آغوش گرم زمین
دست راستش را طبق عادت همیشگیاش زیر گودی کمر گذاشت تا خستگیاش از تن به تشک زیر تنش منتقل شود و تشک هم خستگی را دو دستی تقدیم زمین کند. زمین نیز گرمای مذاب نهفته در درونش را شعله ورتر کند و آغوش گرمش را دوباره برایش باز کند و اینگونه چرخش زنجیرهٔ انرژی جالبی شکل میگرفت.
چشمانش را روی هم گذاشته بود تا نور به آنها نرسد؛ نوری که از چراغ نارنجی رنگ خیابان به اتاق سرک میکشید. تبسمی روی لبانش بود، به زندگیاش لبخند میزد. در دلش میگفت:«هر موقع تصمیم میگیرم دیگر دوستت نداشته باشم، برایم دلبری میکنی!!» قدمهای سست و پنگوئنوار کودکش را دوباره و سهباره در ذهنش مرور کرد.
دستش درد میکرد اما کامش تلخ نبود، حس عجیبی در دلش لانه کرده بود. این درد برایش شیرینتر از شیرینی فارغ التحصیلیاش بود، شیرینتر از هر موفقیتی.
نگاه دخترش، لبخندش، تاتیتاتیکردن و هر چه به او مربوط بود؛ همه را از بند بند وجودش بیشتر و بیشتر دوست میداشت. با همان لبخند، چشمانش آرام گرفت، دوباره شهد شیرین خواب را در آغوش زمین چشید.
در خانهای دیگر و روی زمین، مردی چشمانش را روی هم فشار میداد و اشک از چشمانش جاری بود؛ دستان زبر و زمختش را روی چشمانش سایهبان کرده بود تا شاید دردش کمتر شود و بتواند در خواب فرو رود.
لبانش را با تمام توان از هم باز کرد، لبانی که جانی برای تکان دادنش نداشت، به زحمت گفت:« یادم باشد فردا عینک جوشکاریام را ببرم ...»
زن میدانست این جمله یعنی« به یادم بیانداز فردا عینکم را ببرم!!» زن دستانش را آرام بر روی شانهاش میکشید و ماساژ میداد، دستانی که با هوای پاییز خودش را هماهنگ کرده بود،خشک خشک.
طولی نکشید که هر دو به خواب فرو رفتند. زمین با مهربانی دستانش را باز کرد و خستگی آن دو را گرفت تا شاید از آن بکاهد. این خستگی، درد داشت و پر از خیال بود. پر از افکار و سوالات مختلف.
مرد با خودش میگفت:« امشب وقتی آمدم، بچههایم خواب بودند؛ یعنی با شکم سیر خوابیدند؟ تا سال نو چقدر مانده؟خانمم لباسی نو برای عید نمیخواهد؟ یعنی امسال میتوانم باری از روی دوش همسرم بردارم! کاش دیگر در خانههای مردم کار نکند!»
راهپیمایی افکارش ادامه داشت، چشمانش سنگین شده بود، زمین این واگویهها را شنید. خواب را به چشمان مرد روانه کرد و خستگی مرد را در دلش فرو ریخت. لرزهای به تن زمین افتاد؛ در عوض آن دو آرام خوابیدند.
در گوشهی دنجِ خانهای دیگر، دخترکی روی زمین دراز کشیده و چشمانش را بسته بود، به آرامی شعری زیر لب میخواند، شعرش بوی دلتنگی میداد.
از خودش میپرسید: «چرا خستهام؟ خستگیام از نوع خستگی شیرین برای آموزش راه رفتن به کسی است؟ یا بهخاطر بدون عینک جوشکاری کردن است؟ یا... »
ولی نه، هیچکدام نبود، خستگی او نه شیرین بود و نه تلخ. گاهی دلش آرام و گرم بود و لحظهای لرزهای در دل و جانش حس میکرد. روحش مانند سنگی که کف رودخانه است به این طرف آن طرف پرتاب میشد.
همیشه با جدا شدن هر کوه، لرزه به جان زمین میافتاد ولی این لرزه موجب ضعف او نمیشد. باید قوی میایستاد چون یک جهان، هر شب منتظر آغوش او بود.
کوه دنیای دخترک نیز چند ماهی بود جدا شده و به آسمان رفته بود. حال دخترک را فقط زمین درک میکرد یا حداقل اینطور فکر میکرد. دخترک در آغوش زمین آرام میگرفت، لرزش وجود دخترک نیز، زمین را تکان میداد.
چشمان دخترک بسته شد، دلش آرام گرفته بود، او نیز شهد شیرین خواب را در آغوش گرم زمین چشید و به خوابی عمیق فرو رفت.
✍️فاطمه خانی حسینی
#زمین
#دلتنگی
#آرامش
#دخترم
http://salehi60.blogfa.com/
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
مثل پرستار...
مهربان و وقتشناس، از پس همه شلوغیها، بهموقع و بیمنت، بیغرولند و با بخشندگی، میآید تا خستگیهایمان را مرهمی باشد.
گاه یک گوشه میایستد و فقط گوش میکند، گاه دستش را در دستمان میگیرد و میگرید و گاه با لبخندی، روزی نو را برایمان رقم میزند.
شاید اگر برایش شغلی تصور کنیم، پرستاری، برازندهاش باشد! دلشورههای دلمان را میگیرد و آرامش جایگزین میکند؛ دلسوزانه بر زخمها مرهم میگذارد؛ برای مشکل روزهای قبل راهحل مییابد و امید میدهد با اینکه او هم منتظر است!!
شاید برای همین است که جمعه هم مثل ما، بیش از روزهای دیگر دلتنگ میشود...همین انتظار!!
🍃اللهم عجل لولیک الفرج 🍃
#جمعه
#امام_زمان
#انتظار
#دلتنگی
#مهربانی
#پرستار
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
.
تبسم تک تک #واژهها
میچرخاند مرا در دالان خاطراتش
راه میروم در میان مه غلیظ تنهایی
چرخ میخورم در میان انبوه درختان وهم
و به شوق #دیدارش،
میبلعم هوای غمزده #سکوت را!
#زندگی
#دلتنگی
https://virasty.com/najmehsalehi/1682779022311197845
#نجمه_صالحی
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
.
دنیای دلتنگها
✍نجمه صالحی
گفتم:ثانیهها به صدا در آمدهاند
و عجیب دلتنگیاش را فریاد میزنند!
امان از خشکی فاصله
از نفس محبوس در نای
با دلتنگی
گویا بریدهاند ناف ما را
گفت:"دلتنگی عجیبترین حس دنیاست!
ترک برمیداری و میشکنی؛
اما بر عمق دوستداشتنت اضافه میگردد
و من هر شب دلتنگتر از پیش
به دوستداشتنت میاندیشم"
گفتم:دنیای دلتنگها را هر کسی نمیفهمد
دلتنگی که فهمیدنی نیست
چشیدنی هم نه
دور که باشی
همهی وجودت
مچاله میشود در دلت
گفت: و باران که میبارد
زنده میشوی
از میان لحظههای دلتنگی...
#زمان
#زندگی
#دلتنگی
#باران
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60
.
سفر به بیکران
✍نجمه صالحی
زیارت تو، دریچهای از نور و رحمت بود
که روح را به آسمانهای بیکران میبرد
در هر گام به سوی تو،
هزار حکایت از شناختن تو و راه تو بود.
راهی به سوی ابدیت، که با هر قدم،
دل از هر چه غیر توست، آزاد میشد.
چشم به آسمانت چرخیده،
و روح، در عطر حضورت سکون مییافت.
دل در سایهسار یاد تو آرام میگرفت
و روح در روشنای نور تو آرامش داشت.
چنین است که زیارت تو، باری منحصر به فرد از ارادت و عبادت به ارمغان میآورد.
رهپوی عشق، از هر چه غیر توست رهایی یافته است
و در هر بازگشت، هزار راز از یافتن تو را مییابد.
دلدادهی محبتت در این مسیر پر نور، کرامت و برکت؛
ذخیره میکند برای روزهای #دلتنگی.
#دلتنگ_حرم
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#اللهم_بارک_لمولانا_صاحب_الزمان
@zemzemh60