یادداشت💌✍
شلوار سرمهای #تمرین سعی میکرد سرش را بالا نگیرد تا کسی برق شیطنت چشمان آبیاش را نبیند. همیشه همین
#ادامه_تمرین
#شلوار_سرمه_ای
رنگ صورت آقای اخوان هم پرید، صدای پسر بچه آشنا بود! مدیر دوباره با صدای بوقی شکلش فریاد زد:«همدانی اخراج!!»
آقای اخوان از کلاس بیرون پرید، همان طور که به سمت دفتر مدیر میرفت با صدای بلند به علی گفت:«برو توی حیاط ببین اخوان چرا داد میزنه، کمکش کن!» علی با دهان باز نگاهش کرد، آقای اخوان گفت:«اخوان پسرمه، بدو!!»
این بار هم چشمان علی برق زد، دستی به موهای فرفریاش کشید و با لبخند کجی زیر لب گفت:« نمُردیم و یکی به ما اعتماد کرد!! چه خوب که ازم نپرسید چرا اخراج شدم!»
دقیقا وسط حیاط پسری با موهای ژولیده، ناله کنان معرکه گرفته بود و چند نفر دورش حلقه زده بودند، عینکش شکسته و کنارش افتاده بود، روی شلوار سرمهایش ردّ پای کفش مانده و صورتش هم کبود و خاکی بود. نزدیکش رفت و خودش را معرفی و او را از روی زمین بلند کرد.
علی در مقابل او باید مینشست تا روبرویش قرار بگیرد. یاد تکه کلام مدیر مدرسه قبلی افتاد که دائم بی دلیل و با دلیل میگفت: «اسدی با این قد درازت مثل نردبان دزدانی، خجالت بکش!» با صدای آه و ناله ایمان دوباره به حیاط برگشت، آبنباتِ هدیه همسایه آلزایمریشان را به پسرک داد و از او پرسید:« کی داشت تو رو میزد؟ چرا میزد؟»
ایمان در حالیکه آب نبات را در دهانش میگذاشت، با ترس آن طرف را نگاه کرد؛ دقیقا سمتی که چند پسر درشت هیکل، ایستاده بودند و بلند بلند میخندیدند. با صدایی لرزان گفت:« هیچکس!!»
آقای اخوان به حیاط آمد و به پسرهای به ظاهر خندان نزدیک شد. چیزی به آنها گفت که سرهایشان را پایین انداختند و خنده روی لب هایشان خشکید.
ایمان با گریهای بیصدا به پدرش نگاه میکرد. صدای زنگ کلاس بلند شد؛ آقای اخوان دستی به موهای لخت پسرش کشید و با موجی از مهربانی که در صدایش بود گفت:« سعی کن مشکلت را با آنها حل کنی، حالا برو کلاست!» بعد با لبخند، دستی به شانه علی زد و با هم به سمت کلاس رفتند.
✍️فاطمه خانی حسینی
#تمرین
#مدرسه
#تصویر_سازی
#مکان_جدید
#طراحی_شخصیت
#ماه_رمضان
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60