادى دارد. از او سراغ امام هادى(ع) را مى گيريم و حال آن حضرت را مى پرسيم؟ اشك در چشمان بِشر حلقه مى زند. او دارد گريه مى كند. چه شده است؟ بِشر براى ما مى گويد كه سرانجام مُعتَزّ، خليفه عبّاسى، امام هادى(ع) را مظلومانه شهيد كرده است. اشك از چشمان ما جارى مى شود. خدا هر چه زودتر دشمنان اهل بيت(ع) را نابود كند.31 در مورد امام عسكرى(ع) سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه مُعتَزّ عبّاسى، آن حضرت را در شرايط بسيار سختى قرار داده است. هيچ كس حق ندارد به صورت علنى به خانه آن حضرت برود. فقط بعضى از افراد به صورت بسيار مخفيانه با آن حضرت ارتباط دارند. سؤال ديگر ما اين است: آيا خدا به امام عسكرى(ع) فرزندى داده است؟ بِشر در جواب مى گويد: هنوز نه; ولى وعده خداوند هيچ گاه تخلّف ندارد. ما مى خواهيم به خانه امام برويم امّا بِشر ما را از اين كار نهى مى كند، مُعتَزّ، خيلفه خونريز عبّاسى به هيچ كس رحم نمى كند. او به برادر خود هم رحم نكرد و او را به قتل رسانيد.32 يكى از كارهاى او اين است كه وقتى مخالفان خود را دستگير مى كند سنگى بزرگ بر پاى آنها مى بندد و آنها را در رود دجله مى اندازد تا غرق شوند.33 شما نبايد بدون برنامه ريزى به خانه امام برويد. شما تازه به سامرّا آمده ايد و جاسوسان شما را زير نظر دارند، بايد چند روزى صبر كنيد. چند روز مى گذرد... خورشيد روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع مى كند، امروز سالروز بعثت پيامبر است.34 از خيابان سر و صداى زيادى به گوش مى رسد. خيلى زود مى فهمم كه اين سر و صدا براى شادى نيست، بلكه در شهر آشوب شده است! خوب است از خانه بيرون برويم و از ماجرا با خبر بشويم. همه سپاهيان بيرون ريخته اند، آنها شورش كرده اند. اينها همان نيروهاى نظامى اين حكومت هستند و خودشان بايد با شورشيان مقابله كنند، چه شده است كه خودشان هم شورش كرده اند؟ آنها به سوى قصر مُعتَزّ مى روند، شمشير در دست هايشان مى رقصد و فرياد مى زنند: "يا پول يا مرگ". منظور آنها چيست؟ مى خواهم جلو بروم و از آنها سؤال كنم كه ماجرا چيست. تو دستم را مى گيرى و مرا به گوشه اى مى برى و مى گويى: كجا مى روى؟ مى خواهى خودت را به كشتن بدهى؟ بِشر را نشانم مى دهى و از من مى خواهى از او سؤال كنم كه علّت اين شورش چيست. بشر براى ما مى گويد كه چوب خدا صدا ندارد، خداوند مى خواهد مُعتَزّ را به سزاى اعمالش برساند او كه افراد زيادى را مظلومانه به قتل رسانيد و امام هادى(ع) را نيز شهيد كرده است، امروز برايش روز سختى خواهد بود ماجرا از اين قرار است: مدّتى است كه وزيرِ مُعتَزّ با مادرِ مُعتَزّ همدست شده و پول هاى حكومت را براى خود برداشته اند. آنها خزانه دولت را خالى كرده اند مادر خليفه كه به جواهرات بسيار علاقه دارد با پول حقوق سپاهيان براى خود جواهرات زيادى خريده است. ياقوت، لؤلؤ و زبرجدهاى زيادى را مى توان در قصر مادر خليفه پيدا كرد ارزش جواهرات او بيش از يك ميليون دينار مى شود (اگر قيمت يك مثقال طلا را بدانم، كافى است آن را ضرب در يك ميليون كنم تا بدانم ارزش اين جواهرات چقدر مىشود)35 📝نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 😘 ⃣1⃣ سپاهیان که ماه هاست حقوق نگرفته اند دست به شورش زده اند. بیشتر آنها تُرک هستند، اگر یادت باشد برایت گفتم که عباسیان ، ایرانی ها را از حکومت خود بیرون کردند و به جای آنها افرادی را از ترکیه آورده اند. " ابن وصیف " يكى از بزرگان تُرك ها است كه اكنون به نزد خليفه مى رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام كند. او به خليفه خبر مى دهد كه وزير او به وى خيانت مى كند و پول هاى خزانه را مى دزدد و حقوق سپاهيان را نمى دهد; امّا خليفه باور نمى كند. در اين ميان وزير از جا برمى خيزد و به سوى ابن وصيف مى رود و به او فحش مى دهد و او را كتك مى زند. ابن وصيف بى هوش روى زمين مى افتد. خبر به گوش سپاهيان مى رسد، ناگهان با شمشيرهاى خود به قصر هجوم مى آورند، وزير را دستگير مى كنند. وقتى ابن وصيف به هوش مى آيد به فكر انتقام از خليفه مى افتد. او به سپاهيان دستور مى دهد تا خليفه را از روى تخت پايين بكشند. سپاهيان هجوم مى برند و با چوب و چماق خليفه را مى زنند و سپس پيراهن او را گرفته و به سوى حياط قصر مى كشانند و او را در آفتاب سوزان نگه مى دارند. خون از سر و روى او مى ريزد. ابن وصيف كه الآن همه كاره قصر خلافت است، دستور مى دهد تا مُعتَزّ را در اتاقى تاريك زندانى كنند و او را شكنجه دهند و هرگز به او آب و غذا ندهند تا بميرد. خليفه مسلمانان به چه وضعى افتاده است! او فرياد مى زند: "به من قطره آبى بدهيد"، امّا هيچ كس جواب او را نمى دهد، او سه روز و سه شب تشنه و گرسنه در اينجا خواهد بود. او كه براى حكومت چند روزه خود، امام هادى(ع) را شهيد كرد و شيعيان را به قتل رسانيد، هرگز باور نمى كرد كه سرانجامش، مرگى اين چنينى باشد. راست مى گويند كه چوب خدا صدا ندارد!36 ابن وصيف در فكر فرو رفته است، او مى خواهد خليفه جديد را انتخاب كند. بايد كسى به عنوان خليفه انتخاب شود كه ديگر به سپاهيان بى احترامى نكند. او مى داند كه پايه هاى حكومت سست شده است و مردم از ظلم ها و ستم ها خسته شده اند و جامعه مانند آتش زيرِ خاكستر است. اكنون بايد از فردى كاملاً مذهبى استفاده كرد تا بتوان اين فتنه ها را خاموش كرد. بايد با ابزار دين مردم را آرام كرد. فكرى به ذهن او مى رسد، مُعتَزّ پسر عمويى دارد كه ظاهراً خيلى انسان باخدايى است. او روزها روزه مى گيرد و شب ها نماز مى خواند. او بهترين گزينه براى خلافت است. اكنون او را به قصر مى آورند. بايد براى او لقب خوبى انتخاب كرد تا مناسب او باشد. لقب "مُهتَدى" براى او انتخاب مى شود. خيلى عجيب است اين لقب چقدر به نام مهدى(ع) شبيه است!37 من فكر مى كنم آنها شنيده اند كه به زودى "مهدى(عج)" خواهد آمد، براى همين از نام "مُهتَدى" استفاده مى كنند. سرانجام مُهتَدى به عنوان خليفه انتخاب مى شود و همه با او بيعت مى كنند و او را بر تخت خلافت مى نشانند. مُهتَدى دستور مى دهد تا موسيقى در تمام شهر سامرّا ممنوع بشود، زنانى كه ترانه مى خوانند از اين شهر اخراج شوند.38 مردم اين شهر خيلى خوشحال هستند; آنها مى بينند بعد از سال ها، يك حكومت كاملاً اسلامى روى كار آمده است كه مى خواهد احكام خدا را اجرا كند. مردم او را به عنوان "العَدلُ الرَّضى" مى شناسند. يعنى خليفه اى كه همه وجودش عدالت است و خدا از او خيلى راضى است، مردم براى او همواره دعا مى كنند.3 9 آنها براى خليفه دعا مى كنند و دوام حكومت او را از خدا مى خواهند. واقعاً بايد به هوش اين ها آفرين گفت! اين ها دست شيطان را از پشت بسته اند! ببين چگونه فتنه اى بزرگ را آرام كردند، چگونه از ابزار دين استفاده كردند، مردم چقدر خوشحال هستند، خليفه هاى قبلى فقط كارشان آدم كشى بود و همه فكرشان شهوت رانى بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع مى كردند; امّا مُهتَدى در اين هواى گرم تابستان، روزه مستحبى مى گيرد و شب ها صداى گريه اش تا به آسمان ها مى رود! اين چنين است كه دوباره شهر سامرّا آرامش خود را به دست مى آورد.40 من با خودم فكر مى كنم شايد اين خليفه جديد، آدم خوبى باشد، او كه اهل نماز و طاعت است; شايد ديگر به امام عسكرى(ع)سخت گيرى نكند. شايد او به تبعيد امام پايان بدهد و اجازه دهد كه به شهر خودش، مدينه برود. ... 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 😘 ⃣1⃣ شايد او به فشارهايى كه ساليان سال شيعيان را به ستوه آورده، پايان بدهد ولى تعجّب مى كنم وقتى مى بينم كه خليفه جديد نه تنها امام را آزاد نمى كند بلكه فشارها را زيادتر مى كند. او دستور مى دهد تا بر تعداد مأمورانى كه خانه امام را زير نظر داشتند افزوده شود گويا همه اين روزه ها و نمازهاى خليفه، بازى است، بازىِ خواب كردن مردم! اين بهترين راه براى عوام فريبى است. درست است خليفه عوض شد و خيلى از سياست ها هم تغيير كرد; امّا سياست اصلى آنها، هرگز تغيير نمىكند آيا مى دانى آن سياست چيست؟ نبايد مردم با امامِ عسكرى(ع) آشنا شوند. نبايد جوانان با او ارتباط برقرار كنند. بايد او در گمنامى كامل بماند. رفتن به خانه او جرم است نامه نوشتن به او جرم است هر چيزى ممكن است با عوض شدن خليفه ها عوض شود; امّا اين سياست هرگز تغيير نخواهد كرد. امروز روز چهاردهم شعبان است و ما مدّتى است كه در اين شهر هستيم. آرامش دوباره به شهر باز گشته است و مردم به زندگى عادى خود مشغولند. مى دانم خيلى دلت مى خواهد امام را ببينى. امّا نمى دانى چه كنى؟ با خود مى گويى حالا كه نمى شود به خانه امام برويم چقدر خوب است كه ما به خانه حكيمه (عمّه امام عسكرى(ع)) برويم و از او در مورد امام سوال كنيم. رو به من مى كنى و مى گويى: ــ يادت هست سال قبل كه به اينجا آمديم، چه ساعتى در كوچه با حكيمه برخورد كرديم؟ ــ فكر مى كنم ساعت چهار عصر بود. ــ خوب است امروز عصر به همان كوچه برويم و به بهانه كمك كردن به او به خانه اش برويم. ــ چه فكر خوبى! آن وقت مى توانيم از او در مورد امام عسكرى(ع) و بانو نرجس سؤال كنيم. ما منتظر هستيم تا عصر فرا برسد. خدا را شكر مى كنيم كه دوباره در خانه حكيمه هستيم. روى تخت وسط حياط نشسته ايم و مهمان خواهر آفتاب شده ايم. امروز حكيمه هم روزه است. همه دوستانِ خوب خدا در ماه شعبان روزه مى گيرند; امّا من و تو مسافر هستيم، و مسافر نمى تواند روزه بگيرد. حكيمه براى ما سخن مى گويد: "سن زيادى از من گذشته است، نمى دانم زنده خواهم بود تا فرزند امام عسكرى(ع) را ببينم يا نه؟". بعد آهى مى كشد و مى گويد: "من هر وقت به خانه آن حضرت مى روم از خدا مى خواهم به او پسرى عنايت كند".41 در اين هنگام، صداىِ در خانه به گوش مى رسد. چه كسى در مى زند؟ حكيمه از جاى خود بلند مى شود و به سمت در مى رود. بعد از لحظاتى برمى گردد. حكيمه لبخند مى زند و خوشحال است. من از علّت خوشحالى او مى پرسم. پاسخ مى دهد: "امام عسكرى(ع) از من دعوت كرده است تا امشب افطار به خانه او بروم".42 امشب شب جمعه است، شب نيمه شعبان كه با شب يازدهم مرداد ماه مصادف شده است. شايد امشب امام عسكرى(ع) دلتنگ عمّه اش، حكيمه شده است. آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ندارد. شيعيان هم كه نمى توانند به خانه آن حضرت بروند. حكيمه براى رفتن آماده مى شود. كاش مى شد ما هم همراه او به خانه امام مى رفتيم! خداوند دشمنان را لعنت كند كه ما را از اين فيض بزرگ محروم كرده اند. حكيمه، اشكِ حسرت را در چشمان ما مى بيند، دلش مى سوزد. فكرى به ذهنش مى رسد. بعد از مدّتى حكيمه ما را صدا مى زند. نگاه ما به دو كيسه بزرگ مى افتد: ــ مادر! اين ها را كجا مى خواهى ببرى؟ ــ اين دو كيسه را مى خواهم به خانه امام عسكرى(ع) ببرم، شما بايد اين ها را بياوريد. ــ چشم. ــ مأموران در بين راه، جلوى شما را مى گيرند و داخل كيسه ها را مى بينند، شما با كمال خونسردى بايستيد تا آنها به كار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها كارى نداشته باشيد. اكنون تو خيلى خوشحال هستى. به اين بهانه مى توانى امام خود را ببينى. با هم حركت مى كنيم. از خانه بيرون مى آييم. كيسه ها قدرى سنگين است; امّا تو سنگينى آن را حس نمى كنى. چند مأمور جلوى راه ما را مى گيرند. كيسه ها را زمين مى گذاريم. آنها با دقّت كيسه ها را بازرسى مى كنند. وقتى مطمئن مى شوند كه نامه اى داخل آن نيست به ما اجازه مى دهند كه عبور كنيم. من تعجّب مى كنم، چگونه اين مأموران به ما اجازه عبور دادند، فكر مى كنم اين كار بانو حكيمه است. حتماً دعايى خوانده است كه مأموران بيش از اين مانع ما نشدند. چند قدم جلو مى رويم. اينجاخانه امام است، باور مى كنى تا لحظه اى ديگر مهمان آفتاب خواهى بود؟ ... 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍با مدیریت ذکراباد
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 😘 ⃣1⃣ بوى بهشت، بوى گل ياس، بوى باران... اشك و راز و نياز! چه شبى است امشب! در حضور امام مهربانى ها هستيم. سلام مى كنيم. جواب مى شنويم... امشب حكيمه در كنار امام عسكرى(ع) افطار مى كند. او هنگام افطار همان دعاى هميشگى اش را مى كند: "خدايا! اين اهل خانه را با تولّد فرزندى خوشحال كن". همه آرزوى حكيمه اين است كه مهدى(عج) را ببيند، اين آرزو كى برآورده خواهد شد؟ ساعتى مى گذرد، حكيمه ديگر مى خواهد به خانه خود برگردد. او به نزد بانو نرجس مى رود و با او خداحافظى مى كند و به نزد امام مى آيد و مى گويد: ــ سرورم! اجازه مى دهى زحمت را كم كنم و به خانه ام بروم؟ ــ عمّه جان! دلم مى خواهد امشب پيش ما بمانى. امشب شبى است كه تو سال هاست در انتظار آن هستى. ــ منظور شما چيست؟ ــ امشب، وقت سحر، فرزندم مهدى(عج) به دنيا مى آيد. آيا تو نمى خواهى او را ببينى؟ اشكِ شوق از چشمان حكيمه جارى مى شود. او چگونه باور كند كه امشب به بزرگ ترين آرزوى خود مى رسد.43 حكيمه بى اختيار به سجده مى رود و مى گويد: "خدايا! چگونه تو را شكر كنم كه امشب آخرين حجّت تو را مى بينم". اكنون حكيمه برمى خيزد و به سوى بانو نرجس مى رود تا به او تبريك بگويد. شايد هم مى خواهد به او گلايه كند كه چرا قبلاً در اين مورد چيزى به او نگفته است. حكيمه مى آيد و نگاهى به نرجس مى كند. مى خواهد سخن بگويد كه ناگهان مات و مبهوت مى ماند! مادرى كه قرار است امشب فرزندى را به دنيا بياورد بايد نشانه اى از حاملگى داشته باشد، امّا در نرجس هيچ نشانه اى از حاملگى نيست!! يعنى چه؟ او به نزد امام عسكرى(ع) برگشته و مى گويد: ــ سرورم به من خبر دادى كه امشب خدا به تو پسرى عنايت مى كند، امّا در نرجس كه هيچ اثرى از حاملگى نيست.44 ــ امشب فرزندم به دنيا مى آيد. ــ آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟ ــ عمّه جان! ولادت پسرم مهدى(عج) مانند ولادت موسى(ع)خواهد بود!45 اين جواب امام عسكرى(ع) براى حكيمه، همه چيز را بيان كرد، از اين سخن امام، خيلى چيزها را مى شود فهميد. قصّه نرجس، همان قصّه "يوكابد" است. از من مى پرسى "يوكابد" كيست؟ او مادرى است كه هزاران سال پيش موسى(ع) را به دنيا آورد.46 آيا دوست دارى تا راز تولّد موسى(ع) را برايت بگويم؟ شب چهارشنبه بود، فرعون در قصر خويش خوابيده بود. نسيم خنكى از رود نيل میوزيد. آسمان، ابرى و تيره شد، گويا رعد و برقى در راه بود. فرعون در خواب ديد كه آتشى از سوى سرزمين فلسطين به مصر آمد. اين آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ويران كرد.47 صداى رعد و برق در همه جا پيچيد، فرعون از خواب پريد. او خيلى ترسيده بود. وقتى صبح شد فرعون دستور داد تا همه كسانى كه تعبيرِ خواب مى كردند به قصر بيايند. فرعون خواب خود را براى آنها تعريف كرد. تعبير خواب براى همه روشن بود; امّا كسى جرأت نداشت آن را بگويد. همه به هم نگاه مى كردند. سرانجام يكى از آنها نزديك فرعون رفت. فرعون با تندى به او نگاه كرد فرياد زد: ــ تعبير خواب من چيست؟ ــ قبله عالم! خواب شما از آينده اى پريشان خبر مى دهد، آيا شما ناراحت نمى شويد آن را بگويم؟ ــ زود بگو بدانم از خواب من چه مى فهمى؟ ــ به زودى در قوم بنى اسرائيل (كه در مصر زندگى مى كنند) پسرى به دنيا مى آيد كه تاج و تخت شما را نابود مى كند.48 سكوت همه جا را فرا گرفت. عرق سردى بر پيشانى فرعون نشست. او به فكر چاره بود. جلسه مهمّى در روز چهارشنبه تشكيل شد، بزرگان مصر در اين جلسه حضور پيدا كردند. همه در مورد اين موضوع نظر دادند.49 سرانجام اين بخشنامه در دو بند صادر شد: الف . همه نوزادان پسر كه قبلاً به دنيا آمده اند به قتل برسند. ب . شكم هاى زنان حامله پاره شده و نوزاد آنها اگر پسر باشد، كشته شود.50 مأموران حكومتى به خانه هاى بنى اسرائيل ريختند و با بى رحمى زياد دستور فرعون را اجرا نمودند.51 چه خون هايى كه بر روى زمين ريخته شد! باور كردن آن سخت است كه در آن هنگام، هفتاد هزار نوزاد پسر كشته شدند.52 ... 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 😘 ⃣1⃣ خداوند به بنى اسرائيل وعده داده بود كه به زودى موسى(ع)ظهور مى كند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات مى دهد; امّا آنها از همه جا نااميد شدند، فكر مى كردند كه موسى(ع) هم كشته شده است ولى وعده خدا هيچ وقت تخلّف ندارد. خدا براى تولّد موسى(ع) برنامه ويژه اى داشت. شايد شنيده باشى كه نام مادرِ موسى(ع) "يوكابد" بود يوكابد تا آن شبى كه موسى(ع) را به دنيا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت!! تعجّب نكن! آن خدايى كه عيسى(ع) را بدون پدر آفريد، مى تواند كارى كند كه يوكابد هم متوجّه حامله بودن خودش نشود، خدا بر هر كارى تواناست! سرانجام موسى(ع) به دنيا آمد و فقط سه نفر از تولّد او با خبر شدند: پدر، مادر و خواهرش امشب كه شب نيمه شعبان است تاريخ تكرار مى شود، همان طور كه تا شب تولّد موسى(ع)، هيچ اثرى از حاملگى در يوكابد نبود، در نرجس هم هيچ اثرى نيست حكومت عبّاسى مى داند كه فرزند امام عسكرى(ع)، همان مهدى(عج) است و قرار است او به همه حكومت هاى باطل پايان بدهد او دستور داده است تا هر طور شده از تولّد مهدى(عج) جلوگيرى شود و به همين منظور، زنان زيادى را به عنوان جاسوس استخدام كرده است. آيا مى دانى وظيفه اين زنان چيست؟ آنها بايد هر روز به خانه امام عسكرى(ع) بروند و همسر آن حضرت را زير نظر داشته باشند. وظيفه آنها اين است كه اگر اثرى از حامله بودن در نرجس ديدند سريع گزارش بدهند البته خوب است بدانى كه اين جاسوسان، زنان معمولى نيستند، آنها زنان قابله هستند. زنانى كه فقط با نگاه كردن به چهره يك زن مى توانند تشخيص بدهند او حامله است يا نه. آنها مى توانند حتّى هفت ماه قبل از تولّد يك نوزاد، حامله بودن مادر او را بفهمند خليفه نقشه هايى در سر دارد و مى خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه با فرزندش به قتل برساند او مى خواهد نقش فرعون را بازى كند. مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسر را به قتل نرساند؟ اين حكومت براى باقى ماندنش حاضر است هر كارى بكند. البته خليفه فكر مى كند تا هفت ماه ديگر، هيچ فرزندى در خانه امام عسكرى(ع) به دنيا نخواهد آمد. اين گزارشى است كه زنان قابله به او داده اند. 🔆🏳🔆 وقتى امام عسكرى(ع) ماجراى تولّد موسى(ع) را براى حكيمه مى گويد حكيمه متوجّه مى شود كه ماجرا چيست دشمنان نبايد از تولّد نوزاد آسمانىِ امشب باخبر بشوند; براى همين خدا كارى كرده است كه هيچ كس نتواند حامله بودن نرجس را حدس بزند حكيمه مى خواهد نزد نرجس برود. او با خود فكر مى كند كه نرجس مقامى آسمانى پيدا كرده است حكيمه بوسه اى بر دست نرجس مى زند و مى گويد: ! نرجس تعجّب مى كند و مى گويد: فداى شما بشوم، چرا اين كار را مى كنى؟ شما دختر امام جواد(ع)، خواهر امام هادى(ع) و عمّه امام عسكرى(ع) هستى. من بايد دست شما را ببوسم. احترام شما بر من لازم است، شما بانوىِ من هستيد. حكيمه لبخندى مى زند. چگونه به او جواب بدهد. نرجس عزيزم! من فدايت شوم! همه دنيا فداى تو! ديگر گذشت زمانى كه تو بوسه بر دستم مى زدى و مرا شرمنده لطف خود مى كردى. حالا ديگر من بايد بر دستت بوسه بزنم و احترام تو را بيشتر بگيرم; زيرا تو امشب بانوىِ همه زنان دنيا مى شوى! تو مادر پسرى مى شوى كه همه پيامبران آرزوى بوسه بر خاك قدم هايش را دارند فرزند توست كه براى اهل ايمان آسايش را به ارمغان مى آورد و ظلم و ستم را نابود مىكند55 خدا تو را براى مادرى خودش انتخاب نموده و اين تاج افتخار را بر سر تو نهاده است تو امشب فرزندى را به دنيا مى آورى كه آقاىِ همه هستى است.🎀 ساعتى ديگر تا سحر نمانده است. گويا تمام هستى در انتظار است. شب هم منتظر آفتابِ امشب است آسمان مهتابى است و نسيم میوزد، همه شهر آرام است; امّا در اين خانه، حكيمه آرامش ندارد، او در انتظار است گاهى از اتاق بيرون مى آيد و به ستاره ها نگاه مى كند، گاهى به نزد نرجس مى آيد و به فكر فرو مىرود حكيمه به نرجس نگاه مى كند. نرجس در مقابل خدا به نماز ايستاده است. حكيمه به نرجس نزديك تر مى شود; امّا هنوز هيچ خبرى نيست كه نيست! به راستى تا سحر چقدر مانده است؟ حكيمه با خود فكر مى كند كه خوب است نماز شب بخوانم. سجاده اش را پهن مى كند و مشغول خواندن نماز مى شود و با خداى خويش راز و نياز مىكند ساعتى مى گذرد، بار ديگر به نزد نرجس مى آيد، نگاهى به او مى كند و به فكر فرو مى رود. 📝 نوشته‌ی:مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
😘 ⃣1⃣ حكيمه به نرجس نگاه مى كند. نرجس در مقابل خدا به نماز ايستاده است. حكيمه به نرجس نزديك تر مى شود; امّا هنوز هيچ خبرى نيست كه نيست! به راستى تا سحر چقدر مانده است؟ حكيمه با خود فكر مى كند كه خوب است نماز شب بخوانم. سجاده اش را پهن مى كند و مشغول خواندن نماز مى شود و با خداى خويش راز و نياز مى كند. ساعتى مى گذرد، بار ديگر به نزد نرجس مى آيد، نگاهى به او مى كند و به فكر فرو مى رود. او با خود مى گويد: امام عسكرى به من گفت همين امشب مهدى به دنيا مى آيد. صبح شد و خبرى نشد! ناگهان صدايى به گوش حكيمه مى رسد. صدا بسيار آشناست. اين صداى امام عسكرى(ع) است: عمّه جان! هنوز شب به پايان نيامده است‌. آرى، امام به همه احوال ما آگاهى دارد و حتّى افكار ما را نيز مى داند. حكيمه سر خود را پايين مى اندازد، او قدرى خجالت مى كشد. تا اذان صبح خيلى وقت مانده است. حكيمه نماز مى خواند تا زمان سريع بگذرد، وقتى كسى منتظر باشد زمان چقدر دير مى گذرد. نسيم میوزد، بوى بهار مى آيد، صداى پرواز كبوتران سفيد به گوش مى رسد. بوى گل نرجس در فضا مى پيچد. امام عسكرى(ع) صدا مى زند: "عمّه جان! براى نرجس سوره قدر را بخوان".58 حكيمه از جاى برمى خيزد و به نزد نرجس مى رود و شروع به خواندن مى كند: بِّسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ (إِنَّـآ أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ )(وَ مَآ أَدْراكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ )(لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْر )(تَنَزَّلُ الْمَلـائكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْر ) (سَلامٌ هِىَ حَتَّى مَطْـلَعِ الْفَجْرِ ) به نام خداوند بخشنده و مهربان. و ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم. و تو چه مى دانى كه شب قدر چيست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه آن شب تا به صبح سرشار از بركت و رحمت است. من به فكر فرو مى روم. دوست دارم بدانم چرا امام عسكرى(ع) به حكيمه دستور خواندن سوره قدر را مى دهد. به راستى چه ارتباطى بين سوره قدر و مهدى(عج) وجود دارد؟ در اين سوره مى خوانيم كه فرشتگان شب قدر از آسمان به زمين نازل مى شوند. اين فرشتگان، ساليان سال در شب قدر بر مهدى(عج)، نازل خواهند شد. امشب بايد سوره قدر را خواند; زيرا امشب شب تولّد صاحبِ شب قدر است. 🌟🌈🌟🌈🌟🌈🌟 حكيمه در كنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است كه ناگهان نورى تمام فضاى اتاق را فرا مى گيرد. حكيمه ديگر نمى تواند نرجس را ببيند. پرده اى از نور ميان او و نرجس واقع شده است. ستونى از نور به سوى آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن كرده است. حكيمه مات و مبهوت شده است. او تا به حال چنين صحنه اى را نديده است. او مضطرب مى شود و از اتاق بيرون مى دود و نزد امام عسكرى(ع) مى رود: ــ پسر برادرم! ــ چه شده است؟ عمّه جان! ــ من ديگر نرجس را نمى بينم، نمى دانم نرجس چه شد؟ ــ لحظه اى صبر كن، او را دوباره مى بينى. حكيمه با سخن امام آرام مى شود و به سوى نرجس باز مى گردد. وقتى وارد اتاق مى شود منظره اى را مى بيند، بى اختيار مى گويد: "خداى من! چگونه آنچه را مى بينم باور كنم؟". او نوزادى مى بيند كه در هاله اى از نور است و رو به قبله به سجده رفته است! اين همان كسى است كه همه هستى در انتظارش بود. به راستى چرا او به سجده رفته است؟ او در همين لحظه اوّل، بندگى و خشوع خود را در مقابل خداى بزرگ نشان مى دهد. بوى خوش بهشت تمام فضا را گرفته است. پرندگانى سفيد همچون پروانه بالاى سرِ مهدى(عج) پرواز مى كنند.61 حكيمه منتظر مى ماند تا مهدى(عج) سر از سجده بردارد. اكنون مهدى(عج) پيشانى از روى زمين برمى دارد و مى نشيند. به به! چه چهره زيبايى! حكيمه نگاه مى كند و مبهوت زيبايى او مى شود. به اين چهره آسمانى خيره مى شود. در گونه راست مهدى(عج) خالِ سياهى مى بيند كه زيبايى او را دو چندان كرده است. حكيمه مى خواهد قدم پيش گذارد و او را در آغوش بگيرد; امّا مى بيند كه مهدى(عج) نگاهى به سوى آسمان مى كند و چنين مى گويد: اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى رَسُولُ الله... شهادت مى دهم كه خدايى جز الله نيست. گواهى مى دهم كه جدّ من، محمّد پيامبر خداست و ... تو به من نگاه مى كنى. دوست دارى از ادامه ماجرا با خبر بشوى. امّا مى بينى كه من به گوشه اى خيره شده ام. صدايم مى زنى و مى گويى: ــ كجايى؟ چرا ديگر نمى نويسى؟ ــ دارم فكر مى كنم. ــ حالا چه موقع فكر كردن است؟ حالا بگو به چه فكر مى كنى؟ 📝 نوشته‌ی:مهدی خدامیان ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی )
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
😘 ⃣2⃣ كجايى؟ چرا ديگر نمى نويسى؟ ــ دارم فكر مى كنم. ــ حالا چه موقع فكر كردن است؟ حالا بگو به چه فكر مى كنى؟ ــ به جوانى فكر مى كنم كه حرف هاى بعضى از روشنفكران را خوانده است. او وقتى اين كتاب را بخواند و ببيند كه من نوشته ام: "مهدى(عج) در همان لحظه اوّل تولّد سخن گفت"، تعجّب خواهد كرد. او همه جا خواهد گفت: "اين نويسنده خرافه مى نويسد". ــ بايد براى او جوابى پيدا كنى. ــ بيا با هم فكر كنيم. بعد از مدّتى تو مى گويى: "من جواب را يافتم". من خيلى خوشحال مى شوم. از تو مى خواهم كه جواب را برايم بگويى. تو لبخندى مى زنى و مى گويى: ــ مثلاً من نويسنده ام و تو همان جوان! حالا تو از من سؤال كن. ــ باشد. هر چه تو بگويى! ــ شما شيعه ها چه حرف هاى عجيب و غريبى مى زنيد، شما مى گوييد كه مهدى(عج) وقتى به دنيا آمد سخن گفت. ــ نه، تو بايد در نقش يك پرسشگر بدبين سؤال كنى! ــ شما شيعه ها چقدر خرافه پرست هستيد! هر چيزى كه علماىِ شما بگويند قبول مى كنيد. آخر يك نوزادى كه تازه به دنيا آمده است چگونه مى تواند حرف بزند؟ ــ برادر عزيز! شما مى گويى يك نوزاد نمى تواند سخن بگويد؟ ــ بله. اين ها همه دروغ است كه به خوردِ شما مى دهند. ــ يعنى سخن گفتن يك نوزاد دروغ است؟ ــ خوب، معلوم است كه دروغ است. ــ ببخشيد شما قرآن همراه خود داريد؟ ــ من حافظ كلّ قرآن هستم. من مسلمانى هستم كه كتاب خدا و سنّت پيامبر را قبول دارم. من هر سه روز يك بار قرآن را ختم مى كنم. ــ خدا از تو قبول كند. آيا براى فهميدن قرآن هم همين اندازه تلاش مى كنى؟ ــ مى دانستم مى خواهى از بحث فرار كنى. فهم قرآن چه ارتباطى به بحث ما دارد؟ ــ نه، اتفاقاً اين خيلى به بحث ما مربوط است. شما گفتى قرآن را حفظ هستى. آيا مى توانى آيه 29 سوره مريم را بخوانى؟ ــ آرى. گفتم كه من حافظ قرآنم. گوش كن: (فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَن كَانَ فِى الْمَهْدِ صَبِيًّا). ــ آفرين! آيه بعدى آن را هم برايم بخوان. ــ (قَالَ إِنِّى عَبْدُ اللَّهِ آتَانِىَ الْكِتابَ وَ جَعَلَنِى نَبِياً ). ــ خوب حالا مى توانى اين دو آيه را برايم ترجمه كنى؟ ــ آرى. خدا در اينجا قصّه مريم(س) را مى گويد. وقتى او عيسى(ع) را به دنيا آورد، مردم به او تهمت ناروا زدند، زيرا مريم شوهر نكرده، مادر شده بود! خداوند به مريم(ع) وحى كرد كه از مردم بخواهد تا با عيسى(ع) سخن بگويند. ــ خوب. مردم چه كردند؟ ــ آنها گفتند ما چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن بگوييم؟ آنها باور نمى كردند كه عيسى(ع) بتواند سخن بگويد. ــ بعد از آن چه شد؟ ــ وقتى مردم در كنار گهواره عيسى(ع) آمدند، او با زبانى شيوا گفت: "من بنده اى از بندگان خدا هستم كه خدا مرا به پيامبرى مبعوث كرده است". ــ برادر! آيا يادت هست كه مى گفتى سخن گفتن يك نوزاد خرافات است؟ آيا هنوز هم سر حرف خودت هستى؟ تو الآن گفتى كه قرآن از سخن گفتن عيسى(ع)در گهواره خبر داده است، آيا اين همان خرافه اى بود كه مى گفتى؟ كاش همه شيعيان مثل تو، اين گونه نسبت به قرآن شناخت داشتند. كاش جامعه ما در كنار خواندن قرآن به فهم قرآن نيز توجّه مى كرد. كاش اين قدر آموزه هاى قرآنى در ميان ما غريب نبود! ياد يكى از استادان خود افتادم. خدا رحمتش كند، من خيلى مديون راهنمايى هاى او هستم. او بارها به من مى گفت: "بهترين راه براى دفاع از حقّانيّت اهل بيت(ع)، اين است كه به قرآن مراجعه كنى". قرآن اشاره به سخن گفتن عيسى(ع) در گهواره مى كند; امّا ممكن است يك نفر اشكال بگيرد كه عيسى(ع) پيامبر بود و در گهواره سخن گفت، امّا مهدى(عج) كه پيامبر نيست. چگونه بايد جواب او را بدهيم؟ دانشمندان و نويسندگان اهل سنّت در كتاب هاى خود نوشته اند: "مهدى از فرزندان فاطمه است و وقتى ظهور كند عيسى از آسمان نازل مى شود و پشت سر او نماز مى خواند".65 ... 📝 نوشته‌ی:مهدی خدامیان 💜تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم💜 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #هفدهم 🌷 #مذهبی_واقعی 💠 زندگینامه 💔 #حضرت‌_نرجس (س) 💐🌸💐 #مادر_آخرین_مو
💕﷽💕 😘 ⃣2⃣ پس وقتى عيسى(ع) مى آيد پشت سر مهدى(عج) نماز مى خواند، معلوم مى شود كه مقام مهدى(عج)، بالاتر از عيسى(ع) است. اگر عيسى(ع) به اذن خدا توانست در گهواره سخن بگويد مهدى(عج) هم به اذن خدا مى تواند اين كار را بكند. اكنون مهدى(عج)، سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و چنين دعا مى كند: "بار خدايا! وعده اى را كه به من دادى محقّق نما و زمين را به دست من پر از عدل و داد نما. بار خدايا! به دست من گشايشى براى دوستانم قرار بده".66 آرى، مهدى در اين لحظات براى ظهورش دعا مى كند، او مى داند كه دوستانش سختى هاى زيادى خواهند كشيد. او براى دوستانش هم دعا مى كند. حكيمه جلو مى رود تا مهدى(عج) را در آغوش بگيرد. به بازوىِ راست مهدى(عج)نگاه مى كند، مى بيند كه با خطّى از نور آيه 81 سوره "اسرا" بر آن نوشته شده است: (جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِـلُ) حق آمد و باطل نابود شد. به راستى كه باطل، نابودشدنى است.67 حكيمه در فكر فرو مى رود به راستى چه رمز و رازى در اين آيه است كه بر بازوى مهدى(عج) نوشته شده است؟ آيا مى دانى سرگذشت اين آيه چيست؟ بت پرستان در كنار كعبه صدها بت قرار داده بودند و آن بت ها را به جاى خداى يگانه مى پرستيدند. وقتى پيامبر در سال هشتم هجرى شهر مكّه را فتح نمود به سوى كعبه آمد و همه آن بت ها را سرنگون ساخت. وقتى پيامبر بت ها را بر زمين مى انداخت، اين آيه را با صداى بلند مى خواند.68 اكنون همان آيه به بازوى مهدى(عج) نوشته شده است، زيرا او كسى است كه همه بت هاى جهان را نابود خواهد كرد. بت هايى كه بشر با دست خود ساخته يا با ذهن خود آفريده است و آنها را پرستش مى كند. امروز بايد اين آيه بر بازوى مهدى(عج) نوشته باشد تا همه بدانند كه اين دست و بازو با همه دست ها فرق مى كند. اين دست، همان دستى است كه پايان همه سياهى ها را رقم خواهد زد.69 مهدى(عج) در هاله اى از نور است. حكيمه جلو مى آيد او را در پارچه اى مى پيچد و در آغوش مى گيرد. مهدى(عج) به چهره عمّه مهربانش لبخند مى زند، حكيمه مى خواهد او را ببوسد، بوى خوشى به مشامش مى رسد كه تا به حال آن را احساس نكرده است.70 شايد اين بوى گل ياس است! خوشا به حال حكيمه! حكيمه اوّلين كسى است كه چهره دلرباى مهدى(عج) را مى بيند. حكيمه قطراتى از آب را بر چهره مهدى(عج) مى يابد، گويا موهاى اين نوزاد خيس است. حكيمه تعجّب مى كند. ولى به زودى راز قطرات آب بر چهره زيباى اين كودك را مى يابد. نمى دانم آيا نام "رضوان" را شنيده اى؟ او فرشته اى است كه مأمور اصلى بهشت است.71 لحظاتى پيش، "رضوان" به دستور خدا، مهدى(عج) را در آب "كوثر" غسل داده است.72 و تو مى دانى كه كوثر نهرى است كه در بهشت خدا جارى است.73 صدايى به گوش حكيمه مى رسد: "عمّه جان! پسرم را برايم بياور تا او را ببينم". اين امام عسكرى(ع) است كه در بيرون اتاق ايستاده است و مى خواهد فرزندش را ببيند. معلوم است پدرى كه سال ها در انتظار فرزند بوده است اكنون چه شور و نشاطى دارد. حكيمه مهدى(عج) را به نزد پدر مى برد، همين كه چشم پسر به پدر مى افتد سلام مى كند. پدر لبخندى مى زند و جواب او را با مهربانى مى دهد. حكيمه مهدى(عج) را بر روى دست پدر قرار مى دهد. امام فرزندش را در آغوش مى گيرد و بر صورتش بوسه زده و به گوشش اذان مى گويد. امام دستى بر سر فرزند خويش مى كشد و مى گويد: به اذن خدا، سخن بگو فرزندم! همه هستى منتظر شنيدن سخن مهدى(عج) است. مهدى(عج) به صورت پدر نگاه مى كند و لبخند مى زند. پدر از او خواسته است تا سخنى بگويد. به راستى او چه خواهد گفت؟ او بايد چيزى بگويد كه دل پدر شاد شود. اين پدر سال ها است كه گرفتار ظلم و ستم عبّاسيان است. صداى زيباىِ مهدى(عح) سكوت فضا را مى شكند: بسم الله الرّحمن الرّحيم گويا او مى خواهد قرآن بخواند! گوش كن، او آيه پنجم سوره "قصص" را مى خواند: (وَ نُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَ رِثِينَ ) و ما اراده كرده ايم تا بر كسانى كه مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهيم و آنها را پيشواى مردم گردانيم و آنها را وارث زمين كنيم.74 چرا مهدى(عج) اين آيه را مى خواند؟ چه رازى در اين آيه وجود دارد؟ من با شنيدن اين آيه به ياد خاطره اى افتادم. آيا دوست دارى آن خاطره را برايت بگويم 📝 نوشته‌ی: مهدی خدامیان ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت