📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت132 خوبی دخترای خراب اینکه یبارکی میگن من خرابم و تمام دخترایی امثال نورا که
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت133
سری تکون داد ..
-باشه ... خیالت راحت برو من حواسم اینور جمعه کاراته ...
دست بردم و بیسکویت ویفری که توی ظرف مستطیلی شکل هرم چیده بودو یرداشتم و
یکی گذاشتم دهنم ...
-نتونی تبرعم کنی اول دو نفر اجیر میکنم اون دختررو بکشن بعد دوبرابر بهشون پول میدم سر تورو بکننن زیر آب ... گفتم که در جریان باشی ...
کتاب تو دستشو انداخت روی میزو خندید ...
-بعله ....
خندیدم-آره دقیقا بعله ... سویچم و تو دستم چرخوندم دوتا بیسکویت دیگم برداشتم ..
یکی و گذاشتم تو دهنم و یکیم تو دستم نگه داشتم ... با دهن پر گفتم ...
-پس خدافظ ...سری برام تکون داد
-خفه نشی ریس قبل این که سر منو بکنی زیر آب خودت بری زیر خاک ...
دستی براش تکون دادم و درو بستم .....
خیالم راحت بود از بی گناهیم و تبرعه شدنم ...الان تنها خیال ناراحتم دختری بود که هر
چقدم از خیالم پس میزدمش باز تو خلوتم بیرون میزدو میشد گوشه نشین خلوت ترین
گوشه ذهنم ...
دست بردم سمت سیستم تا ذهنمو از سمت پناه منحرف کنم ...
ذهنم جای اینکه منحرف شه یه لبخند اومد گوشه لبم ... نمیدونستم تلخه یا شیرین ... طعمش عین شکلاتایی تلخی بود که خواستنی بودن حتی با وجود همه تلخیاش
پناه
میثم برام بوقی زد ... چرخیدم سمتش ... -دم ورودی منتظرم باش تا بیام ... سری تکون دا دم و بند کیفمو سفت تر تو دستم چسبیدم ... میثم اومد کنارمو هردو باهم وارد فرودگا ه شدیم ... یه پایان شیک و مجلسی داشت رقم میخورد برای عشق منو سامانی که Ìر
نداده از ریشه خشک شد ... بر خلاف خدافظی ارسلان که یه خدافظی خانوادگی بود برا ی سامان اینطوری نبود ... اکثر همکلاسیاشو بچه های دانشگاه اومده بودن و حسابی شلوغ کاری شده بود ... کیف و انداختم روی دوشم و سفت چسبیدم ... میخواستم عادی
باشم .. سرو صدای بچه های دانشگاه از هر طرفی به گوش میرسید ... سامان بین بچه ها گم شده بود ... چشمم به مادرو خواهرش افتاد ... قدمام کمی سست شد ولی اینبار نترسیدم ... من فقط برای خدافظی اومده بودم همین .. نگاهش تند تند بین بچه ها میچر
خید که یه آن نگاش قفل شد روی من ... سرمو پایین ننداختم ولی اون سریع نگاشو ازم
گرفت ... جلو رفتم ... رسیدیم کنارش و مادرش و دیدم خواهرشو دیدم و نگاه پر بهت و
یه جورایی کینه دوزانشونو ... حق میدادم بهشون مادرو خواهر داشتن حس خوبیه حس
خوبیه که میدونی هستن کسایی که به فکرتن ... سعی کردم لبخندی بزنم ... -سلام ... عا دی سلام دادو سر تکون داد برام ... عادی بود ولی نگاهی که تند میدزدید ازم زیادی غیر
عادی بود .. -به امیدموفقیت های بیشترت ... لبخندی زد ولی تابلو بود که فقط لباشو
کش داد .. -مرسی توام ... امید وارم به جایی که لایقشی برسی ... تشکری کردم و قدم عقب گذاشتم ... گاهی باید بی صدا و بی هیچ گله گذاری عقب کشید ... عقب کشیدو دم
نزد ... عقب کشیدم و فقط نگاه کردم ... خدافظی تلخی نبود ولی دل میسوزوند ... دلم
تیر میکشید .... انگار که اونم عزم رفتن کرده بود با کسی که مالکش شده بود .. بی صدا
عقب کشیدم و خیره شدم به مردی که مردونه دست داد با همه ... مردونه رو بوسی کرد
با همه ... مردونه دستاش حلقه شد دور شونه مادرش و با نهایت مردونگی هایی که تو
وجودش جمع شده بودن بوسه زد رو سر خواهرش .... عقب کشیدم و خیره مردی شدم
که میرفت تا آینده بسازه .... میرفت تا بشه سری تو سرا ... مردی که میرفت بزرگ بشه ..
. چشمام به پله برقی خیره بود که داشت بالا میکشیدشو هر لحظه در و دور ترش میکرد
از من و زندگیم ... لحظه آخر فقط برگشت و دست تکون داد ... اینبار نگاه ندزید و هر
دو ثبت کردیم آخرین نگاه همو تو خاطرمون ...
دم عمیقی کشیدم و رو کردم سمت میثم -بریم؟!
دستی به لبه کلاه اسپورتش کشید -بریم بانو...هفته دیگه همین برنامه واس ماسا...
خندیدم و جلوتر ازش از در زدم بیرون
-ترجیح میدم عین ارسلان بی سرو صدا برم .... چیه این همه شلوغ بازی ... -برو بابا دیوا نه ... من میخوام کلی کلاس بزارم برا اینو اون ... بزار بیان دلشون بسوزه ... تازه سه شنبه
شبم گود بای پارتی گرفتم همه اعمم از شمسی و قدسی و اکبر و اصغر دعوت کردم ...
-اوه چه خبره من نمیاما .. -کی دعوتت کرد که بخوای بیای یا نیای ... هردو خندیدیم ...
خسته بودم از آه و ناله و گله گذاری ... باید تا زنده بودم زندگی میکردم .... حتی بی سامان ... با میثم بودن و شاد نبودن سخت نبود ... سعی کردم فراموش کنم هر چی که بود
و هرچی که شد ... رسیدم و چمدون بستم ... رسیدم و بار بندیل سفر بستم برای یه سفر دورو دراز ... مثله کوچ میموند کوچ پرستو ها ...
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از تکنیک_مسیرسبز
حتما بخونید👇👈
❣﷽❣
راز کامل درآمدودارایی حلال دراین پروژه
طرحی که ۱۰۰% تضمینی اشتغالزایی برای خانم و آقا در #مشهد
با این طرح استثنایی که میلیونها ارزش دارد،
شما میتوانید بصورت کاملا تضمینی از شر بیکاری خلاص شوید. و ما به شما قول میدهیم که بتوانید از همین امروز کارتان را شروع کنید، و به #درآمد باورنکردنی دست پیدا کنید.
❓همانطور که گفتیم، این طرح جدید، میلیونها ارزش دارد، چرا ؟؟؟
💰اصلا نیازی به سرمایه بالا ندارد.
💰اصلا نیازی به مهارت خاصی نیست.
💰اصلا احتیاجی به وسایل دیگر نیست.
💰اصلا احتیاج به ساخت سایت نیست.
💰اصلا نیازی به ، دانش قبلی نیست.
💰اصلا در این روش کسب درآمد ریسک وجود ندارد.
💰اصلا نیازی به سواد ندارد.
💰این روش بسیار آسان است و حتی یک بچه ۱۰ ساله هم میتواند با این روش میلیونی درآمد داشته باشد.
💰این روش الزامی به کامپیوتر ندارد.
💰این روش اصلا به یادگیری و مهارت بدست آوردن چند ماهه ندارد. فقط 2 الی 3 ساعت.
💰میشود با این روش از همان روز اول درآمد داشت.
💰این روش ، روشی تضمین شده با درآمد بسیار خوب است.
💰این روش کسب درآمد هرمی نیست.
💰این روش کسب درآمد اصلا نیاز به خرید اجباری نیست.
💰هر کسی دراین پروژه با سرمایه اندک ثبتنام کند، حتی میتواند خانواده خود را صاحب شغل کند.
💰این روش اصلا نیاز به آگهی دیدن و بازدید زدن و....ندارد.
💰 این روش درآمدزایی فقط احتیاج به 2 ساعت تلاش در روز دارد.
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
کسب درآمدودارایی حلال در 👇👇👇
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی
❣﷽❣
🙏 #شکرگزاری_را_جدی_بگیرید
💙 مغز شما نمیتواند همزمان روی نکات مثبت و منفی یک پدیده تمرکز کند. از اینرو، شما میتوانید تمرکزتان را از روی چیزهایی که ندارید و شما را ناراحت میکنند بردارید و بر روی نعمتهایی که دارید و شما را خوشحال میکنند معطوف کنید.
💙 وقتی شکرگزاری کنید، هورمونهای دوپامین و سروتونین در مغزتان ترشح شده که میزان احساس شادی شما را بالا میبرند و دقیقاً مثل یک داروی ضد افسردگی عمل میکنند
📣 #چه_کاری_از_دست_شما_برمیآید:
♦️- نوشتن سه مورد از نعمتهایی که به خاطرش شکرگزار هستید را به صورت روزانه تبدیل به یک عادت کنید.
♦️- به جای این که در مکالمههای روزمرهتان از نداشتههایتان صحبت کنید، از نعمتهایتان بگویید و بابتش از خدا تشکر کنید.
♦️ـ با شکرگزاری تمام انرژیهای مثبت که موجب آوردن خوبیها به زندگیتان میشوند را تحت نفوذ خود در میاورید.
👈هنگام شکرگزاری، انرژی از قلبتان جریان مییابد و باعث فعالسازی پاسخ از کائنات میشود
❣پس از صمیم قلب تشکر کنید و شکرگزار باشید.
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت133 سری تکون داد .. -باشه ... خیالت راحت برو من حواسم اینور جمعه کاراته .
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت134
با صدای ملیح مهماندار چشمامو باز کردم ... بالاخره پا گذاشتم تو پاریس .... نگاهی از
پنجره هواپیما به بیرون انداختم .... بوی غریبگی میداد فضای بیرون .... همه خاطراتم تو ی ایران و با بلند شدن هواپیما از فرودگاه ایران توی زمینش جا گذاشتم و اومدم ...
اومدم برای زندگی ... اینبار توی یه جای غریب و تو غریبگی مطلق
Bonjour, jeune fille ... Bienvenue à Paris-
خنده ای کردم به میثمی که فارق از همه جا دستاشو باز کردو نفس عمیقی کشید ... وای پناه تورو خدا ببین اکسیژنی که اینا توش نفس میکشنم با ماله ما فرق داره ... چه بو ی خوبی داره هواشون ....
چشم غره ای بهش رفتم و کمربندمو باز کردم ...
-موسیو اون بو ماله هوا نیست و ماله ادکلن مهماندار پشت سریته ....دوما بزار پیاده ش
یم از هواپیما بعد نظر کارشناسی بده ...
خندید و چیزی نگفت... پشت سر مسافرین از هواپیما پایین اومدیم و من خیره شدم به
فرودگاه شهر پاریس که توی شب به لطف چراغهای گوشه کنارش میدرخشید ... -واو باورم نمیشه که شدم یه فرانسوی تمام عیار
کیفمو رو بازوم انداختم و جلو تر ازش حرکت کردم ... -منم باورم نمیشه که با توی خل و
چل قراره چند سال سر کنم .... فرق زیادی با فرودگاه ما نداشت یا من نمیتونستم فرق ز
یادی ما بینشون قائل بشم ... شاید میشد گفت فقط کمی با کلاستر از ماله ما بود ... چم
دونهامونو برداشتیم و فکر من اونقدر درگیر اینده بود که چیزی از حرفای میثم نمیشنیدم
... کلافه چرخیدم سمتش -وای میثم بس کن چقدر حرف میزنی ... بزار کمی هضم کنم
که الان تو یه شهر جدیدم .... باز خندید ... خیلی شارژ بود ... البته باید بهش حق میداد
م ...دانشجوی دانشگاه اصلی سوربن شدن اونم با بور سیه خود دانشگاه کم چیزی نبود ..
.. میثمی که همه هم و غمش پیشرفت بود سوربن یعنی یه پله صعود براش...
اولین تاکسی رو گرفتیم...آدرس و داد به راننده ... نسبت به من فرانسش خیلی جلو تر
بود .... من هنوز ریپ میزدم رو خیلی از جمله هام .... خوبی بورسیه شدنمون این بود
که حتی خونه زندگیمونم اونا تامین میکردن ولی باید در اسرع وقت که یه پول درست
درمون اومد دستم خونه اجاره کنم .... خونه ای که دانشگاه برامون در نظر گرفته بودو
دوست نداشتم .... تصمیمم گرفتن اقامت دائم بودو خونه دانشگاه فقط تا دوسال در اختیارمون بود ... نمیخواستم بعد دوسال به دست و پا بی افتم برای پیدا کردن خونه ... خو نه ای که برامون در نظر گرفته بودن یه آپارتمان بیست طبقه بود .... اکثر ساکنینشم دانشجوهای بورس شده بودن ... دیدن ایفل با اون عظمتش لبخندی رو لبم آورد ... نمی دو نم چرا یه دنیا حس خوب و یه هیجان خاصی سرازیر شد توی جونم ... نگاهی به میثم
کردم که غرق بود تو رویای ایفل .... چشماش برق میزدو مردمک چشماش فقط ایفل و
تو خودش جا داده بود ... با ایستادن ماشین تو یکی از کوچه های فرعی منتهی به ایفل
چشمای هر دومون برق زد .... خوب بود که گاهی خسته که شدی از پنجره سویتت خیر ه بشی به سنبل زیبایی یه شهر هردو پیاده شدیم و چمدونامونو برداشتیم ...
نگاهی به ساختمون کردم ... یه ساختمون بلند که به نظر نمیومد زیاد نو ساز باشه... یه نمای نسبتا سنتی هم داشت ...
-بریم مادمازل ؟!
نگاهی به میثم چمدون بدست انداختم و رفتیم تو ...
کار تا از قبل صادر شده بود و دست نگهبان بود.... میثم با اون زبان سلیس فرانسوی که نمیدونستم از کجا در عرض چند ماه انقد رون شده رفت سمت نگهبان و با نشون دادن
کارتامون کلید سویتمونو گرفت ... اومد نزدیکمو کلید و جلوی صورتم تاب داد ... -چهار
طبقه بیشتر باهم فاصله نداریم ... یه ندا بدی جیک ثانیه پریدم پایین ... کلید و از دست
ش گرفتم -طبقه چندی؟!
-تو دو من شیش .... سوار آسانسور شدیم .... زودتر از اونیکه مجال صحبت پیدا کنیم آسانسور رسید طبقه دوم از آسانسور اومدم بیرون و چمدونمو پشت سر خودم کشیدم .. -
کمک که لازم نداری ؟
-نه برو استراحت کن ... خیلی خستم الان فقط میخوام بخوابم ... در آسانسور بسته شدو
فقط دست میثم و دیدم که بای بای کرد باهام ... نگاهی به کلید کردم که شماره رو 3ش نوشته شده بود ... نگاهی به سر در سه تا واحد انداختم و بادیدن دری که روش عدد
سه چسبونده شده بود رفتم سمتش ... حس خوبی داشتم از یه طرف یه حس پراز شور
و شعف و یه حسم پر از دلتنگی ... تنهایی ... غریبی ... درو باز کردم و با دستم هلش دادم ... خاموش بود اتاق ... دستم و روی دیوار کشیدم تا چراغ و پیدا کنم .. با صدای تیک
کلید برق خونه روشن شد ... سالن کوچیکی و جلوی خودم دیدم که خیلی ساده تر از او نی بود که فکرشو میکردم ... چمدونمو کشیدم و پشت سر خودم آوردمش تو ...با پا درو
بستم و اینبار دقیق تر نگاه کردم ... خونه ساده با کاغذ دیواری های سرمه ای و دوتا کاناپه راحتی همرنگش و یه ال سی دی کوچیک ...
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت134 با صدای ملیح مهماندار چشمامو باز کردم ... بالاخره پا گذاشتم تو پاریس ...
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت135
بی خیال چمدون راه افتادم سمت دوتا دری که ر وبه روی سالن کوچیکش بود .... در اول و باز کردم و با یه اتاق خالی که فقط یه کمد دا شت و یه قالیچه روی زمینش رو به رو شدم .... چیز بیشتری برای دید زدن نداشت ....
چرخیدم سمت در کناریش و بازش کردم ... بازم سادگی اولین کلمه ای بود که به ذهنت
خطور میکرد ...
کاغذ دیواری سرمه ای همون بودو تخت یک نفره و یه میز توالت با آینه و یه کمد که
درش یه آینه قدی بلند بود .... داخل اتاق یه در دیگم بود که حدس زدم باید سرویس به
داشتی باشه ... جلوی آینه ایستادم و شال نازکمو از سرم کندم و مانتومو در آوردم ...پرت
شون کردم روی تخت و راه افتادم سمت حموم .... خدا رو شکر کردم که وسواسی نیستم
حموم زیادی تمیزی که بهم چشمک میزد خیالم و جمع تر میکرد ..... رفتم زیر دوش آ ب گرم وخستگی به در کردم ..
بیشتر از اونی که فک میکردم خوابم میومد .... دوش گرفتنم بیشتر از ده دیقه طول نکشید .... بیرون اومدم و راه افتادم سمت چمدونم .... قطره های آبی که از روی موهام رو ی پارکت ها میریخت و دوست داشت .... حس آزدی و استقلال و حتی از این راحتی کو چیکم میتونستم حس کنم....
حولمو پیچیدم دور موهام و اولین پیراهنی که به دستم اومدو تنم کردم ... با یه شلوارک
... لباس کم آورده بودم .. به وقتش باید میرفتم یه خرید حسابی.... خودمو پرت کردم رو ی تخت و چشمامو بستم تا اولین شب زندگیمو تو پاریس صبح کنم .. از فردا باید صفحه
جدیدی و تو دفتر خاطرات سر نوشتم ورق میزدم ...
خیره شدم به سر در دانشگاهی که شاید یه روزی حتی توخیالمم خیالشو نمیکردم ....
ناخداگاه بود لبخندایی که گاه و بی گاه میشست روی لبم
اولین قدم و که توش گذاشتم حس کردم پناه نیستم .... اصلا فک میکردم زنده نیستم ...
واقعا در عجب بودم جایی که ما داریم توش درس میخونیمم دانشگاهست؟
انگار وارد یه کاخ شده بودم .... همه کارام حل شده بود ....برنامه کلاسامم دستم بود ...
با خیال راحت چشم چرخوندم تو دور تا دور دانشگاه
دختر پسرایی که کتاب به دست هر کدوم تو گوشه کناری ایستاده بودن .... یه دانشگاه
چند ملیتی بود انگار "سیاه...سفید ... زرد .... "همه و همه بودن ...
حس و حال روزی و داشتم که برای اولین بار پا گذاشتم توی دانشگاه ... حس میکردم کا نون توجه همم در حالیکه هر کسی بی توجه به من از کنارم عبور میکرد
ظاهر خودم و برای هزار و یکمین بار از ذهنم گذروندم .... کفشهای اسپورت سفید پیراهن سفید ... موهامو ساده بسته بودم و کت لی که هدیه دلناز بودو به تن کرده بودم ...
میثم زود تر از من کلاس داشت ... اصلا ندیده بودمش .... کلاس اولم و پیدا کردم و وارد
ش شدم .... با دیدن ردیف صندلی های حلالی موازی هم که منو یاد روستای ماسوله مینداخت ایست کردم ... صندلی هرکسی میز اون یکی بود ..... کلاس کم و بیش پر شده بود ...اینبار توهم نزدم ... تک و توک بودن کسایی که چرخیدن سمتمو نگاهم کردن
آب دهنمو قورت دادم و سر به زیر راه افتادم سمت صندلی خالی که توی ردیف سوم
بود .... جاگیر شدم ....یه دلهره ای داشتم که دلیلشو نمیدونستم .... شاید میشد اسمشو
گذاشت هیجان ولی از اوناش بود که داشت حالمو بهم میزد ... حس حالت تهوع داشتم .
.. صدای دختری که به انگلیسی دم گوشم زمزمه
کرد منو به خودم آورد -تو فرانسوی هستی ؟!
سعی کردم لبخندی بهش بزنم -نه من ایرانیم ... ذوق کرد -وای خیلی خوشبختم ... من ..حسنا بنت بنیامینم
چشمام گرد شد .... کمی اسمش عجیب و غریب بود ... حسنا ..بنت بنیامین...
انگار گیجیمو از نگاهم خوند .... -پدرم یه ارمنی بود و مادرم یه عرب ....و جالب ترش اینکه پدر من تا بیست سالگی تو ایران بزرگ شده .... لبخندی به روش زدم و دستمو دراز
َ
کردم سمتش ... -خیلی خوشبختم .... پناه ... با لهجه ای غلیظ اسممو تکرار کردم
-سلام پناه برایانم ...
سریع چرخیدم سمت پسر بوری که درست از کنار گوشم سرشو آورد جلو و بهم سلا م کرد
... کمی شوکه شدم ولی سریع خودمو جمع و جور کردم ... -سلام برایان .... لبخندی زد
باهام دست داد .... با اومدن مردی نسبتا مسن ولی اتو کشیده و شیک ک به قول معرو ف خط اتوی شلوارش هندونه قاچ میزد به احترامش همه سکوت کردن ... از پشت
عینکی که به چشم داشت نگاهی سراتا سر کلاس چرخوند ... -سلام استاد .... هنوز زنده آید
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت135 بی خیال چمدون راه افتادم سمت دوتا دری که ر وبه روی سالن کوچیکش بود ....
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت136
صدای خنده از گوشه کنار کلاس بلند شدو من نگامو به پسری دوختم که دقیقا ردیف آ خر کلاس که بالاتر از هممون بود نشسته بود ... یه جورایی میشد حدس زد لوژ نشین کلاسه و جزء ارازل اوباش محسوب میشه ... -و تو هنوزم که هنوزه سرت رو تنت سنگینی
میکنه بله سابین ایزکسون دو سانتوس؟
دستاشو به حالت تسلیم بالا آورد -اوه نه استاد ممنون .... گمون کنم باز مزخرف گفتم ..
باز صدای خنده .... با خنده خواستم رومو برگردونم که نگاهش به من افتاد .... هنوز ه
مون لبخند حاصل از کل کل استاد و شاگردی روی لبش بودو نگاه عجیب و غریبش که
برق شیطنتش بد جوری میگرفتت .... صاف نشستم و نگاهی به استاد کردم که شاید گفتن اینکه یه پاش لب گور بود کمی بی انصافی بود ... -خب ... خب ...چهره های جدیدی
میبینم .... باز خیره نگاهی به جمع کرد و عینکشو کمی بالا داد ... روی من متوقف شد
-... تو .... تو همون دختری ...همون دختر که امسال بورسیه شد درست نمیگم ؟
لبخندی بهش زدم -بله ... سری تکون داد و یه جور تحسین و تو نگاهش حس کردم توی مسابقاتتون منم یکی از ناظرین بودم ... باید بهتون آفرین
گفت ... کارتون عالی بود ... اینبار من با افتخار لبخند زدم به روش ... -ممنونم ... باز صد ای همون پسر بلند شد که فهمیدم اسمش سابینه .... تا اونجایی که میدونستم سابین یه
اسم اصل فرانسویه ... -دارین راجب چی صحبت میکنین .... واضح تر بگین ... استاد با
خنده نگاهش کرد ... -میدونی سابین حس میکنم خداوند میخواسته تورو دختر خلق کنه
ولی دقایق آخر پشیمون شده ... فضولیه تو تو جایگاه یه مرد واقعا باورنکردنی و قابل
تحسینه .... همه به حرف استاد خندیدن حتی خودش ... -خیلی دوست داشتید من یه د ختر باشم تا پیشنهاد رفتن به یه بارو رقصیدن و بهم پیشنهاد بدین درسته ؟بار دیگه صدا ی خنده هایی که بلند شدو استادی که سرشو پایین انداخت و با خنده سری تکون دادو
عینکشو از چشماش در آوردو گذاشت روی میزش ... -بهتره وقت و تلف نکنیم .... دوست دارم سریعتر در سو شروع کنیم ... با این حرفش همه خودشونو جمع و جور کردن و
با جدیت خیره شدن به استادی که چند دیقه بعد در کمال جدیت شروع کرد به درس دا
دن ... فهم بعضی از حرفاش برام سخت بود ... تسلطم به فرانسوی هنوز اونقدرا کامل
بود .... صداشو گذاشته بودم روی ضبط تا بعدا بدم میثم برام ترجمه کنه ... تمام اون سا
عت و به طور کامل درس داد وصدای جیک از کسی هم در نمی اومد ... بیخود نبود که
همچین کلاسایی با این کیفیت بالا بازده عالیم دارن ... با تموم شدن وقت کلاس همه بی
هیچ عجله ای شروع به جمع و جور کردن دفتر دستکشون کردن ... چیزی که بیشتر برام
جالب بود اونایی بودن که نت برداریاشونو با لب تاپ انجام میدادن ... کیفمو برداشتم و
با خدافظی که از حسنا کردم از ردیف صندلیامون اومدم بیرون ... همزمان با من سابینم
رسید ... با لبخندی دوستانه یه قدم عقب کشیدو مسیرو برام باز کرد -بفرمایید ...
تشکری کردم و جلو تر از همه از کلاس زدم بیرون ... گوشیمو از جیبم در آوردم و شماره
میثم و گرفتم .... بوقایی که آخرش به هیچ بله ای ختم نمیشد پشت سر هم تو گوشم ز
نگ میزدن و من نا امید قطعش کردم ... بدبختی این بود الان نمیدونستم کجا باید برم .
.. حس بچه اول دبستانی بهم دست داده بود که گم شده تو مدرسشون ... با دیدن حسنا
و دختر دیگه ای که داشتن باهم حرف میزدن و از کلاس اومدن بیرون به ناچار قدم برداشتم سمتشون ... -حسنا ... چرخید سمتم -پناه .... کمی لبامو کش دادم ... -من .. من را ستش جایی رو نمیشناسم ... مهربون خندید ...دستشمو گرفت و همراه خودش کشید حدس میزدم ... بیا همراه ما .. میخوایم بریم به کتابخونه ... به ناچار پشت سرش راه افتادم .... اصلا حس و حال دیدن اون کتابخونه عظیم و
نشستن پشت صندلیاشو و کتاب خوندنو نداشتم ... قبلا عکسشو توی اینتر نت دیده بودم ولی عظمتش از نزدیک اصلا یه چیز دیگه بود انگار ... حسنا گفت که دنبال یه کتاب میگردن و باید نت بردارن ... غم عالم ریخت رو سرم ... به هیچ وجه حاضر نبودم حتی دیقه ای اونجا بشینم ... به بهونه زنگ زدن به خانوادم از اونجا زدم بیرون... اس ام اسی برا
ی میثم فرستادم و گفتم میرم سمت کلیسای سنت اورسول
قبلا یه چیزایی راجبش خونده بودم تو اینترنت ولی از سر بیکاری برای من الان بهترین گزینه بود ....
اونقدر محو تجزیه و تحلیل درو ورم بودم که نفهمیدم چقدر طول کشید تا برسم کنار
فواره آب روی به روی کلیسا...
نشستم کنار فواره و خیره شدم به ساختمون عظیم و باشکوه کلیسا ... فکرم پر کشید سمت ارسلان و سامانی که الان کیلومترها از هم فاصله داشتیم .... ارسلانی که الان تو آلمان
بود و تو کاخ مونستر داشت درس میخوند و سامانی که تو مونتریال بود .... وقتی آدم از
دوستاش دور میشه حس عجیبی داره...