📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت130 چشماش پر شد ... مواظب خودت باش ... -تو بیشتر - سخته به نبودنت عادت
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت131
پناه
نگام به بیرون بودو بغضمو قورت میدادم .... به اصرار پدر ارسلان با اونا برگشتم ...
دلم تنگ میشه برای مردی که خوب بلد بود دستمو سفت بگیره تا زمین نخوردم .... دلم
تنگ مردی میشد که خوب بلد بود مردونگی کنه
دل تنگ رفیقی میشدم که هر لحظه برگشتم عقب و نگاه کردم دیدم یا سایش هست یا
خودش .. یاد روز ارائه پروژه افتادم و دویدنمون ...
دستمو گرفته بود تا باز نخورم زمین ...
ارسلان بودنش یه دنیا دلگرمی بودو نبودنش یعنی دلسردی از این زندگی ...
یکی یکی دارم از دستشون میدم ... چه ارسلانی که خانواده بود برای منه همیشه بی خا نواده و چه سامانی که عشق بودو عشق میموند ولی باید قیدشو میزدم ...
دارم کم کم پوست کلفت میشم ....
دارم میفهمم جنگیدن فایده ای نداره ... فازم باید از این به بعد بیخیالی باشه
سامان
سرشو بالا گرفته بودو با پیروزی نگاه میکرد ...
پوزخندی به نگاه پیروزش کردم ... این زن جلوم نشسته بودو هیچ شناختی از این سامان
روبه روش نداشت ... سامانی که زیر بار هر چیزی میرفت الا بی آبرویی ..
-چرا ؟!
شونه ای بالا انداخت
-چی چرا؟!
نگاهی به گلای مسخره رو میز انداختم ...
-چرا این بازی رو راه انداختی ..
خندید
-بازی ؟... کدوم بازی ...تو بودی که منو بازی دادی ... آیندمو نابود کردی ...
پوزخندی زدم و پر تحقیر نگاش کردم ..
-انقد به همه دروغ گفتی خودتم باورت شده انگار دروغاتو آره ...
بی قید خندید ..
-چه دروغی ... کتمان نکن غلطی و که کردی ..
پروییش حرص در آر بود ... دستامو مشت کردم ...
سعی کردم به عصابم مسلط باشم تا نزنم بکشمش
-غلط تو من کردم دیگه آره ؟!
خندید .. پر تمسخر ...
-بهت پیشنهادمو گفته وبودم ...
-پیشنهاد ؟!
-من میخواستم برم ...یعنی باید برم ... تو آسون ترین راه برای گرفتن اقامت من بودی ...
میتونستی راحت قبول کنی و دو طرفه سود کنیم ...
نیشخندی زدم
-سودش اونوقت برای من چی بود ؟
خنده هاش بد جوری بوی بی شرمی میداد... بوی بیحیایی و حالمو بهم میزد از جنس زن
...
-میتونستی بی منکرات و شلاق و بی آبرویی راحت کیف و کوکتو بکنی ودست آخرم یه
جوری باهم حساب میکردیم و کنار میومدیم دیگه ...
تف انداختنم کم بود تو صورت همچین دختری ...
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت131 پناه نگام به بیرون بودو بغضمو قورت میدادم .... به اصرار پدر ارسلان ب
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت132
خوبی دخترای خراب اینکه یبارکی میگن من خرابم و تمام دخترایی امثال نورا که جانم از آب میکشن و جنس زنو بدنام میکنن خراب تر از هر خرابین ...
-میارزید ؟!
چشمکی بهم زد
-واسه من می ارزه ..
-حتی به قیمت بی آبرو شدن یکی دیگه واسه کار نکردش ..
باز نگاش رنگ تمسخر گرفت ...
-میگی چیکار کنم ؟!... تو این دورو زمونه هرکی باید کلاه خودشو سفت بچسبه که باد نبرتش ...بیخیال بعد یه مدت فراموش میشه ...
-میدونی اگه زمان به عقب برمیگشت هیچوقت اون شماره ناشناس و جواب نمیدادم و پا
مو تو خراب شدتون نمیذاشتم ...
لباشو غنچه کرد
-اوخی ...بمیرم برات .. حیف که زمان برنمیگرده ... اگه برگشت حتما این کارو بکن ...
از روی صندلی بلند شدم ...
-کجا ؟.... بشین یه قهوه در خدمت باشیم ...
پوزخندی بهش زدم و از کافی شاپ اومدم بیرون ... سوار ماشین شدم و گوشیمو گرفتم دستم و شماره سجادو گرفتم...
-الو ...
-سلام ...
سلام سامان خان ..
-خب چی شد ...
-گفتم که از بچه های دانشگامون بوده ... سه ترم پیش اخراج شده .... موندم تو کارش آ خه این دختره نه رشتش هیچیش با این پسره جور در نمیاد که بشه گفت سنمی باهم دار ن نمیدونم از کجا پیداش کرده ...
-خب بقیش ..
-هیچی دیگه من همون آدرس قدیمی که سه ترم پیش داده بود به آموزش و گیر آوردم .
.. آدرس جدیدی ازش نداشتم ...
-باشه آدرس و برام بفرست ...
-میخوای اول برم مطمئن شم از آدرسش بعد ... فردا شنیدم پرواز داری الان در گیری ...
-نه نمیخواد بفرست خودم میرم ...
-باشه اس میکنم برات .. اسمشم بهنام علی محمدی هستش ...
-باشه ممنون ... جدا مرسی خیلی تو زحمت افتادی ...
-اختیار داری بابا .. نزن این حرف و ...
-کاری نداری
-نه ... منم بی خبر نذار ...
-حتما ..
گوشی و قطع کردم و روندم سمت دفتر وکیل شرکت بابا .... باید یه وکالت نامه بهش میدادم برای دنبال کردن کارا ...
گوشیم تو دستم لرزیدواس ام اس سجاد اومد ... برای فرزام فرستادمش ...
همه کارا رو رو روال تندش داشتم انجام میدادم باید سریعتر تمومش میکردم ...
دیروز ارسلان رفت و حتی پیام خدافظیشم ندیده بودم ..
باوجود اینکه اصلا ازش خوشم نمی اومد ولی بی انصافی بود
. خیلیم باهوش ... حیف بود اگه نمی رفت و بهش پرو بال نمیدادن ...
دوست داشتم کارای رفتنم سریع تر درست شه و منم برم ...
دیگه رسیده بودم ته خط...
با اجازه منشیش رفتم تو اتاق ... جوون بود ولی کار بلد تر از اونی بود که میشد فکرشو
کرد ... دستشو آورد جلو ..
-خوش اومدی مسافر ...
خودمو انداختم رو صندلی راحت پشت میزش ...
رفت سمت کتابخونش ...
-خب چی شد ؟
-ادرسشو برای سرگرد فرستادم ... وکالت نامتم بده سریعتر امضاش کنم ...
مموری کوچیک وگذاشتم رو میزش
-اینم مدرکه ...
نگاهی به مموری کرد و نگاهی به من ...
-پروازت کی هست ..
-بعد از ظهر.... چهار
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت132 خوبی دخترای خراب اینکه یبارکی میگن من خرابم و تمام دخترایی امثال نورا که
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت133
سری تکون داد ..
-باشه ... خیالت راحت برو من حواسم اینور جمعه کاراته ...
دست بردم و بیسکویت ویفری که توی ظرف مستطیلی شکل هرم چیده بودو یرداشتم و
یکی گذاشتم دهنم ...
-نتونی تبرعم کنی اول دو نفر اجیر میکنم اون دختررو بکشن بعد دوبرابر بهشون پول میدم سر تورو بکننن زیر آب ... گفتم که در جریان باشی ...
کتاب تو دستشو انداخت روی میزو خندید ...
-بعله ....
خندیدم-آره دقیقا بعله ... سویچم و تو دستم چرخوندم دوتا بیسکویت دیگم برداشتم ..
یکی و گذاشتم تو دهنم و یکیم تو دستم نگه داشتم ... با دهن پر گفتم ...
-پس خدافظ ...سری برام تکون داد
-خفه نشی ریس قبل این که سر منو بکنی زیر آب خودت بری زیر خاک ...
دستی براش تکون دادم و درو بستم .....
خیالم راحت بود از بی گناهیم و تبرعه شدنم ...الان تنها خیال ناراحتم دختری بود که هر
چقدم از خیالم پس میزدمش باز تو خلوتم بیرون میزدو میشد گوشه نشین خلوت ترین
گوشه ذهنم ...
دست بردم سمت سیستم تا ذهنمو از سمت پناه منحرف کنم ...
ذهنم جای اینکه منحرف شه یه لبخند اومد گوشه لبم ... نمیدونستم تلخه یا شیرین ... طعمش عین شکلاتایی تلخی بود که خواستنی بودن حتی با وجود همه تلخیاش
پناه
میثم برام بوقی زد ... چرخیدم سمتش ... -دم ورودی منتظرم باش تا بیام ... سری تکون دا دم و بند کیفمو سفت تر تو دستم چسبیدم ... میثم اومد کنارمو هردو باهم وارد فرودگا ه شدیم ... یه پایان شیک و مجلسی داشت رقم میخورد برای عشق منو سامانی که Ìر
نداده از ریشه خشک شد ... بر خلاف خدافظی ارسلان که یه خدافظی خانوادگی بود برا ی سامان اینطوری نبود ... اکثر همکلاسیاشو بچه های دانشگاه اومده بودن و حسابی شلوغ کاری شده بود ... کیف و انداختم روی دوشم و سفت چسبیدم ... میخواستم عادی
باشم .. سرو صدای بچه های دانشگاه از هر طرفی به گوش میرسید ... سامان بین بچه ها گم شده بود ... چشمم به مادرو خواهرش افتاد ... قدمام کمی سست شد ولی اینبار نترسیدم ... من فقط برای خدافظی اومده بودم همین .. نگاهش تند تند بین بچه ها میچر
خید که یه آن نگاش قفل شد روی من ... سرمو پایین ننداختم ولی اون سریع نگاشو ازم
گرفت ... جلو رفتم ... رسیدیم کنارش و مادرش و دیدم خواهرشو دیدم و نگاه پر بهت و
یه جورایی کینه دوزانشونو ... حق میدادم بهشون مادرو خواهر داشتن حس خوبیه حس
خوبیه که میدونی هستن کسایی که به فکرتن ... سعی کردم لبخندی بزنم ... -سلام ... عا دی سلام دادو سر تکون داد برام ... عادی بود ولی نگاهی که تند میدزدید ازم زیادی غیر
عادی بود .. -به امیدموفقیت های بیشترت ... لبخندی زد ولی تابلو بود که فقط لباشو
کش داد .. -مرسی توام ... امید وارم به جایی که لایقشی برسی ... تشکری کردم و قدم عقب گذاشتم ... گاهی باید بی صدا و بی هیچ گله گذاری عقب کشید ... عقب کشیدو دم
نزد ... عقب کشیدم و فقط نگاه کردم ... خدافظی تلخی نبود ولی دل میسوزوند ... دلم
تیر میکشید .... انگار که اونم عزم رفتن کرده بود با کسی که مالکش شده بود .. بی صدا
عقب کشیدم و خیره شدم به مردی که مردونه دست داد با همه ... مردونه رو بوسی کرد
با همه ... مردونه دستاش حلقه شد دور شونه مادرش و با نهایت مردونگی هایی که تو
وجودش جمع شده بودن بوسه زد رو سر خواهرش .... عقب کشیدم و خیره مردی شدم
که میرفت تا آینده بسازه .... میرفت تا بشه سری تو سرا ... مردی که میرفت بزرگ بشه ..
. چشمام به پله برقی خیره بود که داشت بالا میکشیدشو هر لحظه در و دور ترش میکرد
از من و زندگیم ... لحظه آخر فقط برگشت و دست تکون داد ... اینبار نگاه ندزید و هر
دو ثبت کردیم آخرین نگاه همو تو خاطرمون ...
دم عمیقی کشیدم و رو کردم سمت میثم -بریم؟!
دستی به لبه کلاه اسپورتش کشید -بریم بانو...هفته دیگه همین برنامه واس ماسا...
خندیدم و جلوتر ازش از در زدم بیرون
-ترجیح میدم عین ارسلان بی سرو صدا برم .... چیه این همه شلوغ بازی ... -برو بابا دیوا نه ... من میخوام کلی کلاس بزارم برا اینو اون ... بزار بیان دلشون بسوزه ... تازه سه شنبه
شبم گود بای پارتی گرفتم همه اعمم از شمسی و قدسی و اکبر و اصغر دعوت کردم ...
-اوه چه خبره من نمیاما .. -کی دعوتت کرد که بخوای بیای یا نیای ... هردو خندیدیم ...
خسته بودم از آه و ناله و گله گذاری ... باید تا زنده بودم زندگی میکردم .... حتی بی سامان ... با میثم بودن و شاد نبودن سخت نبود ... سعی کردم فراموش کنم هر چی که بود
و هرچی که شد ... رسیدم و چمدون بستم ... رسیدم و بار بندیل سفر بستم برای یه سفر دورو دراز ... مثله کوچ میموند کوچ پرستو ها ...
این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از تکنیک_مسیرسبز
حتما بخونید👇👈
❣﷽❣
راز کامل درآمدودارایی حلال دراین پروژه
طرحی که ۱۰۰% تضمینی اشتغالزایی برای خانم و آقا در #مشهد
با این طرح استثنایی که میلیونها ارزش دارد،
شما میتوانید بصورت کاملا تضمینی از شر بیکاری خلاص شوید. و ما به شما قول میدهیم که بتوانید از همین امروز کارتان را شروع کنید، و به #درآمد باورنکردنی دست پیدا کنید.
❓همانطور که گفتیم، این طرح جدید، میلیونها ارزش دارد، چرا ؟؟؟
💰اصلا نیازی به سرمایه بالا ندارد.
💰اصلا نیازی به مهارت خاصی نیست.
💰اصلا احتیاجی به وسایل دیگر نیست.
💰اصلا احتیاج به ساخت سایت نیست.
💰اصلا نیازی به ، دانش قبلی نیست.
💰اصلا در این روش کسب درآمد ریسک وجود ندارد.
💰اصلا نیازی به سواد ندارد.
💰این روش بسیار آسان است و حتی یک بچه ۱۰ ساله هم میتواند با این روش میلیونی درآمد داشته باشد.
💰این روش الزامی به کامپیوتر ندارد.
💰این روش اصلا به یادگیری و مهارت بدست آوردن چند ماهه ندارد. فقط 2 الی 3 ساعت.
💰میشود با این روش از همان روز اول درآمد داشت.
💰این روش ، روشی تضمین شده با درآمد بسیار خوب است.
💰این روش کسب درآمد هرمی نیست.
💰این روش کسب درآمد اصلا نیاز به خرید اجباری نیست.
💰هر کسی دراین پروژه با سرمایه اندک ثبتنام کند، حتی میتواند خانواده خود را صاحب شغل کند.
💰این روش اصلا نیاز به آگهی دیدن و بازدید زدن و....ندارد.
💰 این روش درآمدزایی فقط احتیاج به 2 ساعت تلاش در روز دارد.
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
کسب درآمدودارایی حلال در 👇👇👇
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نگفتی
❣﷽❣
🙏 #شکرگزاری_را_جدی_بگیرید
💙 مغز شما نمیتواند همزمان روی نکات مثبت و منفی یک پدیده تمرکز کند. از اینرو، شما میتوانید تمرکزتان را از روی چیزهایی که ندارید و شما را ناراحت میکنند بردارید و بر روی نعمتهایی که دارید و شما را خوشحال میکنند معطوف کنید.
💙 وقتی شکرگزاری کنید، هورمونهای دوپامین و سروتونین در مغزتان ترشح شده که میزان احساس شادی شما را بالا میبرند و دقیقاً مثل یک داروی ضد افسردگی عمل میکنند
📣 #چه_کاری_از_دست_شما_برمیآید:
♦️- نوشتن سه مورد از نعمتهایی که به خاطرش شکرگزار هستید را به صورت روزانه تبدیل به یک عادت کنید.
♦️- به جای این که در مکالمههای روزمرهتان از نداشتههایتان صحبت کنید، از نعمتهایتان بگویید و بابتش از خدا تشکر کنید.
♦️ـ با شکرگزاری تمام انرژیهای مثبت که موجب آوردن خوبیها به زندگیتان میشوند را تحت نفوذ خود در میاورید.
👈هنگام شکرگزاری، انرژی از قلبتان جریان مییابد و باعث فعالسازی پاسخ از کائنات میشود
❣پس از صمیم قلب تشکر کنید و شکرگزار باشید.
#تلاش_کن ، #طلاش_کن
مسیرسبز راه پولدار شدن
🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا
🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام
اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی
هدایت شده از 📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
📣 #رمان شماره #بیستودوم
❤️ بنام : #بی_پر_پروانه_شو
📝 نوشتهی : پریناز بشیری
📓 تعداد صفحات 196
📚رُمّانْهایبلــندوداستانکوتا📚صلواتیوآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت133 سری تکون داد .. -باشه ... خیالت راحت برو من حواسم اینور جمعه کاراته .
#بی_پر_پروانه_شو
#قسمت134
با صدای ملیح مهماندار چشمامو باز کردم ... بالاخره پا گذاشتم تو پاریس .... نگاهی از
پنجره هواپیما به بیرون انداختم .... بوی غریبگی میداد فضای بیرون .... همه خاطراتم تو ی ایران و با بلند شدن هواپیما از فرودگاه ایران توی زمینش جا گذاشتم و اومدم ...
اومدم برای زندگی ... اینبار توی یه جای غریب و تو غریبگی مطلق
Bonjour, jeune fille ... Bienvenue à Paris-
خنده ای کردم به میثمی که فارق از همه جا دستاشو باز کردو نفس عمیقی کشید ... وای پناه تورو خدا ببین اکسیژنی که اینا توش نفس میکشنم با ماله ما فرق داره ... چه بو ی خوبی داره هواشون ....
چشم غره ای بهش رفتم و کمربندمو باز کردم ...
-موسیو اون بو ماله هوا نیست و ماله ادکلن مهماندار پشت سریته ....دوما بزار پیاده ش
یم از هواپیما بعد نظر کارشناسی بده ...
خندید و چیزی نگفت... پشت سر مسافرین از هواپیما پایین اومدیم و من خیره شدم به
فرودگاه شهر پاریس که توی شب به لطف چراغهای گوشه کنارش میدرخشید ... -واو باورم نمیشه که شدم یه فرانسوی تمام عیار
کیفمو رو بازوم انداختم و جلو تر ازش حرکت کردم ... -منم باورم نمیشه که با توی خل و
چل قراره چند سال سر کنم .... فرق زیادی با فرودگاه ما نداشت یا من نمیتونستم فرق ز
یادی ما بینشون قائل بشم ... شاید میشد گفت فقط کمی با کلاستر از ماله ما بود ... چم
دونهامونو برداشتیم و فکر من اونقدر درگیر اینده بود که چیزی از حرفای میثم نمیشنیدم
... کلافه چرخیدم سمتش -وای میثم بس کن چقدر حرف میزنی ... بزار کمی هضم کنم
که الان تو یه شهر جدیدم .... باز خندید ... خیلی شارژ بود ... البته باید بهش حق میداد
م ...دانشجوی دانشگاه اصلی سوربن شدن اونم با بور سیه خود دانشگاه کم چیزی نبود ..
.. میثمی که همه هم و غمش پیشرفت بود سوربن یعنی یه پله صعود براش...
اولین تاکسی رو گرفتیم...آدرس و داد به راننده ... نسبت به من فرانسش خیلی جلو تر
بود .... من هنوز ریپ میزدم رو خیلی از جمله هام .... خوبی بورسیه شدنمون این بود
که حتی خونه زندگیمونم اونا تامین میکردن ولی باید در اسرع وقت که یه پول درست
درمون اومد دستم خونه اجاره کنم .... خونه ای که دانشگاه برامون در نظر گرفته بودو
دوست نداشتم .... تصمیمم گرفتن اقامت دائم بودو خونه دانشگاه فقط تا دوسال در اختیارمون بود ... نمیخواستم بعد دوسال به دست و پا بی افتم برای پیدا کردن خونه ... خو نه ای که برامون در نظر گرفته بودن یه آپارتمان بیست طبقه بود .... اکثر ساکنینشم دانشجوهای بورس شده بودن ... دیدن ایفل با اون عظمتش لبخندی رو لبم آورد ... نمی دو نم چرا یه دنیا حس خوب و یه هیجان خاصی سرازیر شد توی جونم ... نگاهی به میثم
کردم که غرق بود تو رویای ایفل .... چشماش برق میزدو مردمک چشماش فقط ایفل و
تو خودش جا داده بود ... با ایستادن ماشین تو یکی از کوچه های فرعی منتهی به ایفل
چشمای هر دومون برق زد .... خوب بود که گاهی خسته که شدی از پنجره سویتت خیر ه بشی به سنبل زیبایی یه شهر هردو پیاده شدیم و چمدونامونو برداشتیم ...
نگاهی به ساختمون کردم ... یه ساختمون بلند که به نظر نمیومد زیاد نو ساز باشه... یه نمای نسبتا سنتی هم داشت ...
-بریم مادمازل ؟!
نگاهی به میثم چمدون بدست انداختم و رفتیم تو ...
کار تا از قبل صادر شده بود و دست نگهبان بود.... میثم با اون زبان سلیس فرانسوی که نمیدونستم از کجا در عرض چند ماه انقد رون شده رفت سمت نگهبان و با نشون دادن
کارتامون کلید سویتمونو گرفت ... اومد نزدیکمو کلید و جلوی صورتم تاب داد ... -چهار
طبقه بیشتر باهم فاصله نداریم ... یه ندا بدی جیک ثانیه پریدم پایین ... کلید و از دست
ش گرفتم -طبقه چندی؟!
-تو دو من شیش .... سوار آسانسور شدیم .... زودتر از اونیکه مجال صحبت پیدا کنیم آسانسور رسید طبقه دوم از آسانسور اومدم بیرون و چمدونمو پشت سر خودم کشیدم .. -
کمک که لازم نداری ؟
-نه برو استراحت کن ... خیلی خستم الان فقط میخوام بخوابم ... در آسانسور بسته شدو
فقط دست میثم و دیدم که بای بای کرد باهام ... نگاهی به کلید کردم که شماره رو 3ش نوشته شده بود ... نگاهی به سر در سه تا واحد انداختم و بادیدن دری که روش عدد
سه چسبونده شده بود رفتم سمتش ... حس خوبی داشتم از یه طرف یه حس پراز شور
و شعف و یه حسم پر از دلتنگی ... تنهایی ... غریبی ... درو باز کردم و با دستم هلش دادم ... خاموش بود اتاق ... دستم و روی دیوار کشیدم تا چراغ و پیدا کنم .. با صدای تیک
کلید برق خونه روشن شد ... سالن کوچیکی و جلوی خودم دیدم که خیلی ساده تر از او نی بود که فکرشو میکردم ... چمدونمو کشیدم و پشت سر خودم آوردمش تو ...با پا درو
بستم و اینبار دقیق تر نگاه کردم ... خونه ساده با کاغذ دیواری های سرمه ای و دوتا کاناپه راحتی همرنگش و یه ال سی دی کوچیک ...