eitaa logo
📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
855 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
635 ویدیو
581 فایل
خوشامدید ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ ╭━⊰⊱━╮╭━⊰⊱━━╮ من ثروتمندم💰💰💰 @charkhfalak110💰💰 ╰━⊰⊱━╯╰━━⊰⊱━╯ اینجا میلیونر شوید🖕 ❣ با مدیریت #ذکراباد @e_trust_Be_win ایدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 چرا می گوییم "بزنم به تخته"، نمی گوییم "ماشاءالله"⁉️ یکی از دوستان نقل میکرد که یک روز با یکی از دوستان انگلیسی خود چت میکردم بهش گفتم: کار تو خیلی عالی بود. بهم گفت: بزنم به تخته (Touch wood) سپس گفت: شما مسلمونها حتما به جای این اصطلاح چیزی دارید من گفتم: ماهم همین را استفاده میکنیم رفیقم خیلی تعجب کرد وگفت: عجب...‼️ بهش گفتم چه چیز عحیبی بود؟! اون گفت: ما منظورمان از تخته همان تخته است که شر خون آشامان و پلیدی را از ما دور میکند...!! تازه فهمیدم که سالهاست که ما به صلیب پناه میبریم از چشم شور‼️ ما نادانسته بجای اینکه با گفتن: ماشاءالله ٬ به خداوند پناه ببریم به چوب وتخته صلیب پناه میبردیم.!😳 ای کاش اصل هرکلمه را قبل از اینکه به زبان بیاوریم بشناسیم. تا بحال اگر نادانسته میگفتیم اشکالی نداره چون نمیدونستیم. اما از این به بعد این کلمه را بکار نبریم. چون ما مسلمانیم. 🍃🌹 بسم الله، ماشاءالله، ولا حول ولا قوة الابالله/ از امام رضا علیه پرسیدند آیا واقعیت دارد؟ ایشان فرمودند:آری ،هرگاه تو را چشم زنند،کف دستت را مقابل صورتت 👈قرار دِه و سوره حمد و قل هو الله احد و معوذتین[سوره فلق و ناس] را قرائت کن.🌷🌷 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 عائله امام صادق و هزینه زندگی آن حضرت زیاد شده بود. امام به فکر افتاد که از طریق کسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دینار سرمایه فراهم کرد و به غلام خویش – که «مصادف» نام داشت – فرمود : «این هزار دینار را بگیر و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش». مصادف رفت و با آن پول از نوع کالایی که معمولاً به مصر حمل می شد خرید و با کاروانی از تجّار که همه از همان نوع کالا حمل کرده بودند به طرف مصر حرکت کرد. همین که نزدیک مصر رسیدند، قافله دیگری از تجّار که از مصر خارج شده بود به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از یکدیگر پرسیدند. ضمن گفتگوها معلوم شد که اخیراً کالایی که «مصادف» و رفقایش حمل می کنند بازار خوبی پیدا کرده و کمیاب شده است. صاحبان کالا از بخت نیک خود بسیار خوشحال شدند، و اتفاقاً آن کالا از چیزهایی بود که مورد احتیاج بود و مردم ناچار بودند به هر قیمت که هست آن را خریداری کنند. صاحبان کالا بعد از شنیدن این خبرِ مسرّت بخش با یکدیگر هم عهد شدند که به سودی کمتر از صد در صد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همانطور بود که اطلاع یافته بودند. طبق عهدی که با هم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به کمتر از قیمتی که برای خود آنها تمام شده بود نفروختند. مصادف با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت. خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو کیسه که هر کدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت. امام پرسید : «اینها چیست؟» گفت : «یکی از دو کیسه سرمایه ای است که شما به من دادید، و دیگری – که مساوی اصل سرمایه است – سود خالصی است که به دست آمده.» امام : «سود زیادی است، بگو ببینم چطور شد که شما توانستید این قدر سود ببرید؟» قضیه از این قرار است که در نزدیک مصر اطلاع یافتیم که مال التّجاره ی ما کمیاب شده. هم قَسم شدیم که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشیم، و همین کار را کردیم. امام : سبحان الله! شما همچو کاری کردید؟! قسم خوردید که در میان مردمی بازار سیاه درست کنید؟! قسم خوردید که به کمتر از سود خالصِ مساوی اصل سرمایه نفروشید؟! نه، همچو تجارت و سودی را من نمی خواهم. سپس امام یکی از دو کیسه را برداشت و فرمود : «این سرمایه من» و به آن یکی دیگر دست نزد و فرمود : «من به آن کاری ندارم». آنگاه فرمود : « ای مصادف! شمشیر زدن از کسب آسانتر است». 📚داستان راستان جلد 1، ص139 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 روزی مردی "قصد سفر" کرد. پس خواست پولش را به شخص "امانت داری" بدهد، به نزد "قاضی شهر" رفت و به او گفت: به مسافرت می روم، می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو "پس بگیرم." قاضی گفت: اشکالی ندارد پولت را در آن "صندوق" بگذار... پس مرد همین کار را کرد. وقتی از سفر برگشت، نزد قاضی رفت و امانت را از خواست. قاضی به او گفت: "من تو را نمی شناسم.!" مرد غمگین شد و به سوی "حاکم شهر" رفت و قضیه را برای او شرح داد. حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو "وارد شو" و امانتت را بگیر. روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد، حاکم به او گفت: من در همین ماه به "حج" سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جز امانتداری ندیده ام.! در این وقت "صاحب امانت" داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم. "پولم را نزد تو گذاشته ام." قاضی گفت: این کلید صندوق است، "پولت را بردار و برو." بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم "صحبت کنند." حاکم گفت: * ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.* "سپس دستور به برکناری آن داد." پیامبر می فرماید: {{ به زیادی نماز، روزه و حجشان نگاه نکنید به راستیه سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.}} ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 📕حکایت فوق العاده حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا... او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است... 🔷بترس از ناله مظلومی که جز خدا یار و مددکاری ندارد 👌 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🔻حکایت جالب پرنده نصیحتگو ✍یک شکارچی ، پرنده‌ای🐦 را به دام انداخت. پرنده گفت : ای مرد بزرگوار ! تو در طول زندگی خود گوشت گاو🐮 و گوسفند🐑 بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی. اگر مرا آزاد کنی ، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می‌دهم ، اگر آزادم کنی. پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم ، مرد قبول کرد. 🔺پرنده🐦گفت: 🔸پند اول اینکه : سخن محال را از کسی باور مکن👌 🔹️مرد بلافاصله او را آزاد کرد پرنده بر سر بام نشست😊 🔸️گفت پند دوم اینکه : هرگز غم گذشته را مخور برچیزی که از دست دادی حسرت مخور. پرنده 🐦روی شاخ درخت🌴 پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی. 🔻مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد. 🔸️پرنده با خنده به او گفت : مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور ؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی ؟ 🔸پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست ، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ 🔹️مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو. 🔸️پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم. 🔻پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است. ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘   🔺️در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله و سلم جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار ، همراه مسلمانان بود ، ولی شب‌ ها به خانه‌های مردم دستبرد می‌زد.    🔸️یک بار ، هنگامی که روز بود ، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت ، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند.    🔻دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن ، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت : « امشب ، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت ، و بهره‌ای از لذّت و شهوت! » سپس لختی اندیشید. ❤ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت :  « به فرض ، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم ، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا ، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم ؟! »    🔻از عمل خود پشمیان شد ، از دیوار به زیر آمد و خجلت زده ، به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد ، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. 🔹️ در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت:  « ای رسول خدا ! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته ، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده ، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید ، چیزی نمی‌خواهم ، زیرا از مال دنیا بی‌نیازم. »    🔸️در این هنگام ، پیامبر صلی الله علیه وآله و سلم نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع ، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید : « ازدواج کرده‌ای؟ »    - نه!    +حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟    - اختیار با شماست. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود : «برخیز و با همسرت به خانه برو! » 🔸️جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا ، سخت مشغول نماز و عبادت شد. زن ، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود ، از او پرسید: « این همه عبادت برای چیست؟! » ♦جوان پاسخ داد: « ای همسر باوفا ! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم ، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز ، به خاطر پرهیزکاری و توبه من ، از راه حلال ، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت ، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟! » 🔹️زن لبخندی زد و گفت : « آری ، نماز ، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است! ». ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 حکایت واقعی : آن امام زمانت بود؛ زائر عتبات عالیات بود، نجف اشرف، از حرم که برگشت خوابید، در عالم رویا مولا علی بن ابی طالب(علیه السلام) آمدند به دیدارش، پرسید از حضرت، يا اميرالمؤمنين! آيا در مدت عمرم موفق به زيارت مولا و سيدم و امام زمانم شده ام يا نه؟» حضرت جواب دادند: «بلي.» گفت: «کجا؟» فرمودند: «حرم من علی (عليه السلام) در وقت فلان و روز فلان، مشرف شدی، آمدی کنار قبر و پايين پای من که نماز بخوانی، ديدی سيدی جلوتر نماز می‌خواند و قرائت او بسيار جلب توجهت کرد... تصميم گرفتی نصف پولی را که در جيب داری بعد از فراعت ايشان از نماز به او بدهی، و گوش دادی به قرائت او، بيشتر جذبت کرد، تصميم گرفتی تمام پولت را به او بدهی و ايشان بعد از سلام نماز، روی خود را برگرداند و به جانب تو و فرمودند: «تو فردا نياز به آن خرجي داری، لازم نيست به من بدهی؛آن سيد امام زمانت بود.» امام زمان ارواحنافداه از همه ی فردای همه ی ما با خبر هستند، مولا حتی آخرین برگ کتاب زندگی مان را می دانند،بیایید تا فرصت هست دخیل ببندیم به چشمان زهرایی اش و بخواهیم از وجود مبارکش، دمِ رفتنمان کاری با ما کند که جد غریبش با حُر کرد،آقاجان اگر نشد عباست باشم،حُرِّ پشیمانت که می توانم بشوم... 📚 برداشتی آزاد از کتاب شریف ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 مرد فقیری دیگر نتوانست شکم خانواده اش را سیر کند. روزی دوستی به او گفت که در جزیره ای دور – که رفتن به آنجا شش ماه طول می کشد - آنقدر الماس وجود دارد که او خواهد توانست با ثروتی که بدست می آورد تمام عمر در راحتی زندگی کند. مرد فقیر پس از مشورت با خانواده به این نتیجه رسید که مشکلات سفر و درد دوری از خانواده، با سرمایه ای که با خود از جزیره الماس خواهد آورد، جبران خواهد شد. پس عازم جزیره الماس شد. وقتی سرانجام کشتی به ساحل رسید، مرد فقیر دید که حرف های دوستش حقیقت دارد و هر جا که نگاه می کند، کوهی از الماس است. مرد به سرعت به پر کردن جیب ها، کیف ها و جعبه هایش از سنگ های قیمتی پرداخت؛ اما کسی به او گفت که نیازی به عجله کردن نیست زیرا کشتی تا شش ماه دیگر حرکت نخواهد کرد. به زودی متوجه شد که باید به دنبال راهی برای کسب معاش در طول این شش ماه باشد. زیرا الماس آنقدر در این جزیره زیاد بود که هیچ ارزشی نداشت. پس از پرس و جوی بسیار متوجه شد که "موم" کالایی کمیاب و قیمتی در آنجاست و کسی که برای ساختن شمع حوصله و مهارت داشته باشد، کسب و کارش رونق خواهد گرفت. او بزودی در شمع سازی ماهر و ورزیده شد و به حدی از این راه درآمد کسب کرد که با آن برای خود، زندگی خوب و راحتی در جزیره فراهم نمود؛ و تنها گاهی اوقات با اندوه از خانواده اش که ترکشان گفته بود، یاد می کرد. شش ماه به سرعت سپری شد و موعد بازگشت فرا رسید. مرد چمدان خود را انباشته از شمع های قیمتی نمود و به طرف زادگاه خود براه افتاد. وقتی به سرزمین خود رسید با شعف مورد استقبال دوستان و خانواده خود قرار گرفت و با افتخار ثمره کارش را به آنها نشان داد: انبوهی شمع بی ارزش. این جهان جزیره الماس است. وقتی به خانه برمیگردیم چه توشه ای با خود بازمیگردانیم؟ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 👈 خداوند مشتاق کیست؟ خداوند به یکی از صدیقین وحی فرمود که من در میان بندگانم کسانی را دارم که مرا دوست دارند و من هم آنها را دوست دارم. آنها مشتاق من هستند و من نیز مشتاق آنها. مرا همواره یاد می کند، من نیز به یاد آنها هستم. در تمام کارها به من نظر دارند، من هم توجهم به آنهاست.  آن صدیق گفت: معبود من! نشانه آنها که مورد توجه تو هستند چیست؟  فرمود: آنها کسانی هستند که در انتظار غروب آفتاب هستند تا شب فرا برسد و تاریکی همه جا گسترده شود و آنها در دل شب با من به راز و نیاز بایستند. صورتهاشان را از روی خضوع روی خاک بگذارند و به مناجات بپردازند. در دل شب به خاطر نعمتهایی که به آنها داده ام مرا خالصانه سپاس می گویند. تا سحر با ضجه و استغاثه در قیام و رکوع و سجودند. به خاطر عشقی که به من دارند، خودشان را در رنج و سختی می اندازند. اولین چیزی که به آنها می دهم این است که از نور خود به دلهاشان می تابانم تا به واسطه آن نسبت به من معرفت یابند. 📗 ، ص 133 ✍ میرزا جواد آقا ملکی تبریزی ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
‍😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🔺عشقی که باعث بوجود آمدن کرج شد 🔹جهانشهر منطقه ای زیبا و سرسبز در مرکز شهر که از مناطق اعیان نشین کرج است. 🔹محمد صادق فاتح یزدی متولد ۱۲۷۷برای تحصیل در رشته مهندسی کشاورزی به کشور می رود. 🔹در حالیکه نامزد یا به قول ما نشون شده اش، خانم که صدایش می کردند در یزد منتظر برگشت او بود. اما خانم جهان به دلیل بیماری همگیر آبله خود را از دست می دهد. 🔹به آقای بعد از برگشت از هند توصیه میشود از ازدواج با خانم جهان صرفنظر کند. اما ایشان به دلیل و به مهربانو جهان با او ازدواج می کند و این اتفاق مانع عشق آن دو نمی شود. 🔹به دلیل بروز و قحطی در یزد آقای فاتح و بستگانش کرج را برای زندگی انتخاب می کنند. با توجه به مکنت مالی و خانوادگی شروع میکند به کشاورزی و تاسیس کارخانه های مختلف در کرج روغن نباتی جهان، چای جهان ،جهان چیت ،یخ سازی جهان،پتو بافی جهان،صابون جهان،روغن موتور جهان و ... 🔸بله به دلیل عشق به همسر نام کارخانه‌ها و باغات خود را نامید. 🔹منطقه جهانشهر با درخت های سربه فلک کشیده گردو، چنار و... محصول تلاش و پشتکار این انسان میهن پرست است، در واقع منبع اکسیژن کلانشهر کرج. 🔹 امروزه کرج که زمانی نزدیک به ۳۰۰ هکتار بوده از نتایج تلاش های شبانه روزی این مرد بود. کاشت درخت در ۱۰۰ سال پیش به گونه ای مهندسی شده بود که پیش بینی خیابان های عریض امروزی را کرده بود. 🔹ایشان برای آسایش پرسنل خود که عمدتا یزدی بودند آپارتمان ساخت. که الان به منطقه چهارصد دستگاه معروفه، همچنین کوی کارمندان شمالی و کوی کارمندان جنوبی که به آنها اهدا کرد. 🔹متاسفانه در سال ۱۳۵۳ توسط اشخاصی نامعلوم کشته شد و بنا بر وصیتش در باغش دفن شد. 🔹بعد از انقلاب دیدگاه های متفاوتی درباره ایشان وجود داشت. که بعد مدتی اقدامات انسانی او بر همگان روشن شد. 🔹عشق به مهربانو موجب شد تا نام او در شهر کرج برای همه آشنا باشد ولی داستانش نه!!! ♦️روحش شاد یادش جاودان/ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 💠 🔴 امام صادق (ع) فرمود: بود که شیطان از عبادتش رنج می‌بُرد به لشكریانش گفت: چه کسی می‌تواند او را منحرف کند؟ یکی گفت: من. شیطان پرسید: از چه راهی؟ گفت: از راه كار خیر. شیطان گفت: خوب است. شیطانک آمد و در برابر عابد شروع به خواندن كرد و اصلا نمی‌خوابید. عابد گفت: چگونه به اینجا رسیدی؟ شیطانک گفت: من گناهى كردم و از آن نموده‌ام و هرگاه یاد آن گناه می‌افتم به نماز خواندن نیرو می‌گیرم. عابد گفت: آن گناه را به من هم بگو تا انجام دهم و بعد توبه كنم. شیطانك گفت: برو به شهر و نزد فلان زن برو و از او كام بگیر و سپس كن. عابد به شهر آمد و نزد آن زن رفت و به او گفت: برخیز! زن برخاست و به درون اتاق خود رفت و به مرد گفت: وارد شو! عابد داخل شد. زن به عابد گفت: شرح حال خود را براى من بگو، عابد سرگذشت خود (و شیطان) را براى آن زن تعریف كرد. زن گفت: اى بنده خدا ترك گناه آسانتر از كردن است. آن كس كه این راه را پیش پاى تو گذاشته بوده که در نظرت مجسم شده است. برگرد كسى را (در آنجا) نخواهى دید. 💠 عابد برگشت و آن زن همان از دنیا رفت، و چون صبح شد دیدند بر در خانه‌اش نوشته شده: بر سر این زن (براى دفن و كفن او) حاضر شوید كه او از اهل است. مردم تا سه روز جنازه‌اش را به خاك نسپردند، خدا به پیغمبر آن زمان وحى فرمود: بالاى جنازه فلان زن برو و بر آن بخوان و به مردم بگو: بر او نماز بخوانند كه من بهشت را بر او واجب كردم زیرا فلان بنده‌ام را از و نافرمانى من بازداشت. 📙روضه کافی،ج ۲، ص۲۴۲ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت
😀😬😁😂😃😄😅😆😇😉😊🙂🙃😡😎😋🤓😡😝😜😚 😙😍😗🤗 😏😶😐😇😑😒🙄🤔😳😣☹️🙁😕😨😡😠😘 🔴 !، بخش 💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند: 🔹ربيع بن خُثَيم از عابدان و زاهدان زمانش بود. اين عابد حقيقی كه از روی معرفت، خداوند والا ـ جلّ جلاله، و حسنت اسماؤه. ـ را عبادت مي‌كرد، در بيش‌تر عمرش روزها روزه می‌گرفت و شب‌ها تا صبح مشغول عبادت می‌شد. او خواب را از گِرد خيمه‌ی چشمانش فراری داده و از بی‌خوابی، بسیار لاغر شده بود. 🔹روزی دخترش به او گفت: «پدرجان! چه کسی را بيش‌تر از همه دوست داری؟» ربیع پاسخ داد: «حضرت محمّد ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ را.» دخترش گفت: «پدر! به حقّ آن حضرت، لحظه‌ای استراحت كن و بخواب.» 🔹ربيع خوابید و در خواب به او گفته شد: «در شهر بَصره بانویی به نام ميمونه‌ی زَنگی هست که همسر تو خواهد شد.» 🔹ربيع به بصره رفت. عابدان و زاهدان آن‌جا، به پيشوازش آمدند، مَقدمش را گرامی داشتند و علّت سفرش به شهرشان را پرسیدند. او گفت: «می‌خواهم ميمونه‌ی زنگی را دريابم تا بدانم که چگونه‌زنی است.» 🔹گفتند: «زنی عابد و زاهد است که گوسفندان مردم را به چَرا می‌بَرد و دستمزدی را كه برای این کارش می‌گیرد، به فقرا می‌دهد و هر شب فرياد برمی‌آورد: "آهای! مردم! عَجَب دوستدار خدا هستيد!"» 🌿 عجَبًا لِلمُحِبِّ كَيفَ يَنام! / كُلُّ نَومٍ عَلَی المُحِبِّ حَرام 🌿 ، آن كس كند كه خام بوَد / خواب بر عاشقان، حرام بوَد 💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشته‌اند: 🔹... ربيع نشانی‌اش را پرسید و پیش او رفت. ديد که در یک بيابان، گرگی مشغول چَرانيدن گوسفندان او است و خودش دارد نماز می‌خواند! 🔹هنگامی که نمازش تمام شد، ربيع با صدای بلند گفت: «اَلسَّلامُ عَلَيکِ يا مَيمونَة!» او پاسخ داد: «عَلَيکَ السَّلامُ يا رَبيع!» ـ چگونه مرا شناختی؟! ـ کسی كه مرا به تو شناساند، تو را هم به من شناساند و آن عروسی در بهشت موعود خواهد بود! ـ از چه زمانی گرگ‌ها با گوسفندها آشتی كرده‌اند؟! ـ از روزی که من از خدا اطاعت می‌کنم. تا من از اطاعت او دست برندارم، گرگ‌ها گوسفندان مرا نمی‌درند. 🔹سپس میمونه به ربیع رو کرد و گفت: «ای ربيع! برایم آياتی از قرآن بخوان.» ربيع اين آيات مبارکه را تلاوت کرد: «اِنَّ لَدَينا اَنكالًا و جَحيمًا و طَعامًا ذا غُصَّةٍ و عَذابًا اَليمًا؛ [قطعاً در نزد ما عذاب‌هایی سخت و آتشی پُرشعله و غِذایی گلوگیر و عذابی پُردرد است.]» 🔹هنوز آيه به پایان نرسیده بود كه ميمونه فریادی کشید و جان به جان‌آفرين تسليم كرد! 🔹ربيع نقل کرده است: «جمعی از زنان آمدند که همراه خود، كفن و حَنوط (دارویی خوشبو که پس از غسل‌دادن مرده به او می‌زنند) برای او آورده بودند! از آنان پرسيدم: "شما از كجا فهمیدید كه او از دنیا رفت؟" گفتند: "او هميشه دعا می‌كرد كه خدايا! مرگ مرا در حضور ربيع بن خثيم قرار بده. هنگامی که شنيديم كه تو پیش او آمده‌ای، فهمیدیم كه دعایش مستجاب شده است."» مشاهده‌ی داستان‌های دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسی‌ها: http://benisiha.ir/2019/05/153/ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت